تاريخ در
سمسارى
سالها پيش سرگرم زيروبالاكردن ِ اجناس
یک
سمسارىـــعتيقهفروشى در كوچهاى در خيابان فردوسى تهران بودم، از جمله
چوبرختى قديمى ِ ظريفى به ارتفاع بيش از
۲۲۰ سانتیمتر، با چوبهاى مدوّر ِ
منحنی. مغازه دار توصيه كرد زودتر تصميم بگيرم چون بنز خاور ِ آقاى على
حاتمى در راه است و شايد اينها را هم براى ساختن فيلم ببرند.
چوبرختى طويلالقامه را همراه اشياى ديگر برداشتم. با اين كار شايد آن
را از جاودانهشدن در فيلمى تاريخى محروم كردم. شايد هم در اتاق خوابم
به آن جاودانگى بخشيدم، البته فقط تا آن حد كه خانهاى كلنگى با
اثاثيۀ مختصر و كمبها ممكن
بود جاودانه شود. درهرحال، ديدن مطلبى دربارۀ
فيلمهاى كارگردان فقيد مرا به ياد سمساریــعتيقهفروشى و
چوبرختىام
مىاندازد.
تصويرى كمرنگ كه از آن فيلمها دارم در حد مقدارى اشياست كه در لابهلاى
آنها آدمهايى، مثل مجسمههاى مومى، با لحن و قيافۀ حق به جانب نستعليق حرف
مىزنند و مدام جملات قصار مىگويند. اشيا، باز هم اشيا و، به گفتۀ اهل
سينما، آكسسوار. آدمها فرع بر قضيهاند. تهرونِ قديمِ اين فيلمها در مقدارى
اثاثيۀ عتيقه خلاصه
میشود. انگار اين اثاثيه از روز ازل عتيقه بودهاند،
يا آنها را ساختهاند تا عتيقه باشند. حتى از بوداپست كه صحنههايى از
دلشدگان در آنجا فيلمبردارى شده چيزى بيش از مقدارى اثاثيۀ آنتيك و وسايل
صفحهپركنى ِ دهههاى ابتداى قرن بيستم نمىبينيم.
گذشته را چگونه مىتوان بازسازى كرد؟ صرف نظر از توانايي ِسينما در
متقاعدكردن تماشاگر كه آنچه را بر پرده میبيند فعلاً همين جوری قبول كند،
موفقيت كامل در چنين كارى ممكن نيست زيرا لازمهاش فراموش كردن مقدارى از
چيزهايى است كه مىدانيم، و مىدانيم كه مىدانيم. به نظر آرتور كوستلر،
”ما مىتوانيم به دانايى خود بيفزاييم اما نمىتوانيم از آن بكاهيم. هنگامى
كه مىكوشم جهان را آنچنان كه بابليان در حدود سه هزار سال پيش از ميلاد
ديدهاند ببينم، بايد كورمالكورمال به زمان كودكى خودم بازگردم.“
لازمۀ
تجسم تهران قديم هم بازگشت به دوران كودكىِ خود ماست. بايد دهساله و
پنجساله شويم و بسيارى چيزها را كه به تجربه آموختهايم ندانيم تا بتوان
تصور كرد تهران ِ پيش از آب لولهكشى و آپارتمان و حقوق زنان و كودكان چه
جور جايى بود.
البته دشوار نيست كه خانهاى قديمى اجاره كنيم و كاميونى پی اثاثيۀ عتيقۀ
سمساریها بفرستيم. اما بسيارى شرايط و روابط ناگفته مىماند چون يا جالب
نيست يا اصلاً نمىخواهيم بدانيم. در روزگار لاله و شمعدان، بچهها بايد
فقط ديده مىشدند اما نبايد كسى صدايشان را مىشنيد. در روزگار ما كه
بچهها توى حرف بزرگترها میدوند تا اخطار كنند ورّاجي بس است و تلويزيون
سريال جالبى نشان مىدهد كه دوست دارند تماشا كنند، بازسازى آن دنياى به
تاريخ پيوسته آسان نيست زيرا عامّۀ تماشاگران دوست دارند فكر كنند ”حقيقت“ِ امروزى هميشه حقيقت بوده، گرچه طرز زندگی مردم قديم كمى با امروز فرق داشته
است.
يا در همين حياطهاى بازمانده از دهههاى پيش، با باغچههاى پر از درخت و
بوتۀ گل كه در آنها امروز فيلم پُر مىكنند، حوضى بود كه در آن هم دست و
صورت و پا مىشستند، هم گوشت و ميوه و ظرف و لباس، و هم در آن آفتابۀ مسى
را فرو مىكردند تا پُر شود. چنين چيزى را نشان نمىدهند زيرا نه ارزش
زیباییشناسانه دارد و نه پيام اخلاقى، و نه تماشاگر مىپسندد. آنچه نشان
مىدهند آدمهايى است پاكيزه با لباسهايى نونوار كه جمله تحويل همديگر
مىدهند.
در صحنهاى از فيلمى از همين كارگردان، سر ِمحكومى را مىبُرند در حالى كه
ناصرالدينشاه، خرم و خندان، از ايوان نظارهگر است و چند بار، در برابر
چشم همه، از جامى جرعهاى مىزند. به نوشتۀ اعتمادالسلطنه، شاه همراه ناهار
در اندرونی ليوانى شراب مىنوشيد، بعد براى گردش به سرخهحصار يا دوشانتپه
مىرفت و وسط صحرا در برابر نوكرانش و مردم سجّاده پهن میكرد. چنين چيزى
را هم كه عين واقعيت بود نمىتوان نشان داد. در عوض، شاه قاجار را نشان
مىدهند كه، سرمست قدرت و سرخوش از مى، مثل مظهر خباثت زهرخند مىزند. و
باز در عالم واقع، ناصرالدين شاه يكبار چنان غضبناك شد كه دستور داد چند
سرباز را كه به كالسكهاش سنگ پرتاب كرده بودند در كاخ گلستان، بهاصطلاح
آن روزگار، طناب بيندازند.
اما ريختن خون داستان ديگرى بود و اين كار را در حياط خانۀ خودش و جام در
دست بهعنوان تفريح انجام نمىداد.
فيلمهاى پر از اثاثيه و جملات نغز و نوستالژی ِكارگردان فقيد بهنظرم نه
فوقالعاده هوشمندانه
میآيد و نه چندان زيبا، و نه رواياتش اعتبار تاريخى
دارد. علاقۀ وافرى به تماشاى آنها ندارم اما آنها را رد نمىكنم. دموكراسى،
از جمله، يعنى آدم سعى كند بيشتر در دفاع از علايق محدود خودش حرف بزند تا
عليه بسيارى چيزها كه ممكن است براى ديگران جالب باشد.
شرق،
۲۰ آذر ۸۴
|