م. قائد                                           


    

     M. Ghaed

 

 

 

صفحة‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب½ سرمقاله ها

 آرشيو لوح 

  

  زمانه‏اى انگار محترم‏تر

ليلى گلستان

"بهترين دوران زندگى‏ام سالهاى مدرسه بود... واى! در راه مدرسه چه‏ها كه نمى‏كرديم، چقدر خوش مى‏گذشت، در كلاس چقدر شيطنت مى‏كرديم. تخته سياه و دستهاى گچى؛ زنگهاى تفريح چه آتشى مى‏سوزانديم."


نه! من از آن دسته آدمهايى كه از اين حرفها مى‏زنند نيستم. اصلاً و ابداً.

 

 

 

 

  

از مدرسه و درس متنفر بودم. از معلم، از كلاس درس، از زنگهاى تفريح و حتى از راه مدرسه به خانه و خانه به مدرسه. اصلاً از اين طرز يادگيرى بدم مى‏آمد ــــ و مى‏آيد. ترجيح مى‏دهم به روش خودم، آرام از زندگى ياد بگيرم. از اينكه مرا بنشانند و وادارم كنند سراپا گوش شوم، جُم نخورم، وول نزنم، ساكت بمانم و ياد بگيرم بدم مى‏آيد.  شايد تأثير روش پدرم بود كه از صبح تا غروب دايم در حال ياددادن بود، آن هم با استبدادى زايدالوصف.

هنوز هم هروقت به سفر مى‏روم و راهنما مى‏خواهد آثار باستانى را به جماعت توريست معرفى كند فوراً جيم مى‏شوم ومى روم در خرابه‏هاى باستانى مى‏چرخم و تماشا مى‏كنم. و وقتى بعداً براى همسفرانم مى‏گويم چه‏ها ديده‏ام و جزئيات ديده هايم را تعريف مى‏كنم، متوجه مى‏شوم كه آنها آثار باستانى را فقط شنيده‏اند و ياد گرفته‏اند، اما نديده‏اند.  من ديده بوده‏ام
ــــ ‏و با جان و دل.


يا هستند كسانى كه ساختار يك رمان را خوب مى‏دانند، و همين‏طور، كه چه نقدهايى درباره آن در كجا و كدام شماره مجلّه چاپ شده. اما تنشها و التهابهاى شخصيتهاى قصه را حس نكرده‏اند. اما اين همه از نوع و طرز يادگيرىِ آكادميك است‏
ـــ شايد.  به‏هرحال، يادگيرىِ من از نوع ديگرى است.

در مورد تأثير مدرسه بر خودم، بايد بگويم تنها تأثير مهمى كه مدرسه بر من گذاشت يادگرفتنِ كارِ گروهى بود. من آدم تك‏رويى بودم‏و تا حدى نجوش‏
ــــ اما چاره‏ياب و كارچاق‏كن.  پس در كلاس در هر كار جنبى‏اى، جز درس، پيشقدم بودم، در هر كارى كه به مديريت و تدبير نياز داشت، مثل اعتصاب‏كردن، امتحان‏ندادن، طومار نوشتن براى شكايت‏كردن از معلمى، راه‏انداختن گردشِ علمى، يا اجراى نمايشى در مدرسه. اگر از معلمى خوشم مى‏آمد، آن معلم حتماً اهل كتاب يا موسيقى كلاسيك بود. درباره خوانده‏ها و شنيده هايمان حرف مى‏زديم، و چنين بود كه دوستش مى‏داشتم.

بچه‏هايم كه مدرسه‏رو شدند، از يك كار به‏شدت پرهيز كردم: از اينكه مدام به درس و مشقشان برسم. از بس مادرم به مدرسه مى‏آمد و خلقيات و تمام رفتارم در خانه را براى معملها تعريف مى‏كرد (به روانشناسىِ كودك معتقد بود و هست)، معلمهايى هم كه خيلى در بند اين حرفها نبودند عادت كرده بودند در هر فرصتى عادات خانگى مرا با تمسخر به رُخم بكشند و كار را بر منِ احساساتى سخت كنند. بعدها سعى كردم در مدرسه آفتابى نشوم. اصلاً مثل مادرم فكر نمى‏كردم كه بچه را مادر و معلم بايد با هم بزرگ كنند. نه. من مادر بودم در خانه، و او معلم بود در مدرسه. همين. و اين در زمانى بود كه رسم شده بود مادرها دائماً خودى نشان بدهند، در انجمنها شركت كنند و غيره.

در مدرسه با تبعيض، بى‏عدالتى، باباى پولدار، باباى فقير، باباى سرهنگ و باباى رفتگر هم آشنا شدم و هميشه از اين موضوع رنج مى‏بردم. در آن زمان تفاوت طبقاتى به‏اندازه حالا حس نمى‏شد، اما به‏هر حال، معلمها خيلى اهل تبعيض بودند.

معلمى داشتيم كه دائماً مى‏گفت ''همان‏طور كه مملكت سرهنگ مى‏خواهد، به رفتگر هم نياز دارد. مثلاً، بچه‏ها، پدر رقيه رفتگر است. عيبى هم ندارد." چهرة گرفتة رقيه را بايد مى‏ديديد.

زمان مدرسه‏رفتنِ بچه‏هايم مصادف شد با انقلاب: پولداربودن بد شد و نداربودن حُسن. به اين ترتيب، پولدارها در ظاهرشان تبديل شدند به ندار؛ بعد ندارها شدند پولدار؛ و بعد پولدارهايى واقعاً ندار شدند و ندارهايى خيلى پولدار شدند.

بچه‏پولدارها را از روى كفشهايشان مى‏شناختيم وگرنه، برخلاف حالا، دسته پول و اسكناسهاى درشت توى دست بزرگترها هم نبود، تا چه رسد به بچه‏ها كه پنج قران يا حداكثر يك تومان داشتند كه آلبالو خشكه و لواشك بخرند. طلا و زينت‏آلات هم به دست و گردنشان نبود. ظاهرشان، با روپوشى از پارچه اُرْمَك خاكسترى (چه نوستالژيك است اين ارمك‏پوشى) و يقه سفيد، تقريباً همسان بود. حالا در وقت زنگ تعطيل مدرسه‏ها، خيابان پر مى‏شود از دخترهايى با كُتهاى رنگارنگ و كفشهاى عجيب و غريب ورزشى‏
ــــ و تفاوت طبقاتى بسيار بارزتر است.

يادم مى‏آيد كفشهاى اغلب ما سوراخ بود، يا درزش پاره شده بود. زمستان آب مى‏رفت توى كفشهايمان، و جورابهايمان خيس مى‏شد. به مدرسه كه مى‏رسيديم، پاها را به بخارىِ خاك ارّه‏اىِ كلاس مى‏چسبانيديم. بوى نم جورابها و بعد بوى سوختگىِ پشم آنها اطاق را پر مى‏كرد.

اما اين عيبى نداشت، چون تقريباً همگانى بود. دوسه‏نفر از بچه‏ها چكمه‏هايى كه در مغازه‏هاى خيابان نادرى مى‏فروختند به پا داشتند. بقيه مثل هم بوديم. اين كفش و جوراب خشك‏كردن به شوخى و خنده مى‏گذشت و، به قول معروف، ''افت‏" نداشت‏ ــــ امروز دارد. حالا فقير و غنى‏بودن مطرح است و به حساب مى‏آيد. پروژة ''جامعه بى‏طبقه" فقط يك آرزو بود و بس، و پرونده‏اش مختومه اعلام شد.

 

  

معاشرت آزاد دخترها و پسرها بستگى به فرهنگ خانواده داشت كه يا اين كار را منع مى‏كرد يا خط درستى به اين معاشرتها مى‏داد. در خانه ما هميشه دوستانم جمع بودند. جنسيت برايمان مطرح نبود. پسر و دختر با هم بازى مى‏كرديم  ــــ واليبال، داجبال، و قايم‏باشك. و چون پدر و مادر جوانى داشتم، آنها هم وارد بازى مى‏شدند. قايم باشك با پدرم را خوب به ياد دارم. خوب مى‏دويد و زودتر از همه سُك‏سُك مى‏كرد. اينها براى بقيه بچه‏ها جالب بود.

فضاى مدرسه‏مان هم فضايى باز بود. بعضى بچه‏ها از دم در مدرسه تا خانه با دوست پسرشان مى‏رفتند و ''بد" نبود. يادم مى‏آيد اوايل دهه چهل، پدرم (مرد جوان و زيبايى كه حدود چهل سال داشت) از سفر آمده بود و يك راست آمده بود مدرسه دنبال من. دم در مدرسه او را ديدم و از خوشحالى پريدم در آغوشش و او را بوسيدم. بعد سوار ماشين شديم و رفتيم خانه. فردا مدير مدرسه مرا خواست و با عتاب گفت: ''دوست پسر داشتن عيبى ندارد، اما چرا دم در مدرسه ماچش كردى؟" هرچه گفتم پدرم بود باور نكرد. روز بعد مجبور شدم خودِ ''جنس‏" را به مدرسه ببرم تا باور كند. منظورم اين است كه معاشرت با جنس مخالف پذيرفته‏شده بود اما همه‏گير نبود.  از يك كلاس چهل‏نفره شايد دو نفر دوست پسر داشتند، و دوسه نفرى هم به پارتى مى‏رفتند.

 

 

رفاه خانواده يا زندگى مدرن اسباب حسرت و حسدِ چندانى نمى‏شد و با وضع فعلى قابل قياس نبود. يادم مى‏آيد اواخر دهه 1330 بود و در قلهك مدرسه مى‏رفتم. پدرم يك يخچالِ نفتى خريد و آن را جانشين يخدان چوبىِ زردرنگ‏مان كرد. اين يك اتفاق مهم در خانه ما بود. دائماً مى‏رفتم در يخچال را باز مى‏كردم، به درون سفيد و خُنكش نگاه مى‏كردم و لبخند مى‏زدم. ما يخچال‏دار شده بوديم، و اين مهم بود.

بعد از چند سال تلويزيون به بازار آمد. خانواده دوستانم تك‏وتوك تلويزيون خريده بودند و آنها برايمان تعريف مى‏كردند (اما پُز نمى‏دادند).  بعد از مدتهاى مديد بالاخره تلويزيون به خانه ما هم آمد. از كنار آن تكان نمى‏خوردم.  كانال آمريكايى‏ها هم راه افتاده بود وپدرم بيشتر آن كانال را مى‏گرفت تا ما زبان انگليسى ياد بگيريم (طفلك چقدر زحمت مى‏كشيد كه بلكه ما چيز ياد بگيريم).  دوستانى كه تلويزيون نداشتند دسته‏جمعى مى‏آمدند خانه ما تا با اين پديده جديد آشنا شوند. دور تا دورِ اتاق مى‏نشستيم و با دهنهاى باز و نگاههاى متعجب به صفحه آن چشم مى‏دوختيم.  اينها هيجانهاى زندگى ما بود، اما افتخار ما نبود.  ماية‌ پزدادن و فخرفروشى هم نبود.

جايى كه تأثير پولداربودن يا نبودن بچه‏ها كاملاً نمود داشت در رفتار مدير و معلمهاى مدرسه بود: مجيز باباهاى پولدار را مى‏گفتند و به نفع بچه‏هايشان تبعيض قائل مى‏شدند، به اين اميد كه چيزى بماسّد. بچه‏ها به‏خودى خود خراب نبودند؛ خرابشان مى‏كردند. بچه‏هايى كه پدر ادارىِ بلندمرتبه يا بازارى داشتند بيشتر مورد علاقه مديرها بودند. روشنفكر يا هنرمندبودنِ پدر و مادر بچه‏ها نزد معلم امتيازى نداشت. بچه‏تاجرها عيد به عيد به معلم در پاكت دربسته پولْ عيدى مى‏دادند
ــــ آن هم جلو همه.  و اين حركت هميشه براى من ناخوشايند بود.  من از آن دسته بچه‏ها بودم كه زندگى متوسطِ بى‏ريخت‏وپاشى داشتند و فقط به باباى مدرسه عيدى مى‏دادند.

تمايز بچه‏پولدارها شايد در نوع خوراكىِ زنگ تفريح هم بود. كمترداراها لقمه پنير مى‏آورند و داراها لقمه كتلت با سبزى‏خوردن. همه با هم شريك مى‏شديم و دل ساده و پاك‏مان را با قصه پنير و كتلت مكدّر نمى‏كرديم.

بعدها، زمان مدرسه‏رفتن بچه‏ام، يعنى اوايل دهه پنجاه، اين تفاوت جور ديگرى حس مى‏شد. يادم مى‏آيد يك روز سر راهِ مهمانىِ ناهار مجبور بودم به مدرسه پسرم سر بزنم (درس نمى‏خواند و قرار بود بروم دعوايم كنند). اما وقتى معلمها مرا با لباس شيك مهمانى ديدند، شروع به خوشامد گويى كردند و قضيه درس‏نخواندن بچه اصلاً مطرح نشد. ديگر ظاهر داشت اهميت پيدا مى‏كرد. لباس و ماشين خوب، به اصطلاح امروزى‏ها، كارايى و كاربرد پيدا كرده بود.

 

  

آرايش دخترهاى زمان ما در برداشتن زير ابرو خلاصه مى‏شد ــــ كه جرم بزرگى بود، چون در سنّت ما برداشتن زير ابرو يعنى شوهر داشتن. يكى از بچه‏هاى شيطان كلاس مى‏گفت روزى يك دانه مو برمى‏دارد تا كسى متوجه نشود چيزى سر جايش نيست.

من خيلى ديرتر از بقيه به اين حرفها رسيدم. يادم هست به مهمانىِ دخترانه‏اى رفتم كه همه جوراب نايلون و كفش پاشنه سه‏سانتى پوشيده بودند، و من دامن پليسه سرمه‏اى، جوراب سفيد كوتاه و كفش ورنى. آخر شب، پيش از برگشتن به خانه، كفش و جورابم را با مال دوستم عوض كردم تا مادرم بفهمد كه دلم مى‏خواهد. آنها را ديد و توضيح داد كه هنوز زود است. و تا يك سال بعد به آرزويم نرسيدم. حدود شانزده سال داشتم و اگر با حالا مقايسه كنيم، خنده‏دار است: شانزده‏ساله‏هاى امروزى تجربه سى، سى‏وپنج‏سالگىِ ما دارند. لباسهايى دوخت خارج هم سوغات مى‏رسيد، اما مادرم نمى‏گذاشت در مدرسه بپوشم، مبادا با بچه‏ها تفاوت پيدا كنم.

تفاوتهاى مادى‏
ــــ هنوزـــــ زياد آزاردهنده نبود، اما تفاوتهاى فرهنگى و تربيتى، در قياس زندگى‏ها با هم، به‏شدت به چشم مى‏خورد. خانة ما خانة ساده‏اى بود با نماى آجرى و ديوارهاى داخل هم آجرى بود، با مبلمان ساده چوبى و پدر و مادرى كه تظاهرات عيانِ عاشقانه داشتند. تمام اينها براى دوستانم جالب بود. اگر به خانه ما مى‏آمدند مى‏دانستند كه ناهار كدوى سرخ‏كرده با نيمرو و نان و پنير و گوجه‏فرنگى داريم. سفره از اين سر تا آن سر نبود. موسيقىِ كلاسيكى با صداى بلند به راه بود و پدرم با بالاتنه و پاى برهنه در خانه مى‏گشت. صراحت گفتار داشتيم و معاشرت با ما راحت بود. اين همان تفاوت در فرهنگ و تربيتى بود كه در معاشرتها مرا از بقيه دوستان جدا مى‏كرد.

گرچه هيچ‏گاه نمره عالى نمى‏آوردم، در درس املاى فارسى هميشه بيست مى‏گرفتم. در رأى‏گيرى‏ها هم نفر اول مى‏شدم و براى كارهاى جنبى انتخابم مى‏كردند. اين نتيجه همان فرهنگ خانواده بود. بچه‏هايى كه پشت‏هم هفده و هجده مى‏آوردند چندان محبوب نبودند، نه به دليل حسادت ديگران، بلكه چون جز درس، دانسته ديگرى نداشتند و چندان جالب نبودند.

 

 

معلم را فرد زحمتكش جامعه مى‏شناختند، و فداكار و باسواد. امروز، در قياس، مى‏بينيم معلمها از قرب و منزلت آن روزگار برخوردار نيستند و احترامِ آن وقتها را ندارند. حتي بعضى‏شان را در خانه‏ها مسخره مى‏كنند. ما تا سالها بعد اگر معلممان را در جايى مى‏ديديم باز حالت احترام شديد به خود مى‏گرفتيم و به قد و قواره نوجوانى‏مان برمى‏گشتيم. فكر نمى‏كنم بچه‏هاى حالا نسبت به معلمانشان، كه بيشتر گزينشى‏اند تا اصلح و ممتاز، چنان حالتى داشته باشند. شايد هم امروز نه پدر و مادر از آن احترام قديم برخوردارند و نه هيچ‏كس ديگر.

مى‏توانم نتيجه بگيرم كه زمانة ما محترم‏تر بود. فكر مى‏كنم محترم‏تر كلمة مناسبى براى توصيف آن زمان باشد، و احترام مفهومى است كه اين روزها به فعل درنمى‏آيد. چه حيف.

 

*  شمارة چهاردهم، اسفند 1381

 

 

 

editor@lawhmag.com

 mGhaed@lawhmag.com  

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

X