عصر اکتشاف در تابستان گرم طولانی نوجوانی

 

برای برنامه‌ای رادیویی پرسیدند به نظر من تفاوت جوانی و پیری در دنیای دیروز و امروز چیست،‌ تا چه اندازه می‌توان به توصیه‌های سعدی در این زمینه عمل کرد، یا چگونه می‌توان پشت سر گذاشت و عمل نکرد.

چند بند مطلبم را خواندم.  این تمام یادداشت است.

 

 

 

در لطیفه‌ای پزشک به بیمار می‌گوید سیگار عمر آدم را کوتاه می‌کند و مثال می‌زند که مخاطبش چهل سال دارد اما اگر سیگار نمی‌کشید چهل‌وپنج را شیرین داشت.

 

گرچه زمان و اندازه‌گیری آن از ساخته‌های بشر است، مخلوط‌کردن دو مفهوم طول عمر و سن بامزه است، و نیز به‌هم‌ریختن این منطق که اولی زیادش خوب است و دومی کمش.

 

اما خود این منطق از ابتدا به این صورت مطرح نیست و جایی در سیر زندگی فرد به‌هم می‌ریزد و وارونه می‌شود.  کودک در انتظار زمانی است که سوار دوچرخهٔ بزرگها شود و بدون گرفتن فرمان آن براند، و نوجوان منتظر روزی که بتواند گواهینامهٔ رانندگی بگیرد. وقتی گرفت، آن گاه متوجه می‌شود چه خوب که چهل و پنجاه سال ندارد.  مفهوم سرمایهٔ عمر، که به سرشیر و خامهٔ آن جوانی می‌گویند و باقی آب‌زیپوست، تازه برایش مطرح می‌شود.

 

چه بسیار دهساله که آرزو دارد هرچه زودتر به بیست‌سالگی برسد، سنی که در آن دست‌کم از نظر فکری و شخصیتی، روی پای خودش ایستاده است، عرش و فرش را سیر می‌کند و بسیار احتمال دارد صرفاً چون جوان است دوستش داشته باشند.   اما فرد بیست‌ساله‌ عجله‌ای برای چهل‌ساله شدن ندارد چون گوشی دستش آمده که تا آن موقع شاید از قدری ثبات برخوردار شده باشد و توان مالی‌اش همچنان افزایش یابد اما به بهای بهار جوانی.

 

از تفاوتهای مهم دنیای ما با قرنهای پیش این است که شماری فزاینده به سنین بالا می‌رسند. در ژاپن در سالهای ابتدای قرن حاضر چندتایی متولد قرن نوزدهم را در مراسم ملی روی ویلچر به تماشا می‌گذاشتند.  اما تبدیل‌شدن به مومیایی زنده لطفی ندارد.  بالارفتن امید به زندگی یعنی رسیدن نفرات بسیار زیاد به سنین هفتاد و هشتاد که زمانی نصیب اقلیتی کوچک از برخوردارها می‌شد.

حتی برخوردارهایی خیلی زودتر احساس تعطیل‌بودن می‌کردند.  محمدحسن اعتمادالسلطنه، وزیر انطباعات و مترجم مخصوص ناصرالدین‌ شاه،‌ در یادداشت‌های روزانه‌اش چند جا می‌نویسد صبح که به اندرونی کاخ ‌رفت تا کتابخانهٔ همایونی را مرتب کند ”جمعی از زنهای الواط که ندانستم کی است قد و قامت مرا مسخره کرده می‌خندیدند.  معلوم شد آنچه از وقاهت [کذا] حرمخانه در روزنامه‌های فرنگ می‌نویسند صحیح است.“ چهل سال هم نداشت و چهارده سال از شاه جوانتر بود اما انگار ترجیح می‌داد از قیافه و سن‌وسالش خجالت بکشد و توجه جنس مخالف را، گرچه موجود مذکـر معمولا به حساب جالب‌بودن خویش می‌گذارد، توطئه‌ای شرورانه تلقی ‌کند: ”مرا از دُور عمارت اندرونی گرداندند که حرمها تماشای موی سفید و قد خمیده مرا نمایند و ریشخندم نمایند.“ (املای پرغلط او از انشایش هم بدتر است).

توان ذهنی توجه به این احتمال را ندارد که زنان جوان روستایی بیسواد پرانرژی حضور نامحرم آمیزقلمدون و خوش‌دک‌وپز را تنوعی در زندگی یکنواخت خویش و اسباب تفریح ‌ببینند، تا چه رسد فکرکردن به جسارتی بینهایت خطرناک مانند مکالمه و پاسخ‌دادن به شوخی‌های محبوسان عاطل‌وباطل و ملول.

یک جا می‌نویسد ”کنیزی جسور و ظاهرا کـُرد به نام غنچه رذالت‌ها و فضولی‌ها کرد“، اما چند کلمهٔ بعدی را خط می‌زند و کاملاً محو می‌کند. لابد خوف آن داشت که اگر به دست شاه ‌افتاد و روی سگش بالا ‌آمد دمار از روزگار کنیز بلبل‌زبان و شاید دیلماج‌‌باشی در‌آورد.  طریق سلامت را در پرهیز و گریز می‌یابد: ”سه سال قبل از این عهد کرده بودم دیگر اندرون شاه نروم.  از آنجایی که حسب‌الامر باید اطاعت شود رفتم.  اما دیگر به خدا قسم که نخواهم رفت.“

 

 

در سرزمینی آن سوی دریاها و در زمانه‌ای از زمین تا آسمان متفاوت، سال ٢٠٠٤ وقتی رودی بختیار در گفتگوی تلویزیونی به پل نیومن گفت برای سنش خوب مانده، در نگاه بازیگر هفتادونه‌ساله می‌شد حسرت و اندوه دید.  یک عمر عادت کرده بود بشنود در شمار تودل‌بروترین مردان مشهور جهان است.  حالا فقط تعارف دلخوشکنک.

 

اعتماد‌السلطنه‌ی کلاً ناراضی و دلمرده، و بعضی روزها شرمنده و عصبانی از هرهر و کرکر پرده‌نشینان، پاسپورتش در پنجاه‌سالگی، و پاسپورت پل نیومن تحسین‌شده و نیکبخت در هشتاد‌وسه سالگی ویزا شد.

 

امروز شماری فزاینده از شهروندان پنجاهسالهٔ‌ جهان آرزو دارند از پایندگان مقاوم و جزو دستهٔ‌ دوم باشند و در ایران وقتی در خبرها می‌خوانند ”پیرزن پنجاهساله زیر تریلی رفت“ نخستین احساسشان تحقیر اشخاصی است که ازفرط بی‌استعدادی خبرنگار و روزنامه‌نویس شده‌اند.

 

یک تفاوت بسیار مهم دیگر دنیای جدید با روزگار سابق، پیدایش پدیدهٔ نوجوانی است. زمانهای پیش، پسربچه ناگهان مرد به حساب می‌آمد و گاه در پانزده‌شانزده سالگی پدر بود. و دختربچه به محض رسیدن به توان فرزندآوری بدون فوت وقت مادر می‌شد.

 

اعتماد‌السلطنه در شرح اینکه شاه به پسر هشت‌ساله درجهٔ سرتیپی داده است می‌نویسد ”شاهنشاه به منصب و امتیازات تغوّط فرمودند.“ بیزاری عمیقش از کل دم‌ و دستگاه قابل درک است اما این ایرادش چندان وارد نیست.  چشم به هم بزنی جغلهٔ مورد بحث صاحب عیال و اولاد است و سرتیپ واقعی، بدون گذر از نوجوانی.

 

راوی با همسران دیپلماتهای اروپایی زبان خارجه بلغور می‌کند اما در خیالش نمی‌گنجد زیر پنجره‌های عمارت ِ پرواربندان سرش را بلند کند به زنهای خندان بگوید سلامُ علیکم آبجی. توجه اهل حرم شاه را به حساب ”وقاحت و رذالت و فضولی“ می‌گذارد چون به قیاس امروزی هرگز پسری نوجوان و اهل بگوبخند در جمع دخترها نبود.  یا حرفهای جدی دربارهٔ دوز و کلک و لفت‌ولیس‌ درباریان و بد و بیراه به روزگار سفله‌پرور، یا هزل قبیح پر از آناتومی و فیزیولوژی و فحش ناموسی و تفصیل ارتباط بین مردها که ویراستار امروزی محض آبروداری و از سر رودربایستی حذفشان می‌کند.

 

 

در دنیای جدید اگر هم چنان دستنوشته‌ای را عیناً چاپ ‌کنند دم دست نوجوان‌ها نمی‌گذارند. اما در قرن نوزدهم و پیشتر، متنها را نوجوان نمی‌خواند زیرا چنین مرحله‌ای وجود نداشت.  نه اولاد عمله و رعیت هیچ گاه نوجوان بود و نه نورچشمی پادشاه و اعیان.

 

امروز به ملاحظهٔ نوجوان‌ها، و همین طور زنان، که همه‌جا حاضر و ناظرند، مرد چیزفهم باید مواظب حرف دهنش، و قلمش، باشد.  رمان لولیتا را به بسیاری کتابخانه‌های دنیا راه نمی‌دهند چون مصونیت حریم نوجوانی را زیر پا می‌گذارد و (همصدا با ترانهٔ‌ لـُری) فاجرانه ندا می‌دهد ”دختر چارده‌سالـَه نو کِردَه پسّون/چه خوشن ماچش کنی شوای زمسّون.“  برخی هم که زمانی راه داده‌اند زیر انواع فشارها برمی‌دارند در خاکروبه می‌اندازند.

 

در جوامعی چنین بوده که پسر با نخستین احتلام (به بیان فرنگیها،‌ رؤیای بارانی) مرد بزرگ به حساب آید و دختری که تا امروز صبح عروسک‌بازی می‌کرد امشب باردار ‌شود. اهل منبر می‌گویند تجربه‌کردن نخستین قاعدگی در خانهٔ شوهر ثواب دارد و در روایات آمده که پیغمبر اسلام برای همسر خردسالش عایشه عروسک درست می‌کرد.

 

اما در جهان امروز کلاً نوجوانی حقی است که در روند رشد فرد نه تنها به رسمیت شناخته شده، که لازمهٔ بلوغ کامل و طبیعی شمرده می‌شود.  دورهٔ نوجوانی به معنی برخورداری از پاره‌ای مزایا و موقعیتهای بزرگسالی است همراه با معافیت از مسئولیتهای حقوقی و مالی و اجتماعی.

 

نوجوان دوازده تا هجده سالهٔ‌ تین‌ایجر لوبیای سحرآمیز است: مثل برق و باد رشد می‌کند و قد می‌کشد، انواع هورمون در بدن پرحرارتش می‌جوشد و پوستش مدام جوش می‌زند، با ولع یاد می‌گیرد، با شتاب دگرگون می‌شود. بسیاری کارها، فراگیری نواختن ساز و راندن موتورسیکلت و زبانی جدید و حتی تغییر آگاهانهٔ تلفظ و لهجه در زبان مادری، پس از نوجوانی اگر هم در افرادی تا حدی ممکن باشد به آسانی آن سالها نیست.

 

 

مختصات متمایزکنندهٔ خرده‌فرهنگ‌ها را می‌توان در دو محور خلاصه کرد: انسان شفاهی در برابر انسان مکتوب، و تجربهٔ آزادانه نوجوان بودن یا فقدان آن.  امروز چسبیدن به چیزی موهوم به نام فطرت و شستشوی مغزی نوجوان‌ها برای کشتن و کشته‌شدن جزو تاکتیکهای ستیزه‌جویان دین‌مدار خاورمیانه و آفریقاست.  نوجوان استعداد ذهنی و جسمی بسیار دارد اما آگاهی مبتنی بر تجربه نه به آن اندازه.

 

کسانی تخمین زده‌اند زمان در ادراک نوجوان یک‌وهشت‌دهم طولانی‌تر از ذهن میانسال می‌گذرد: از امسال تا سال دیگر، از امتحان این ثلث تا ثلث بعد، و سه ماه تابستان گرم طولانی که هر روزش ممکن است غیر از دیروز باشد.  زمانی می‌رسد که در ذهن انسان حتی دهه‌ها فشرده و مخلوط و کمرنگ ‌شوند.  از همین رو گفته‌اند زندگی مانند رول کاغذ توالت هرچه به انتها نزدیک‌تر ‌شود تندتر می‌چرخد.

 

نوجوانی پدیده‌ای است بسیار جدید، و امروز تخصصی در روانشناسی تعلیم‌ وتربیت و حقوق.  حتی در عکسهای نیمهٔ قرن بیستم، پوشش کودکان و نوجوان‌ها عین لباس رسمی بزرگترهاست.  فقیر و غنی در شرق و غرب عالم همین گونه بودند، با اندک تفاوتهایی به نشانهٔ رشد.  تمام افراد مذکر کلاه یا دستاری به سر داشتند که نوع آن خبر از سن می‌دهد. انواعی از کلاه مربوط به بعد از هجده و بیست سالگی و انواعی دیگر مربوط به بالای سی و چهل و موقعیت ممتاز اجتماعی بود.

 

تا شصت‌هفتاد سال پیش‌ روال کارها چنین بود که فرد در اسرع وقت با تمام قوا اسپرم‌ـ ‌افشانی کند یا پیاپی بزاید تا نسلش منقطع و اسمش گم نشود و عصای کوری و پیری داشته باشد.  مادر با اشاره به نام فرزندان، ترجیحاً پسرانش، و پسر با کـُنیهٔ پدری‌ شناخته می‌شد (هارون‌الرشید وقتی در نامه‌ای خواست امپراتور جدید بیزانس را سخت تحقیر کند او را ”ای پسر زن کافر“ خطاب کرد).

 

در سنین بالای سی‌ اگر مذکر بود کامله‌مرد و اگر مؤنث بود مستهلک به حساب می‌آمد. آردشان را بیخته بودند و الک را آویخته.  فرد یا طفل بود یا پدر و مادری، به‌اصطلاح اداری، متقاعد یعنی بازنشسته ــــ شاید هم واز نشسته.

 

کار دیگری نمی‌مانـْد.  مرد اهل سفر مکه خیلی زود این کار دشوار را انجام می‌داد.  بعدها که اتوبوس وارد جاده‌های خاکی شد زنان متنعم ایران هم به عتبات می‌رفتند.  امروز افراد نه تنها انتظار دارند به هفتاد و هشتاد برسند، بل به سفرهایی می‌روند که مادربزرگشان معاذالله، و پدربزرگشان حداکثر در سی‌سالگی می‌رفت.

 

 

مفاخر علمی و ادبی سنگ‌بناهای بزرگی‌اند متعلق به پشت سرمان.  ابن سینا و بیرونی و رازی برجهای راهنما در کویر بودند اما تا عصر مطالعات انتظام‌یافته و نظریه‌های منسجم مبتنی بر آزمایش و مشاهده، آن هم نه در شیراز و همدان و بخارا، قرنها فاصله بود.

 

سعدی شاگرد اول کلاس قلمزنانی بود که می‌توان آنها را انبوه‌سرا نامید، و نوشته‌اش دفترچهٔ خاطرات هزارها سال زندگی جوامع انسانی.  لابد در خزینهٔ حمام هم سرپایی غزلهایی می‌سرود که سخن‌شناسان و ادبا همچنان می‌گویند به‌به.  مواعظ و پندها و حکایات موجود و تخیلی را هم خشخاشی و دوآتشه ‌تحویل می‌داد.

 

محصول صنعت‌کارها از نظر جوهر فکری بیشتر تکرار و بازتولید بود تا ابداع.  گلستانْ جـُنگی است مردم‌پسند از حکمت عامیانه و فولکلور و عقل سلیم و شیوه‌های رایج تعلیم‌ و تربیت و ضروریات رعیت‌‌بودن و آداب حکم‌راندن و عقاید سینه‌به‌سینه و ضرب‌المثل (مقداری هم به گفتهٔ صادق هدایت در زمینه‌ای دیگر، ”قصهٔ بی‌بی گوزک“).  راحت‌ـ ‌الحلقومی که نه جویدن می‌خواهد و نه هضم‌کردن و نه خاصیت چندانی جز صناعات کلامی دارد. به گفتهٔ خودش، ”گر از بنده لـَغوی شنیدی ببخش/جهاندیده بسیار گوید دروغ.“

 

آن متنها قرار نبود چیزی جدید یاد بدهد چون زیر آسمان خدا چیز جدید معنی نداشت. ‌نوآوری و بدعت یعنی دست‌کشیدن از راه و رسم نیاکان و واردکردن اموری مشکوک به دنیای بستهٔ مؤمنان.  فقط خواننده/شنونده را مطمئن می‌کرد زندگی همواره همین جور بوده و هست و تا ابدالآباد خواهد بود.

 

وعظ او، ”زنان باردار ای مرد هشیار/اگر وقت ولادت مار زایند/از آن بهتر به نزدیک خردمند/ که فرزندان ناهموار زایند“ هنرمندانه و فشرده حرف دل بسیاری خواننده‌ها‌ را می‌زند اما چندتایی هم ممکن است بپرسند: زنان باردار کف دستشان را بو کرده‌اند که کرّه بز نو رسیده بیشتر بلای جان خواهد شد تا قاتق نان؟ چرا گناه ”ناهموار“ بارآمدن را به گردن مادر می‌اندازد که به نظر او مار می‌زایید بهتر از فرزند ناخلف بود؟ و اصلاً چه سود از آن همه لفـّاظی پوچ و سخن‌پردازی‌ نالازم؟

 

برای سعدی‌وار فکرنکردن تلاش خاصی لازم نیست.  با تغییر شرایط عینی و مادی، فکر آدمها به قالب زمان و به شکل محیط درمی‌‌آید.  در عین حال، عناصری در فکر آدمها پیدا و پنهان به بقا ادامه می‌دهد. خطی پررنگ به نشانهٔ تفکیک مطلق یک جامعه و یک عصر از جوامع و اعصار دیگر وجود ندارد.

 

 

سرایندگان و نویسندگان مشرق‌زمین در قرون وسطیٰ، از جمله سعدی، تلقی رایج را بازتاب می‌دادند که ”جور استاد به ز مهر پدر“ و "استاد معلم چو بود بی‌آزار/ خرسک بازند کودکان در بازار.“  در مغرب‌زمین کنونی، مثلاً یکی از گرفتاریهای دستگاه آموزش و پرورش بریتانیا این است که اطمینان یابد در کشوِ میزهای مربیان مدرسه چوب و ترکه‌ وجود ندارد.

 

در مدرسهٔ عوام دهن‌لق که خبرنگاران جراید می‌توانند سر و گوشی آب بدهند چنین اطمینانی آسان‌تر به دست می‌آید تا در مدرسه‌ٔ‌ دربسته و سربستهٔ خواص.  تنبیه بدنی در مؤسسات اخیر ناشی از تمایل مدیرمعلم به کودک‌آزاری نیست؛ خواست ‌والدین اعیان است که شهریهٔ کلان می‌پردازند تا فرزندشان مرد بار بیاید و بتواند ریاست و حکومت کند.

 

الگوی مرد بارآمدن و سروری‌یافتن بر همگنان را تربیت اسپارتی و پروسی و روحیهٔ نظامیگری روزگار پیش به دست می‌داد.  در الگوی تربیتی بریتانیای قرن نوزدهم که به ویکتوریایی شهرت دارد بچه‌ باید فقط دیده شود، صدایش مطلقاً نباید شنیده شود. در داستان مشهور چارلز دیکنز، جملهٔ کوتاه و جسارت باورنکردنی آلیور تویست که به نمایندگی سایر خردسالان اسیر از ناظم یتیم‌خانه استدعای دریافت یک ملاقه آش بیشتر دارد میان مربیان و بزرگترها طوفان به پا می‌کند.

 

اینکه بزرگترها تعیین می‌کنند برای طفل چه چیزی خوب و چه مقدار از آن کافی است و او در سکوت مطلق اطاعت می‌کند تا آدم شود، به گداخانهٔ روزگار قدیم محدود نمی‌ماند. صاحب سنتگرای ثروت و مقام هم که آرزو می‌کند فرزندش جای او را بگیرد همچنان اعتقاد دارد ”چوب معلم گـُله/ هر کی نخورده خله“، ”تا نباشد چوب ِ تر/ فرمان نبرد گاو و خر“، و پسری که در کودکی ترکه دم کفلش نخورد و انضباط یاد نگیرد ممکن است همپالکی خوبی برای یک مشت لشوش شود اما ارباب و سالار و حافظ مال‌ومنال موروثی هیهات.

 

حتی در جوامع روزگار قدیم که جایگاه هرکس پیشاپیش مشخص بود، بزرگترها عادت داشتند بنالند که جوان هم جوانهای قدیم و بچه‌های این سال و زمانه نه قیمت چیزها را می‌دانند و نه ارزش آدمها را.

 

صد سال پیش، زمان جنگ جهانی اول و شیوع وبا و قحطی در سرزمینی همواره گرفتار بلا و گرسنگی و بیماری، ملک‌الشعرای بهار در یادآوری روزگار خوش از دست‌رفتهٔ موهومی می‌نالید ”اولاً عرض فکلها این‌قدر وسعت نداشت/ ثانیاً فکر جوانان این‌قدر لاغر نبود.“ و دوره‌های زردشدهٔ مطبوعات قدیمی ایران پـُر است از مقاله و نامه و شکایت و وعظ و مصاحبه در تقبیح سر و زلف کرنلی و بریانتین‌زده و دم‌اسبی و لباس جلف و پاچهٔ تنگ و گشاد و ژوپـُن و مینی‌ژوپ و افکار و گفتار و رفتار غیراخلاقی جوانها در ته‌دانسان و بعدها دیسکوتک.  با گذشت زمان و به عرصه‌ رسیدن نسلی جدید، متهمان خطاکار دیروز شاکیان نالان امروز می‌شوند.

 

 

از نوسانهای پاندولی هم نباید غافل بود.  نیمهٔ قرن بیستم، برای نخستین بار در تاریخ، مـُد شد جوانها به محض سر درآوردن از تخم، آشیانهٔ پدرومادر امّل را ترک گویند تا، به‌اصطلاح جوانان آمریکا که سرمشق بقیه بودند، خودشان را پیدا کنند.  روزگار رونق و رفاه و وفور بود و زندگی ارزان و دانشگاه تقریباً مجانی.  با پولی‌شدن همه چیز و پایان عصر هیپی‌گری، خانه و زندگی و اتومبیل و درآمد و پس‌انداز و ارث و میراث والدین خارج‌ از رده بار دیگر تکیه‌گاه شد.

 

انسان محکوم به غافلگیرشدن در برابر آینده است.  سعدی و قزلباش و ینی‌چری‌ و سامورایی و مربی سختگیر اسپارتی و پروسی و ویکتوریایی به جای خود، برای ملک‌الشعرای قرن بیستمی هم قابل تصور نبود روزی برسد دانش‌آموز نوجوان عصر فرزندسالاری در پاسخ به پیشنهاد محتاطانهٔ‌ مدیرمعلم‌ها و بزرگترها برای اصلاح برخی رفتارهای او، بدون بلندکردن سرش از روی ماس‌ماسک آی‌فون، آی‌پد یا ٱی‌هرچه، به موجزترین و شیواترین بیان بگوید فاک یو آل ــــ یعنی گور پدر همه‌تان.

۱٠ فروردین ٩٥

 

 

صفحۀ‌‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار         لوح   فهرست مطالب   سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.