1.
مشروطۀ ناكام
این حرف كه نهضت مشروطیت ناكام ماند تبدیل
به اصلی چنان بدیهی شده است كه دشوار بتوان در برابر آن ایستاد.
ناكامی البته كم نبود. یكی اینكه پس از خلع یك شاه كله شق به عنوان
مانع تحقق حاكمیت ملت، جانشین او از آن طرف بام افتاد. احمدشاه را به
عنوان پادشاهی دموكرات و نرمخو ستوده اند. نخستین كسی بود كه از
مطبوعات (روزنامۀ مساوات به مدیریت محمدرضا مساوات) به دادگاه شكایت كرد اما وقتی
به او اندرز دادند كه برندهشدن در چنین دعوایی به اندازۀ بازندهشدن در آن
برای یك پادشاه كسر شأن است، كوتاه آمد و رضایت داد مدیر آن نشریه مدتی از
ایران دور باشد. و در ماجرای قرارداد 1919، ظاهراً در دیدارش از لندن
از تایید آن سر باز زد.
اما پادشاهی كه از ملت حقوق بگیرد و در خارجه قدم بزند در ایران فلاكت زده
كمتر كسی را خشنود میكرد. طی جنگ جهانی اول در دهۀ 1290، قحطی و وبا بیداد
می كرد. محمد مسعود در
خاطراتش می نویسد در شهر زادگاه او، قم، نه تنها كار به خوردن گوشت سگ و
گربه كشیده بود، بلكه گاه بچه های خردسال ناپدید می شدند. در چنان شرایطی،
شاه مدام از مجلس پول می خواست تا بتواند در اروپا زندگی كند. مشروطه
خواهان توقع داشتند شاه در باغ سعدآباد باشد و در امور اداری كشور مستقیماً
دخالت نكند، نه اینكه كشتی خود به ساحل بكشاند و هیچ كمكی به هیچ كس و هیچ
چیز نرساند. وقتی رضاخان سردار سپه ترتیبی داد تا عكس شاه را با كت و شلوار
و شاپوی سفید و در حال قدمزدن
همراه بانویی مكشوفه در سواحل جنوب
فرانسه در تهران تكثیر كنند، تاثیر آن در افكار عمومی قابل پیش بینی بود.
تصویر نه چندان درخشان خاندان قاجار در جامعه و تاریخ ایران تا حد زیادی
نتیجۀ همان تبلیغات دامنه دار است. اما پیش از آن هم علاقه مندان ترقی از
آن خانواده ناامید بودند. با توجه به انقراض بسیاری سلسله های كهن اروپا و
جهان در همان عهد،
یك انقراض دیگر در سرزمینی كه انقراضْ گاه سلسله هاست
شاید عادی بنماید. با وجود تمام تبلیغاتی كه حتی در كتابهای درسی علیه
قاجار ادامه
یافت، آن طایفه تا انتهای دهۀ 1330 قدرت سیاسی داشت و تا
سال 1357 صاحب حدی از نفوذ اجتماعی ماند. اما شمار افرادی از آن
خاندان كه نامی نیك از خود به
یادگار گذاشته اند بسیار اندك است.
وقتی پس از وقایع 1917 در روسیه نمایندگان دولت انگلستان درهند كوشیدند كسی
را در ایران پیدا كنند كه كشور را جمع و جور كند، اعضای آن خاندان نامزد
طبیعی اجرای چنین برنامهای بودند.
اما در حالی كه سران بسیار جاهطلب و
پولكی ِ قبیله حاضر نبودند زیر بار ریاست
یكی از خودشان بروند، از ملت نمیشد چنین انتظاری داشت. قرارداد 1919، شایعۀ پول گرفتن وثوق الدوله و دیگران
برای امضای آن و برانگیختگی افكار عمومی به هر امیدی نسبت به پیشقراول شدن
آن خاندان پایان داد. علی امینی، آخرین بازماندۀ قاجار كه در سال 1357
كوشید بر سیر وقایع تاثیر بگذارد، با صدایی بسیار بم كه بیشتر
به درد تئاتر می خورد و اعتماد به نفسی
نتیجۀ یك عمر روی مبل نشستن و متكلـّم وحده بودن، بیش از آنكه مورد توجه
قرار گیرد اسباب تمسخر شد. ایل قاجار برای ایران در مجموع بیشتر سربار بود
تا سرور.
با توجه به تصویر بسیار منفی قاجاریه، ادامۀ طبیعی نهضت مشروطیت در دهۀ بعد
باید برچیدن كل بساط سلطنت باشد. منادیان
اولیۀ نهضت نمی توانستند به ریاست
قاجار پایان دهند زیرا هیئت حاكمه، گرچه
یكشبه مشروطه خواه شد، برای دفاع
از موقعیت خویش به اندازۀ كافی قدرتمند بود، و اساسا ایجاد سلسله ای جدید
در زمانی كه پادشاهان جهان
یكی پس از دیگری مرخص می شدند نمی توانست قابل
تصور باشد. با این همه، وقتی علمای دین به اطلاع رضاخان سردار سپه
رساندند كه فكر جمهوری در ایران غیرقابل قبول است، او رضایت داد كه لطف كند
و شاه شود. (امروز هم میبینیم فكر جمهوریت تا چه حد با مبانی دین
ناسازگار است.)
تحول دیگری كه همان ابتدا رخ نمود انتظارات غافلگیركنندۀ علمای دین بود.
طی
نیمۀ دوم قرن نوزدهم كسانی در ایران كوشیده بودند این فكر را تقویت كنند كه
دین با ترقی تضادی آشتیناپذیر ندارد و خدا قافله سالار ِ ترقیخواهان
است. كسانی هم می گفتند چنین تصوری واهی است و در دین ظرفیتهای كشف نشدهای
برای گشودن راه ترقی وجود ندارد. درهرحال، قرار بر قانونگذاری و ایجاد
عدلیهای بر پایۀ آن قوانین بود اما وقتی بنا به اصل صنفیبودن ِ انتخاب
نمایندگان مجالس اولیه، از علما هم كسانی حضور
یافتند این ادعا مطرح شد كه
علمای دین نه به عنوان فرد، بلكه به عنوان نمایندگان خدا عمل می كنند.
انتصاب هیئتی پنج نفره كه انطباق قوانین وضع شدۀ نمایندگان منتخب مردم را
با شرع بسنجد و حق وتو داشته باشد در حكم پنبهكردن تمام رشته ها بود. و
ماجرای شیخ فضلالله نوری در پی آمد.
دربارۀ انگیزه
یا انگیزه های شیخ فضلالله در برافراشتن عـَـلـَـم مخالفت
با مشروطه نظرهای متفاوتی هست، از جمله اینكه وقتی برای او منزلتی در حد
بهبهانی و طباطبائی قائل نشدند از در مخالفت درآمد. درهرحال، حملههایش
مملوّ بود از زیادهروانهترین اتهامها.
در شبنامههایى كه علیه
مشروطهخواهان نشر مىداد، از جمله، به این موارد مىتاخت: اینكه مىگویند
باید فروعى از شریعت را تغییر داد؛ اباحۀ مسكرات، اشاعۀ فاحشه خانهها و
افتتاح مدارس تربیت نسوان و دبستان دوشیزگان؛ صرف وجوه روضهخوانى و زیارت
در ایجاد كارخانجات و ساختن جاده و احداث راههاى آهن و جلب صنایع فرنگ؛
اینكه تمام ملل روى زمین باید در حقوق مساوى بوده ذمّى و مـُسلم خونشان
مساوى باشد؛ آتشبازى، عادات خارجه، هوراكشیدن و «زندهباد مساوات» و
«برادرى، برابرى»؛ نشردادنعقاید مزدكیان، از جمله، كلمۀ آزادى؛ رواج فنون
فحشا و فسق و فجور كه زنها لباس مردانه بپوشند و به كوچه و بازارها بیفتند؛
و اینكه روزنامهچىها مىگویند باید در ایران مجلسى باشد مثل پارلمنت
آلمان.
در حالی كه برای محمدعلی شاه مخلوع و متواری مقرری تعیین كردند، اجبار به
دارزدن شیخ یكی از بدبیاری های نهضت مشروطیت بود.
و در حالی كه از سالها
پیش می گفتند باید آئین دادرسی نوین
بر پایۀ قوانینی روشن و قابل تعریف به
كار گرفته شود، گرچه به او فرصت دفاع دادند، همین نكته كه به او عنوان
مفسد فیالارض داده شد با روح نهضت تضاد داشت و رجعتی بود به قبل. اما ظاهراً
چارهای ندیدند. یك ناكامی دیگر در همان باء بسمالله.
شیخ صریحاً آزادی فروش مشروب الكلی، تأسیس فاحشه خانه و ایجاد مدرسۀ
دخترانه را در
یك ردیف می گذاشت. خطاب او مستقیماً به تودۀ مردمی بود كه در
گوششان آزادی و ترقی موضوعهایی بود دور از ذهن و حتی منفی. ترقیخواهان به
این شیوۀ مخاطب قراردادن توده و سعی در تهییج احساسات عوام با تحقیر و
انزجار نگاه میكردند. در روزگار ما كسانی عار داشتن از توسل به این نوع
تهییج را كمبود روشنفكرانی
قلمداد می كنند
كه بلد نیستند هر موضوعی را ناموسی كنند تا خلایق شیرفهم شوند.
در خطاب به مردمی سخت دلمشغول وساوس نفسانی و شدیداً سركوفته، كشاندن
مقولات تعقـلی به حیطۀ اندامهای خصوصی لازمۀ هر سیاست عوامگرایانه ای است
(در روزگار ما گمان می رود «آزادی دو درجه و 360 درجه» نیز چیزی در همین
مایه باشد، گرچه اشاراتی تا این حد رمزآلود برای اهل هندسه هم به آسانی
قابل فهم نیست). دوازده سال بعد، در خرداد 1302، حسن مدرّس در استیضاح
مستوفی الممالك در مجلس چهارم نطقی پرآب و تاب ایراد كرد كه
یك جملۀ آن
بعدها شعار شد:
اگر یك كسى از سر حدّ ایران بدون اجازه دولت ایران پایش
را بگذارد در ایران و ما قدرت داشته باشیم او را با تیر مىزنیم و هیچ
نمىبینیم كه كلاه پوستى سرش است
یا عمامه یا شاپو. بعد كه گلوله خورد دست
مىكنم ببینم ختنه شده است
یا نه. اگر ختنه شده است بر او نماز مىكنم و او
را دفن مىنماییم و الاّ كه هیچ. پس هیچ فرق نمىكند. دیانت ما عین سیاست
ماست، سیاست ما عین دیانت ماست. ما با همه دوستیم مادامى كه با ما دوست
باشند و متعرض ما نباشند. همان قِسم كه به ما دستورالعمل داده شده است
رفتار مىكنیم.
به نظر مدرّس، سیاست خارجی مملكت می تواند
چنان بدیهی و ساده باشد كه با ختنه بودن
یا نبودن سرباز متجاوز اجنبی ــــ
آن هم به تشخیص لامسۀ تیرانداز و نه با نظر قاضی عسكر
یا طبیب قشون ــــ و
نوع كفنودفن او تعیین شود.
درهرحال، برای اجرای چنان سیاستی باید مرزی،
مرزبانی، فرماندهی، سربازی، تفنگی و فشنگی وجود داشته باشد. ایران نه تنها
هیچ یك از اینها را نداشت، بلكه فقط چند سال پیش از ایراد این نطق غرّا
جماعتی، از جمله خود مدرس، با پشتیبانی مالی دولتهای عثمانی و آلمان از
تهران به كرمانشاه رفتند تا دولت سومی ـــــ در كنار مناطق تحت اشغال روسیه
در شمال و بریتانیا در جنوب ایران ــــ تشكیل بدهند.
یعنی عملاً تجزیۀ
ایران را به رسمیت شناختند. با شكست آن دو دولت در جنگ جهانی اول، منابع
مالی خشكید و مهاجرانی كه در نبرد قدرتهای بزرگ بر سر تقسیم جهان نقش مهره
هایی بیمقدار را بازی كرده بودند دست از پا درازتر برگشتند. حالا
یكی از
همانها در نهایت رشادت می خواست هركس را بدون اجازۀ به اصطلاح دولت ایران
پا این طرف مرز گذاشت با تیر بزند.
نزد شنوندۀ پای منبر، چنین بیاناتی میتواند بسیار نغز و حكیمانه و حتی به
خاطرسپردنی باشد. اهل نظر به این گونه رجزخوانی با تحقیر نگاه میكنند. می
گفتند استیضاح مستوفیالممالك
از سوی مدرس به تحریك قوامالسلطنه انجام شد كه می خواست رئیسالوزرا شود.
مستوفی پشت تریبون رفت و پس از نطقی كوتاه و نیشدار در تـقبیح «آجیل دادن و
آجیل گرفتن»، بیدرنگ از مجلس بیرون آمد، استعفا داد و به خانه رفت.
میرزاده عشقی در مستـزاد مشهور «این مجلس چارم به خدا ننگ بشر بود» نطق مدرس را هجو
كرد و مهدی قلی هدایت مخبرالسلطنه در خاطرات و خطرات نوشت مدرس با
كلمات بازی میكند و «در نطق قادر بر اختلاط موضوع است. . . . من از این
فرمایشات مدركی به دستم نیامد. گناه فهم من است، گناه این آقا نیست.» در
سال 1305، در مجلس ششم، وقتی محمد مصدق صلاحیت وثوقالدوله برای پست وزارت
مالیه را رد كرد و گفت او به عنوان عاقد قرارداد 1919 مجرم است، مدرّس در
تلاش برای تبرئۀ برادر بدنام قوامالسلطنه، از جمله، گفت: «ناكرده خطا در
جهان كیست بگو/ آن كس كه گنه نكرد چون زیست بگو.» چنین بده بستانهای
كاسبكارانه ای
ــــ تو از من دفاع كن، من هم چندتا پـُست را بنا به توصیۀ
تو پـُر می كنم ــــ حتی با
یك خروار توجیه، مشكل بتواند در افكار عمومی
برای كسی ایجاد اعتبار كند.
مدافعان نظریۀ انحراف نهضت مشروطیتْ طایفۀ منورّالفكرها را به گناه ایجاد
اصطلاح «آخوند سیاسی» ملامت می كنند، برچسب منفی رایجی كه سبب شد اهل دیانت
مدتهای طولانی دست به عصا راه بروند. اما حتی اگر مخالفت با ایجاد جمهوری
در ابتدای سال 1303 را كنار بگذاریم، همین نمونههای صدر مشروطیت تا سلطنت
پهلوی كافی بود تا در جامعه تصویری بسیار منفی نسبت به دخول دین در دولت
پیدا شود. شیخ فضلالله را فردی بغایت جاه طلب می دیدند كه وقتی كسی جدی اش
نگرفت عـَـلـَـم تكفیر برافراشت. نیك میدانستند كه اگر او را با دادن سهمی
ساكت كنند این عـَـلـَـم را
یك نفر دیگر هوا خواهد كرد. و نطقهای مدرّس كسی
را به یاد احكام الهی نمی انداخت. مجالس چهارم و پنج
و ششم هر
یك بیهودهتر
از دیگری بود و در مذاكرات آنها كمتر چیزی كه بتوان اسم آن را بحث در
انطباق قوانین موضوعه بر شرع گذاشت به چشم میخورد. لفـّـاظیهای
ملال آورشان عمدتا پشتك و
واروهایی بود با نقشۀ این را ساقط كن آن را بالا ببر. بندوبستهایی
بازاری، نادلپسند و حتی چركین.
تعطیل آن بساط از سوی رضاشاه و شروع عصر فرمان از بالا نباید
مایۀ تاسف
چندانی شده باشد. پس از پانزده سال بیحاصلی، جامعه خاطرات رنگ باختۀ
نهضت مشروطیت را در ِ كوزه گذاشته بود و در فقدان مرد قوی و اهل عمل خمیازه
میكشید. اصطلاح «به مشروطه رسیدن» معنایی منفی
در مایۀ دستبرد به اموال
عمومی و بستن بار خویش پیدا كرد و «پارتیبازی» از حیطۀ فعالیت حزبی وارد
زبان روزمره شد و به معنی شفاعت ِ خلاف قانون در امور اداری به كار رفت
ــــ و همچنان به كار میرود.
ناكامی ها آرزوهای برآورده نشدهاند. با توجه به آرمانهای دور و دراز
ترقیخواهان، فهرست ناكامی های مشروطه به همان اندازه سنگین
بود. علت و معلول را وارونه میدیدند و
میپنداشتند صنعت اروپا مستقیماً نتیجۀ پارلمان است. محمدامین رسول زاده در
همان ابتدای كار نوشت «مشروطیت با موجودیت فئودالی و خان خانی هرگز قابل
ائتلاف نیست» اما مجلس اول دست به ثبت رسمی املاك و اراضی زمینداران بزرگ
زد. شاه را كه هزارها سال مالك مطلق خزانه تلقی می شد به حد حقوقبگیر تنزل
دادند اما زمانی كه او مواجبش را مطالبه می كرد مجلس نوپا طفره می رفت چون
نه استطاعت پرداخت داشت و نه احمدشاه را مستحق دریافت دستمزد میدید. شاهان
بعدی دنبال فئودالشدن و پول جمعكردن رفتند تا دست جلو
نمایندۀ مجلس، كه
خودْ حقوقبگیری ناچیز بیش نبود، دراز نكنند.
برای دفع محمدعلی شاه از نیروهای مردمی و ایلات و عشایر كمك خواستند اما
زمانی كه تفنگچی های آذربایجانی در تهران لنگر انداختند و خیال داشتند از
خودشان پذیرایی كنند ژاندارمها را به سراغ آنها فرستادند. تیرخوردن ستارخان
در واقعۀ پارك اتابك البته مایۀ شرمندگی بود اما اگر میگذاشتند تفنگچیها
در تهران بمانند دولت در دولتی كه ایجاد
می شد
كارها را خرابتر می كرد (هفتاد سال بعد كه برای سرنگونی
یك شاه دیگر باز
نیروهای روستا به شهرها ریختند این نكته به روشنی دیده شد) و البته تهدیدی
مستقیم برای طبقۀ حاكمه و ثروتش بود، طبقه ای كه میپنداشت اگر وضع موجود
از نظر طبقاتی به هم نخورد شكل حكومت مهم نیست.
اصطلاحی كه اینها برای اشاره به عوامالناس به كار میبردند «فلان آب حوضی»
بود. كارگری كه دستمزدی مختصر می گرفت و آب
ِ لجن گرفتۀ حوضها را با سطل
خالی می كرد از نظر اعیانْ شاخص شعور كل خلایق قلمداد می شد.
از عهد یونانیان باستان حق رایدادن بستگی به میزان دارایی شخص داشت اما
فكر جدا كردن قدرت از ثروت همواره آرزوی اهل نظر بوده است. در
یك سر طیف
سیاسی، حیدرخان عمو
اوغلی «هیئت مـُدهِشه» درست كرده بود (معادلی رسا برای
سازمان تروریستی). به نظر او و همفكرانش، در میان دستجات مختلف سارقان
مسلحی كه در مملكت مشغول كسب و كارند،
یك دسته هم در تهران سكونت دارد و
هیئت حاكمه خوانده میشود. مردم زیر چوب وفلك این اشقیا جان می دهند و حرص
ستمكاران را پایانی نیست. هیچ استدلالی جز تپانچه و بمب در برابر این طبقۀ
فاسد كارایی ندارد و توبۀ گرگ مرگ است. در سر دیگر طیف، فرمانفرما
جای داشت كه می گفت تحول در جامعه هیچ بد نیست به این شرط كه اجرای تغییرات
به آدمهای چیزفهمی مثل خود او سپرده شود،
یعنی اقلیتی كه یقین دارد ثروت و
مـُـكنت امانتی است پاداش گونه از سوی قادر متعال به هوش و دانایی ِ افرادی
معدود.
نزد روشنفكر، ظرافت و نكته سنجی آدمهای جهاندیدۀ نوع اخیر البته دلپذیر
است، بخصوص در قیاس با زمختی ِ دشمنانشان. وقتی به استدلالهای گروه
دوم دل بسپارد چه بسا متقاعد شود كه دستۀ اول نابود باید گردد. اما
اگر قرار بر انتخاب بین هیئت مـُدهشه و هیئت حاكمه باشد جامعۀ بشری ظلم
دائمی را به فتـنۀ بی پایان ترجیح میدهد و به حدی از ثبات ــــ كه
روشنفكران انقلابی اسم آن را سكون میگذارند ــــ نیاز دارد. از این رو،
مجلس كه دوامش محتاج آزادی بیان و قلم و چاپخانه بود «به نكوهش رفتار
هنگامه جویان برخاست»،
یعنی رفتار كسانی كه اعتقاد داشتند چندین هزار سال
وقت تلف شده است و عدالت باید بیدرنگ برقرار شود. این هم ناكامی دیگری بود
كه جناح ترقیخواه در برابر ارتجاعیون تضعیف شود. صد و سی سال پیش از آن در
فرانسه و بیش از سیصد سال پیشتر در انگلستان نیز تحولاتی مشابه رخ داده
بود.
در اوضاع و احوال صد سال پیش آنچه در ایران اتفاق افتاد تبدیل به انقلابی
تمام و كمال نشد. در تعبیری ماركسی می توان گفت مشروطیت توانست روبنا را در
جهت بهبود تغییر دهد اما زیربنا همان كه بود ماند. سالها به درازا
كشید تا تغییرهایی اساسی از نوع زیربنایی اتفاق بیفتد. نظام بزرگْ
زمینداری پنجاه سال بعد برچیده شد و این كار
یك دهه به درازا كشید بی آنكه
وسیعاً اسباب خشنودی شود، زیرا تلقی غالب این است كه اصلاحات ارضی ترفند
استعمار بود و به ویرانی روستاها و نابودی كشاورزی سنتی انجامید. در صدر
مشروطیت، در مجلسی كه هر دسته ای ساز خودش را می زد می پنداشتند ترقی خارجه
به این سبب است كه دولت را می توان استیضاح كرد. در نتیجه، كمتر از نیم دوجین
رئیس الوزرا در تسلسلی ابلهانه مدام جا عوض می كردند بی آنكه بانكی درست
شود یا كارخانهای راه بیفتد.
با این همه، به بركت افكار روشنفكران مشروطه خواه و نهضت مشروطیت، جامعهای
نیمهوحشی به حد جامعه ای نیمهمتمدن رسید.
شیوه های باستانی ِ چشم درآوردن و زنده پوستكندن و شقــّهكردن ناگهان
منسوخ شد و برای نخستین بار در تاریخ ایران، دست كم طی نزدیك به پانزده
سال اموالی مصادره نشد و عـُـمّـال حكومت به منظور بالا كشیدن دارایی افراد
سر آنها را زیر آب نكردند. در حالی كه روابط اداری در جامعۀ ایران
سراسر بر پایۀ پیشكش و باج سبیل و حق و حساب و وجوهات است،
همین اندازه كه توانستند با صدای بلند خطاب به مردم بگویند روشهای دیگری هم
برای زندگی وجود دارد بینهایت مهم بود. حفظ و ادامۀ آن دستاوردها نیاز
به تداوم داشت.
اما در فرهنگی كه اصل بر بیزاری از حكومت و آرزوی سرنگونی
آن باشد تداوم به آسانی میسر نیست.
میگویند و می نویسند كه اگر مشروطیت
كاملا كامیاب شده بود دستاوردهایش قابل برگشت نمی بود
ــــ مثل دارو كه اگر
مقدار معینی مصرف نشود بیاثر خواهد ماند.
این تصوری است هگلی بر پایه
خطی پنداشتن ِ تاریخ و اینكه گویا تاریخ به سمت و سویی معین حركت می كند:
قطاری با ضریب اصطكاك صفر كه وقتی راه افتاد تا ابد روان است.
اما تطوّر
جوامع نه تقدیر محتوم است و نه در جهتی صد در صد معین؛ تصادف محض هم نیست.
به حرف منتسكیو كه جامعه به شكل سرزمین در میآید می توان افزود كه فكر
انسان هم گرچه به شكل جامعه در میآید گاه میتواند جامعه را تا حد زیادی
تغییر دهد. اما هیهات كه بتواند شرایط
سرزمین و پیشینۀ تاریخیاش را دگرگون كند. دستاوردهای اساسی مشروطه چنان به
شكل پیش از آن بازگشتهاند
یا در مسیری چنان متفاوت افتادهاند كه
بازشناختنی نیستند. روح ِ لابد در برزخ سرگردان ِ شیخ فضلالله نوری از
مشروطه طلبان و آزادیخواهان و مساواتیان انتقامی هولناك گرفته است. زمانی
گمان می رفت فقط چند فقره قانون مهم كه پس از شور و با قیام و قعود تصویب
شود حاكمان را از خودسری باز خواهد داشت و مملكت را به پای آلمان و
بریتانیا خواهد رساند. امروز انبوه قوانین تكراری و نالازم و ضدونقیض و به
اجرادرنیامدنی روی هم انباشته شده و دولت به راه خویش
می رود.
مشروطیت، با الهام از قوانین ملتهای متمدن جهان، كوشید از اموال متعلق به
ملت، اموال تحت اختیار دولت و اموال خصوصی تعاریفی مشخص به دست دهد.
ایران بار دیگر به عصر مصادره و چپـو رجعت كرده است، بنگاه خیریه از سازمان
دولتی و از دكان شخصی قابل تفكیك نیست، نظام مقرریبگیری و تیولداری بار
دیگر رایج شده و
دخل و خرج مملكت در چنان
پرده ای از ابهام است كه پیش از مشروطیت هم
سابقه نداشت. مواجب بگیربودن دولت در برابر ملت به حقوق بگیرشدن ِ
ملت از سوی حكومت تبدیل
گشته، منشأ حق حاكمیت بار دیگر از دست ملت به دست
نیروهای غیبی افتاده است و عدالتخانه و عدلیه كه مبدأ شروع جنبش بود كمتر
شباهتی به تصور بنیانگذارانش دارد.
منشأ تفاوت ایران ِ امروز با ایران ِ صد سال پیش، و تفاوت ایران با
افغانستان را می توان در دو عامل فكری و مادّی خلاصه كرد: تأثیر فرهنگ غرب
و پول نفت. همین اندازه كه به بركت تلاش روشنفكرانی معدود در نیرنگستان
آریایی ـ اسلامی افكاری درخشان در ذهن مغشوش و زبان پرلقلقۀ مردم جا افتاد
و بر قلمها جاری شد جای افتخار دارد. در ایران چند ساختمان صد و دویست ساله
همچنان قابل سكونت است؟ اگر هم بر جا مانده باشد مشتی زینت و دكور و سردر
برای عكس انداختن،
یا ویرانۀ متروك است. مشروطیت هم
یكی از آن همه.
فكر به شكل جامعه، و جامعه به شكل سرزمین درمی آید. بدون نفرین شیخ
فضلالله هم اوضاع چندان تعریفی نداشت. حد توان این سرزمین شاید فقط
همین باشد كه در شن ِ روان این صحاری نقشها شكل ببندند و محو شوند.
ã
|