راندهوو
در لقاءالله
(فرهاد غبرائی، 73-1329)
ای كاش كه جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
یا از پس صد هزار سال از دل خاك
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
خیام
چهارمین همدرس و همدورۀ این
نگارنده كه به نحوی مكانیزه به عدم پرتاب گشت. سه نفر آنها با
اتومبیل كشته شدند و یكی در اتومبیل ترور شد. یعنی همۀ ما در صفی
منحوس در یك قطار سریعالسیر ایستادهایم و پاسپورتهایمان را بیردخور
ویزا میكنند و پایینمان میاندازند؟ جای نگرانی دارد.
شاید هم، به گفتۀ ظريفی، تا رسیدن نوبت ما این بساط مرگ و میر ور افتد.
با فرهاد غبرائی در
نخستین سالهای دانشگاه آشنا شدم. در آن زمان كه بیشتر ما با هر چیزی
كه دربارۀ آن یكی دو پاراگراف میخواندیم احساس آشنایی كامل میكردیم و جر
و بحثهای پایانناپذیر دربارۀ كمتر موضوعی را دشوار میدیدیم، او از آدمهایی بود كه خواندهها و آموختههایشان بیش از نطقهای عصبی و
آموزشیشان است.
|