مرگ در خانواده

 ضميمة‌ كتاب  رنج و التيام در سوگوارى و داغديدگى

      فشرده‌اي از چند بخش كتاب  آخرين بار كِـى پدرت را ديدى؟  نوشتهٔ بلِيك موريسن

And When Did You Last See Your Father?

Blake Morrison

New York, Picador, 1993

Granta Books, London, 1995

 

عنوان اين كتاب اشاره به تابلويى است با عنوان  و آخرين بار كى پدرت را ديدى؟ اثر نقاش انگليسى ويليام فردريك ييمز (F .W. Yeames, 1835-1918) در گالرى واكر آرت در ليورپول.  در اين تابلو صحنه‏اى مربوط به دورة جنگ داخلى بريتانيا در قرن هفدهم تصوير شده كه افسران مشروطه‏خواه و طرفدار پارلمان (جناح آليور كرامول) پسر خردسال يكى از هواداران پادشاه مخلوع و معدوم (چارلز اول) را استنطاق مى‏كنند تا كشف شود پدر متوارى‏اش كجا مخفى شده است.

 

موريسن، شاعر، روزنامه نگار و نويسندة انگليسي و يكي از ويراستاران مجموعة ‌شعر پنگوئن، اين روايت را كه از تجربة واقعي زندگي خويش نوشته است همراه با ترجمة عربي آن كه در دمشق چاپ شده به مترجم هديه كرد.

آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟ وقتى تابوت را مى‏سوزاندند؟ وقتى درِ آن را مى‏بستند؟ آخرين نفسش را چه وقت كشيد؟ آخرين بار كِى بلند شد و نشست و چيزى گفت؟ آخرين بارى كِى مرا شناخت؟ آخرين بارى كِى لبخند زد؟ آخرين بار كِى كارى را بى كمك ديگران انجام داد؟ آخرين بار كِى احساس تندرستى كرد؟ آخرين بار، پيش از آنكه خبر بيمارى‏اش را به او بدهند، چه وقت بود كه احساس سلامتى كرد؟

آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟ پشت ميزم در زيرزمينى به‏سردى مرده‏شويخانه در خانه تازه‏ام، خانه‏اى كه كمكم كرد بخرم، نشسته‏ام، دستگاه باترى‏دار قلبش در تاقچه‏اى بالاى كامپيوتر من جا خوش كرده است و رديف كتابها معنايى جز اين ندارد كه به من يادآورى كند اين نخستين قفسه‏اى است كه بى او مى‏چينم. احساس مى‏كنم انگار بارى روى دلم است. فكر مى‏كردم ديدن پدرم در حال مرگ مى‏تواند ترسم از مرگ را از ميان ببرد، و همين طور هم شد. خيال نمى‏كردم مرگ را به زندگى رجحان ببخشد.

آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟ خواب دنده‏هاى عظيم گاوميشى مى‏بينم كه در پهنهٔ صحرا افتاده است و لاشخورها آن را از گوشت پاك كرده‏اند.  خواب پوست تاول‏زده و پوست چرم‏مانندى كه متلاشى مى‏شود و گردبادى از تكه‏هاى كاغذ و شاهكار گمشده‏اى را مى‏بينم كه در آسمان بالا و پايين مى‏رود. اما خواب پدرم را نمى‏بينم. حروف اول اسمش را روى شماره ماشينى ديده‏ام: 179X ABM. .  صدايش مدتها روى دستگاه پيام‏گير تلفن بود، پيامى طولانى درباره صورتحسابهاى بانك، تا اينكه يك نفر ديگر پيام طولانى‏ترى گذاشت كه پيام او را پاك كرد. نفس كشيدن پر خس‏خسى از اتاق خوابش به گوشم خورد، اما وقتى پا به اتاق گذاشتم صدا خاموش شد. من از آرامش مذهب بى‏بهره‏ام؛ مثل پسر آن تابلوى مشهور نيستم كه كه روى چارپايه ايستاده و بازجويى‏اش مى‏كنند و مى‏داند كه پدرش نمرده، بلكه مخفى شده است.

آخرين بار كِى پدرت را ديدى؟ در آخرين هفته‏هاى پيش از اينكه ما را ترك كند، يا زندگى تركش كند، مدام فرو مى‏ريخت. هر روز فكر مى‏كرديم ''ديگر بيش از اين نمى‏تواند شبيه خودش نباشد``، و هر روز بيش از پيش شبيه خودش نبود. سعى مى‏كنم لحظه‏اى را بيابم كه هنوز خودِ خودش بود، كاملاً خودِ خودش. 

صبحانه يكشنبه در ناهارخورى. خورشيد از پشت شيشه مى‏درخشد. پدرم بتازگى برايمان فريزر خريده است و ستايشش از غذاى منجمد را انگار يك بنگاه تبليغاتى نوشته باشد: ''فكرش را بكن، اين تمشكها سه ماه پيش چيده شده و مزه‏اى مى‏دهد كه انگار همين امروز صبح خريده باشيم‏شان. عالى است. از آن مزه فلزىِ غذاهاى كنسرو شده خبرى نيست. باورنكردنى است، كار عِلم است.``

 پدرم در پيشدستى‏اش يك مشت قرص ويتامين چيده است. به مصرف ويتامينهاى A و B و C و D اعتقاد قرص و قايمى پيدا كرده است. اخيراً معتقد شده كه اگر رژيم كپسول و قرصهاى خاصى را رعايت كنيم سرما نخواهيم خورد و آنفلوآنزا نمى‏گيريم. بلعيدن بعضى قرصها سخت است، بعضى ديگر دندان كه رويشان مى‏گذارى مى‏تركند و مثل روغن در دهان پخش مى‏شوند. اولين بار نيست كه خانواده ما وسيله‏اى براى آزمايشهاى پزشكى مى‏شود: چيزى كه ما امروز مى‏خوريم فردا بيمارانش در بيمارستان خواهند خورد.

مشكل مى‏شد بين رژيم تندرستى‏اش و آنچه بعد از آن مى‏خورْد شباهتى ديد: ژامبون، تخم‏مرغ، گوجه‏فرنگى و نانى كه در روغن ته ماهيتابه سرخ مى‏كرد. در حالى كه آخرين تكه نان سفيد را ته بشقاب مى‏كشد و مايع كُشنده و قلب‏خراب‏كن را با آن ور مى‏چيند، مى‏گويد: ''روغن ته ظرف حرف ندارد.`` روغن ته ماهيتابه آخرين عادت بد در روغنخوارى است كه از سرش مى‏افتد ــــ‌ حتى وقتى مارگارين جاى كره را مى‏گيرد، باز هم برايش قابل قبول است.

در آن سر تخت نشسته است، يا كسى كه هيچ شباهتى به او ندارد در لباس سبز نازك در آن سر تخت نشسته است. بيمارستان خصوصيتى دارد كه آدم را گيج و ويج مى‏كند. اما اين مسئله‏اى نيست. پدرم به مريضخانه عادت دارد. اين بيمارستانى است كه در ده سال آخر كارش به‏عنوان پزشك عمومى بيشتر بيمارانش را به آن مى‏فرستاد. اين بخش 19 جايى است كه بعد از بازنشستگى براى ديدن بيماران مُسن به آنجا سر مى‏زد. حتى اين اتاق، اتاق شماره 2 ، را از عيادتهاى قبلى‏اش مى‏شناسد. اما امروز او عيادت‏كننده نيست.  امروز بيمار است.  امروز عيادت‏كننده منم.

اگر پدرم عيادت‏كننده مى‏بود، به اين شخص در آن سر تخت توجه اندكى مى‏كرد.  اين چيست كه تنت كرده‏اى؟ لباس خواب؟ لباس تو كه معمولاً اين جورى نيست. پتوى نخى سفيدى روى زانويش است: در اتاقى به اين گرمى پتوى بچه براى چيست؟ بگذار كمى هوا توى اتاق بيايد. وقتى وارد مى‏شوم سرش را كمى مى‏گرداند. خيلى خوب، خوشحال باش، ممكن است هيچ‏گاه اتفاق نيفتد. اما همه ما مى‏دانيم كه دير يا زود اتفاق خواهد افتاد، و بيشتر زود تا دير، و به‏همين دليل است كه من اين‏جا هستم.

 ''حالت بد است، پدر؟"

 ''كاملاً درست است.

''اما از ديروز كه بهترى؟"

 ''آره. "

 ''و فقط چهار روز از عمل گذشته."

 ''درست است."

 

يك لحظه در آغوشش مى‏گيرم، بعد روى صندلى پلاستيك كوچكى كنار تخت مى‏نشينم. رنگ‏پريده نيست ــــ‌ ته رنگى از صورت گل‏انداخته برنزه هنوز در او هست ــــ اما فروغ چشمان سياهش خاموش شده و سرش مثل سر لاك‏پشت كه از كاسة سنگى‏اش بيرون بزند اندكى به جلو متمايل شده است.

 

پسرى كه دانشجوى پرستارى است از دم در مى‏پرسد: ''سوپ ميل داريد، دكتر؟"   ساكت نشسته‏ام و آرزو دارم پدرم هرچه بيشتر غذا بخورد.  دانشجوى پرستارى بر مى‏گردد و با لحنى شمرده، بلند و حساب‏شده مى‏پرسد: ''حالتان چطور است؟"   دلم مى‏خواهد سرش داد بزنم: ''اين پدر من است، كله‏پوك.  نه معلولى كه بخواهى به او لطف كنى."  اما حالا پدرم دقيقاً يك معلول است.

 

تماشايش مى‏كنم كه با حركات آهسته و بسيار كند بلند مى‏شود و به دستشويى مى‏رود؛ و قوزك پاهايش را تماشا مى‏كنم كه مثل دو تا چانه خمير از دمپايى‏هايش بيرون زده و هر كدام دو برابر اندازه هميشگى است؛  و ساقهاى كشيده‏اش را كه ورم كرده و انگار هرچه مى‏نوشد صاف در مچ پاهايش مى‏ريزد. به دستشويى كه مى‏رسد از نفس افتاده است و در را آرام پشت سرش مى‏بندد.

تلفنى با مادر و پدرم صحبت مى‏كنم.  مادرم به من خبرهايى داده و كوشيده وانمود كند وضع عالى است.  بعد به پدرم مى‏گويم:

 ''حالا در خانه‏اى، بابا."

 ''فكر مى‏كردم كه برايت جالب باشد."

 ''حالت چطور است؟"

 ''كمى بهترم.  زير زخمم درد شديدى دارم، اما اين نظريه قديمى را كه مى‏دانى: اگر بچه‏اى دلش درد مى‏كند، يك سكه روى نافش بگذار."

 ''سكه روى نافت هست؟"

 ''سكه كه نه، باند سفت و سخت چرا.  امروز 14 ساعت خوابيده‏ام."

 مى‏گويم: ''خوب است‏"  گرچه مى‏دانم خوب نيست:  پدر من 14 ساعت بخوابد؟  آدمى كه فكر مى‏كرد فقط به شش ساعت خواب و يكى دو تا چُرت كوتاه احتياج دارد؟

به صدايش كه روى تلفن سيّار محو مى‏شود گوش مى‏دهم و به ياد صحبت سه روز پيشم با مشاور مى‏افتم ــــ  ''مى‏تواند در خانه بميرد؟"  ــــ  ''چرا كه نه.  مادرتان دكتر است و در بيمارستان هم نمى‏توانيم برايش كار بيشترى بكنيم."   و در فكرم كه آيا كار به اين حد رسيده است.

از دفترچة يادداشت هاى روزانه‏ام.

سه‏شنبه 12 دسامبر: انگار روى نوعى سطح صاف حركت مى‏كند، يا به‏آهستگى به زمين مى‏افتد: هر روز ضعيف‏تر از روز پيش مى‏شود، اما آن اندازه غذا مى‏خورد كه بتواند كمى بيشتر دوام بياورد.  ديروز مادرم رفت برايش پوشك بخرد.  يادم است كه تا يك ماه پيش مادرم نشيمنگاهش را با ملايمت تميز مى‏كرد و كمى لكه روى ملافه‏ها چقدر ناراحتش مى‏كرد، گرچه چيز زيادى نبود. مادرم نگران است كه پدرم حالا هم از دهان نفس مى‏كشد و هم از بينى؛ فكر مى‏كند كه در كريسمس خواهد مرد و ''عيد همه را خراب خواهد كرد"، انگار كه عيد همه به هر حال خراب نخواهد شد، يا امسال اصلاً عيدى در كار است، يا مرگ او اگر در جاى ديگرى از تقويم اتفاق مى‏افتاد قابل تحمل‏تر مى‏بود.

مادرم در درگاه ايستاده است.  از قيافه‏اش مى‏فهمم كه پدرم هنوز زنده است، و وقتى با شتاب وارد مى‏شوم از سيماى پدرم مى‏فهمم كه مدت زيادى زنده نخواهد ماند. خوابيده است، گرچه مشكل بتوان گفت خواب است يا بيدار. وقتى خواب است پلك چشم راستش كاملاً بسته نمى‏شود و مى‏شود سفيدى چشمش را ديد. وقتى بيدار است نمى‏تواند چشم چپش را خوب باز كند - پلك آن پايين مى‏ماند و مردمك را مى‏پوشاند. گونه‏هايش بيش از پيش گود افتاده است. چانه‏اش، با ته‏ريشى يك‏هفته‏اى، يك عالم با عادت هميشگى‏اش به سه تيغه‏كردن فاصله دارد. از دهانش، كه به شكافى خشك و وارفته تبديل شده، و از بينى همزمان نفس مى‏كشد - وقتى با فشار هوا را به داخل مى‏كشد مى‏توانم انقباض و انبساط آن را ببينم. لب پايينش از دندان جدا شده و چيزى صورتى‏رنگ به آن چسبيده است. شايد تكه‏اى از قرصهايى باشد كه فرو نداده يا بالا آورده است. موهايش بلند و لَخت روى گوشهايش ريخته و انگار بى توجه به وضع و حال او همچنان رشد مى‏كند.

در صندلى كنار تختش مى‏نشينم و از ملافه‏ها بويى به مشامم مى‏خورد. دستش را كه هنوز مثل بقيه بدنش آب نشده است مى‏گيرم، دستى كه همچنان بزرگ و قهّار و توانا و كارراه‏انداز است. همچنان كه اسكلت درون وجودش انگار بيرون مى‏زند و از گوشت و پوست رد مى‏شود، گوديهاى و فرورفتگى‏هايى را كه در تنش پيدا مى‏شود مى‏توانم ببينم - بالاى ترقوه‏اش، بين دنده‏هايش، زير چشمش. ملافه را بلند مى‏كنم و بالشتكهاى زير پايش و پارچه دور كمرش با دو نوار چسبنده در دو سرش را مى‏بينم. ديگر اصلاً خودش نيست، اما نفس‏كشيدنش عميق و منظم است. فكر مى‏كردم بيش از اين نمى‏تواند بيمار شود و آب شود، اما اشتباه مى‏كردم.

تمام دوران بزرگسالى‏اش را در دارو و دوا سپرى كرده است و حالا در وسط آنها مى‏ميرد. داروها ــــ ديكونال، فروسمايد، لارگاكتيل، پرياكتين ــــ  نه در شيشه‏هاى قديمى و بطريهاى رنگى و قوطيهاى مقوايى سالهاى بعد از جنگ كه او تازه دكتر شده بود، بلكه در بسته‏هاى پلاستيك با درهاى فشارى و چرخان، مثل پرستارها لبه پنجره نشسته‏اند.  حضورشان عجيب به‏نظر نمى‏رسد، تنها چيز عجيب اين است كه براى او حضور داشته باشند.  خانه‏اش هميشه پر از قرص و ابزار جراحى بود.  دوست داشت خيالش از بابت وسايل پزشكى راحت باشد و بتواند به همه، بخصوص به خانوادة خودش، چيزهايى بدهد.  وقتى 12 سال داشتم سرنگهاى پلاستيك كوچكى، يكى از آن سرنگهاى جديد پلاستيكى كه در دهة 1960 تازه جاى سرنگهاى فلزى را گرفته بود، به من داد تا با آنها بازى كنم.  سوزن سرشان را كه بر مى‏داشتى مى‏شد با آنها به اطراف آب پاشيد.  من هم راه خوبى براى كاسبى پيدا كردم و آنها را، بسته به اندازه، به يك يا دو شيلينگ به همكلاسهايم فروختم.  وقتى اين موضوع به گوشش رسيد عصبانى شد و ديگر به من سرنگ نداد.  ناراحتى‏اش نه از بابت كاسبى كردن من، بلكه از اين جهت بود كه من پسر يك دكترم:  اگر شايع كنند كه آرتور موريسن از پسرش استفاده مى‏كند تا شندرغاز در بياورد چه؟

سرنگهاى جديدى كه حالا كنار تختش است كوچكتر و حتى يكبار مصرف‏ترند.  ته كپسولى شيشه‏اى را كه همراه آنهاست مى‏شكنى، سوزن را در آن فرو مى‏برى، سرنگ را پر مى‏كنى، تزريق مى‏كنى و كل سوزن را دور مى‏اندازى.  دارويى را كه نمى‏تواند از راه دهان بخورد مادرم به اين طريق به بدنش مى‏رساند:  پارچه‏اى روى رانش مى‏كشد و درد آمپول را به‏زحمت مى‏شود در چشمش ديد (چون شديداً زير تأثير داروست؟ چون در جاهاى ديگر به‏اندازه‏اى درد دارد كه متوجه اين يكى نمى‏شود؟)  پاى چپش پر از لكه‏هاى سياهرنگ سوزن است.  از يكى از آنها خون مى‏آيد و مادرم خون را زير شير آب مى‏شويد.

نيم‏ساعت بعد، خودش را جمع مى‏كند و كنار تخت مى‏نشيند.  زير لب با خودش چيزى مى‏گويد، از نفس افتاده است و چيزى براى نوشيدن مى‏خواهد. از زير ملافه شكم بيرون‏زده‏اش را با رديف بخيه‏ها مى‏بينم ــــ‌ مثل گرگ داستان بچه‏ها كه بزغاله‏ها را مى‏بلعد، به خواب مى‏رود و وقتى بيدار مى‏شود مى‏بيند شكمش را پر از سنگ كرده‏اند و آن را دوخته‏اند.  در پارچى كوچك ــــ  نه يكى از پارچهاى نقره‏اى قديمى‏اش (كه همه را دزد برد)، بلكه پارچى شيشه‏اى با صحنة شكار روباه قرمز روى بدنة آن ــــ‌ برايش آب يخ مى‏برم.  اولين آبجويم را وقتى 12 سال داشتم در يكى از ليوانهاى همين سرويس و به دستور او خوردم (''حالا مزه آبجو را بچش تا بعدها سياه مست نشوى‏``). حوله‏اى زير چانه‏اش مى‏گذارم و سرش را عقب مى‏برم. جرعه‏اى فرو مى‏دهد و بيشتر از آنچه خورده بالا مى‏آورد. دستانى كه مى‏كوشد با آنها ليوان را بگيرد مى‏لرزد. مى‏پرسم: ''بهتر شد؟`` مى‏تواند بگويد ''بله‏`` و بعد سعى مى‏كنم با نى به او آب بدهم. نوك نى را بين دندانهايش مى‏گذارم. متوجه منظورم مى‏شود. اول ضعيف‏تر از آن به نظر مى‏رسد كه بتواند چيز از نى بالا بكشد، اما وقتى تلاش شديدى مى‏كند فرورفتگى‏هاى زير گوشش با هر مكيدنى و باز مكيدنى سخت فرو مى‏رود. قطره‏اى آب فرو مى‏دهد و باز سعى مى‏كند نفس تازه كند و صداى قطره آبى را كه بلعيده است مى‏شنوم، مى‏شنوم، كه پايين مى‏رود و به جاهاى خشكى‏كشيده بدنش مى‏رسد.

لبان از خشكى سوخته‏اش حالا مرطوب‏تر به‏نظر مى‏رسند و تارهاى صوتى‏اش روغنكارى شده و به كار افتاده است ، گرچه نمى‏توانم بفهمم چه مى‏گويد. مادرم به او جواب مى‏دهد و با او گپ مى‏زند و سر به سرش مى‏گذارد و كلماتى در حرفهاى مادرم سبب مى‏شود كه گوشش را تيز كند. شب پيش به مادرم گفته بود: ''مى‏توانى تكانم بدهى، نازنين؟`` و آن كلمه نازنين مادرم را متقاعد كرد كه مى‏داند او اين‏جاست و هنوز مى‏شناسدش. اما نمى‏توانم با اطمينان، يا حتى بدون آن بگويم، كه مرا مى‏شناسد. چشمانش تار شده و بى هدف به جايى در دوردست خيره مانده است. اميدوار بودم يكبار ديگر مرا بشناسد، اما انگار اين‏طور نيست. اگر فايده آمدنم اين بود كه مرا بشناسد تا پاداشى باشد براى پرستارى و مراقبتى كه از او كرده‏ام، به اين هدف نرسيده‏ام، چون در خودش فرو رفته است. شعرى از رابرت فراست اين موضوع، يا بخشى از آن يا بيشتر از آن، را بيان مى‏كند:

 بدان هنگام كه كسى در آستانة مرگ است‏

 نزديكترين دوستانش هم مى‏توانند بروند

 شايد هم بهتر باشد كه اصلاً نزدش نروند.

 نه، از آن وقت كه كسى در بستر بيمارى و مرگ مى‏افتد

 تنهاست و تنهاتر هم مى‏ميرد.

وقتى زير بازويش را مى‏گيريم و كمكش مى‏كنيم به داخل تخت برگردد، مى‏بينيم بدنش چقدر از كف‏رفته و در عين حال چقدر از مايعات سنگين شده است، و وقتى نشيمنگاهش را بلند مى‏كنيم تا به بالشها تكيه كند و پاهايش را مى‏چرخانيم و صاف مى‏كنيم، با خودم فكر مى‏كنم كه اين كارها آيا بيشتر براى راحتى خيال خودمان است - يعنى توهّم اينكه كارى  برايش انجام مى‏دهيم - يا واقعاً اسباب راحتى اوست. شايد اگر بدنش در نتيجه خوابيدن ممتد زخم شده بود، مراقبت ما، حتى در اين مراحل آخر، مى‏توانست برايش مايه راحتى باشد. اما اينك چنان به آن جاى دوردست نزديك شده كه به‏نظر نمى‏رسد ديگر متوجه آنچه در اين‏جا برايش اتفاق مى‏افتد باشد.

ديگر لحظه‏هايى روشن و گفتگويى در كار نيست. تنها قيافه اوست كه در سراسر عصر و شب همان طور ثابت مى‏ماند: ته‏ريش، چشم نيمه‏باز، سرش كه روى سينه افتاده است و اگر كلمه‏اى در صحبتى كه سعى مى‏كنيم برايش جالب باشد - بازگشت من به خانه‏ام با قطار، سر و كله زدن مادرم با باغبان - لحظه‏اى توجهش را جلب كند، چند كلمه‏اى كه هميشه مربوط به موضوع نيست مى‏گويد و دوباره به آن فضاى خالى در دوردست پرتاب مى‏شود.

با گذشت ساعات روز، ناديده گرفتن بويى كه از بسترش به مشام مى‏رسد دشوارتر مى‏شود. سرانجام، وقت چاى عصر با خواهرم يكى دو گيلاس مى‏زنيم و تصميم مى‏گيريم زير پايش را عوض كنيم. براى اين كار، زير بغل مى‏گيرمش و از روى تخت بلندش مى‏كنم و بعد 180 درجه مى‏چرخانمش و تِلپّى روى صندلى كنار تخت مى‏نشانمش. در همان حال كه در آن‏جا نگهش داشته‏ام، مادرم زيراندازهايش، ملافه‏هاى آلوده و مشمع زير آن را بر مى‏دارد و خواهرم زير اندازها و ملافه‏هاى تميز به‏جاى آنها مى‏گذارد. بعد پوشكهاى دور كمرش را باز مى‏كنيم، و باز در حالى كه او را در هوا نگه‏داشته‏ام خواهرم آنها را بر مى‏دارد. نشميگاهش سرخ شده اما زخم نشده است و زياد احتياج به تميز كردن ندارد. كار را جزء به جزء ادامه مى‏دهيم تا تر و تميز و نو مى‏شود. در تخت مى‏گذاريمش و به بالش تكيه‏اش مى‏دهيم.

 نفس‏زنان كنار تختش مى‏نشينم، دستش را در دست مى‏گيرم و با خودم فكر مى‏كنم آيا او به‏عنوان يك پدر مقتدر هيچ‏گاه پوشك مرا عوض كرده است؟ و باز فكر مى‏كنم آيا بزرگسال‏بودن يعنى آدم پوشك بچه‏اش را عوض نكند، اما پوشك پدر و مادرش را عوض كند؟

 وقتى در تاريكى از كنار خواهرم رد مى‏شوم، ماه در آسمان مى‏درخشد. مى‏گويم: ''اميدوارم امشب بميرد. دلم نمى‏خواهد با اين وضع ادامه بدهد.``

 ''من هم اميدوارم.``

 ''اگر امشب مُرد به تو زنگ بزنيم؟``

 ''نه ـــ‌ باشد فردا صبح.``

  جلو تلويزيون مى‏نشينم و اخبار تماشا مى‏كنم (پليس ديگرى به‏نام موريسن را چاقو زده‏اند) و بعد فيلمى با عنوان فرار از آلكاتراز. خوابم مى‏برد و در تاريكى و نمى‏دانم چه ساعتى با صداى زنگ تلفن بيدار مى‏شوم. از جا مى‏پرم تا گوشى را بردارم و مى‏دانم خبر بد در راه است، كه پدرم در خانه مرده است. بعد سر از اتاق او در مى‏آورم و مى‏بينم پريز تلفن كنار تختش را كشيده‏ايم و او كنار مادرم است و نفس مى‏كشد و هيچ كدامشان صداى زنگ تلفن را نمى‏شنوند و با شتاب به اتاق نشيمن بر مى‏گردم و گوشى را بر مى‏دارم - پزشك معالج است كه از بهبود حالش مى‏پرسد و اطلاع مى‏دهد كه در هر ساعت شب لازم مى‏دانيم با اين شماره‏ها با او تماس بگيريم. تشكر مى‏كنم و گوشى را مى‏گذارم و با خودم فكر مى‏كنم چرا به خودش اجازه مى‏دهد بدون درخواست ما در هر ساعت شب كه دلش مى‏خواهد زنگ بزند، و بعد مى‏بينم ساعت تازه 11 و ربع است. دوباره به اتاق خواب  پدر و مادرم بر مى‏گردم. دستش در دست مادرم است، مثل زوج شعر گورى در اروندل سروده فيليپ لاركين، گرچه سگ كوچك پايين پايشان نيست و در آشپزخانه است و هر دوى آنها گوش و پوست‏اند و مجسمه نيستند، هرچند كه فردا يكى از آنها ممكن است چنين باشد. چشمم روى منظره دست مادرم در دست پدرم مى‏ماند كه كنار يكديگر خوابيده‏اند، همان‏طور كه 45 سال اين كار را كرده‏اند و عشقشان پايدارتر از وجود هر دوست.

 

 ساعت شش و 30 دقيقه بيدار مى‏شوم. هوا كاملاً تاريك است و از پله‏ها پايين مى‏آيم ـــــ كمى مضطربم اما كاملاً مطمئنم كه هنوز زنده است، چون صداى فين‏وفين نفس كشيدنش را مى‏شنوم. مادرم به پشت خوابيده است و نسخه‏اى از رمانى كه با حروف درشت چاپ شده روى سينه اوست. پدرم به پهلو خوابيده است و به‏نظر مى‏رسد مى‏خواهد بلند شود. دست راستش را به لبه تخت گرفته است، مى‏كوشد آن را محكم بچسبد و بازويش سفت شده است. اما دستش و بازويش شل مى‏شود و دوباره به خواب مى‏رود. مى‏روم چاى درست كنم و برمى‏گردم و كنار تخت مى‏نشينم. مادرم بيدار مى‏شود و يك لحظه از اينكه مرا آن‏جا مى‏بيند گيج مى‏شود. ليوانى چاى به دستش مى‏دهم و بلند مى‏شود مى‏نشيند.

 مى‏پرسم ''چطور بوده؟"

 ''ساعت چهار بيدار شد.  بلند شد لب تخت نشست و آن قدر سرفه كرد تا چيزى بالا آورد و حالش بهتر شد."

 به تلاشهاى ضعيف‏احوالانه‏اش براى برخاستن اشاره مى‏كنم: ظالمانه به نظر مى‏رسد كه كمكش نكنيم، اما وقتى تا اين حد ضعيف و از حال رفته است ظالمانه است كه بلندش كنيم بنشيند. بعد متوجه مى‏شوم كه چشمش را باز مى‏كند و انگار به چيزى در وراى تخت خيره مانده است. تخت را دور مى‏زنم و در شعاع ديدش قرار مى‏گيرم، به اين اميد كه بتواند مرا ببيند. اما نگاهش چيزى تشخيص نمى‏دهد: چشمانش به فاصله‏اى نه چندان دور خيره مانده و علامتى از حيات در آنها نيست. نفس‏كشيدنش هم تا حدى عوض شده - مادرم درباره آن نظر مى‏دهد - و كندتر و گرچه منظم نفس مى‏كشد. بعد نفسى كمى بلندتر از معمول مى‏كشد و بى نفس مى‏ماند. با سر به مادرم اشاره مى‏كنم. حدود نيم دقيقه بعد دوباره نفسى كوتاه، نيم‏نفسى، مى‏كشد. مادرم دستش را روى سينه‏اش مى‏گذارد، انگار كه مى‏خواهد بگويد مسيح، راحت شد، فكر كردم رفته است. بعد هيچ اتفاقى نيفتاد. نيم دقيقه بعد، نيم‏نفسى ديگر. بعد سكوت. و باز هم سكوت، آرامش. به ساعتش نگاه‏مى‏كنم: ساعت هفت. و به ساعت مادرم: هفت و ده دقيقه. همه جا آرام است. تنها صدايى كه مى‏شنوم صداى زاغها در دوردست است.

 

 مرده است و در اين باره احساس پيروزى غريبى مى‏كنم. مرده است. چيزى كه (وقتى بچه بودم) بيش از هر چيز ديگرى از آن وحشت داشتم. اما من اين‏جايم، مادرم هنوز اين‏جاست و صداى نفسش را مى‏شنوم. دنيا به آخر رسيده اما ما زنده مانده‏ايم و حالمان خوب است. مرده است، بى هيچ كشمكشى براى بقا، بى‏هيچ وحشت و هذيانى، فقط مانند فتيله پيه‏سوزى كه در روغن خود خاموش شود. اين‏جا نشسته‏ايم، جسد خاموش بين ما دو نفر است و در جستجوى نوعى علامت در آن خيره مانده‏ايم. از اين ضربه به هيجان آمده‏ام. مى‏دانم كه اگر خوب گوش فرا دهم مى‏توانم قضاوت خودش را با دلايل مثبتش بشنوم: ''خوب، خيلى هم بد نبود، مگر نه؟ وقتى فكر مى‏كنم چه جورهاى ديگرى مى‏توانسته باشد - طولانى بشود، ناگهانى و افتضاح باشد، به‏جاى خانه در بيمارستان اتفاق بيفتد - احساس سعادت مى‏كنم. يك زندگى خوب و يك مرگ خوب. از اين بهتر چى؟``

 ''دكتر گفت صاف بخوابانيمش.`` مادرم در سكوتى سرد برمى‏خيزد. سرش را بلند مى‏كنيم و تعدادى از پشتيها را از زير آن برمى‏داريم، به پشت صاف مى‏خوابانيمش، پاى چپش را كه از تخت آويزان است كنار پاى ديگر مى‏گذاريم و ملافه را تا روى سينه‏اش مى‏كشيم - چرا جز در فيلمهاى سينمايى آدم بايد ملافه را روى صورت مرده بكشد و چيزى را كه به‏زودى براى هميشه ناديدنى خواهد شد پيش از موقع پنهان كند؟ طى اين كارها به آرامى گريه مى‏كنم، بعد مادرم را با او تنها مى‏گذارم و كنار پنجره آشپزخانه با صداى بلند زار مى‏زنم. جلو پنجره تنه درختى قطع‏شده را مى‏بينم كه روى سطح آن براى پرنده‏ها دانه مى‏پاشيد و از كناره آن قارچهاى سفيدرنگ روييده است.

 مادرم مى‏گويد به كشيش ده زنگ زده است. هنوز ساعت هشت نشده، بنابراين تا نماز صبحش را بخواند، و بدون تلفن كردن ما، خبر در تمام ده پيچيده است: كليسا بالاخره هنوز فايده خودش را دارد. به همسر و فرزندانم در لندن تلفن مى‏كنم و به آنها خبر مى‏دهم. سرگرم اين كار هستم كه مادرم پيش من مى‏آيد و مى‏پرسد همين الآن من در اتاق خواب بوده‏ام؟ به‏نظرش رسيده كه كسى راه مى‏رود. به اتاق خواب مى‏روم و در درگاه مى‏ايستم، اما اتاق حال و هواى روح و شبح ندارد. مطمئنم پدرم مادّه‏گراتر از آن بود كه حالا شبح بشود، و در اتاقى كه ما شاهد مرگش بوديم همه چيز كاملاً عادى و سرجايش است. اين ماييم كه رنگ‏پريده و سرگردان و ضربه‏خورده مثل اشباح اين طرف و آن طرف مى‏رويم.

 شش ساعت يعد پيشانى‏اش مثل سنگ مرمر سرد است، اما وقتى دستم را زير ملافه مى‏برم و روى قفسه سينه عظيمش مى‏گذارم، سينه‏اش هنوز گرم است. مادرم رو به‏روى من نشسته است و دست پدرم را در دست دارد. هنوز درست و حسابى گريه نكرده است. با هر تلفنى - كه با گذشت ساعات روز شمار آنها بيشتر و بيشتر مى‏شود - چشمهايش تر مى‏شود و لبهايش مى‏لرزد، اما زارى نمى‏كند. حالا، سرانجام، خودش را روى او مى‏اندازد و روى گردن و سينه سردش اشك مى‏ريزد. ضجّه‏اى است هراس‏آور، ناآشنا و از اعماق گلو. نمى‏خواهد من آن‏جا باشم و گوش كنم، و من به غريزه‏ام كه جلو بروم و او را بگيرم مهار مى‏زنم چون مى‏دانم اگر اين كار را بكنم گريه را متوقف خواهد كرد و با اطمينان احساس مى‏كنم كه دردش را به زبان خواهد آورد و با گريه بيرون خواهد ريخت:

ا ندوه دل را بر زبان ران؛ ماتمِ بى‏سخن‏

 در گوش دلِ مالامال غم نجوا مى‏كند و مى‏شكندش. *

] * مكبث، پردة چهارم، صحنة سوم.- م [

 بنابراين كنار مى‏كشم و با بيقرارى به اين‏جا و آن جاى خانه مى‏روم و هر بار كه از برابر در اتاق پدرم مى‏گذرم به او نگاه مى‏كنم: دو هفته است كه كارم همين بوده و دليلى نمى‏بينم حالا چون مرده است اين كار را نكنم. بعد از ناهار - ناهار! - يواشكى برمى‏گردم و دستم را زير ملافه مى‏برم: بدنش هنوز بفهمى‏نفهمى گرم است اما وقتى دستان سردش را كه بر خلاف صورتش سفيد شده لمس مى‏كنم يكه مى‏خورم. و نه تنها دست و پا كه پوستش هم كمى خشك‏تر هم شده است. انگشتانش را نوازش مى‏كنم و آنها را مى‏بندم. مادرم وقتى وارد اتاق مى‏شود يكه نمى‏خورد؛ كنار من مى‏نشيند، گوشه‏هاى لبش را لمس مى‏كند و آن را به حالتى در مى‏آورد كه در قيافه او برايش جالب است، انگار مرگ چيزى است همانند ژست گرفتن در برابر دوربين ــــ يا لباس نوى كه روى تنش پرو مى‏كند (انگار پدرم بگويد ''بهم مى‏آيد؟``) ــــ‌ كه به‏نوعى هست.

 بعد كنارش دراز مى‏كشد و يك ساعتى به خواب مى‏رود. اما مطمئن نيست كه خوابيدن در كنار او ناپسند هست يا نيست يا خاطره‏اى تلخ و فراموش نشدنى به جا نخواهد گذاشت، و شب را در اتاق خواب اضافى به صبح مى‏رساند. به اتاق خودم در طبقه پايين مى‏روم و نامه‏اى مى‏نويسم؛ ساعت هشت صبح روز بعد با تلفن يكى از بيمارانش بيدار مى‏شوم، زنى كه پدر و مادرش را وقتى در دهه بيست عمر بود از دست داد و همواره به پدر و مادر من تعلق خاطر داشته است. ''خواهش مى‏كنم بگوييد كه حقيقت ندارد. او براى من مثل پدر بود. حالا چكار كنم؟ من وصيت كرده‏ام خانه‏ام به او ارث برسد.``

  نخستين روز زندگى بعد از مرگ او. زنى در اداره ثبت با حالتى دوستانه اما نه كنجكاوانه قلم خودنويسى بر مى‏دارد و از من مى‏خواهد بنشينم. از نظر آداب و رسوم ادارى مى‏خواهد بداند چه‏كسى، كى، كجا و چگونه درگذشته است. لازم است بداند آيا در هنگام مرگ حضور داشته‏ام يا نه. اما بيش از آنچه مشخصاً و دقيقاً لازم است نمى‏خواهد درباره فوت حرفى بزند و اگر هم پدرم را مى‏شناخته است بروز نمى‏دهد. اسم كامل پدرم را به او مى‏گويم. گواهى فوتى كه پزشك داده است مى‏گويد: علت مرگ ــــ كارسينوم 1 (الف). مى‏پرسم: ''1 (الف) يعنى چى؟"

 ''اين از چيزهاى مربوط به دكترهاست. يعنى عاملى كه مستقيماً سبب مرگ شده، نه عوامل جنبى و جانبى كه با 1 (ب) مشخص مى‏شود.  كِى مرد؟"

 ''ديروز."

 با قلمى كه غژغژ مى‏كند روى برگه فرم علامت مى‏زند. ''چه نسبتى با متوفى داريد؟``

 ''پسرش هستم."  در نقشة ناحيه كه روى ديوار است به بخشى كه او مسئول تولدها، ازدواجها و مرگهاى آن است نگاه مى‏كنم.  مى‏پرسم: ''افراد وقتى اين جا مى‏آيند حواسشان سر جاست؟``

 ''معمولاً بله، گرچه كسانى هم هستند كه دلشان مى‏خواهد درباره متوفى حرف بزنند و گريه كنند. گاهى در موارد واقعاً تراژيك خودم هم دلم مى‏خواهد گريه كنم - منظورم بچه‏هاست.``

 ''اما كار شما كه فقط رسيدگى به مرگها نيست.``

 ''نه، اما اين موقع سال بيشتر مرگ و مير است. امروز چهار تا مرگ، يك تولد و يك ازدواج ثبت كرده‏ام. ازدواج كردن در صبح دوشنبه وقتى كه آدم مجبور به اين كار نباشد به‏نظر من كمى عجيب مى‏رسد. اين را پاكنويس مى‏كنم و كار تمام است.``

 برگة سبز خاكستر كردنِ جسد، فرم مخصوص، دفترچه اطلاعاتى براى افراد بيوه و خود گواهى مرگ را مى‏گيرم و با ماشين به سوپرماركت بزرگ جديد موريسنز كه به جاى بازار قديمى دام‏فروش‏ها ساخته شده است مى‏روم تا براى مراسم يادبود چيزهايى بخرم. پدرم به‏گرمى از بازار موريسنز صحبت مى‏كرد (''هر چه دلت بخواهد در آن پيدا مى‏شود") و در آن سهم خريده بود، انگار چون هم‏اسم ماست، شركت خانوادگى ما هم هست. چرخ‏دستى را تا آنجا كه مى‏توانم براى شب يادبود و خوردن و فراموشى پر از نوشيدنى مى‏كنم - جين، ويسكى، برندى، ودكا، رُم، شراب، آبجو، آبجو سياه. جعبه‏هاى شيشه‏هاى شراب را روى هم با دست نگه‏مى‏دارم تا نيفتند. مردى پشت سرم در صف چشمك مى‏زند. زنى كه پشت صندوق نشسته است لبخندى حاكى از تفاهم مى‏زند، يعنى ''اين هم آدمى كه كريسمس را درست و حسابى جشن مى‏گيرد.``

  مادرم امشب در كنار او خواهد خوابيد. نگران است كه اين كار هول‏آور باشد، اما تشويقش مى‏كنم هر كارى را كه فكر مى‏كند درست است انجام بدهد. و مى‏گويد اين آخرين شبى است كه در اين‏جا با او مى‏گذراند و مى‏خواهد آن را با هم بگذرانند.

 تا نيمه‏هاى شب روى تخت نشسته‏ايم. مادرم موهايش را نوازش مى‏كند، صورتش را ماساژ مى‏دهد و بعد بينى‏اش را مى‏چلاند و مى‏گويد: ''يخ كرده. اما از سرما كه شكايتى ندارى؟`` پنجره‏ها را باز گذاشته‏ايم، گرچه فرقى نمى‏كند چون نتوانسته‏ايم رادياتور شوفاژ را ببنديم و گاه‏به‏گاه بوى چيزى به مشامم مى‏خورد كه زياد نمى‏خواهم درباره‏اش فكر كنم.

 فردا ساعت هفت صبح كه بر مى‏گردم، مادرم كنار او نفس مى‏كشد. بعد كه دوباره بر مى‏گردم مى‏بينم گريه كرده است.

 ''با مرد كوچولويم صحبت مى‏كردم.``

 ''دربارة‌ چى؟``

 ''به او مى‏گفتم كه نبايد مى‏رفت و مرا اين‏طور تنها مى‏گذاشت - نه به اين زودى.``

 باز هم سرزنشش مى‏كند و مرا به ياد ملامتهاى كلئوپاترا خطاب به آنتونى در اثر شكسپير مى‏اندازد:

 

  تو غم مرا ندارى و من‏

 اسير خاكدان دلگيرى‏ام كه در غياب تو

 چيزى به از مزبله نيست.

 

در اتاقِ كنارى تلفن مدام زنگ مى‏زند اما پريز تلفن كنار تخت در اين اتاق را كشيده‏ايم. با مادرم به اين مى‏خنديم كه نخواسته‏ايم تلفن زنگ بزند و خوابش را آشفته كند، كه به همين دليل جارو برقى را هم به كار نينداخته‏ايم؛ كه نه از روى ماتم و احتياط نجوا مى‏كنيم و يواش حرف مى‏زنيم، بلكه چون دلمان نمى‏آيد بيدارش كنيم. دكترش فكر نگه‏داشتن جسد را پسنديد و گفت اگر اتاق به اندازه كافى سرد باشد مى‏توانيم تا موقع تشييع همين جا نگهش داريم. مخالفت كرديم و گفتيم همين امروز خواهد رفت؛ نمى‏خواهيم فقط براى اينكه كمى بيشتر با او باشيم و به او در شرايطى عادت كنيم كه در كالبد خويش نيست خانه تبديل به مرده‏شويخانه يا سردخانه شود.

 از مادرم مى‏پرسم: ''فكر مى‏كنى كارى كه ما مى‏كنيم عجيب باشد؟ كار درست چيست؟``

 ''فكر مى‏كنم اين باشد كه در روز مرگ آن را بردارند و در تابوت بگذارند.``

 ''اين به‏نظر بهتر مى‏رسد.``

 ''گرچه براى موقعى است كه كسى در خانه مى‏ميرد.``

 ''حتى موقعى كه كسى در بيمارستان مى‏ميرد مى‏شود او را به خانه آورد.``

 ''براى همه كس كار درستى نيست.``

 ''اما مقامهاى مسئول انگار از جسد مى‏ترسند و ميل دارند چشم از آن بر ندارند، مثل اينكه كسى ممكن است آن را تكه‏تكه كند يا بپزد يا كار ديگرى با آن بكند.``

ساعت 12:30 نيم‏ساعتى آخرين لحظات را كنار تخت مى‏گذرانيم.  زياد حرف نمى‏زنيم و از تجليل عظيم و عميق خبرى نيست، و وقتى مادرم همراه با خواهرم مى‏خواهد به خانه همسايه برود تا وقتى مأموران كفن‏ودفن براى بردنش مى‏آيند در خانه نباشد، تنها پيشانى‏اش را مى‏بوسد و مى‏گويد: ''خداحافظ عشق من.`` ملافه را براى آخرين بار كنار مى‏زنم و نگاهى رازدارانه به او مى‏اندازم. رازى از خود باقى نگذاشته و مانند كتابى گشوده دراز كشيده است. شكمش حالا زير دكمه‏هاى قهوه‏اى‏رنگ پيژامايش بزرگتر شده و اطراف زخم بزرگ روى جامعه تاولهايى كوچكى پيدا شده است. در اين‏جا پوستش مانند چرمى بسيار كهنه است كه با دست زدن فرو بريزد. هميشه مى‏گفت: ''آدم بايد از خودش مواظبت كند`` و همين كار را مى‏كرد تا وقتى... تا كى؟ تا يك ماه پيش كه سرطانى بسيار بدخيم و چالاك بر او چيره شد؟ يك سال پيش، وقتى شروع به شكايت از خستگى كرد؟ دو سال پيش؟ نمى‏توان گفت كى. فقط اين لحظه است، كه از قضا همين لحظه است، كه اين درد بد پيش مى‏آيد و حس مى‏شود. حالا از مرحله مواظبت كردن از خودش گذشته است. ملافه را رويش مى‏كشم و پايان داستان.

ماشين بنگاه كفن‏ودفن كه اتومبيل مخصوص حمل تابوت نيست و يك فورد استيشن معمولى است زير پنجره مى‏ايستد. تابوت به‏نظر مى‏رسد از نوعى چوب كاج با رنگ‏روشن ساخته شده باشد، مثل قفسه كتابى كه بدون كمك او سر هم كرده‏ام. مالكوم، مدير بنگاه كفن‏ودفن، و دستيار ميانه‏سالش كه پيش‏بند نجارها را به‏تن دارد در گذراندن تابوت از سرسرا و رساندن آن به اتاق كمى دچار مشكل مى‏شوند: ''يواش، يواش.`` سرانجام آن را در آن طرف تخت روى زمين مى‏گذارند. انتهاى باريكتر تابوت، كه جاى پاهاست، محكم به كمد چسبيده است.

چيزى به يكديگر مى‏گويند و اين‏پا و آن‏پا مى‏كنند. از برداشتن جسد ناراحتند، شايد چون انتظار ندارند من آن‏جا باشم. مى‏پرسند آيا ميل داريم با پارچه‏هاى سفيد كوچكى زيرشلوارى‏اش را بپوشانند - ببينيد، اين‏طورى به دو طرف سنجاق مى‏شود. مى‏دانند كه محتمل نيست كسى به محل نگهدارى تابوت سر بزند و او را ببيند، اما اگر هم كسى سر بزند، اهميتى نمى‏دهيم كه سر تابوت باز باشد و اين پارچه كمتر به چشم مى‏آيد. سر تابوت را بر مى‏دارند و جاى آرميدنش را به من نشان مى‏دهند: چيز شيكى نيست، نه مخملى، نه رنگ ارغوانى‏اى، نه تودوزى يا چوبكارى قشنگى. فقط جاى سرش قدرى ابر با روكش پارچه سفيد نخى كار گذاشته‏اند، به همان سادگى و ارزانى كه ما خواسته‏ايم. تلفن زنگ مى‏زند و آن دو به من نگاه مى‏كنند و در اين فكرند كه حالا فرصت هست تا جسد را بى‏اينكه كسى ببيند در تابوت بگذارند، اما من همچنان حرف مى‏زنم و مى‏گذارم تلفن آن قدر زنگ بزند تا ساكت شود. منتظر اين لحظه بوده‏ام و نمى‏گذارم او را از جلو چشمم دور كنند.

پدرم مى‏گفت نمى‏خواهد در تابوت كفن به تن داشته باشد؛ يك دست لباس خوب را هم نمى‏خواست هدر بدهد. بنابراين با هزار مكافات يك پيژاماى نخى كرم‏رنگ تنش مى‏كنيم. بستن چانه‏بند پلاستيك كه نمى‏گذارد دهان ميّت نيمه‏باز بماند به همان اندازه دردسر دارد تا درست سر جايش تنظيم شود. وقتى ملافه را رويش مى‏كشيم، مالكوم مى‏گويد: ''خوب بود پيشتر مى‏گفتم. اين دستگاه باترى قلب را دكتر بايد بردارد، يا خودم درش بياورم. اگر مى‏خواهيد جسد را بسوزانيد، مقررات اين‏طورى مى‏گويد. گاهى پيش آمده كه منفجر شده است.``

حالا مالكوم بازويش را زير شانه پدرم حلقه مى‏كند و وردست او مچ پاهايش را مى‏گيرد. از روى تخت بلندش مى‏كنند و مواظبند سرش به كمد كنار تخت كه ساعت و اسباب مسواك و شانه و ليوان آبخورى‏اش با طرح شكار هنوز روى آن است نخورد. لحظه‏اى او را در هوا روى تابوت نگه مى‏دارند و سعى مى‏كنند آرام پايينش ببرند - انگار آدم زنده‏اى است كه بايد مواظبش بود، يا من خويشاوندى‏ام كه احتياج به مراقبت دارم: ''يواش، يواش.`` اما وقتى به ته تابوت مى‏رسد هم سر و هم پاهايش ناگهان كمى مى‏چرخد و به‏طرزى غيرطبيعى بالا مى‏پرد. ماهيچه‏اى كه فشار را دفع كند وجود ندارد. حالا ديگر با ديدن تكان ناگهانى بدنش پذيرفته‏ام كه مرده و قالب تهى كرده است. سرپوش را با پلاكى كه روى آن نوشته شده ''آرتور بى. موريسن، متوفى به تاريخ 15 دسامبر 1991 در 75 سالگى‏`` روى تابوت قرار مى‏دهند و اين‏ور و آن‏ور مى‏كنند تا جا بيفتد، و ديگر سعى نمى‏كنم براى آخرين بار چهره‏اش را بيينم: نيازى به اين كار نيست، چون اين ديگر او نيست. درپوش تابوت تلق مى‏كند و جا مى‏افتد.

جعبه چوبى را بلند مى‏كنند، از اتاق خواب بيرون مى‏برند و بى خردكردن چيزى از چينيهاى مادرم در گوشه و كنار، از راهرو مى‏گذرانند. در كنار در برگه سوزاندن جسد را به مالكوم مى‏دهم و او مى‏گويد متأسفانه پزشك معالجش نيامده است تا دستگاه تنظيم‏كننده ضربان قلبش را بردارد: ''در سالن نگهدارى جنازه اين كار را مى‏كنم. برايتان مهم كه نيست در آن موقع در آن‏جا باشيد. حتماً برايتان نگهش مى‏دارم."

استيشن را مى‏بينم كه دور مى‏شود و از دست خودم عصبانى‏ام كه چرا اصرار نكردم جلو خودم دستگاه تنظيم‏كننده ضربان را با چاقو بيرون بياورند. دلم مى‏خواست بدانم آيا مى‏توانم آن را پيش خودم نگه بدارم. مى‏خواستم وقتى بدنش را مى‏شكافند و پوستش را مى‏برند بى غش كردن و نازك‏نارنجى بودن يا احساس دل‏آشوبه‏اى كه ديدن خون در آدم ايجاد مى‏كند حضور داشته باشم. خونسردى: دلم مى‏خواست ثابت كنم كه خونسردم و مى‏توانم مثل او پزشك باشم.

به اتاق خواب برمى‏گردم و روى ملافه و بالشى كه زير شانه و سرش بود لكهٔ خون بزرگى مى‏‌بينم. وقتى قلب ديگر كار نمى‌‏كرد، خون جمع شده بود.  بايد در آن‏جا پوستش زخم كوچكى برداشته بوده، يا گردنش كمى زخم شده، كه خون از آن ريخته است.  ملافه را از روى تخت بر مى‌‏دارم و روبالشى را در مى‌‏آورم و براى شستن مى‏برم.  تكه پارچه كهنه‌ای بر مى‌‏دارم و خون و مايعات ديگر را از روى روكش پلاستيك قرمزى كه روى تخت را پوشانده است پاك مى‏كنم. جسد رفته است اما هنوز بوى خفيفى كه نامطبوع هم نيست در اتاق به مشام مى‏خورد - بوى متلاشى شدن جنازه كه ربطى به شخص ندارد ممكن است بخشى از آن باشد، اما مى‏توانم بوى عرق بدن، بوى روغن ماشين و بوى بوته گل سرخ را هم كه مربوط به خود اوست استشمام كنم. به اتاق رختشويى بر مى‏گردم و لكه خون را زير آب مى‏گيرم تا كاملاً پاك شود و با خودم فكر مى‏كنم بارها او را ديده‏ام كه دستش را بريده يا ناخنش را با ضربه سياه كرده است، ضربه‏هايى كه نتيجه بى‏دقتى در كار كردن با اره موتورى و تيشه‏اى بود كه در لحظه حساس از دست در مى‏رفت. يا روزى كه نردبان تاشو ول شد و پيشانى‏اش را شكافت و همين‏طور بى‏حركت ايستاده بود و جوى خون روى چشمش جارى بود.

ليوانى مشروب مى‏‌ريزم، جعبه‏اى پر از عكس بر مى‏دارم و روى تخت خالى مى‏نشينم. عكس اوست كه در صندلى راحتى با گربه‏اى يا سگى روى زانويش لميده، يا دستش دور گردن دوست خوبى يا همسر دوست خوبى است.  عكسى از او هست كه شيك‏وپيك به ماشين مرسدسش تكيه داده، سيگارى لاى انگشتش است و زن زيبايش كه چهل سالى دارد كنار اوست ـــ تصويرى از ثروت و مال و منال در برابر اين وضع ماههاى آخر. اغلب ليوانى در دستش است؛ تا اواخر دهه شصت كه سيگار را كنار گذاشت، سيگارى هم در دست ديگر دارد. با خودم فكر مى‏كنم آيا نوشيدن و دود به سرطان گرفتنش كمك كرد. انگشتانم رإ روى دنده‌‏ام مى‌‏كشم تا قلبم را پيدا كنم كه به‌‏نظر مى‏‌رسد تمام سينه‌‏ام را گرفته است و در هر ده ضربه، ضربه‌‏اى دوتايى يا سه‏‌تايى مى‌‏زند.  زمانى نگران بود ـــ حالا نيازى به نگرانى ندارد ــــ كه من پيش از او بميرم و دربارهٔ اين‏كه من بايد ياد بگيريم از خودم بهتر مواظبت كنم جوش مى‌‏زد. جواب مى‏دادم كه حالم خوب است و بهتر است ساكت شود و اگر چيزى قلب مرا خراب كند غرولندهاى اوست.

همين چند وقت پيش روى قلب خودش و بعد روى قلب من گوشى گذاشت تا اين دو را مقايسه كند.  فكر مى‏‌كنم منظورش اين نبود كه به من نشان بدهد وضع سلامتش چقدر خراب است، بلكه مى‌‏خواست به خودش اطمينان بدهد كه من چقدر فناناپذيرم.  به‌‏عنوان حامى و مدافع من ديوارى بود بين من و مرگ. آن ديوار فرو ريخته است؛ اكنون من به حال خود رها شده‌‏ام.

 

صفحهٔ اول   كتاب  مقاله/گفتگو/گفتار           فهرست مطالب  سرمقاله ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.