جاذبۀ طاقت‌فرسای كلمه‌ای چهارحرفی

 

ویل دورانت در سخنرانیاش در اردیبهشت ۱۳۲۷ در تهران در ستایش دانشمندان این منطقه داستانی تعریف كرد: وقتی مسافری به محمود غزنوی گفت سرزمینی دیده است كه در آن خورشید چندین ماه پیاپی غروب نمیكند، سلطان گمان برد یاوهگویی بی‌مقدار قصد ریشخند او را دارد و چنان برآشفت كه كم مانده بود فرمان به پایان حیاتش دهد. كسی كه مسافر را از عقوبت رهاند ابوریحان بیرونی بود كه برای سلطان توضیح داد واقعا در جاهایی شب و روز بسیار طولانی است.  بیرونی هم گمان می‌كرد خورشید گرد زمین می‌گردد، اما كرویـّت زمین نزد او از بدیهیات بود و می‌دانست لاجرم دو ناحیۀ آن همواره كمنور و سرد میماند.

 

نمیدانیم مسافری كه سبب شد سلطان محمود از وجود مكانی كه امروز قطب شمال می خوانیمش خبردار شود شخصا تا سیبری و آن حوالی سفر كرده بود یا فقط وصف شبهای سپید را شنیده بود.  این هم كه هزار سال پیش پادشاهی در غزنین از توضیحات یك علامۀ دهر در باب قطب و فصول ششماهه چه چیزی دستگیرش میشد بر ما روشن نیست.  اما (اگر داستان دورانت را باور كنیم) یقیناً توجه داشت كوتاهآمدن در برابر دانشمندی در حد بیرونی شرط عقل است، حتی اگر مسافرهایی چاخان سر هم كنند.

 

در دنیای قدیم، مسافران در بازگویی آنچه دیده بودند احتیاط میكردند زیرا نظر سعدی، كه خودش جهانگرد بود، طرفدار داشت: ”جهاندیده بسیار گوید دروغ.“  او و ناصرخسرو به جاهایی سفر میكردند كه از نظر دین، اخلاق و عادات برایشان آشنا باشد.  كمتر كسی از مسلمانان تمایل داشت به سرزمینهای سرد كفار در دوردستهای شمال برود، جایی كه هیچ چیز قابلتحمل نبود ـــــ نه غذاهای حرام، شراب و خنزير، نه سگ‌بازی، و نه معاشرت ِ شرمآور ِ زنان سستعفت و مردان ِ كمغیرت.

 

سعدی ادعا میكند یك بار گذارش به طرابلس افتاد و كسی كه او را از اسارت جنگجویان صلیبی رهانده بود زنی زشت و بداخلاق به او قالب كرد.  نتیجۀ اخلاقی: اسارت بهتر از زوجۀ ناجور است.  گرچه این صد بار بهتر از زنی است كه با نامحرمان شراب بنوشد و ترقــّص كند، به قلمرو منحوس فرنگیان نباید نزدیك شد چون نكبت دارد.  در هند و ختن و ختا و مَروْ چنین كلاهی سر شاعر نمیرفت.


به همین سبب بود كه تاجران ایرانی و هندی و عرب تا شرق و شمال آفریقا و تا سراندیب (سریلانکای امروزی) سفر می‌كردند (در تانزانیا حزبی به نام
”آفرو شیرازی و در اندونزی حزبی به نام گلكار وجود دارد) اما كمتر كسی از مردم این ناحیه پا آن طرف ِ دریای مدیترانه و جبلالطارق می‌گذاشت.  محمدرضا بیك، فرستادۀ شاه سلطان حسین به دربار لوئی چهاردهم و یكی از نخستین فرستادگان ایرانی به فرنگ، در پاریس زنی ترسا صیغه كرد و چنان افتضاحی راه انداخت كه در راه بازگشت با خوردن تریاك دست به خودكشی زد چون یقین داشت در اصفهان سرنوشتی مشابه در انتظارش است.  عجیب نبود كه تصویری مثبت از دیار فرنگ و سفر به آن در اذهان نماند.

 

 

 

 

  

شوك فرهنگی ِ ناشی از دیدن آفاق و انفس و مناظر غریب امروز هم اتفاق میافتد.  آدمها پول خرج میكنند و گاه مرارت میكشند تا شوكه شوند، به خانه بازگردند، كفش سفر از پا درآورند و با خود بگویند چه خوب شد در چنان جاهای وحشتناكی به دنیا نیامدند.

 

بودن در جاهای دیگر گاه به آدم این احساس را میدهد كه انگار تكثیر شده است: نمونۀ اصلی در خانه است و كسی كه در مكانهایی ناآشنا پرسه میزند موجودی است جدید كه، مثل بچهها در باغ وحش، از دیدن هر جنبندهای حیرت میكند، به خنده میافتد و فورا میخواهد عكس بگیرد.  در محیط مألوف وطن، زیاد تعجبكردن نشانۀ ندیدبدید بودن و حتی بلاهت تلقی می شود و آدم موقر و چیزفهم نباید مدام بپرسد این چیست و آن چیست. طی سفر در بلاد غربت میتوان حتی در خط عمر به عقب برگشت و از سفیدی ماست و سیاهی زغال ذوقزده شد.

احساس رضایت از خانۀ خویش البته تنها انگیزۀ سفر نیست.  نارضایی از خانۀ خویش امروز انگیزهای به همان اندازه قوی است.  زمانی آدمها را در كشتیهایی كه به زبالهكش امروزی میمانـْد روی هم میریختند و از این قاره به آن قاره میبردند تا در مزارع جان بكنند.  امروز كسان بسیاری در انواع زبالهكش مخفی میشوند تا به همان مزارع برسند و همان بردهای باشند كه قرار نبود تكثیر شود.

 

سال ۲۰۰۳ هنگام ديدار ژاك شيراك، رئيس جمهور وقت فرانسه، مردم الجزيره با فريادهای ”ويزا! ويزا!“ از او استقبال كردند: غريو جماعاتی درمانده و بی‌اميد كه قرنها ميل داشتهاند به شمال و به مغرب برسند ـــــ با ويزا اگر ممكن بود، با شمشير و بمب اگر لازم شد.

 

در سراسر مرزهای آبی جنوب اروپا نگهبان گماشتهاند تا جلو ورود داوطلبان بردگی را بگیرند و كسانی در آمریكا صحبت از كشیدن دیواری در مرز آن كشور با مكزیك میكنند تا مگر سیل مسافران یكلاقبا بند آید.  پس دربارۀ سه لایۀ مختلف صحبت میكنیم:  اجبار، حق و امتیاز.  لایۀ اول، مهاجرت به امید بردهشدن؛ دوم حقوق شهروندی؛ و سوم صدور اجازۀ ورود به مهمانانی كه ممكن است ناخوانده باشند.

در عصر تولید انبوه و توزیع تجربه در فروشگاه سر كوچه، هر كسی واجب عینی میداند شخصاً و راساً، برای مثال، از نقاشیهای میكل آنژ در كلیسای سیستین دیدن كند، حتی اگر هزینۀ تور را تا ماهها به اقساط بپردازد.  در واقع، بهترین راه شناخت چنین آثاری مطالعۀ آنها در كتاب و در عكسهای كامپیوتری است و كسانی برای تدوین كتاب دربارۀ چنین آثاری سالها وقت صرف می كنند.  طی چند دقیقه و در یك نظر، آن هم با گردن كج رو به انحنای سقفی بلند در آن بالاها، مشكل بتوان حتی تصویری كلی از اثر به دست آورد، تا چه رسد به دیدن آن همه ریزهكاری كه حاصل عمری کار و تجربۀ نسلهاست.

اما این حالت زائرانه كه صفی دراز از مشتاقان هنر بلیت بخرند و از این در وارد و از در دیگر خارج شوند تا جا برای هجومآورندگان بعدی باز شود، احساس خوشایند مشاركت در تجربه و بودن در كنار سایر باشندگان است: ”اوه، تو هم چیزی كه من دیدم دیدی؟ خود خودش بود: میكل آنژ.“ و گرفتن عكسهایی تیرهوتار كه حتی قابل مقایسه با عكسهای رسمی و حرفهای نیست، تا چه رسد كه چیزی به یادماندنی در آنها پیدا باشد.  اما عكس رسمی، هراندازه عالی، با نام تحقیرآمیز
كارت پستال توصیف میشود: ”عكسی را كه ملاحظه میكنید خودم گرفتم.  درست همان جایی ایستادم كه نابغههه چهارصد سال پیش ایستاده بود.“

تماشای عكسهای بسیار دقیق حرفهایها البته آموزندهتر است، اما نباید از نظر دور داشت حضور در جمع تجربهكنندگانْ خود تجربهای است جذاب.  امروز صنعت لوح فشرده مجال میدهد صدای تكتك سازها را آنچنان كه رهبر اركستر میخواهد بشنویم، اما حضور در چند متری ِ اركستر زنده چیز دیگری است، حتی در سالنی پر ازدحام و آلوده به صداهای زائد كه نوای سازهای خجالتیتری مانند ابوا را به زحمت بتوان تشحیص داد؛ و حتی اگر آنچه را اجرا میشود بارها شنیده باشیم.  اهل حال میدانند نوشیدن در تنهایی ممكن است برچسب اعتیاد بخورد اما همان عمل در جمع كمتر مذموم است زیرا تجربۀ مشترك تلقی میشود.

سیل مسافرانی كه میخواهند مطمئن شوند در همه جای عالم چند روز، یا حتی چند ساعت، اقامت كردهاند تبدیل به پدیده‌ای چندسویه شده است. هم بركت است، زیرا پول به همراه میآورد و شغل ایجاد میكند، و هم مزاحمت است، زیرا این همه بروبیا به بسیاری چیزها صدمه میزند.  در بنایی مسكونی یا مذهبی در شهری كوچك قرار نبوده روزانه هزارها نفر پرسه بزنند.  سنگ خارا هم تحمل این همه كفش و پوتین ندارد، تا چه رسد به مقداری كاشی ظریف.

 

و دعوا فقط بر سر كاشی و در و دیوار نیست.  اگر زمانی مسافران مسلمان در فرنگ، و مسافران اروپایی در آفریقا دچار شوك فرهنگی میشدند، امروز صدای اعتراض اهل محل هم بلند است.  در مصر و اندونزی كسانی با انفجار بمبهای قوی اخطار میكنند بس كنید این بروبیاهای گناهآلود را.

كسانی هم اعتقاد دارند لازم است حاصل سفر نه تنها در ذهن، بلكه بالای طاقچه نیز ثبت شود.  میخوانیم توریست غربی شكایت میكند قلمدانی كه در ایران به نام عتیقۀ زیرخاكی به او فروختهاند قلابی از آب در آمده و پیداست همین اواخر ساخته شده است.  وقتی كسی مشتاق پذیرش این ادعا باشد كه آنچه روی پیشخوان یا در پستوی مغازهای در اصفهان، فلورانس یا بغداد میبیند خنجر شاه عباس، قلم داوینچی یا دوات هارونالرشید است، مشكل بتوان كسی جز خود او را ملامت كرد.

از سوی دیگر، كسانی میگویند باید به جلب ”توریست فرهنگی“ پرداخت اما لازم نمیبینند این پدیده را تعریف كنند، شاید چون نكوشیدهاند بدانند فرهنگ چیست و در ذهن ناظر خارجی چه میگذرد.  از میان مشاهدات مسافران خارجی در ایران كه در یك سال گذشته در نشریات جهان چاپ شده شاید یك مورد پرخوانندهتر، و یكی مهمتر از بقیه باشد: گزارشی خبری به قلم شون پن، بازیگر سینما، طی انتخابات ریاست جمهوری؛ و تحلیلی به قلم تیموتی گارتن اَش، استاد دانشگاه آكسفورد.

مسافر اول در مقالهای پنجقسمتی دوبار به دستشوییهای ایرانیان (یكی در فرودگاه مهرآباد و دیگری در یك رستوران مشهور تهران) كه به نظر او فوقالعاده نامتعارف رسیده اشاره میكند و توصیفی به دست میدهد از آنچه دیده ــــــ و آنچه ندیده، یعنی حولۀ كاغذی.  از ذكر جزئیات بگذریم.

 

مسافر دوم مینویسد میان آنچه ایرانیان در ملاء عام و آنچه پشت دیوارهای بلند خانههایشان می گویند تضاد است: دوگویی شیوۀ زندگی است.  هرگز در كشوری نبودهام كه این همه آدم به من بگویند حرفهای مردم را باور نكنم و با حیرت ادامه میدهد: اگر این نظر را جدی بگیریم خود این حرف را هم نمیتوان باوركرد.

چنانچه مشاهدات مسافر اول را به مبلغان نظریۀ توریسم فرهنگی نشان بدهیم به احتمال بسیار خواهند گفت مهم ارزشهای والای فرهنگی است، نه ظاهر تاسیسات.  چنانچه نظر فرد دوم را در میان بگذاریم خواهند گفت ارزشها نسبیاند و نمیتوان دربارۀ فرهنگها با معیارهایی یكسان داوری كرد.  به این ترتیب، آنچه باقی میماند با عجله عكسگرفتن مسافران در برابر چند بنای قدیمی و هدردادن مقداری پول برای خریدن یكی از صدها شمعدان ِ منتسب به شاه صفی است.

یك قرن و نیم پس از رواج كشتی بخار كه سفر را از حالت ماجرا و افسانه خارج كرد و به حد فعالیتی همگانی تعالی یا تنزل داد، بار دیگر موانع در سر راه سفر افزایش مییابد. سفر كه در آن دوران حق تلقی میشد بار دیگر شكل امتیاز به خود میگیرد.  بسیاری از مشرقزمینیان كه زمانی تمایل نداشتند به سرزمینهای دوردست مغرب پا بگذارند، نه تنها مشتاق چنین سفرها، بلكه سخت مایل به ماندن در چنان جاهاییاند.  اما در جاهایی از دنیا كه چندین دهه ”هركه خواهد گو بیا و هر كه خواهد گو برو،“ درها را سفت و سخت میبندند.

برای نخستین بار، افرادی را هیچ كشوری حاضر نیست راه بدهد.  حتی وقتی ملاحظات امنیتی در كار نباشد، شمار افراد شناور (هم در مفهوم مجازی و هم واقعا سرگردان در دریا) تا آن حد افزایش یافته كه هر كشوری گمان میكند حتی برای یك نفر دیگر از این خسوخاشاكها جا ندارد.  زمانی نیروی كار كم بود و رعیت هم مثل گاو و گوسفند ارزش داشت.  امروز كه دنیا مملو از آدم نالازم و الكی است، رعایا به مرتبۀ شهروند ترفیع درجه یافتهاند و كمبها شدهاند (دانشجويان انقلابگرای آلمان غربی‌ در دهۀ ۱۹۷۰ میگفتند ”رعايای بورژوازی“).  معدود دولتهایی خروج از كشور را به عنوان حق به رسمیت نمیشناسند و تقریبا همه در هر جای دنیا مختارند كه بمانند یا بروند.  اما اینكه به كجا میتوانند برسند امتیازی است كه باید پی كسب آن دوید.

 

در گوش بخشی بزرگ از جمعیت جهان، ویزا كلمۀ پرطنین و جادویی ِ عصر ماست.  شهر زمرّد در انتهای جادهای است كه ویزا نام دارد.

خرداد ۸۵

 

صفحۀ‌‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار         لوح   فهرست مطالب  سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.