سقراط، پسر يك قابله، در بحثهايش قادر بود
فكرهايى جالب را چنان معقول و به راحتى و با حركات بسيار پرشور سر و دست در
دوستانش ايجاد كند كه گويى اين فكرها از خود آنها زاده شده است و نه،
برخلاف ديگران، بچۀ حرامزاده به آنها قالب كند، و در ميان يونانيان نه تنها
هوشمندترين بلكه يكى از شجاعترينها
نيز به شمار مىآمد. وقتى در نوشتههاى افلاطون
مىخوانيم چگونه سرانجام جام شوكرانى را كه مقامها به پاس خدماتى كه به
همشهريانش كرده بود به دستش دادند با خونسردى و بىمحابا سر كشيد، شهرتش به
شجاعت قابل توجيه مىنمايد. اما برخى ستايشگرانش لازم ديدهاند از شجاعت او
در ميدان نبرد هم حرف بزنند. واقعيت اين است كه او در جنگ دليوم شركت داشت،
البته به عنوان پياده نظام سبكاسلحه، چرا كه موقعيتش بهعنوان پينهدوز و
درآمدش بهعنوان فيلسوف براى ورود به رستههاى ممتازتر و پرخرجتر قشون
كفايت نمىكرد. با اين همه، همچنان كه
حدس مىزنيد، شجاعتش به گونهاى خاص بود.
صبح
روز جنگ، سقراط خويشتن را براى كار خونالودى كه در پيش داشت به بهترين نحو
ممكن مهيّا كرد، يعنى با جويدن پياز كه به نظر سربازها سبب افزايش شجاعت
مىشود. شكّاكيت او در بسيارى حيطهها منجر به سادهلوحى در بسيارى
عرصههاى ديگر مىگشت؛ مخالفِ گمانپردازى و طرفدار تجربۀ عملى بود و،
بنابراين، به خدايان اعتقاد نداشت اما به پياز اعتقاد داشت.
بدبختانه
از اين بابت تأثيرى واقعى يا دستكم فورى احساس نكرد. بنابراين با دمغى
همراه دستهاى شمشيرزن كه به ستون يك حركت مىكردند تا در مزرعهاى كه
محصولش برداشت شده بود موضع بگيرند راه افتاد. پسرهاى آتنى از حومه شهر كه
پشت سر و در جلو پرسهزنان حركت مىكردند به او گفتند سپرهاى زرّادخانه آتن
براى آدمهاى چاقى مثل او كوچك است. خودش هم همين فكر را مىكرد اما به اين
صورت كه اين سپرهاى كوچكِ مسخره براى پوشش نصف بدن آدمهاى چهارشانه هم كافى
نيست.
تبادل
نظر بين نفر جلو و نفر عقب او بر سر سودى كه اسلحهسازهاى عمدهفروش از
ساختن اين سپرهاى كوچك مىبرند با فرياد ”درازكش!“ قطع شد.
همه
روى تهساقهها به حالت درازكش درآمدند و يكى از فرماندهانْ سقراط را توبيخ
كرد كه چرا مىخواسته روى سپرش بنشيند. از خود توبيخ آنقدر ناراحت نشد كه
صداى پچپچوارِ فرمانده ناراحتش كرد. ظاهراً دشمن در همان نزديكى بود.
در مِهِ شيرىِ صبحگاهى چيزى پيدا نبود.
اما از صداى پا و تلقوتلق جنگافزار مىشد فهميد كه دشت پر از آدم است.
سقراط
با ناراحتىِ بسيار به ياد صحبت شب پيش با مرد جوان خوشبرورويى افتاد كه
افسر سوارهنظام است و او را يك بار در جايى ملاقات كرده بود.
مرد
جوانِ از خودراضى توضيح داده بود: ”نقشه اصلى! پيادهنظام، گوشبهفرمان و
آماده، صبر مىكند تا ضربه حمله دشمن را بگيرد. و در همين حين سوارهنظام
در درّه پيش مىرود و از پشت به دشمن حمله مىكند.“
درّه
بايد دست راست، آن دوردستها، در مه باشد. حتماً سواره نظام هم در حال
پيشروى است.
اين
نقشه به نظر سقراط خوب رسيده بود، يا دستكم بد نرسيده بود. بالاخره هميشه
نقشهاى مىكشند، بخصوص وقتى دشمن قوىتر باشد. اما خوب كه حساب كنيم، فقط
بايد جنگيد، يعنى با شمشير لتوپار كرد. و پيشروى هم طبق نقشه نيست، صِرفاً
بسته به اين است كه دشمن كجا راه بدهد.
حالا،
در اين سحرگاه خاكسترى، آن نقشه كلاً به نظر سقراط مزخرف مىرسيد. يعنى چه
كه پياده نظام ضربه حمله دشمن را بگيرد؟ معمولاً آدم دلش مىخواهد از برابر
حمله در برود، و حالا ناگهان جذبِ شدّتِ حمله هنر شده. بدى كار در اين است
كه خود سردار جزو سوارهنظام است.
براى
آدم عادى تمام پيازى هم كه در بازار پيدا مىشود كافى نيست.
و
چقدر غيرطبيعى است كه آدم صبح به اين زودى به جاى درازكشيدن در رختخواب،
اينجا وسط صحرا نشسته باشد، لااقل پنج من آهن با خودش حمل كند و يك كارد
سلاّخى هم دستش باشد. دفاع از شهرى كه به آن حمله شده كاملاً بجاست، چون در
غير اين صورت آدم بدجورى در مخمصه مىافتد، اما چرا به شهر حمله شده؟ چون
كشتىدارها، مالكان تاكستانها و تاجرانِ بَرده در آسياى صغير چوب لاى چرخ
ايرانيهاى كشتىدار، تاكدار و تاجرِ برده گذاشتهاند. چه دليل خوبى!
ناگهان
همه بلند شدند نشستند.
در
سمت چپ، از ميان مه صداى همهمهاى همراه با چكاچك فلز بلند شد و به سرعت
همه جا را گرفت. دشمن حمله كرده بود.
دسته
به پا خاست. با چشمانى از حدقه بيرون زده به مهى كه در برابرشان بود خيره
شدند. ده قدم آن طرفتر، مردى به زانو درآمد و چيزى نامفهوم براى توسل به
خدايان بر زبان آورد. به نظر سقراط براى اين كار خيلى دير بود.
ناگهان،
انگار در پاسخ به استغاثه مرد، غريوى وحشتبار از سمت راست به گوش رسيد.
فرياد كمكخواهى انگار تبديل به نعره جاندادن شد. سقراط ديد از درون مِه
ميلهاى آهنى بيرون مىجهد. نيزه.
و
بعد هيكلهايى حجيم كه تشخيصشان در مه دشوار بود در جلو نمودار شدند: دشمن.
سقراط
با اين احساس قوى كه شايد زيادى صبر كرده باشد، با دستپاچگى چرخيد و روى پا
بلند شد. زرهِ روى سينه و ساق پاهايش دستوپاگير بود. اينها به مراتب
از سپر خطرناكتر بودند چون نمىشد دورشان انداخت.
فيلسوف
نفسزنان شروع به دويدن در ميان تهساقههاى خشك كرد. همه چيز بستگى به اين
داشت كه خوب شروع كند. اگر فقط پسرهاى شجاع پشت سرش كمى جلو حمله را
مىگرفتند كار درست مىشد.
ناگهان
دردى شديد حس كرد. پاشنه چپش چنان تير كشيد كه احساس كرد دردْ غيرقابل تحمل
است. نالهاى كرد و بر زمين افتاد، اما فريادى ديگر كشيد و از جا
پريد. با
چشمانى وحشتزده به اطراف نگاه كرد و دريافت چه بر سرش آمده است. در
محوطهاى پر از خار افتاده بود.
|