مدرسههاى من،
”مرگ
بر انگليس“
و سلطۀ مادرم
شمّهاى از يادهاى كودكى و نوجوانى و مدرسهرفتنِ
دخترى به نام دوريس دروكِر در آلمانِ دههٔ
۲۰-۱٩۱۰
و سالهاى جنگ جهانى اول
كه به ”روزگار خوشِ“
طبقات توانگر قديمى در اروپا پايان داد.
كلفتونوكرها
مادرم پس از ازدواجى كه خانوادهاش در بيستسالگى برايش با مردى كه ابداً
مورد پسندش نبود ترتيب داد گويى تصميم گرفته بود از هر چيزى كه به
كُلْن مربوط مىشد بيزار باشد.
پدرم اهل كُلْن بود و در آنجا كسبوكارى
داشت. با درگرفتن جنگ در سال
۱٩۱٤، به ارتش احضار شد و خودش و درآمدش با هم
ناپديد شدند.
تا آن زمان پدر و مادرم، من و خواهر كوچكم در كلن زندگى
مىكرديم.
مادرم خانه و زندگى را جمع كرد و ما را به خانهٔ پدر و مادرش برد
تا براى چند ماهى
تا ''بچههاى قهرمان`` ما فرانسويها و انگليسيها و
بلژيكيها و روسها را شكست مىدادند درآنجا بمانيم.
کسی پيشبينى
نمىكرد اقامت ما در محل جديدمان تا شكست قطعى آلمان در جنگ جهانى اول و
چهار سال به درازا بكشد.
پدربزرگ و مادربزرگ
من با شروع
جنگ سخت به
زحمت افتاده بودند.
سنشان چندان زياد نبود
ــــ هر دو در سالهاى آخر دهۀ
پنجاه بودند ــــ اما
در آن روزگار آدمهايى در اين سنين پير به حساب مىآمدند، و آنها هم احساس
مىكردند پيرند و حق دارند غروب عمر را در آسودهخاطرى سپرى كنند.
اما در
عوض، با سربازىرفتنِ تنها پسرشان و نيمدوجين از خويشان نزديك، هرجومرج
عمومى، جيرهبندى غذا، ايجاد محدوديتهايى براى زندگى روزمره و ورود مادرم
با دو بچۀ كوچك كه بايد
به آنها رسيدگى مىشد روبهرو شدند.
براى مادر من هم راحت نبود در خانهٔ
پدر و مادرش مهمان باشد، گرچه نفسِ
ِ راحتى كه دور از شهر كلن و شوهرش
مىكشيد احتمالاً اين مضيقهها
را تا حد زيادى جبران مىكرد. علاوه بر اين، معضل ''دو
تا آشپز`` هم پيش نيامد. مادربزرگم كدبانو و سازماندهندهاى عالى بود، در
حالى كه مادرم از هر فعاليت خانهدارانهاى بيزار بود.
اين مناسب حال هر
دوى آنها بود كه مادرم به ما بچهها رسيدگى
كند و مادربزرگم با كمك يك فوج
خدمتكار خانه را بگرداند: يك آشپز، خدمتكار متصدى پذيرايى، دستكم دو
خدمتكار ديگر، زنى كه كف خانه را تميز مىكرد و زنى رختشو كه يك هفته در
ميان به خانه ما مىآمد.
فرداى روز رختشويى، دخترى براى
اطوكشى و زنى براى دوختودوزهاى مختصر مىآمدند.
هر صبح يك سلمانى براى اصلاح صورت پدربزرگم و سلمانى ديگرى براى مرتّبكردن
موهاى مادربزرگم به خانهٔ ما سر مىزدند. وقتى مادربزرگم براى خريد مىرفت يكى از خدمتكارها با زنبيلى همراهىاش مىكرد.
وقتى سفر مىرفت
ــــ يا، در واقع، هر وقت يكى
از اهل خانه سفر مىرفت ـــ
حمّال و گارى خبر مىكردند تا باروبنه را به ايستگاه
ببرد و مسافران در كالسكهاى كرايهاى به دنبال آن مىرفتند.
در قطار هم يك خدمتكار مأمور پالتوها و ديگر
اسباب و اثاثيهاى بود كه مسافران معمولاً در قطار بههمراه داشتند.
با معيارهاى امروزى، رُسِّ خدمتكاران را
مىكشيدند: از هشت ساعت كار يا مزايايى كه امروزه بديهى فرض مىشود خبرى
نبود. اما از طرف ديگر، خانم
خانه وظيفهٔ خود مىدانست به سلامت جسمى و،
مهمتراز آن، اخلاقىِ خدمتكارها رسيدگى كند.
عصرهاى يكشنبه ''نامزدها``ى
خدمتكاران شقّ
و رقّ در آشپزخانه مىنشستند و منتظر مىماندند تا نامزد
مربوطه كار روزانهاش را تمام كند. مادربزرگم هرگز اجازه نمىداد دخترى با
مردى جوان كه خواستگار جدىاش نبود بيرون برود.
فرض بر اين بود كه
خدمتكارها عقل درست و حسابى ندارند، مثل بچهها دمدمىمزاجاند و نمىتوان
به آنها اعتماد كرد. در خانه همه چيز قفل و بند داشت.
هر صبح زن آشپز ليستى
از چيزهاى لازم براى آن روز به مادربزرگم مىداد: آرد، شكر و غيره.
مادربزرگم از كيفى كه هميشه به لباسش آويزان بود كليدى بيرون مىكشيد، قفل
گنجههايى را كه اقلام لازم در آنها بود باز مىكرد، مقدار لازم را در
مىآورد و دوباره در آنها را مىبست.
وقتى بچه اولش به دنيا آمد، يك پرستار
شيرده به اسم آنـّا هم استخدام كرد. آنـّا تا رسيدن بچه بعدى هم ماند و بعدها
جايش را به مربى تماموقتى داد كه نظارت مىكرد بچهها تكاليف مدرسه را
انجام دهند.
للهٔ شيرده معمولاً دخترى دهاتى بود كه
كار دست خودش داده بود. بهمحض اينكه
بچّهاش به دنيا مىآمد آن را به زنى
رد مىكردند كه ''دست ملائكه`` لقب داشت (و كارش اين بود كه بچههايى را
به دستش سپردهاند از گرسنگى بكشد) و مادر جوان بهعنوان
مادر رضاعى در
خانه اعيان استخدام مىشد.
كسانى كه استخدامش كرده بودند شكمش را پر از
آبجو و غذاهاى مقوى مىكردند تا بچّهاى كه شير مىداد هرچه چاق
وچلّهتر
شود كه آن روزها نشانه تمكـّن بود.
مادرهاى مرفّه ترجيح مىدادند پرستار
شيرده بگيرند كه بسيار راحتتر از دم
به
ساعت بچه شير دادن بود.
علاوه بر
اين، بچه شيردادن را براى خودشان كسر شأن مىدانستند؛ انگار كه آدمْ گاو
شيرده باشد.
براى مادرهايى كه از عهدهٔ نگهدارى بچهشان بر نمىآمدند لله
ضرورى بود چون شير خشكى وجود نداشت.
غيرقابل تصور بود كسى ''كارِ
خدمتكارها`` را خودش انجام دهد؛ تنها استثنا بر اين قاعده، گهگاهى
آشپزىكردن بود كه تنوّع محسوب مىشد.
دستزدن به هر كار ديگرى جز اين يكى
غيراخلاقى به حساب مىآمد: اگر از فقرا نقش پيشخدمتى را بگيرند تكليفشان چه
خواهد شد؟
ما هرگز، هرگز تختخوابمان را خودمان مرتّب نمىكرديم و تا وقتى به دبيرستان
رفتم از آشنايمانمان كسى را نمىشناختم تختخوابش را خودش مرتّب كند.
در
دبيرستان، يكى از همكلاسها در شرح وضع فاجعهبارى كه براى خانوادهاش پيش
آمده بود اشاره كرد كه مادرش مجبور شد يك هفته تمام تختخوابها را خودش
مرتّب كند.
ما با ناباورى پرسيديم ''مادرت خودش تختخوابها را مرتّب
مىكرد؟`` پس بحران بايد خيلى جدى بوده باشد.
خدمتكارها براى تمام كارى كه مىكردند
شندرغاز نصيبشان مىشد، اما دستكم از اين مزيّت برخوردار بودند كه غذايى
گيرشان مىآمد و در دِه از گرسنگى تلف نمىشدند. زنان جوان در خانهٔ مردم
كارهاى سخت مىكردند، اما زندگى در شهر كمتر از زندگى در ده سخت بود.
در
شهر سوخت، ذغالسنگ يا چوب، را بايد از زيرزمين به اجاق آشپزخانه و بخارى
تكتك
اتاقها مىرساندند و هر روز خاكسترها را به طبقهٔ پايين مىبردند. اما
اين همه باركشى دستكم در فضاى سرپوشيده انجام مىشد. در ده آب را بايد از
سرِ چشمه و از مسافتى دور بياورند.
آب شهر لولهكشى بود.
مزاياى ديگرى هم نصيبشان مىشد.
دخترهایی
كه از انزواى زندگى در ده براى خدمتكارى به شهر مىآمدند بخشى هرچند كوچك
از جامعهٔ
شهرى مىشدند.
حلقههايى مىشدند از شبكهٔ
اطلاعاتیِ
گستردهاى كه
همهٔ
اخبار و شايعات از درون آن مىگذشت. خدمتكارها همه چيز را دربارهٔ
همه
كس مىدانستند.
مخفىكردن چيزى از آنها محال بود. ناچار نبودند گوش بدهند
يا از سوراخ كليد نگاه كنند. هرآنچه را پشت درهاى بسته مىگذشت انگار از
هوا و محيط جذب مىكردند. وقتى كسى موضوعى كه خانواده نمىخواست سر زبانها
بيفتد از دهانش مىپريد، مادربزرگم به فرانسه مىگفت:
”!Tais-tois, les domestiques“
[جلو پيشخدمتها خفه
شو!] و همه تا وقتى پيشخدمت از اتاق بيرون نرفته
بود خفه مىشدند.
اما كمترين فرقى نمىكرد. پنج دقيقه بعد كل هيئت آشپزخانه
از موضوع خبر داشت.
براى پيشخدمتها شايعه مثل پول توى بانك
بود، كالايى قابل تبادل كه دستكم از وثيقه و بهرهٔ
ارباب بهرهمند مىشد.
اگر از شايعهاى يا عواقب احتمالىِ بىاحتياطى يكى از اعضا خبرى به
خانواده
مىرسيد، مىشد پيش از تبديلشدن قضيه به
رسوايى
جلو خسارت
را
گرفت. خدمتكارها صلاح مىديدند از خانوادهٔ
''خودشان`` محافظت كنند چون
هر خطرى براى دم
و
دستگاه، شهرت يا ثبات كلىِ آن در حكم تهديدى براى آيندهٔ
خود آنها هم بود.
|
ما هرگز،
هرگز تختخوابمان را خودمان مرتّب نمىكرديم و تا وقتى به دبيرستان
رفتم كسى را نمىشناختم كه تختخوابش را خودش مرتّب كند.
|
|
|
|
|
|
سالها بعد
كه دانشگاه مىرفتم اما هنوز در خانهٔ خودمان
زندگى مىكردم، خدمتكار متصدى پذيرايى سخت علاقهمند بود بداند من با چه
جور آدمهايى معاشرت مىكنم؛ تصورش اين بود كه به احتمال بسيار زياد شوهر من
از آن گروه خواهد بود.
هرگاه دوستان دانشجو، چه دختر و چه پسر، به خانهٔ ما
مىآمدند مارك پالتوهايشان را كه به جارختىِ توى سرسرا آويزان بود وارسى
مىكرد.
بعد به مادرم گزارش مىداد و مادرم عقيدهٔ آن عاقلهزن را به من
منتقل مىكرد كه ''خانم دوريس نبايد با اين دختر و پسرهاى دانشجو معاشرت
كند. يك مشت آدم چركوچلماند.
پالتوهايشان مال مغازههاى واقعاً
ارزانقيمت است.
خوب نيست.`` مادرم مىگفت ''حق كاملاً با يوهاناست. اگر
با اين آدمهاى بدلباس بگردى، شانس يك ازدواج درست و حسابى را به
كلى از دست
مىدهى.`` |