صفحۀ‌‌‌ اول   كتاب½ مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب ½ سرمقاله‌ها


  

 اين سحاب مهدوی

 

سرگرم كار بوديم كه مهدی ‌سحابی محكم روی ميز كوبيد ــــ انگار مگسی، پشه‌ای چيزی شكار كرده باشد ــــ و با صدای بلند گفت نمی‌تواند باور كند امروز پنجاه سالش شد (با اين حساب بايد سال 72 بوده باشد).  تحريرﻳﮥ  صنعت حمل‌ونقل بود و شمارۂ اول شادروان ماهناﻤﮥ  زمان را آماده میكردم.

 

پرسيديم چه شد به ياد سن و سال افتاد.  به كتاب نقل‌قول‌های آكسفورد كه از روی ميز من برداشته بود تورق كند اشاره كرد و اين جمله را كه از قضا لای‌ ﺼﻓﺣﮥ مربوطه كاغذ گذاشته بودم به انگليسی خواند: ”آدم بهتر است اسباب خنده باشد تا ماﻴﮥ عبرت“ و به شوخی ‌پرسيد: ”برای جشن تولد من آماده كرده بودی؟“

 

گفتم اگر خوف ِ اين معنی را دارد كه از امروز هم اسباب خنده و هم ماﻴﮥ عبرت باشد، سراشيبْ تدريجی‌ است و آدم پيش از آنكه كاملاً متوجه چنين تصويری از خودش ‌شود چه بسا روی‌ دندۂ غيظ و لج بيفتد و ديگران را متهم كند احمق و مغرض و مسخره‌اند.  تأييد كرد و به بحث دربارۂ مكانيسمهای دفاعی برای تصحيح، توجيه يا انكار تصوير خويش در چشم ديگران ادامه داديم.

 

ﺟﻤﻟﮥ بامزه و پرمعنی ‌را (كه يادم نمی‌آيد از كيست) روی‌ تكه كاغذی نوشت و زير ﺸﻳﺷﮥ ميزی كه بعد از ظهرها پس از رفتن شهريار بهترين پشت آن می‌نشست گذاشت ـــــ‌ همان ميزی كه با ضرﺒﮥ كف دست روی آن نائل‌شدن به افتخار، يا افتادن در سقوطگاه، پنجاهسالگی را اعلام كرد.

 

وقتی بيتی‌ كه برايش ساخته بودم می‌خواندم:

اين سحاب مهدوی درياستی

بحر ژرفی عمق ناپيداستی

می‌گفت اگر منظورم ”حمق“ است رودربايستی نكنم.  می‌گفتم ضرب‌المثل عربی می‌گويد اقرار فرد به نفـْس ِ خويش جايز است.

 

برای‌ من كه (پس از غلاف‌كردن‌ قطار خودنويس‌ها) مطلب را بايد خدا دفعه با مدادپاك‌كن (و حالا روی‌ كامپيوتر) تغيير بدهم تا چيزكی‌ بشود، اعتماد‌به‌نفس او كه با خودنويس و فقط يك بار می‌نوشت ماﻴﮥ رشك بود.

 

آه از نهاد خودش وقتی بر آمد كه به پنجاهسالگی‌ رسيد و از دوستانش وقتی پاسپورتش به همين زودی ويزا شد.

 

مهدی سحابي در عكسی كه خودش در حال ِ گرفتن از رفقا و ابوابجمعی است (سمت چپ، جواد مجابی و فرج‌الله صبا؛ سمت راست، عميد نائينی و نگارنده).  سِلفی می‌گرفت پیش از ابداع سِلفی.

و با نگارنده روی پشت‌بام

تابستان 65، كلاردشت

 

از ميان نامه‌های او دو تا برای يادنامه‌اش در اعتماد (12 آذر 88) به نسرين تخيـّری دادم.

 

 

 

  

 

پنجشنبه سي‌ويكم مرداد ماه هفتاد

قائد عزيزم را از جان و دل قربان مي‌روم

خبرهاي دنياي بزرگ كه در اين سه چهار روزه دو سه بار زير و رو شده خودت بهتر از من مي‌داني و اگر هم من بخواهم چيزي بنويسم شايد تا به دست تو برسد كهنه شده.  فكرش را بكن: اگر سه روز پيش برايت نامه‌ای مي‌نوشتم و خوش‌باور بودم و مثلاً مي‌نوشتم كه دورۀ بعد از پروسترويكا شروع شد و گوربي به تاريخ پيوست چقدر خيط كرده بودم! در حالي كه اين كاري است كه در اينجا خيلي‌ها، از ميتران گرفته تا نوول ابسرواتور و اكسپرس كردند.

خبرهاي احوالات شخصي و شخصيه اينجانب هم كه قابل تو را ندارد. روزگار همان‌طوري مي‌گذرد كه نمي‌تواني كاري كني كه جور ديگري بگذرد. پس غرض از اين نامه اولاً ابلاغ مراتب عرض ارادت است و اينكه مرتب به يادت هستم و تنها امروزه لازم ديدم كه اين ارادت قلبي را به تعبيري كتبي كنم (همان‌طور كه بعضي‌هاي ديگري عشق‌شان را محضري مي‌كنند و به زيور سيم و سرب مي‌آرايند). پس، عرض شود كه غرض فقط اين است كه از علائق و محبتي كه در ته‌ته‌هاي قلب اينجانب خانه دارد فتوكپي و رونوشتي خدمتت فرستاده باشم، يا اينكه ارادت خالصانه كه پشتوانه را با تاييديه‌اي رسميت داده يا دست‌كم در تاريخ ثبت كرده باشم.

از حضورت خواهش دارم كه سلام گرم نوكرت را به حضور همه دوستان، namely، جمشيد و شهرزاد و كاوه و شمس و شهريار و بقيهٔ دوستان  تحريري، آزاده افراسيابي...

و در جناح غيرتحريري خدمت ﮬﻤﮥ دوستان دور و نزديك از اردوان و فرزين و البته ياران به كلي دور از تحريريه، زري خانم عزيز و هماي دوست‌داشتني و حوري و بقيه دوستاني كه اگر بخواهم اسم يكايكشان را بياورم طولاني مي‌شود و در اصل مطلب هم فرقي نمي‌كند سلام برسان.  براي فيلميون (شخصاً هوشنگ گلمكاني) نامه‌اي نوشتم. براي عميد هم نامه‌اي نوشته‌ام و باز مي‌نويسم و از طريق او خدمت ذرقانی عزيز و كيومرث سلام خواهم رساند.  تو هم برسانی ضرري ندارد.

در خدمت خودت هستم و اگر فرمايشي داشته باشي در امتثال آماده به ديده منت دارم.

اميدوارم هرچه زودتر حضوراً هم در خدمت باشم. محاسن مبارك را مي‌بوسم.

قربان تو

مهدی

 

 

  

 

پانزدهم آذرماه 71

سلام بر قائد عزيزم

بيش از يك ماه است كه از خدمتت دورم! اما هنوز دلم در منزل مباركت و در حال پرسه‌زدن در آن شب قشنگي است كه زير سايه‌ات با دوستان گذرانديم. چقدر خوش گذشت! مي‌شود با هم اين طوري قرار بگذاريم كه هر هفته با هم وداع كنيم و مهماني خداحافظي ترتيب بدهيم و بعد دوباره سر هفته به شكراﻨﮥ دوباره ديدن همديگر مهماني ترتيب بدهيم و خوش باشيم؟ الغرض در اين يك‌ماهه همه‌اش در اين فكر بوده‌ام كه كي بتوانم هر چه زودتر برگردم و دوباره در خدمت باشم، از جمله به اين فكر هم بودم كه هم برايت چيزي بنويسم و هم طبق سفارشت مطلبي درخور مجله (كدام مجله؟) بفرستم، اما بعضي انواع گرفتاري‌ها هنوز فرصت هيچ كدام از اين دو كار را به من نداده، گو اينكه مدام در جست‌وجوي مطلب بوده‌ام اما در مجموع به نظرم مي‌رسد كه اينجا مسائل آموزش و پرورش در فضاهاي ديگري (كه چندان هم بلند نيست، انصافاً) پرواز مي‌كند و اين ويژگي را هم نسبت به مسائل عام سياسي، هنری ... دارد كه خيلي خصوصي‌تر و خاص‌تر و مختص زمان و مكان خودشان است، يعني كه در نهايت از مجموع آنچه آدم در اينجا درباره آموزش و پرورش و حواشي آن مي‌خواند چيز دندانگيري براي خواننده‌ای كه من و تو تصور مي‌كنيم پيدا نمي‌شود.

اما از اين همه كه بگذريم از خود مجله‌ات چه خبر. بالاخره در آمد يا نه؟ جوابي است كه احتمالاً سوالش را خودم در محل خواهم گرفت چون بنا ندارم مدتي طولاني اينجا بمانم. منتظر نتيجۀ يكي دو كار اداره‌جاتي در رابطه با خانواده‌ام كه همين كه درست شد دوباره به دستبوس برمي‌گردم.

در اينجا فعلاً گذشته از امور جاريه خانوادگي به ترجمه پروست و گهگاهي نقاشي مشغولم. از ايران خودمان مطلقاً خبري ندارم چون خبري نيست و به مصداق ...  No news is چندان هم جاي نگراني نيست. خبرهاي اينجا هم كه چيز قابل عرضي ندارد و اگر هم داشته باشد قبلاً خودت بهتر از من مسبوق شده‌ای.  واقعاً خبري نيست.  در غرب خبری  نيست.  يكي كمي كليشه‌ای شد. اما قصدم اين بود كه يك چيز فيلسوفانه‌ای بگويم.  توضيحش باشد در تهران، در خدمتت.

خوب قائد عزيزم.  سلامم را عرض كرده‌ام، خداحافظي را هم بگويم و به قول قزويني‌ها شاخ را بردارم.  به همه دوستانمان از همكار و همسايه تا همدم و همباده سلام بلندبالا برسان.  هركسي را هم كه مي‌شود از طرف من، به بهاﻨﮥ من، به خاطر من، علی‌رغم من، به ياد من، يا بدون هيچ بهانه و ياد و نيابتي ببوسی محكم ببوس.

قربانت و به اميد ديدار

مهدی

 

 

 

دعوت از نظر شما

 

 

 

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

X