صفحۀ‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب  سرمقاله‌ها

 آرشيو لوح 

  

  سقراط مجروح
 

برتولت برشت
 

برتولت برشت (1956 ـ 1898) در داستان كوتاه  سقراطِ مجروح  ديدگاه و نظر هميشگى‏اش را دنبال مى‏كند: جنگ چيزى جز نوعى كسب و كار در خدمت مصالح عدّه‏اى خاص نيست؛ قهرمان‏بودن هم شغلى است مانند همه مشاغل ديگر ـــ نجاّر، پينه‏دوز، قابله، نانوا، رياضيدان ــــ كه چون براى خدمات آنها تقاضا وجود دارد لاجرم عَرضه‏اى نيز در كار خواهد بود. به نظر برشت، پيروزى در ميدان نبرد به همان اندازه به شجاعت فرد بستگى دارد كه به تأثير عواملى از قبيل جويدن پياز در افزايشِ دلاورى‏اش. اما آنچه در نهايت تعيين مى‏كند چه كسى تاج قهرمانى بر سر مى‏گذارد، هم بخت و تصادف، و هم اين واقعيت است كه افراد در رقابت براى پيشى‏گرفتن از ديگران گاه ناچارند براى از ميدان به‏دركردنِ رقيبانِ خطرناك، به قهرمان‏شدنِ بى‏ربطترين آدم رضايت بدهند.

داستان در چندين سطح و لايه روايت مى‏شود: در سطح روان‏شناسىِ اجتماعى (كسب‏وكارِ پرورشِ قهرمان)، جامعه‏شناسى (فرمانده، زير فشار افكار عمومى، حاضر است به پينه‏دوزِ فيلسوف تاج گل بدهد تا خودش زخم‏زبان نشنود و جماعت‏بگذارند رياستش را بكند)، و روان‏شناسىِ فردى (سقراط دست به تلاشى ناموفق براى فريب خويش مى‏زند، اما سرانجام درمى‏يابد كه زيانهاى حتمىِ اين كار بيش از عوايد احتمالى آن است: خوارشدن در چشم همسر بدخو اما خوشدل، در برابر چند دقيقه غريوِ تحسين مردمِ خوشخو اما بددل). سقراط را علم و فلسفه از افتادن در دام تزوير و ريا نجات نمى‏دهد؛ رودربايستى در برابر همسرش، و اين نگرانى كه از اين پس ناچار شود مدام نقش بازى كند و دست‏كم دو شخصيت داشته باشد، نجاتش مى‏دهد.

توصيف صحنه نبردى كوتاه كه در مِه آغاز مى‏شود، در مِه پايان مى‏يابد و هيچ كس به درستى نمى‏داند واقعاً چه گذشت و چه كسى چه كرد اما مدتها براى آن جشن مى‏گيرند و در ستايش خويش كاغذ سياه مى‏كنند، در عين غرابت و مسخرگى، تصويرپردازىِ كم‏نظير و تكان‏دهنده‏اى است از نبرد و خونريزى، از غرايز اصيلِ انسانى (ترس و گريز) در برابر رفتارهاى مصنوعى و عاريتى (تهور و ستيز)، و از ميل طبيعى انسان به دورشدن از صحنه‏هاى دردآور و پرهيز از اعمال عبث و تحميلى: سردار مى‏تواند از مهلكه دور بماند چون سوار است، اما نفرات پياده و مردم عادى براى تحمل منظره دهشت‏آور پرواز ميله آهنى (كه در قاموس قهرمانيگرى به آن نيزه مى‏گويند) به چنان مقادير عظيمى پياز احتياج دارند كه ممكن است در همۀ‌ بازارِ تره‏بار يافت نشود.

 

 

 

  

سقراط، پسر يك قابله، در بحثهايش قادر بود فكرهايى جالب را چنان معقول و به راحتى و با حركات بسيار پرشور سر و دست در دوستانش ايجاد كند كه گويى اين فكرها از خود آنها زاده شده است و نه، برخلاف ديگران، بچۀ حرامزاده به آنها قالب كند، و در ميان يونانيان نه تنها هوشمندترين بلكه يكى از شجاع‏ترين‏ها نيز به شمار مى‏آمد. وقتى در نوشته‏هاى افلاطون مى‏خوانيم چگونه سرانجام جام شوكرانى را كه مقامها به پاس خدماتى كه به همشهريانش كرده بود به دستش دادند با خونسردى و بى‏محابا سر كشيد، شهرتش به شجاعت قابل توجيه مى‏نمايد. اما برخى ستايشگرانش لازم ديده‏اند از شجاعت او در ميدان نبرد هم حرف بزنند. واقعيت اين است كه او در جنگ دليوم شركت داشت، البته به عنوان پياده نظام سبك‏اسلحه، چرا كه موقعيتش به‏عنوان پينه‏دوز و درآمدش به‏عنوان فيلسوف براى ورود به رسته‏هاى ممتازتر و پرخرج‏تر قشون كفايت نمى‏كرد. با اين همه، همچنان كه حدس مى‏زنيد، شجاعتش به گونه‏اى خاص بود.

 صبح روز جنگ، سقراط خويشتن را براى كار خونالودى كه در پيش داشت به بهترين نحو ممكن مهيّا كرد، يعنى با جويدن پياز كه به نظر سربازها سبب افزايش شجاعت مى‏شود. شكّاكيت او در بسيارى حيطه‏ها منجر به ساده‏لوحى در بسيارى عرصه‏هاى ديگر مى‏گشت؛ مخالفِ گمانپردازى و طرفدار تجربۀ عملى بود و، بنابراين، به خدايان اعتقاد نداشت اما به پياز اعتقاد داشت.

 بدبختانه از اين بابت تأثيرى واقعى يا دست‏كم فورى احساس نكرد. بنابراين با دمغى همراه دسته‏اى شمشيرزن كه به ستون يك حركت مى‏كردند تا در مزرعه‏اى كه محصولش برداشت شده بود موضع بگيرند راه افتاد. پسرهاى آتنى از حومه شهر كه پشت سر و در جلو پرسه‏زنان حركت مى‏كردند به او گفتند سپرهاى زرّادخانه آتن براى آدمهاى چاقى مثل او كوچك است. خودش هم همين فكر را مى‏كرد اما به اين صورت كه اين سپرهاى كوچكِ مسخره براى پوشش نصف بدن آدمهاى چهارشانه هم كافى نيست.

 تبادل نظر بين نفر جلو و نفر عقب او بر سر سودى كه اسلحه‏سازهاى عمده‏فروش از ساختن اين سپرهاى كوچك مى‏برند با فرياد ”درازكش!“  قطع شد.

 همه روى ته‏ساقه‏ها به حالت درازكش درآمدند و يكى از فرماندهانْ سقراط را توبيخ كرد كه چرا مى‏خواسته روى سپرش بنشيند. از خود توبيخ آن‏قدر ناراحت نشد كه صداى پچ‏پچ‏وارِ فرمانده ناراحتش كرد. ظاهراً دشمن در همان نزديكى بود.

 در مِهِ شيرىِ صبحگاهى چيزى پيدا نبود. اما از صداى پا و تلق‏وتلق جنگ‏افزار مى‏شد فهميد كه دشت پر از آدم است.

 سقراط با ناراحتىِ بسيار به ياد صحبت شب پيش با مرد جوان خوش‏برورويى افتاد كه افسر سواره‏نظام است و او را يك بار در جايى ملاقات كرده بود.

 مرد جوانِ از خودراضى توضيح داده بود: ”نقشه اصلى! پياده‏نظام، گوش‏به‏فرمان و آماده، صبر مى‏كند تا ضربه حمله دشمن را بگيرد. و در همين حين سواره‏نظام در درّه پيش مى‏رود و از پشت به دشمن حمله مى‏كند.“

 درّه بايد دست راست، آن دوردست‏ها، در مه باشد. حتماً سواره نظام هم در حال پيشروى است.

 اين نقشه به نظر سقراط خوب رسيده بود، يا دست‏كم بد نرسيده بود. بالاخره هميشه نقشه‏اى مى‏كشند، بخصوص وقتى دشمن قوى‏تر باشد. اما خوب كه حساب كنيم، فقط بايد جنگيد، يعنى با شمشير لت‏وپار كرد. و پيشروى هم طبق نقشه نيست، صِرفاً بسته به اين است كه دشمن كجا راه بدهد.

 حالا، در اين سحرگاه خاكسترى، آن نقشه كلاً به نظر سقراط مزخرف مى‏رسيد. يعنى چه كه پياده نظام ضربه حمله دشمن را بگيرد؟ معمولاً آدم دلش مى‏خواهد از برابر حمله در برود، و حالا ناگهان جذبِ شدّتِ حمله هنر شده. بدى كار در اين است كه خود سردار جزو سواره‏نظام است.

 براى آدم عادى تمام پيازى هم كه در بازار پيدا مى‏شود كافى نيست.

 و چقدر غيرطبيعى است كه آدم صبح به اين زودى به جاى درازكشيدن در رختخواب، اين‏جا وسط صحرا نشسته باشد، لااقل پنج من آهن با خودش حمل كند و يك كارد سلاّخى هم دستش باشد. دفاع از شهرى كه به آن حمله شده كاملاً بجاست، چون در غير اين صورت آدم بدجورى در مخمصه مى‏افتد، اما چرا به شهر حمله شده؟ چون كشتى‏دارها، مالكان تاكستانها و تاجرانِ بَرده در آسياى صغير چوب لاى چرخ ايرانيهاى كشتى‏دار، تاكدار و تاجرِ برده گذاشته‏اند. چه دليل خوبى!

 ناگهان همه بلند شدند نشستند.

 در سمت چپ، از ميان مه صداى همهمه‏اى همراه با چكاچك فلز بلند شد و به سرعت همه جا را گرفت. دشمن حمله كرده بود.

 دسته به پا خاست. با چشمانى از حدقه بيرون زده به مهى كه در برابرشان بود خيره شدند. ده قدم آن طرف‏تر، مردى به زانو درآمد و چيزى نامفهوم براى توسل به خدايان بر زبان آورد.  به نظر سقراط براى اين كار خيلى دير بود.

 ناگهان، انگار در پاسخ به استغاثه مرد، غريوى وحشت‏بار از سمت راست به گوش رسيد. فرياد كمك‏خواهى انگار تبديل به نعره جان‏دادن شد. سقراط ديد از درون مِه ميله‏اى آهنى بيرون مى‏جهد.  نيزه.

 و بعد هيكلهايى حجيم كه تشخيصشان در مه دشوار بود در جلو نمودار شدند: دشمن.

 سقراط با اين احساس قوى كه شايد زيادى صبر كرده باشد، با دستپاچگى چرخيد و روى پا بلند شد.  زرهِ روى سينه و ساق پاهايش دست‏وپاگير بود. اينها به مراتب از سپر خطرناك‏تر بودند چون نمى‏شد دورشان انداخت.

 فيلسوف نفس‏زنان شروع به دويدن در ميان ته‏ساقه‏هاى خشك كرد. همه چيز بستگى به اين داشت كه خوب شروع كند. اگر فقط پسرهاى شجاع پشت سرش كمى جلو حمله را مى‏گرفتند كار درست مى‏شد.

 ناگهان دردى شديد حس كرد. پاشنه چپش چنان تير كشيد كه احساس كرد دردْ غيرقابل تحمل است. ناله‏اى كرد و بر زمين افتاد، اما فريادى ديگر كشيد و از جا پريد.  با چشمانى وحشت‏زده به اطراف نگاه كرد و دريافت چه بر سرش آمده است. در محوطه‏اى پر از خار افتاده بود.

 

 

 در اطرافش بوته‏هايى كوتاه با خارهاى تيز بود. بايد خارى در پايش رفته باشد. با دقت و با چشمانى كه آب از آن جارى بود، دنبال جايى روى زمين گشت كه بتواند بنشيند. لنگان‏لنگان چند قدمى دايره‏وار روى پاى سالمش برداشت و دوباره نشست. بايد فوراً خار را بيرون مى‏كشيد.

 با دقت به سر و صداى ميدان نبرد گوش فرا داد: صدا تا دور دست از هر دو طرف به گوش مى‏رسيد، گرچه درست در برابرش دست‏كم از چند صدقدمى مى‏آمد. صدا به‏آهستگى اما به‏يقين نزديك مى‏شد.

 سقراط نمى‏توانست سندلش را از پا بيرون بياورد. خار از چرم ضخيم پاشنه گذشته بود و در عمق گوشت فرو رفته بود. چطور جرئت مى‏كنند به سربازانى كه قرار است از وطنشان در برابر دشمن دفاع كنند چنين كفشهاى نازكى بدهند؟ هر فشارى به سندل با دردى جانكاه همراه بود. شانه‌‏هاى پهنِ مرد بيچاره فرو افتاد. حالا چه بايد كرد؟

 چشمان غم‏زده‏اش به شمشيرى كه در كنارش بود افتاد. فكرى به خاطرش رسيد كه از هر فكرى كه حين بحث به خاطرش خطور كرده بود دلپذيرتر بود. نمى‏توانست از شمشير به‏عنوان كارد استفاده كند؟ آن را برداشت.

 در همين لحظه صداى گامهايى سنگين شنيد. دسته‏اى كوچك وارد خارزار شده بود. خدايان را شكر كه خودى بودند! وقتى او را ديدند چند لحظه ايستادند. شنيد كه مى‏گويند ”پينه‏دوزه است.“  و به راهشان ادامه دادند.

 اما حالا سر و صدايى هم از سمت چپ به گوش مى‏رسيد. و بعد غريو فرمانى به زبانى بيگانه.  ايرانيها!

 سقراط دوباره كوشيد روى پا، يعنى پاى راستش، بايستد. به شمشيرش تكيه داد، اما كمى كوتاه بود. و بعد، در سمت چپ، در محوطه‏اى بدون علف، دسته‏اى مرد را درگير نبرد ديد. صداى ناله‏هايى عميق و صداى خفه برخورد آهن به آهن يا به چرم شنيد.

 با نااميدى روى پاى سالمش لنگان‏لنگان به عقب رفت. دوباره پاى زخمى‏اش را به زمين گذاشت و ناله‏اى كرد و به زمين افتاد. وقتى گروه جنگاوران‏كه زياد هم بزرگ نبود، شايد بيست يا سى نفربه چند قدمى‏اش رسيد، فيلسوف به پشت روى وسط بوته‏ها نشسته بود و با نااميدى به دشمن نگاه مى‏كرد.

 

  

برايش امكان نداشت تكان بخورد. هر چيزى بهتر از اين بود كه دوباره درد را در پاشنه پايش حس كند. نمى‏دانست چه كند و ناگهان شروع به نعره‏زدن كرد.

اگر دقيق‏تر بگوييم، اين طور شد: صداى خودش را شنيد كه نعره مى‏زند. صداى خودش را شنيد كه از اعماق حنجره نعره مى‏كشد: ”آن جا، گردان سوم! حسابشان را برسيد بچه‏ها!

 و همزمان متوجه شد كه شمشيرش را به دست گرفته است و دور سر مى‏چرخاند چون در بوته‏هاى مقابلش سربازى ايرانى نيزه در دست ايستاده بود. نيزه به كنارى پرت شد و مرد هم همراه آن از پا افتاد.

 و سقراط بار ديگر صداى خودش را شنيد كه نعره مى‏كشد:

 ”بچه‏ها يك قدم هم عقب ننشينيد! خوب گيرشان آورديم! كراپولوس، گردان ششم را وارد كن! نولوس، به سمت چپ! هر كس يك قدم عقب بكشد تكه‏پاره‏اش مى‏كنم!

 با شگفتى ديد كه دو نفر از خودى‏ها كنارش ايستاده‏اند و با دهانى باز از وحشت به او نگاه مى‏كنند. با ملايمت گفت: ”فرياد بكشيد! محض خدا فرياد بكشيد!“  يكى از آنها دهانش از فرط وحشت از حركت بازمانده بود اما ديگرى شروع به فرياد زدن كرد. و ايرانىِ مقابل آنها با درد از جا برخاست و به داخل بوته‏ها گريخت.

 چند ده مردِ از نفس‏افتاده تلوتلوخوران از محوطه بى‏علف بيرون آمدند. نعره‏كشيدن‏ها سبب شد ايرانيها در بروند.  ترسيده بودند تله باشد.

 يكى از هموطنان سقراط از او كه همچنان روى زمين نشسته بود پرسيد: ”اين‏جا چه خبر است؟

 سقراط گفت: ”خبرى نيست. همين طور نايست با دهان باز به من نگاه كن. بهتر است بدوى و دستور بدهى تا نفهمند كه ما اين‏جا چند نفرى بيشتر نيستيم“.

 مرد با ترديد گفت: ”بهتر است عقب‏نشينى كنيم“.

 سقراط اعتراض كرد: ”حتى يك قدم! جازدى؟

 و از آنجا كه سرباز نه تنها به ترس بلكه به شانس هم نياز دارد، ناگهان از دور دست صداى واضح سم اسبها و فريادهايى شنيدند، آن هم به يونانى! همه دانستند كه ايرانيها چه شكست سنگينى خورده‏اند و قلع‏وقمع شده‏اند. كار جنگ يكسره شد.

 هنگامى كه آلکبیادس، سركردهٔ سواره‌‏نظام، به خارزار رسيد ديد گروهى از افراد پياده مردى تنومند را روى دست بلند كرده‏اند.

 دهنه اسبش را كشيد و سقراط را شناخت، و سربازها برايش تعريف كردند كه چگونه او با مقاومت جانانه‏اش سبب گشت خط مقدم كه متزلزل شده بود محكم بايستد.

 او را پيروزمندانه به محل گاريهاى تداركات رساندند، به‏رغم اعتراضش سوار يكى از گاريهاى علوفه كردند و در ميان سربازانى خيس عرق كه با هيجان فرياد مى‏كشيدند به پايتخت بازگرداندند.

 سقراط را سرِ دست به خانۀ كوچكش رساندند.

 

  

 همسرش گزانتيپ برايش سوپ لوبيا تهيه ديد و در حالى كه با لپهاى پرباد به آتش اجاق فوت مى‏كرد گهگاه نگاهى به او مى‏انداخت. سقراط همچنان روى همان صندلى‏اى كه رفقا گذاشته بودندش نشسته بود..

همسرش با سوءظن پرسيد: ”اين قضيۀ  تو چيست؟

 سقراط زيرلبى گفت: ”چيزى نيست“.

 همسرش مى‏خواست بيشتر بداند: ”اين حرفها چيست كه دربارۀ كارهاى قهرمانانۀ‌ تو مى‏زنند؟

 سقراط گفت: ”اغراق مى‏كنند. بويش كه درجه يك است“.

 زن با عصبانيت گفت: ”وقتى هنوز آتش روشن نشده سوپ چطور مى‏تواند بو بدهد؟ گمانم باز خودت را مسخره كرده‏اى. و فردا كه مى‏روم نان بخرم باز اسباب خنده مردمم“.

هيچ هم خودم را مسخره نكرده‏ام. جنگيده‏ام“.

مست بودى؟

نه. وقتى مى‏خواستند عقب‏نشينى كنند كارى كردم كه محكم بايستند“.

 آتش كه گرفت، زن از جا برخاست و گفت: ”تو خودت هم نمى‏توانى محكم بايستى. آن ظرف نمك را از سر ميز به من بده“.

 سقراط به آهستگى و با تأمل گفت: ”نمى‏دانم بهتر است اصلاً چيزى بخورم يا نه. معده‏ام كمى ناراحت است.‏“

همان كه گفتم: تو مستى. پا شو كمى دور اتاق راه برو. زود خوب مى‏شوى“.

 بى‏لطفىِ زنْ سقراط را عصبانى كرد. اما در هيچ شرايطى حاضر نبود به او نشان بدهد كه قادر نيست پايش را روى زمين بگذارد. زنش در تشخيص اينكه چه چيزى براى سقراط اسباب بى‏اعتبارى است شامه تيزى داشت. و اگر روشن مى‏شد دليل اصلى پايدارى‏اش در جنگ چه بوده برايش اسبابِ بى‏اعتبارى بود.

 زن سرگرم اجاق و قابلمه بود و در ضمن كار، افكارش را هم براى او بر زبان مى‏آورد.

ذرّه‏اى ترديد ندارم كه دوستان نازنينت باز هم برايت سوراخ‏سنبه‏اى تدارك ديدند، خوب البته پشت جبهه نزديك محل پختن غذا. همه‏اش كلك است.“

 سقراط با ناراحتى از پنجره كوچك به خيابان نگاه كرد و آدمهاى بسيارى را ديد كه فانوس سفيد در دست گردش مى‏كنند و پيروزى را جشن گرفته‏اند.

 دوستان بزرگوارش چنان كارى نكرده‏اند، او هم با چنين كارى موافقت نمى‏كرد؛ دست‏كم نه اين طور علنى.

 گزانتيپ ادامه داد: ”يا فكر كردند كار درستى است كه يك پينه‏دوز در صف قشون راه برود؟ براى تو هيچ كارى نمى‏كنند. مى‏گويند پينه‏دوز است و بگذار پينه‏دوز بماند. وگرنه ما چطور مى‏توانيم در دكان كثيفش به ديدنش برويم و ساعتها با او شِرّ و ور بگوييم، و بشنويم كه همه مى‏گويند: چه خيال كرده‏ايد، ممكن است پينه‏دوز باشد، اما اين بزرگواران دُور تا دُورش مى‏نشينند دربارۀ فرسفه حرف مى‏زنند.  يك مشت مزخرف!“

 سقراط با خونسردى گفت: ”اسمش فلسفه است“.

 زن نگاهى خصمانه به او انداخت.

اين قدر به من ايراد نگير. مى‏دانم كه درس نخوانده‏ام. اگر خوانده بودم، كسى را نداشتى كه برايت لگن بياورد پايت را بشويى“.

 چهره سقراط در هم رفت و آرزو كرد زنش متوجه رو در هم‏كشيدنش نشده باشد. به هيچ ترتيبى نبايد حرفى از پاشستن به ميان بيايد. خدايان را شكر كه زن دوباره به پرچانگى افتاده بود.

خوب، اگر مست نبودى و برايت سوراخ‌سنبه‌‏اى جور نكردند، پس بايد سلاّخى كرده باشى. دستهايت خونى هم شده؟ اگر من يك عنكبوت بكشم، جيغ مى‏زنى. نه اينكه باورم بشود واقعاً مثل يك مرد جنگيده‏اى، ولى بايد حقّه‏اى زده باشى، يك كار زيرجُلى كرده باشى، وگرنه اين‏قدر به‏به و چه‏چه نمى‏كردند. غصّه نخور، دير يا زود مى‏فهمم“.

 سوپ آماده بود. بوى اشتهاآورى داشت. زن دسته‏هاى قابلمه را با دامنش گرفت، آن را برداشت، روى ميز گذاشت و شروع كرد با ملاقه كشيدن از آن.

 

  

 سقراط با خودش فكر كرد كه بعد از همه اين حرفها شايد بهتر باشد اشتهايش باز شود. اما فكر اينكه براى چنين كارى بايد سر ميز برود مانع شد به اين فكر ادامه بدهد.

 اصلاً احساس راحتى نمى‏كرد. خوب مى‏دانست كه حرف نهايى هنوز زده نشده. طولى نمى‏كشد كه كلّى قضاياى ناراحت‏كننده اتفاق مى‏افتد. اين جورها هم نيست كه آدم سرنوشت جنگى با ايرانيها را تعيين كند و بگذارند براى خودش راحت باشد. در آن لحظه، در گرماگرم پيروزى، البته كسى به فكر مسبّب پيروزى نيست. حواس هركس دنبال اين است كه داد سخن بدهد و از خودش تعريف كند كه چه كارهاى مشعشعى انجام داده. اما فردا پس‏فردا كه ببيند فلان كس هم مدّعى است همه كارها را خودش كرده، در صدد برمى‏آيد سقراط را جلو بيندازد. به اين ترتيب، اگر پينه‏دوز به‏عنوان قهرمان واقعى و اصلى معرفى شود، بسيارى از دُور خارج مى‏شوند. تحمل آلکبیادس را نداشتند. چه كِيفى داشت كه به او سركوفت بزنند: بله، تو جنگ را بردى اما پينه‏دوز بود كه جنگيد.

 و درد خار از هميشه بيشتر شد. اگر سندل را هرچه زودتر از پا بيرون نمى‏آورْد، ممكن بود چرك كند و خونش مسموم شود.

 بى‏آنكه حواسش باشد، به زنش گفت: ”اين قدر ملچ و ملوچ نكن.“

 قاشق در نيمه‏راه دهان زن ماند: ”اين قدر چكار نكنم؟

 با دستپاچگى كوشيد زن را آرام كند: ”هيچ، حواسم فرسنگها دور از اين‏جا بود“.

 زن چنان از كوره در رفت كه از جا برخاست، قابلمه را روى اجاق كوبيد و از در خارج شد.

 نفسى بهراحتى كشيد. به هر مشقتی بود با شتاب از روی صندلی برخاست و در حالى كه با دلواپسى به دور و بر نگاه مى‏كرد روى يك پا به طرف نيمكتش در پشت صندلى پريد. وقتى زن برگشت تا روسرى‏اش را بردارد و از خانه بيرون برود، با سوءظن نگاهى به سقراط انداخت كه بى‏حركت روى نَنوى چرمى دراز كشيده بود.  يك لحظه فكر كرد در كار اين شخص گيرى هست. فكر كرد از او بپرسد، چون به او تعلق خاطر داشت، اما فكرش را عوض كرد و با اخم از اتاق بيرون رفت تا همراه زن همسايه به تماشاى جشن و سرور مردم برود.

 سقراط آن شب بد خوابيد و صبح با دلشوره از خواب بيدار شد. سندل را از پا در آورده بود اما نتوانسته بود خار را بيرون بكشد. پايش بدجورى ورم كرده بود.

 زنش امروز صبح كمتر تندخويى مى‏كرد.

 شب پيش شنيده بود كه تمام شهر درباره شوهرش صحبت مى‏كنند. بايد اتفاقى افتاده باشد كه مردم اين طور تحت تأثير قرار گرفته‏اند. اينكه شوهرش توانسته باشد جلو جنگجويان ايرانى را بگيرد اصلاً باوركردنى نبود. به خودش گفت از اين آدم بر نمى‏آيد. بله، اينكه با سؤالهايش نگذارد يك جمع حرفشان را بزنند و كارشان را بكنند خيلى خوب از او بر مى‏آيد. اما در ميدان جنگ، نه. پس چه اتفاقى افتاده بود؟

 زن چنان مردّد بود كه شير بز را براى او به رختخواب برد.

 سقراط نكوشيد برخيزد.

 زن پرسيد: ”بيرون نمى‏روى؟

 سقراط زيرلبى غريد: ”حوصله ندارم“.

 اين طرز جواب‏دادن به سؤال متمدنانۀ همسر نبود، اما زن با خودش فكر كرد شايد دلش نمى‏خواهد مردم به او خيره شوند، و پاسخش را نشنيده گرفت.

 ديداركنندگان از صبح زود وارد شدند: چند مرد جوان، پسرانِ والدينِ مرفّه، كه معاشرانِ هميشگى‏اش بودند. با او مثل معلمشان رفتار مى‏كردند و حتى بعضى از آنها وقتى حرف مى‏زد يادداشت برمى‏داشتند، گويى سخنانش كاملاً خاص باشد.

 

 

 امروز فوراً به او گفتند كه شهرتش آتن را پر كرده است. اين روزى تاريخى براى فلسفه است (همسرش در اين مورد درست گفته بود: به نظر مردم هم اسمش فرسفه است). گفتند سقراط نشان داده كه متفكر بزرگ مى‏تواند در ميدان عمل هم مردى بزرگ باشد.

 سقراط بدون استهزاهاى هميشگى به حرفهايشان گوش داد. همچنان كه صحبت مى‏كردند، گويى از دوردست‏ها، مثل غرش طوفان، غريو خنده‏ها را مى‏شنيد، قهقهه تمام شهر، حتى از كشورى در دوردست، كه نزديك مى‏شد، جلوتر مى‏آمد و همه‏گير مى‏شد: رهگذران خيابان، تاجرها و سياستمداران در سر بازار، و پيشه‏وران در مغازه‏هاى كوچكشان.

 ناگهان با قاطعيت گفت: ”تماماً مهمل است. من هيچ كارى نكردم“.

 همه به هم نگاه كردند و لبخند زدند. سپس يكى از آنها گفت:

اين همان چيزى است كه ما هم گفتيم. مى‏دانستيم كه برخورد شما اين گونه خواهد بود. جلو ورزشگاه از اوسوپولوس پرسيديم اين قشقرق براى چيست؟ ده سال است كه سقراط بزرگترين كارهاى فكرى را انجام مى‏داده و كسى سرش را بلند نكرده نگاهى به او بيندازد. حالا در يك جنگ پيروز شده و تمام آتن درباره‏اش صحبت مى‏كنند. گفتيم متوجه نيستيد كه اين چقدر شرم‏آور است؟“

 سقراط هوم كرد.

اما من اصلاً پيروز نشدم. من از خودم دفاع كردم چون به من حمله شد. من علاقه‏اى به اين جنگ نداشتم. من نه در تجارت اسلحه هستم و نه در آن منطقه تاكستان دارم. نمى‏دانم اصلاً براى چه جنگ مى‏كنند. ديدم وسط يك عده آدم معقول اهل حومه شهر هستم كه منافعى در جنگ ندارند، و درست همان كارى را كردم كه همه آنها كردند، دست بالا چند لحظه زودتر.“

 همه مات و مبهوت ماندند.

 گفتند: ”همين است! ما هم همين را گفتيم. او كارى جز دفاع از خودش انجام نداد. اين نحوۀ پيروزى او در جنگ است. با اجازۀ شما به ورزشگاه برمى‏گرديم. ما بحث دربارۀ اين موضوع را نيمه‏تمام گذاشتيم و فقط آمديم به شما صبح به خير بگوييم“.

 و غرق بحث با يكديگر رفتند.

 سقراط در حالى كه درازكش به آرنجش تكيه داده بود ساكت بر جا ماند و به سقف دودگرفته نگاه كرد. پيش‏بينى‏هاى يأس‏آورش درست از آب درآمده بود.

 زنش از گوشه اتاق به او نگاه مى‏كرد و بى حس و حال خاصى به وصله‏كردن لباسهاى كهنه ادامه مى‏داد. ناگهان به نرمى پرسيد: ”خوب، پشت اين قصه‏ها چيست؟

 سقراط حالتى گرفت كه انگار مى‏خواست شروع به حرف‏زدن كند. نگاهى از سر ترديد به زنش انداخت.

 

 

 زنش موجودى بود مستهلک، با سينه‏‌هايى به صافى ِ تخته و چشمانى غمگين. سقراط مى‏دانست كه مى‏تواند به او متّكى باشد. هنوز وقتى شاگردهايش مى‏گفتند چى، سقراط؟ همان پينه‏دوزِ رذلى كه خدايان را انکار می‌‏كند؟ به دفاع از همسرش برمى‏‌خاست.  براى او شوهرِ به‏درد خورى نبود، اما زنش شكايتى نمى‏كرد جز نزد خود او. و عصرها كه سقراط از پيش شاگردان ثروتمندش با شكم گرسنه به خانه مى‏آمد هيچ گاه نبود كه تكه‏اى نان و قاتق روى طاقچه نباشد.

 با خودش فكر كرد آيا درست است كه همه چيز را به زنش بگويد. اما توجه داشت كه از چند وقت ديگر مردم، مثل آدمهاى صبح، به ديدنش خواهند آمد و درباره كارهاى قهرمانانه‏اش حرف خواهند زد و او ناچار خواهد بود يك مشت دروغ و چاخان سر هم كند و در حالى كه زنش هم مى‏شنود براى همه تعريف كند، و وقتى زنش حقيقت را بداند، او نمى‏تواند خودش را راضى به اين كار كند چون به زنش احترام مى‏گذارد.

 بنابراين‌ كوتاه آمد و فقط گفت: ”سوپ لوبياى سرد ِ ديروزى باعث شده همه جا بو بگیرد“.

 زن فقط نگاه پرسوءظن ديگری به او انداخت.

 طبيعتاً در موقعيتى نبودند كه بتوانند غذا دور بريزند.  فقط تلاش مى‌‏كرد موضوع را عوض كند.  سوءظن زنش كه كار او در جايى عيب دارد افزايش يافت.  چرا از جايش بلند نمى‏شود؟ هميشه دير از خواب بلند مى‏شود، اما دليلش فقط اين است كه دير مى‏خوابد. ديشب زود به رختخواب رفت. و امروز تمام شهر سرگرم جشنهاى پيروزى‏اند. تمام دكانهاى شهر تعطيل است. تعدادى از نفرات سواره‏نظام كه به تعقيب دشمن رفته بودند ساعت پنج صبح برگشتند و صداى سم اسبهايشان شنيده مى‏شد. سقراط از جمعيتهاى پر جوش و خروش خوشش مى‏آمد. در چنين مواقعى از صبح تا شب اين طرف و آن طرف مى‏دويد و با همه سر صحبت باز مى‏كرد.  پس چرا از جايش بلند نمى‏شود؟

 آستانه در تاريك شد و چهار صاحب‏منصب وارد شدند. هر چهارتا وسط اتاق ايستادند و يكى از آنها با لحنى رسمى اما بيش از حد احترام‏آميز گفت كه دستور دارند سقراط را تا آرِئوپاگوس اسكورت كنند. شخص فرمانده، آلکبیادس، پيشنهاد كرده كه به پاس كارهاى بزرگ نظامى‏اش از او تجليل شود.

 همهمه‏اى كه از بيرون به گوش مى‏رسيد نشان مى‏داد همسايه‏ها در برابر خانه جمع شده‏اند.

 

 

سقراط احساس كرد سراسر بدنش خيس عرق شده است. مى‏دانست كه بايد از جا برخيزد و حتى اگر با آنها نمى‏رود، دست‏كم سر پا بايستد و حرفى محترمانه بزند و اين افراد را تا دم در بدرقه كند. و مى‏دانست كه قادر به برداشتن بيش از حداكثر دو قدم نيست. بعد آنها به پاهايش نگاه مى‏كنند و مى‏فهمند داستان از چه قرار است. و درست در همين لحظه و همين جا شليك خنده به آسمان بلند مى‏رسد.

 بنابراين، به جاى برخاستن، بيشتر در بالش سفتش فرو رفت و با بدخلقى گفت:

من تجليل لازم ندارم. به مردم در آرِئوپاگوس بگوييد ساعت يازده با دوستانم قرار دارم يك مسئله فلسفىِ مورد علاقه‏مان را حل و فصل كنيم. بنابراين متأسفم كه نمى‏توانم بيايم. من اصلاً براى امور عمومى نامناسبم و خيلى هم خسته‏ام.“

 قسمت دوم را براى اين گفت كه از وسط كشيدن پاى فلسفه دلخور بود و قسمت اول را براى اينكه اميدوار بود بى‏ادبى آسان‏ترين راه خلاص شدن از دست آنها باشد.

 صاحب‏منصب‏ها يقيناً زبان او را فهميدند. روى پاشنه چرخيدند و در حالى كه پاى آدمهايى را كه بيرون ايستاده بودند لگد مى‏كردند رفتند.

 زنش با عصبانيت گفت: ”يكى از همين روزها يادت مى‏دهند كه با صاحب‏منصب‏ها مؤدب باشى‏“ و به مطبخ رفت.

 سقراط صبر كرد تا همسرش خارج شود. سپس پيكر سنگينش را در بستر چرخاند، لبه تخت نشست و در حالى كه يك چشمش به در بود در نهايت احتياط كوشيد پاى مجروح را بر زمين بگذارد.  بيهوده بود.

 خيس غرق دوباره به پشت دراز كشيد.

 نيم ساعتى گذشت. كتابى برداشت و شروع به خواندن كرد. تا وقتى پايش را تكان نمى‏داد احساسى نمى‏كرد.

 سپس دوستش آنيستنس وارد شد.

 بالاپوش سنگينش را از تن در نياورد، پاى نيمكت ايستاد، سرفه‏اى زورى كرد و همچنان كه به سقراط نگاه مى‏كرد ته‏ريش روى گردنش را خاراند.

 ”هنوز در رختخوابى؟ فكر مى‏كردم فقط گزانتيپ در خانه باشد. مخصوصاً از جا بلند شدم كه جوياى حال تو بشوم. سرماى بدى خورده بودم و براى همين بود كه ديروز نتوانستم بيايم“.

 سقراط با لحنى مقطع گفت: ”بنشين“.

 آنيستنس از گوشه اتاق صندلى‏اى برداشت و كنار دوستش نشست.

امشب درسهايم را شروع مى‏كنم. ديگر دليلى براى ادامه وقفه وجود ندارد“.

نه، ندارد“.

البته از خودم مى‏پرسيدم آيا كسى مى‏آيد يا نه. امروز روز ضيافتهاى بزرگ است. اما در راه به فايستون برخوردم و وقتى به او گفتم امشب درس جبر دارم، خوشحال شد. گفتم مى‏تواند با كلاه‏خود بيايد. پروتاگوراس و ديگر وقتى بفهمند در شب بعد از جنگ درس جبر در خانه آنيستنس ادامه داشته از عصبانيت ديوانه مى‏شوند.“

 سقراط با كف دست به ديوار كه كمى شكم داده بود مى‏زد تا نَنويى را كه در آن خوابيده بود به آرامى تكان دهد. با چشمانى از حدقه بيرون‏زده به دوستش خيره شده بود.

كس ديگرى را هم ديدى؟

كلّى آدم“.

 

  

 سقراط با دمغى به سقف خيره شد. آيا بايد سير تا پياز را براى آنيستنس تعريف كند؟ از ناحيه او خاطرش جمع بود. خودش براى درس‏دادن پول نمى‏گرفت و بنابراين رقيب آنيستنس نبود. شايد بهتر بود موضوع دشوار را با او در ميان بگذارد.

 آنيستنس با چشمان كوچك ريز و سرزنده‏اش با كنجكاوى به دوستش نگاه كرد و گفت:

 ”گورگيوس راه افتاده به همه مى‏گويد كه تو بايد در حال فرار بوده باشى و در شلوغ‏پلوغى، راه را اشتباهى رفته باشى، يعنى مثلاً به جلو. چندتا از بچه‏هاى حسابى‏تر مى‏خواستند جـِـرَش بدهند“.

 سقراط هيچ خوشش نيامد و با تعجب به او نگاه كرد.

 با دلخورى گفت: ”مزخرف است.“ يك لحظه فكر كرد اگر دستش را رو كند چه حربه‏اى به دست مخالفانش مىدهد.

 شب گذشته، نزديك صبح، با خودش فكر كرد آيا مى‏تواند وانمود كند تمام قضيه آزمايش بوده و بگويد مى‏خواسته ببيند آدمها تا چه حد ساده‏لوح‏اند: 'بيست سال است كه در كوى و برزن درس صلح‏دوستى داده‏ام، و يك شايعه كافى بود تا شاگردانم مرا به جاى آدمى اهل دعوا بگيرند` و غيره و غيره. اما با اين حساب نبايد در جنگ برنده شده باشند. اين آشكارا لحظه‏اى ناخوشايند براى صلح‏طلبى بود. پس از يك شكست حتى آدمهاى عاشق كشت‏وكشتار هم مدتى صلح‏طلب مى‏شوند؛ بعد از پيروزى، حتى توسرى‏خورها هم جنگ را، دست‏كم تا مدتى، تأييد مى‏كنند، تا وقتى كه متوجه شوند پيروزى يا شكست به حال آنها چندان تفاوتى نمى‏كند. نه، در اين اوضاع و احوال، صلح‏طلبى خريدار ندارد.

 از خيابان صداى پاى اسب به گوش رسيد. سواران در برابر خانه ايستادند و آلکبیادس با گامهاى شمرده وارد شد.

 با سرحالى گفت: ”صبح بخير، آنيستنس. كار و بار فلسفه چطور است؟ سقراط، در آرِئوپاگوس بر سر جوابى كه تو داده‏اى سر و صدا شده.  از باب مزاح، پيشنهادم را عوض كردم و گفتم به جاى دادنِ حلقه گل، به تو پنجاه تازيانه بزنند. البته اين ناراحتشان كرد چون درست همين احساس را دارند. اما مى‏دانى كه بايد بيايى. ما با هم مى‏رويم، پياده“.

 سقراط آهى كشيد.  روابطش با آلکبیادس جوان خيلى خوب بود. اغلب با هم مِى زده بودند.  لطف كرده بود كه به او سر مى‏زد.  يقيناً او هم دلش نمى‏خواست مردمى را كه در آرِئوپاگوس جمع شده بودند برنجاند. و خود همين نيّت شريف در خور هر حمايتى بود.

 آلکبیادس خنديد و صندلى‏اى پيش كشيد.  پيش از آنكه بنشيند، با احترام به گزانتيپ كه در آستانه مطبخ ايستاده بود و دستش را با دامنش خشك مى‏كرد سرش را خم كرد.

 با اندكى كم‏حوصلگى گفت: ”شما فلاسفه آدمهاى جالبى هستيد. مى‏دانم ممكن است متأسف باشى كه به ما كمك كرده‏اى جنگ را ببريم. مى‏توانم بگويم آنيستنس زير گوشَت خوانده كه دليلى براى اين كار وجود نداشت.“

 آنيستنس با شتاب گفت: ”ما دربارۀ جبر صحبت مى‏كرديم‏“ و باز سرفه كرد.

 آلکبیادس نيشخندى زد.

حدس مى‏زدم. محض خدا درباره اين موضوع بگومگو نكنيم. به نظر من كه شجاعت محض بود. حالا تو بگو مهم نبود؛ اما يك تاج گل هم چه اهميتى دارد؟ دندان روى جگر بگذار و تن بده، پيرمرد. زود تمام مى‏شود و اذيتت هم نمى‏كند. بعد هم مى‏رويم پياله‏اى مى‏زنيم.“. و با دقت به هيكل قوىِ تنومندى كه حالا تندتند در نَنو تاب مى‏خورد نگاه كرد.

 سقراط به سرعت فكر مى‏كرد. حالا چيزى به فكرش رسيده بود. مى‏توانست بگويد ديشب يا امروز صبح پايش پيچ خورده؛ مثلاً وقتى او را از روى شانه‏شان زمين مى‏گذاشتند. اين قصه حتى نتيجه‏اى اخلاقى داشت: نشان مى‏دهد كه تجليل همشهريان چه آسان مى‏تواند مايه درد و رنج شود.

 سقراط از تكان‏دادنِ نَنو دست برداشت و به جلو خم شد و صاف نشست؛ بازوى چپش را كه برهنه بود با دست راست مالش داد و با تأنى گفت:

 ”ماجرا از اين قرار بود. پاى من  . . .

 تا آمد حرف بزند چشمش كه دو دو مى‏زد ــــ‌ چون اين اولين دروغ واقعى‏اى بود كه در اين جريان مى‏گفت؛ تاكنون فقط سكوت كرده بود ــــ به گزانتيپ در آستانه مطبخ افتاد.

 حرف در دهان سقراط گم شد. ناگهان تصميم گرفت قصّه را كنار بگذارد. پايش پيچ نخورده بود.

 نَنو از حركت ايستاد.

 

  

 تمام نيرويش را جمع كرد و با صدايى كاملاً متفاوت گفت: ”گوش كن، آلکبیادس. در اين قضيّه جاى حرف زدن از دلاورى نيست. وقتى جنگ شروع شد، يعنى وقتى من چشمم به اولين ايرانى افتاد، پا به فرار گذاشتم، و آن هم در جهت صحيح‏يعنى به عقب. اما خارزارى در آن‏جا بود. خارى در پايم رفت و نتوانستم ادامه بدهم. بعد مثل ديوانه‏ها شمشير را دور سرم چرخاندم و نزديك بود چندتا از سربازهاى خودى را لت‏وپار كنم. از فرط نااميدى با فرياد چيزهايى درباره دسته‏هاى خودى سر هم كردم تا ايرانيها خيال كنند چنين دسته‏هايى وجود دارد، و البته بى‏خود بود چون ايرانيها زبان يونانى نمى‏دانند. در همين موقع، خود آنها هم انگار كمى عصبى بودند. به نظرم قادر به تحمل سر و صدا در چنان شدتى نبودند، اما بالاخره براى پيشروى بايد اين نعره‏ها را تحمل مى‏كردند. لحظه‏اى درماندند و در همين جا بود كه سواره‏نظام ما سر رسيد. همين.“

 اتاق چند لحظه در سكوت فرو رفت. آلکبیادس بى‏آنكه پلك بزند به او نگاه مى‏كرد. آنيستنس دستش را جلو دهانش گرفته بود و اين بار راستى‏راستى سرفه مى‏كرد. از درگاه مطبخ، جايى كه گزانتيپ ايستاده بود، شليك خنده به هوا خاست.

 سپس آنيستنس با لحنى خشك گفت:

و البته نمى‏توانستى با پاى لنگ از پله‏هاى آرئوپاگوس بالا بروى تا تاج گل روى سرت بگذارند. قابل فهم است“.

 آلکبیادس به پشتى صندلى تكيه داد و با نگاهى نافذ به فيلسوف خيره شد. نه سقراط و نه آنتيستنس به او نگاه نمى‏كردند. دوباره به جلو خم شد و يك زانويش را با دست گرفت. صورت باريكِ پسرانه‏اش كمى در هم رفت اما چيزى از افكار و احساساتش را بروز نداد.

 پرسيد: ”چرا نگفتى زخم ديگرى برداشته‌‏اى؟

 سقراط رك و راست گفت: ”چون در پايم بود كه خار رفته بود.

 آلکبیادس گفت: ”كه اين طور.

 سريع برخاست و به كنار بستر رفت.

متأسفم كه تاج گل را با خودم نياوردم. دادم پيشخدمتم نگهش دارد. و گرنه مى‏گذاشتمش پيشت بماند. تو به اندازۀ كافى شجاع هستى، حرفم را باور كن. كسى را نمى‏شناسم كه در موقعيت تو داستانى كه تو گفتى بگويد.

 و با شتاب از در بيرون رفت.

 گزانتيپ بعداً كه پاى سقراط را مى‏شست و خار را بيرون مى‏كشيد به تندى گفت:

ممكن بود خونت را مسموم كند.

 فيلسوف گفت: ”و حتى بدتر.

 

ترجمه از انگليسى: م. ق.

 شمارۀ دوازدهم، دی 80

 

 

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

 

X