این سلوك عرفانی در طریق صبحانه‏

سالها پیش در توفیق ماهانه داستانى خواندم از نویسنده‌اى شاید چك با این مضمون كه گذر راوى به مطب پزشك می‌افتد و دكتر پس از معاینه به او هشدار می‌‏دهد چیزى به پایان عمرش نمانده است مگر اینكه جمیع عادات مضرّ را ترك كند.  راوى منكر هر عادت نامعقولى مى‏شود، جز اینكه صبحها یك آب‏نبات ترش مى‌‏خرد و خوش‌‏خوشك در دفتر كارش مى‌مكد.  دكتر با تأكید اعلام خطر مى‌‏كند كه یا از این عمل شنیع دست بردارد یا آمادۀ مرگى فجیع باشد.  در آخرین جملۀ داستان، راوى به خوانندگان ندا می‌‌‏دهد سالهاست بسیارى شبها را تا دیر وقت در كافه‌‏ها و كاباره‌ها مى‌‏گذراند، استیك‌هاى عظیم مى‌‏بلعد، از آبیارى ِ خویش غفلت نمی‌‏ورزد و فرت‌‏فرت سیگار می‌‏كشد، اما آب‌‏نبات ترش هرگزــــ و این است راز تندرستى و شادكامی‏‌اش.

گاه سر صبحانه به یاد راز سلامتى آن راوى چك ــــ ‏یا درست یادم نیست كجایى ــــ ‏می‌‏افتم. صبحانه براى من حاوى لحظاتى است درخشان و اگر در جایى كتابى با عنوان یادداشت‌های صبحانه یا تفكرّات صبحانه یا همچو چیزى ندیده بودم، از این عنوان براى ارتكاب اثرى احتمالاً فناناپذیر استفاده می‌‏كردم.

صبحانۀ سبك‌‏دار در زندگى من نقش بازى مى‌‏كند: پانصد سى‏سى، یعنى شش استكان متوسط و خرده‌ای،‌ مخلوطِ چاى قلمی هندی و چای دارجلینگ نسبتاً پررنگ (”نسبتاًً“ را به معنى قویاً بگیرید)، ‌دم‌كشیده در قوری فلزی كه حرارت را خوب پخش می‌كند، به اضافۀ این هوا پنیر تبریز.  پودرهای مشهور به تی‌بگ را دوست ندارم و شكر و قند حبۀ تهیه‌‏شده از شكر هم تلخى ِ چاى قلمی را مىگیرد و آن را به آب‏نبات مایع شبیه مى‌‏كند.  هواخواه قند كلّه‌ام، و در حداقل، آن هم فقط براى صبحانه؛ در اوقات دیگر اگر مجبور به نوشیدن چاى شوم تلخ مى‌خورم.  با دیدن چاى كمرنگ به یاد چاى چینى مى‏افتم كه به نظر من بیشتر آب‏زیپوست تا چاى.  آیا آب‏‌زیپو را در انگلیسى مىتوان ’واترزیپو‘ ترجمه كرد؟  اگر بشود، پس برنج طبخ‏‌شده در نواحى شمال كشور را كه به نظر پاره‌‏اى منتقدان سختگیر معمولاً عارى از هر مزه‌‏اى است مى‏‌توان واترپلو نامید ــــ یعنى پلویى كه مزۀ آب بدهد.

آقاى مدرّس ِ جداً معترض ِ دانشگاه با دقتى خریدارانه هدف مى‏گیرد، چند تكه قند را یكى بعد از دیگرى بر مى‏دارد و توزین و معاینه مى‏كند، سرانجام پس از مقادیرى دست‏مالى و به‌‏هم‌‏زدن قندها، یك تكـّه را با فشار انگشتان هر دو دست مى‏‌شكند، با مهارتى بسكتبالیستى، در همان حال كه نیمى را با یك دست به دهان مى‏اندازد، نیمۀ دوم را با دست دیگر به درون قندان پرتاب مى‏كند و ادامه مى‏دهد: ”بعله آقا، نخیر، كو تا این مردم آدم شوند.“  با شما همعقیده‌‏ام كه از سر چنین افرادى چاى آب‌زیـپو هم زیاد است.

وقتى در روزنامه می‌خوانم دانشمندان كشف كرده‌‏اند چاىْ اكسیر ِ اعظم است و هرچه بیشتر چاى بخورید عمر طولانى‏ترى مى‏كنید، سعى مى‏كنم خبر پریروز همان روزنامه را كه دانشمندان گفته‏اند چاى پررنگ كـُشندۀ قلب است از گوش دیگر در كنم.  دانشمندانى دربارۀ مادّه‌‏اى اعلام خطر مى‏كنند و دانشمندانى در یك جاى دیگر دنیا مژده مى‏دهند كه همان مادّه عصارۀ حیات است.  آیا نتایج تحقیقات علمى به سفارش بقــّالها و خواربارفروش‌ها تهیه مى ‏شود؟  درهرحال، حرف من كه فقط صبحها داوطلبانه چاى مى‏خورم صاف و ساده است:  اگر طى روز یك لیتر آب‏زیپو بنوشید، در حكم این است كه صبح ٥٠٠ سى‌‏سى چاى دبش و پررنگ نوشیده باشید.  غلط مى‏گویم؟

در مواقعی از نگاههاى اطرافیانم متوجه مى‏شوم در نوشیدن چاى پررنگ و قلب‏خراب‏كن ــــ‌ ‏البته نه داغ ــــ ‏حتى از آذربایجانى‏ها جلو زده‏ام.  كمتر كسى از اهالى آن خـِطـّه همچنان به سبك كلاسیك چاى مى‏خورد: هورت‏كشیدن چاى جگرسوز از فراز تكه‏اى قند عظیم در گوشۀ لـُپ.  شاید آذرى‏هاى مدرن عادات اجدادى‏شان را به فراموشى سپرده باشند و كسانى بگویند آذرى هم آذرى‌های قدیم.  درهرحال، نان لواش آذرى نقطۀ درخشانى است در عرصۀ ناشتایى آریایى‌ـ ‏اسلامى.

چنین صبحانه‏اى، در كنار همه حُسنهاى خوب و بد و صرف‏نظر از كیفیات عقلانى‏اش، از جنبۀ تأملات قابل توجه است و براى نگارنده نوعى فرصتِ مطالعاتى به حساب مى‏آید.  طى این سير ِ پررنگ و سلوك دبش در انفـُس، به یاد موضوعهاى مختلفى مى‏افتم.  مثلاً طى استكانهاى اول و دوم به این فكر مى‏كنم كه چرا زبان این آقایان دكاتیرِ تولید انبوه در عصر جدید براى درس‏خوانده‏هاى نسل مقدم آنها تا این حد غرابت دارد: ”تفهّم“، ”مفاهمه“، ”فاهمه“، ”تفطـّن“، ”استعلایى“، ”ایرانیـّت“، ”شاكله“ و بسیارى دیگر از این قبیل كلمات سوپردولوكس ناگهان از كجا آمد؟  ما كه توریست و غیرخودى نبودیم: همین‏ جاها مدرسه رفتیم و همین كتابها و متون قدیمه و فلسفى را خواندیم، اما تا دیروز خبرى از این كلمات نبود.

فرهنگستان زبان فارسی‌ حق خودش مى‏داند به ساندویچ بگوید ”درازلقمه“ و به همبرگر بگوید ”گردلقمه“ (لابد به ساندویچ ژامبون خنزیر هم بگوید حرام‌‏لقمه)، اما حیطۀ فعالیتش زبان عربى را كه دربرنمى‏گیرد و قرار نیست براى آن زبان هم لغت بسازد.  پس این آقایان چنین واژه‏هایى را از كجا مى‏آورند؟  آیا چون اعتمادبه‏نفس كافى ندارند لازم مى‏بینند در هر فرصتى تخت‏گاز بفضلند؟

 

 

  

در فاصلۀ استكانهاى دو و سه به یاد امثال پرُفسور ام. ج. جانى‏لارى مى‏افتم و با خودم فكر مى‏كنم آیا ما یك مشت خنگعلى هستیم و درك مسائل جهان به نحوى طاقت‏فرسا دشوار است، یا این اشخاص بیش از حد لازم صاحب تفطـّن‌اند؟  و آیا هركس از خوان قدرت نصیبى داشته باشد خودبه‏خود متفكرى بزرگ به حساب مى‏آید؟

در فاصلهٔ سه و چهار فكر مى‏كنم آیا تضادى طنزآمیز میان عبدالرحمان وحید (كه بدجورى، به‏اصطلاح باطرى‏سازها، یك‏كنتاكتى و نورپایین بود) و خانم مگاواتى سوكارنو پوترى كه آمپرش از كیلووات هم بالا زده وجود دارد و مبارزۀ واقعى در اندونزى بین باطرى‏سازها و سیم‏كش‏هاست؟  و به یاد كاریكاتورهاى غلامعلى لطیفى از مهدى بازرگان مى‏افتم با استكان چاى و قاشق داخل آن كه همیشه كنار دست نخست وزیر دولتِ موقت بود.  شاید طفلك عبدالرحمان وحید هم ملتفت قاشق داخل استكان نبوده و به خودش صدمه زده است.

در فاصلۀ چهار و پنج متوجه مى‏شوم كه هرگز نمى‏توانم این پنیرهاى پاستوریزۀ بهداشتى اما شور و چرب‏وچیلى را جدى بگیرم و (با اجازۀ ادارۀ محترم بهداشت) پنیر یعنى دست‏كم پنج‏شش‌‏ماهه و متخلخل و كم‏نمك كه از اعماق حلـََب استخراج شده باشد.  گاهی هم شخصاً پنیركی حاوی زیره و ترخون درست می‌كنم.  به یاد مى‏آورم زمانى عشایر پنیرى درست مى‏كردند از شیر بز و در خیكى از پوست همان حیوان.  این پنیر محشر كه همان موقع هم كمیاب بود به‏اصطلاح تیز مى‏شد، یعنى نوعى قارچ در داخل خیك رشد مى‏كرد و ترشح آنزیم در مقابل آن، مزۀ پنیر را تغییر مى‏داد.  بعدها وقتى از مشابه فرانسوى این نوع پنیر ِ تند خوردم فوراً به یاد پنیر خیك بچگى‏مان در شیراز افتادم.

اخیراً دیدم كارخانه‏اى وطنى بسته‏اى گرانقیمت به‏عنوان پنیر تخمیرشده به بازار فرستاده است، و یك قطعه خریدم.  در خانه دیدم پنیرى است معمولى كه انگار یك مشت كپك سبزرنگ در سوراخ‏پوراخ‏هایش وارد كرده باشند.  كپك لعنتى با سرعتى موحش رشد مى‏كرد و پنیر را كه بیشتر شبیه جنگ‏افزار شیمیایى بود صبح روز بعد به سطل پرتاب كردم.  این چیز ِ پستمدرن اصلاً cheese نبود و نمونۀ خوبى براى بازگشت به خویشتن خویش به شمار نمى‏آمد.  كپك قلاّبى در سلوفان كجا و مزۀ تند در خیك اصیل كجا.  اسمى از قارچ و كپك شنیده‏اند اما در مسیر خیك‏باورى هنوز به این فاهمه نرسیده‏اند كه شاكلۀ‌ گزاره‏ها چیست.  شاید بد نباشد پنیرسازهاى ما قدرى با فلاسفۀ جدیدالتأسیس‏ ــــ‌ كه در كره‌گرفتن از آب و درست‏كردن دوغ پرچربى از ماستهاى خیالى صاحب‏نظرند ــــ‌ گفتمان كنند تا در نتیجۀ تفطـّن ِ تعاملى ِ آنها ادبیات صبحانۀ خلایق استعلا یابد.

در فاصلۀ پنج و شش (اگر استكان ششمی در قوری فلزی باقی مانده باشد) به یاد دست‏اندازها و پنچری‌هاى مطلبى مى‏افتم كه شب پیش تا بوق سگ نوشته‏ام و تصحیحات را روى كاغذى كه كنار بساط صبحانه است یادداشت مى‏كنم.

 

  

گاهى قدرى مرباى شاه توت، گردو، گوجه‏فرنگى یا ریحان تازه زینت‏افزاى بساط است، اما ستون خیمۀ صبحانه، پنیر و چاى است و بس.  آدمهایى مى‏شناسم كه براى صبحانه جایگاهى والا قائل نیستند و اگر هم جور نشود اهمیتى نمى‏دهند.  دوستى دارم كه مى‏گوید صبحانه را به این شوق مى‏خورد كه بلافاصله سیگار روشن كند ــــ‌ یعنى استفادۀ ابزارى از صبحانه.  چون ذاتاً بسیار دموكراتم، از روى تساهل و تسامح در برابر این تقدّس‏شكنى‏ها حرفى نمى‏زنم.

گاهى هم كه دیگران را به صبحانه دعوت مى‏كنم، چند بیضۀ ماكیان ِ املت‏شده در روغن زیتون و/یا كره به بساط می‌‏افزایم، با فلفل سیاه و زیره و لایه‏اى پنیر پیتزا روى آن.  مى‏دانم این حجم از كلسترول و ترى‏گلیسریدِ لذیذ هم خاكریز آسیب‏پذیر دیگرى است در برابر هجمۀ دلهره‏آور اهل طبابت، اما چه باید كرد با دل.  به گفتۀ ظریفى، مقدار هر مادّه‏اى كه مثل چربى و قند كوپنى شود معمولاً در خون شهروندان بالا مى‏رود، شاید چون نوع بشر فطرتاً احتكارگر است.

نوشیدن این حجم چاى پررنگ و بلعیدن این مقدار پنیر در واقع مى‌‏تواند سپر بلا باشد.  چنانچه گذر پوست به دبـّاغى بیفتد و آقا یا خانم پزشك نچ‏نچ‏كنان اعلام خطر كند كه یا باید دست از عادات مضرّ بردارم یا آمادۀ فنا باشم، همانند آن نویسندۀ چك، بخش اعظم صبحانۀ غیربهداشتى‏ام را فدا خواهم كرد و دست از این همه پنیر كلسترول‌آلود و چاى قلب‏خراب‏كن بر خواهم داشت تا سایر عاداتم محفوظ بماند ــــ مثل ناخدایى كه عدلهاى گرانقیمت را براى نجات كشتى به دریا مى‌‏اندازد.

 آبان ٨٠

 

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب این سایت با ذكر ماخذ یا با لینك آزاد است.

X