از نشر و ناشرون

در این‌جا و جاهای دیگر

۱.

نیمهٔ پائیز ۵۷ که تهران پـُر شده بود از خبرنگار خارجی، کسانی از آنها پس از مصاحبه با افراد صاحب‌نظر دربارهٔ اوضاع جاری ایران و احتمالات پس از شاه، وجهی بابت وقت و کار مصاحبه‌شونده می‌پرداختند.

 

اواخر همان سال که به ایران برگشتم خبری از حق‌المصاحبه نبود و شخصاً بابت توضیح‌‌دادن زمینهٔ تاریخی و اجتماعی و سیاسی تحولات ایران برای چندین خانم و آقای فرنگی که نخستین بار بود پا به ایران می‌گذاشتند چیزی کاسب نشدم.  توقع هم نداشتم.

 

 

در جامعه‌ای مانند ایران در شرایطی ملتهب که پس از سالها بار دیگر سیاست به خیابان سرریز کرده و تحولات سیاسی ساعتی است، پول‌دادن به افراد برای بیان نظرشان نه تنها لازم نیست که حتی می‌تواند ناسودمند باشد.

 

آدم اهل بخیه و مشتاق حرف‌زدن اگر هم پولکی باشد به معادل ریالی صد دلار و دویست‌ فرانک اهمیتی نمی‌دهد.  کسانی برای انعکاس نظرشان در جراید معتبر و/یا پرخوانندهٔ خارجه شاید حتی حاضر باشند چیزی هم دستی بدهند.  مصاحبهٔ خبرگزاری و تلویزیون غربی نور‌علیٰ‌ نور است و بر افکار عمومی دنیا اثر می‌گذارد.

 

یحتمل گزارشگران غربی از واکنش ناظران و مصاحبه‌شوندگان ایرانی به این نتیجه رسیدند که در این جامعه پول‌دادن و گرفتن برای اظهار عقیده ممکن است شائبهٔ پخش آهنگ درخواستی ایجاد کند.

 

در جامعه‌ای که افراد با تقیه بزرگ می‌شوند و از کودکی یاد می‌گیرند ”مرد خردمند هنرپیشه را“ چند عقیدهٔ‌ متفاوت ”بایست در این روزگار“،‌ احتمالش منتفی نیست که مصاحبه‌شوندگانی عمداً یا ناخواسته حرفشان را با توجه به گرایش نشریه‌ و تلویزیون طرف صحبت تنظیم کنند.

 

درهرحال، فرنگی برای وقت مصاحبه‌شونده قیمت می‌گذاشت و حساب می‌کرد در مملکت خودش برای مثلاً یک ساعت مشورت با حقوقدان یا سخنرانی نویسنده باید چقدر پرداخت.

 

در ایران، اولی حالا دیگر نرخ حق مشاوره به دیوار اتاق کارش می‌زند اما دومی همچنان قرﺒﺗﺔ الی‌الله سخنان گهربار می‌پراکند ــــــ برخلاف اهل منبر که با کسی تعارف ندارد و تا پاکت نگیرد مجلس محترم را ترک نمی‌کند.

 

درعهد شباب من، عضو ایرانی هیئت علمی دانشگاهی کانادایی گفت از آرتور کوستلر برای سخنرانی دعوت کردند اما توان پرداخت مبلغ درخواستی‌ را نداشتند، و از تعجبم در برابر نرخ‌ اعلام ‌کردن نویسندهٔ سرشناس تعجب کرد و گفت او هم حق دارد برای حرف‌زدن مثل نوشتن مطالبهٔ دستمزد کند چون کار و شغلش این است.

 

 

در جامعه‌ای آلوده به تعارف و تکلف و رودربایستی، از پول‌درآوردن با کتاب قلمزن ستیهندهٔ‌ خودمان هم تعجب می‌کردیم و نمی‌پسندیدیم.  دههٔ ۴۰ برخی کتابهای جلال آل‌احمد و نیمایوشیج با جلد سلوفان منتشر می‌شد که بهای کتاب را بسیار بالا می‌برد.  حتی کتابفروش پیشرو شهر ما متلک می‌گفت که آقایان کیسه دوخته‌اند، و خواننده‌هایی راضی نبودند.

 

در ایران هم روش انتشار کتاب با دو نوع جلد رفته‌رفته باب می‌شود.  در غرب مرسوم بوده که کتاب جدی را ابتدا با جلد سخت (هارد کاور) برای کتابخانه‌ها و خواننده‌هایی که میل دارند کتاب را نگه دارند بیرون بدهند،‌ و مدتی بعد با جلد نرم برای کسانی که فقط می‌خواهند بخوانند.  بحث ِ ارزش افزوده است و مرغوبیت و نفاست کالا.  کتابی که از ابتدا و تنها با جلد نازک (پی‌پربک) بیرون بیاید معمولاً یعنی در قطار و مترو و ساحل دریا بخوان و دور بینداز و فراموش کن. 

 

بعدها کارنامهٔ سینه‌زدن آل‌احمد پای علم‌وکتل دین و اهل منبر بر نکاتی دیگر در نوشته‌هایش سایه انداخت.  تقریباً یکسره فراموش شد که در آن سالها وقتی مثلاً می‌نوشت نمی‌داند ۲۵ شهریور چه خبرشده که باید تاریخ آن روز را روی سالن تئاتر سنگلج گذاشت، در خواننده هیجان می‌آفرید.

 

بیشتر نوشته‌هایش از نوع ادعاهایی بود در این باره که نفت ما را مفت می‌برند و کشاورزی ایران را کارشناس‌های خارجی نابود می‌کنند، و چنان حق‌به‌جانب و جسورانه و علیه وضع موجود که کمتر کسی ملتفت بی‌پایه و عوامانه بودن رجزها می‌شد.

 

اینکه ادارهٔ نگارش کتابخانهٔ ملی به چنان حرفهایی اجازهٔ چاپ و انتشار می‌داد حیرت و هیجان خواننده را دوچندان می‌کرد.  اما گاه ملاحظاتی بقالانه بر شهامت نویسنده سایهٔ تردید می‌افکند: حالا چرا با جلد سلوفان؟

 

برداشت ناظر بددل ایرانی این بود و هست که هرچه قیمت پشت جلد بالاتر برود حق‌التحریر نویسنده افزایش می‌یابد و آل‌احمد چون می‌داند کمتر کسی جگرش را دارد مثل او اسم تئاتر بزرگ شهر و در واقع تاریخ شروع سلطنت شاه و کل آن را به سُخره بگیرد، حق‌ قلمی چرب‌ و شیرین مطالبه می‌کند.

 

در واقعیت امر، ناشر قصد داشت کتابی را که با مشقت از سانسور گذشته بود جدی و ماندنی کند.  یکی دو دهه طول کشید تا یاد بگیرد کتاب را هم با جلد سلوفان و کاغذ سفید و هم جلد شمیز و کاغذ کاهی بیرون بدهد و دست خریدار را در انتخاب باز بگذارد.

 

 

در مورد نیما یوشیج، چند گونی دستنوشتهٔ‌ او را پسرش تبدیل به کتاب می‌کرد، با همکاری سیروس طاهباز که بعدها از او شنیدم در انتشار قطره‌چکانی آن شعرها بی‌تقصیر بود.

 

کتابهایی هرکدام فقط با چند سرودهٔ شاعر متوفیٰ که قطر کاغذشان کمتر از ضخامت جلد سلوفان بود.  در صفحه‌بندی کتاب شعر نو ایرانی خیلی زود رسم شد قطعه را از یک‌سوم پائین صفحه شروع کنند.  در نتیجه، سیاهی سطرهای چاپ‌شده روی‌هم‌رفته از سطح سفید کتاب کمتر است.  دو جلد ضخیم که به صفحات اندک و عمدتاً خالی بیفزایید، بهای پشت جلد کتاب بیشتر بابت دو قطعه مقوای ضخیم و سلوفان روی آنهاست.

 

استفاده از کاغذ ضخیم‌تر همراه جلد سلوفان یعنی بهای بیشتر و نارضایی خریدار بالقوه که خواهد پرسید این تجملات برای چیست، و اگر دستش به مؤلف برسد از او خواهد پرسید: این خاصه‌خرجی‌ها برای چرباندن سهم شماست؟  درست همان تلقی سالیان پیش نسبت به حق قلم نویسنده‌ای که ممکن بود نه در جریان باشد و نه اهمیت بدهد.

 

دوم و مهمتر، خطی که ما برای متن فارسی به کار می‌بریم به نسبت خط لاتین فضای خالی و خلل و فـُرَج زیاد دارد و، به‌اصطلاح، چفت ِ هم و ردیف نیست. هرچه اندازهٔ حروف بزرگتر باشد فضای سفید خالی ِ ناخواسته بیشتر می‌شود و صفحه لـُخت‌تر به چشم می‌آید.  از همین رو، در نشریات ستونهای حروف ریز را ترجیح می‌دهند تا صفحاتشان کیپ و جدی و پـُر به نظر برسد.

 

امروز تنوع قلمهای موجود خط فارسی در نرم‌افزارهای کامپیوتری با امکانات لاینوتایپ سریی و لاینوترون الکترونیک دهه‌های پیش قابل مقایسه نیست، همین طور امکان تنظیم فضای خالی بین حروف و ضخامت آنها که گرچه فضای خالی و سفید را کم می‌کند، داد خوانندهٔ نشریه را در می‌آورد که این صف مورچه‌های به‌هم‌چسبیده کورمان کرد.

 

با حروف ریز، تصحیح خطاهای تایپی هم دشوارتر می‌شود.  مدتی پیش نگارنده در همین سایت به جای فونت تایمز نیو رومن ۱۴ همیشگی (که به نظر خوانندگانی پر از زاویه و گوشه‌های تیز است) برای مطلبی سراغ نازنین ۱۲ رفت.  گرچه متن را پیش از هواکردن چند درجه بزرگ کرد تا ببیند چه دسته گلی به آب داده و خواننده‌های علاقه‌مند خطاهایی را تذکر دادند، هنوز مطمئن نیست تمام ب و پ و ت و ث و ی های وسط در کلمات پردندانه همان است که باید باشد.

 

 

۲.

در جاهای دیگر دنیا هم ناشر ممکن است لازم ببیند با انتخاب کاغذ ضخیم و حروف درشت‌ حجم مختصر کتاب را چشمگیرتر کند.

 

حروف لاتین بین دو خط موازی جا می‌افتد و با بزرگ‌شدن آنها فضای سفید بیشتری به چشم نمی‌آید.  با انتخاب حروف و فاصلهٔ سطرهای متناسب، مقدار سیاهی مرکب در صفحه حتی افزایش می‌یابد و آن را چشم‌نوازتر می‌کند.

 

در نامه‌های ناشری آلمانی می‌خوانیم سال ۱۹۱۲ به فرانتس کافکا نوشت ”همچنان گرفتار یافتن حروف و قطع و صفحه‌آرایی مناسبی هستم تا بتوانیم به دستنوشتهٔ نه چندان مفصل شما حجم بیشتری بدهیم.“

 

آن ناشر،‌ کورت وُلف، در دههٔ بیست عمر وارد کار انتشارات شد.  سال ۱۹۳۰ با قدرت‌گرفتن نازیها انتشاراتی‌اش را بست و به ایتالیا و فرانسه رفت.  سال ۱۹۴۱ در آمریکا انتشارات پانتئون را راه انداخت.

 

کافکا که آلمانی را با قدری لهجه صحبت می‌کرد اما ممتاز می‌نوشت (مانند غلامحسین ساعدی و زبان فارسی) و در دانشگاه پراگ حقوق خواند نامه‌هایش را ”دکتر فرانتس کافکا“ امضا می‌کند.  وُلف درجهٔ دانشگاهی نویسندهٔ بااستعداد را گرچه ارتباط مستقیمی به کار ادبی و داستانهایش ندارد به رسمیت می‌شناسد.

 

اما اداهای آکادمیک تمام افراد را نه.  سال ۱۹۲۰ جیمز جویس در نامه‌ای به او پیشنهاد کرد کتابش را به آلمانی ترجمه و منتشر کند.

 

نویسندهٔ بعدها مشهور ایرلندی نامه را به آلمانی نوشت و ”پرفسور جیمز جویس“ امضا کرد.  در واقع، در بندر تریست که پیشتر جزو اتریش بود و پس از جنگ جهانی اول مال ایتالیا شد در آموزشگاهی به ملوانها زبان انگلیسی درس می‌داد.

 

بهتر بود پرفسوربازی درنمی‌آورد، گرچه چندین زبان می‌دانست به زبان مادری‌اش مفصل‌تر و شسته‌رفته تایپ می‌کرد و اگر منظورش دلبری از ناشر بود پائین آن جمله‌ای به آلمانی با دست می‌افزود.  

 

نامهٔ مختصر و خرچنگ‌قورباغهٔ جویس تنها دستخطی است که وُلف در کتاب خاطراتش عیناً چاپ کرده.  می‌نویسد ”اگر احساسی داشتم احتمالاً این بود: این مثلاً ’پرفسور‘ خل‌وضع کیست که از شهر تریست با آلمانی ِ بد از من می‌خواهد کتابی انگلیسی را به زبان آلمانی منتشر کنم؟ امکان دارد با پرس‌وجو به این نتیجه رسیده باشم نه تنها در سراسر قارهٔ اروپا کسی اسم او را نشنیده، که در خود انگلستان هم آدمی است گمنام.“

 

با دریغ می‌نویسد یادش نمی‌آید رمان پیشنهادی جویس چه بود اما اگر محل گذاشته بود و او را جدی گرفته بود  اولیس دو سال بعد از بنگاه انتشارات خودش بیرون می‌آمد.

 

گاهی خودش را هم زیاد جدی نمی‌گرفت.  وقتی هموطنش اسوالد اشپنگلر به او پیشنهاد چاپ  زوال غرب داد، وُلف دستنوشته را نخوانده پس فرستاد.

 

می‌نویسد حالا که به گذشته نگاه می‌کند ”توضیح‌دادن آن حماقت دشوار است اما در آن زمان چند دلیل داشتم: از دستخط بی‌تشخص نامه خوشم نیامد و این ممکن است باعث پیشداوری احمقانه‌ای در من شده باشد.  مهمتر، یقیناً باید به فکرم رسیده باشد که اگر این آقای اشپنگلر چنین اثری را به انتشارات من پیشنهاد می‌کند پس تمام ناشرانی که در آلمان معمولاً با این نوع متون محققانه سر و کار دارند باید قبلاً آن را رد کرده باشند، یعنی دست‌کم نیم‌دوجین بنگاه بسیار معتبر که دستیارانی کاربلد دارند و دستنوشته‌های ظاهراً موجه را برای اظهارنظر خبرگان هر رشته می‌فرستند.  در یک نگاه متوجه شدم هیچ صلاحیت قضاوت دربارهٔ آن ندارم.  آدمی در این زمینه با صلاحیت هم دور و برم نبود.“

 

در ارزیابی بنگاهش هم شاید بیش از حد فروتنی به خرج می‌داد: ”کاملاً پیدا بود برای انتشار چنان کاری در آلمان ناشری نامناسب‌تر از مؤسسهٔ ما وجود ندارد. حتی اشپنگلر امکان نداشت چنان از دنیای واقعی بی‌خبر باشد که نداند کار ما منحصراً در زمینهٔ ادبیات است.  بی‌معنی بود نماینده‌های ما که به پخش‌کننده‌ها کتاب شعر و داستان معرفی می‌کردند وسط آن عنوانها جلد اول پانصد صفحه‌ای ِ اثری دربارهٔ تاریخ جهان را هم جا بزنند.“

 

با این همه، متأسف است که کتابی پرخواننده و بحث‌انگیز و تأثیرگذار را رد کرد: ”باید با حسرت بگویم چه حیف.  اگر فقط . . . فقط اگر.“

 

 

در کل جهان چه بسیار آثاری که ناشرها رد کردند و بعدها پس از انتشار نه تنها پرفروش که ماندگار شد.  همین طور نقشهایی که بازیگران مشهور سینما رد کردند و عمری پشیمان ماندند.

 

اما نباید از نظر دور داشت که همه به موفقها و مشهورها توجه دارند.  کسی ناموفق‌ها را به یاد نمی‌آورد و عنوان کتابهایی که در انبار باد کرد و به مقواسازی رفت درهیچ لیستی نمی‌آید.  گرچه کمتر ناشری با فروش‌نرفتن یکی دو عنوان از دُور خارج ‌می‌شود، چه بسیار فیلمها که با وجود اعتبار کارگردان و بازیگران هزینهٔ ساخت را درنیاورد و سرمایه‌گذار زمین خورد.

 

موفقیت تجاری اثر به عواملی پیش‌بینی‌نشدنی هم بستگی دارد اما ناشر یا تهیه‌کننده نمی‌تواند دلایل خویش و مشهودات را کنار بگذارد و تنها روی شانس حساب کند.

 

زمانی که این نگارنده متن تایپ‌شدهٔ کتابش را به ناشر نشان داد، او محکم گفت نمی‌خواهد.  روابط ما خوب بود، بر سر انتخاب کتاب برای ترجمه راحت به توافق می‌رسیدیم و دست‌کم این ردّ بر رابطهٔ ما تأثیر منفی نگذاشت.  اندکی بعد جای دیگری منتشر شد و همچنان چاپ می‌شود و خریدار و خواننده دارد.  باید توجه داشت تجربهٔ ناشر و رسوبات دق‌آور انبارش به او هشدار می‌داد این نوع کتاب را بازار جدی نمی‌گیرد.  برخورد بی‌تعارفش تقدم تجربهٔ‌ او  بود بر آمادگی تن‌دادن به تکرار اشتباه.       

 

 

دریغ و حسرت و اگرهای وُلف به جای خود اما آنچنان که روایت می کند در عمل جز در زمینهٔ اصلی فعالیتش که شعر و ادبیات کلاسیک و جدید بود در حیطه‌های دیگر به موفقیتی دست نیافت.  پس از پایان جنگ جهانی اول یک بار دست‌‌به‌‌کار انتشار مکاتبات تزار و امپراتور آلمان در دو دههٔ پیش از جنگ شد.  به یک آدم وارد سفارش پانوشته و توضیحات داد اما خبر رسید منبع رساندن نامه‌ها به او، کارل رادِک از رهبران جنبش کمونیست که در برلن زندانی بود، کپی آنها را به ناشرانی دیگر هم داده است و روزنامه‌های لندن و پاریس و نیویورک پاورقی خواهند کرد.

 

می‌نویسد احساس راحتی کرد که به کاری بیرون از دایرهٔ تخصص و علاقه‌اش پا نگذاشت. گرچه نامه‌ها پرخواننده و پولساز بود و او خیال داشت ویرایشی آکادمیک بیرون دهد، وارد‌ شدن در جارو‌جنجال‌ سیاسی را در شأن خویش نمی‌دانست، هرچند بعدها در آمریکا رمان دکتر ژیواگو را منتشر کرد.

 

 

شأن و منزلت در این کسب‌وکار نیز اهمیت خودش را دارد.  اما آیا ناشر در جایگاه خواننده قادر است علاقهٔ ‌خویش را بر دایرهٔ تخصص ناشر به عنوان کاسب تحمیل کند و آن را بگستراند یا محدود نگه دارد؟

 

می‌گویند هر کفاشی تمام کفشها را به اندازهٔ پای خودش بدوزد محکوم به ورشکستگی است.  به این حرف می‌توان افزود: رستوران‌داری هم که بخواهد غذاهایی برای ذائقهٔ خویش نامطبوع عرضه کند بعید است در مسیر موفقیت بیفتد.

 

در آمریکا فهرست کتابهای پرفروش حاوی اطلاعاتی دربارهٔ چنین کتابهایی است هرچند منتقدان نشریهٔ ادبی عار داشته باشند به برخی از آنها بپردازند و در مقاله‌هایی دانشگاه‌پسند خویش اسمی از آنها ببرند.  در ایران، اهل نقد ادبی نه تنها تیراژ کتاب بازاری را جدی نمی‌گیرند، که حتی به رسمیت نمی‌شناسند. 

 

وُلف می‌نویسد ادبای کشورش در دههٔ ۱۹۲۰ عادت داشتند موفقیت تجاری کتاب را مترادف کیفیت نازل بدانند.  این اظهار نظر را معترضه و گذرا می‌آورد و در پایان جملهٔ ”اما این اسنوبیسم سنتی در تلقی ادبی آلمان موضوعی است گسترده“ چند نقطه می‌گذارد و پرانتز را می‌بندد.

 

پیداست ترجیح می‌دهد نگفته بگذرد وگرنه باید پای بسیاری حرفها و آدمهای حسابی را وسط بکشد،‌ مثلاً نظریهٔ صنعت فرهنگ در مکتب فرانکفورت را که می‌گفت تولید انبوه کالای به‌اصطلاح فرهنگی یعنی بیرون‌دادن آشغال برای ریختن در حلق خلایق.

 

ما هم با این تلقی بیگانه نیستیم.  فهیمه رحیمی، از پرکارترین و موفق‌ترین رمان‌نویس‌های ایران، جای چندانی در نقدهای جدی ندارد.  از یک رمانش که حاوی مضامینی است عامه‌پسند و در عین حال بدیع دو نکته به یادم مانده: یکی اینکه فعلاً امکان برگرداندن آن به فیلم وجود ندارد و تصویر بسیاری از آن شگردهای هیجان‌انگیز قابل نمایش در سینمای جمهوری اسلامی نیست.  دیگر اینکه ابتدای آن نوشته شده ”چاپهای مکرر“.  لابد یعنی خودمان هم یادمان نیست چقدر موفقیم؛ شما فقط بگو ماشاللا.

 

 

وُلف جایی دیگر در کتاب به همان موضوع می‌پردازد: ”در میان روشنفکران آلمان از قدیم  تمایلی وجود داشته که به نویسندگان بسیار موفق از بالا نگاه کنند.  البته مظنون قلمداد‌کردن نویسنده چون کتابهایش خوب فروش می‌کند همان قدر مسخره است که تحسین کتاب به سبب فروش‌نرفتن و کم‌خواننده بودن.  تاگور و آثارش نمونهٔ شاخصی است: هرقدر محبوبیت بیشتری می‌یافت (و در آلمان از هر کشور دیگری در اروپا[ی قاره‌ای] محبوب‌تر بود) شمار  کسانی که آثارش را تخطئه می‌کردند و می‌گفتند ’کیچ‘ و باسمه‌ای است بیشتر می‌شد.“

 

داستان از این قرار بود که رابیندرانات تاگور سروده‌هایش را از بنگالی به انگلیسی برگرداند.  هنگامی که شعرها در لندن انتشار یافت و سال ۱۹۱۲ تاگور برندهٔ نوبل ادبیات شد، وُلف تصمیم گرفت به آلمان دعوتش کند و ترتیبی دهد ترجمهٔ آلمانی شعرهایش انتشار یابد.

 

اما قاطبهٔ ادبای هموطنش درویش هندی را جدی‌ نمی‌گرفتند و شعرش را تحقیر می‌کردند.  انگلیسی شعرهای تاگور را به چند تن از آنها نشان داد و نظر خواست.  گفتند شعر باید وزن و قافیه داشته باشد.  یکی از آنها نظر داد ”اینها شعر نیست، نثر فاخر است.  حروفچینی کردن به شکل نظم سبب نمی‌شود ‌شعر حساب شوند.  شعر بی‌قافیه همیشه در آلمان فرمی قاطی و غیرقابل قبول به حساب آمده.  قویاً توصیه می‌کنم رد کنید.“

 

ترجمهٔ آلمانی کتابهای تاگور تنها در سال ۱۹۱۳ یک میلیون نسخه فروش کرد و در میان اهل ادبیات جدید همه‌گیر شد.  ادبای سنتگرا ساکت شدند اما در قضاوت خویش تجدیدنظر نکردند. 

 

در ایران هم مناقشه بر سر حیاتی بودن یا نبودن وزن و قافیه و قوالب کلاسیک از سال ۱۳۰۰ تا نیم قرن بعد ادامه یافت و گرچه فروکش کرد، پایان نیافته است.

 

 

می‌گوید کافکا حرفی زد که پیش و پس از آن از هیچ مؤلف دیگری نشنید: ”همواره از شما برای برگرداندن دستنوشته‌ها بیشتر ممنون خواهم بود تا چاپ آنها.“

 

در توضیح این حرف نامعقول پاراگرافی از ماکس برُد، پرورش‌دهندهٔ استعداد کافکا، می‌آورد که نویسندهٔ مریض‌احوال و مردم‌گریز از آنچه با زحمت بسیار می‌نوشت بیزار بود.  پس از مرگ کافکا در ۱۹۲۴، به‌رغم خواست او، به اصرار برُد دو کتاب  آمریکا و قصر را که وُلف اعتقاد دارد بهترین نمایانگر تفکر نویسنده است منتشر کرد.

 

وُلف توضیح خودش را جای دیگر کتاب می‌آورد: ”نویسنده‌ آدمی است که سر و کار داشتن با او دشوار است.... یک نکته را نباید فراموش کرد: هیچ‌گاه هنرمند خلاق آدم متعادلی نیست و تنها با تحمل تضاد تراژیک بین واقعیت و تخیل است که خلاق می‌شود.“

 

تیراژ نخستین کتاب کافکا ۸۰۰ و کتابهای بعدی ۱۰۰۰ نسخه بود و کارهای پرحجم‌تر او در زمان حیاتش تجدید چاپ نشد.  سالها پس از مرگش، در نیمهٔ دوم قرن بیستم به چندصدهزار رسید.

 

در آستانهٔ جنگ جهانی اول، آلمان ۶۵ میلیونی باسوادترین و صنعتی‌ترین کشور اروپا بود و روسیهٔ دهقانی با ۱۷۵ میلیون کم‌سوادترین.  بریتانیای ۴۵ و فرانسهٔ ۳۹/۵ میلیونی از نظر جمعیت و سواد در میان آن دو بودند.

 

به نظر وُلف ”گذشته از استثناها، کلاً می‌توان پیش‌بینی کرد موفقیت کتابی که پس از انتشار یک‌راست به صدر لیست پرفروش‌ها برود زودگذر خواهد بود.  چنانچه موفقیتْ سالها یا حتی دهه‌ها پس از انتشار چاپ اول شکل بگیرد نوید پایداری می‌دهد.“

 

بر این قرار نهایتاً با آنچه ”اسنوبیسم سنتی در تلقی ادبی آلمان“ می‌نامد همراه است که در کار کتاب و متن و نوشته، هیجان‌انگیز یعنی عوام‌پسند و کم‌مایه.  عبدالرحمن جامی سرود: ”شعر کافتد قبول خاطر عام/ خاص داند که سست باشد و خام.“

 

پژوهنده‌ای انگلیسی‌ـآمریکایی در کتاب خواندنی‌اش، در میان شیرینکاری‌های ملل جهان در زمینهٔ استفادهٔ دلبخواهی از زبان انگلیسی، خبر می‌دهد در آلمان در کنار واژهٔ  بست‌سلر (پرفروش)، استدی‌سلر درست کرده‌اند به معنی ملایم‌ و مداوم فروش.  ناشر آلمانی لابد این واژه را می‌پسندید.

 

 

وُلف از رقابت ناشرها برای درآوردن نویسنده‌ها از دست همدیگر هم داستانهایی می‌گوید.  اوایل کارش، با فردی که سربسته اشاره می‌کند مشهور است قرار گذاشت ماهانه به او مبلغی بپردازد تا بنشیند فقط بنویسد.  پس از مدتها پرداخت، نه خبری از نویسنده شد و نه از کتاب.  به زبان حقوقی توسل جست اما نامه‌ای به دستش رسید که وقتش را تلف نکند چون شخص مورد نظر ”برگ زرد“ دارد ـــــ در قانون آلمان به معنی محجور و غیرمسئول بودن.  کاشف عمل آمد ناشری هم که مدتی بعد نخستین رمان آقای غیرمسئول را منتشر کرد به او حقوق ماهانه می‌داده است.

 

در موردی دیگر، نامه‌ای از راینر ماریا ریلکه‌ی شاعر به دستش رسید که با بیانی غیرادیبانه متهمش می‌کرد سعی ‌دارد او را به انتشاراتی خود بکشاند.  برداشتش این بود که ناشر ریلکه پشت نامهٔ تند و تیز برای تاراندن یک رقیب معتبر است.  پاسخی مفصل برای شاعر نوشت در توضیح اینکه کسی را قـُر نزده و درهرحال حق ریلکه است انتخاب کند.  متن کامل آن را در کتاب آورده است.

 

سالهای فعالیت در آمریکا با توماس مان، گونتر گراس، هرمان هسه و نویسنده‌هایی دیگرمکاتبه داشت.  سال ۱۹۵۸ پس از انتشار ترجمهٔ انگلیسی دکتر ژیواگو در مؤسسهٔ انتشاراتی‌اش پانتئون در نیویورک، به بوریس پاسترناک می‌نویسد رمان او را برای ج‌. بی. پریستلی فرستاد و او تعریف کرده، همین طور برای همینگوی و فالکنر: ”امروز باز به هر دو نفر نامه می‌نویسم.  نمی‌دانم فایده دارد یا نه.  اگر نداشته باشد ناراحت نشوید.  هر دو البته نویسنده‌های بزرگی‌اند اما نمی‌توان به آنها اتکا کرد، ندرتاً نامه می‌نویسند، هیچ وقت، و هر دو الکلی‌اند.“  ظاهراً دو نویسندهٔ صاحب‌نام آمریکایی دُم به تلهٔ تبلیغات برای رمانی که پول سازمانهای اطلاعات بریتانیا و آمریکا پشت انتشارش بود نمی‌دادند.

 

 

اشاره می‌کند او و درویش هندی از فروش میلیونی ترجمهٔ آلمانی شعرها نصیبی نبردند و در سالهای پس از جنگ، درآمد یک کتاب تاگور برای هزینه‌های چاپ کتاب بعدی کافی نبود.

 

تورّم همه را می‌بلعید.  در نتیجهٔ چاپ کامیونها اسکناس درشت برای پرداخت غرامت هنگفت به فاتحان جنگ، قیمتها به شوخی می‌ماند: تمبر پست پنجاه میلیون مارک.

 

تنها دو جا به تورم افسارگسیختهٔ‌ آلمان در دههٔ ۱۹۲۰ گذرا اشاره می‌کند.  کلاً به فضای آن سالها نمی‌پردازد، حتی به سربرآوردن چماقداران حزب نازی و کتابسوزان انتهای آن دهه و اینکه چه شد بنگاه انتشاراتش را بست و جلای وطن کرد.

 

شاید هدفش روایت خاطراتی صرفاً حرفه‌ای از روابط خویش با اهل قلم بود و پرداختن به تاریخ اجتماعی آلمان در آن سالها را در توان قلم خویش و گنجایش کتابی کوچک نمی‌دید.

 

برای مثال، تنها اشاره‌اش به برتولت برشت در بحث مربوط به تاگور و علل جاذبهٔ شعرهای اوست.  می‌نویسد شکست نظامی و پیامدهای آن نزد بسیاری آلمانیها ناکامی آرمانها و آرای تمدن غرب تلقی شد و مردم را، سر در گریبان و متفکر و مبهوت، به سوی بودا و لائو تسه و ”انوار شرق“ کشاند که به نظر او شاید توضیح دهد چرا جاذبهٔ روسیهٔ کمونیست برای بسیاری فرزندان پروردهٔ بورژوازی مانند برشت جاذبه داشت.

 

حق داشتند دنبال انوار جایی بگردند، روزگار سیاهی بود، گرچه نور ته تونل هم قطار نازیسم بود که می‌آمد زیرشان بگیرد و به خاک سیاه بنشاندشان.

 

ناظری ایتالیایی در کتابش اروپاییها می‌نویسد دههٔ ۱۹۲۰ در خیابانهای برلن مردان جوان ِ ژولیده و گرسنه‌ای که در جنگ دست، پا یا چشمشان را از دست داده بودند گدایی می‌کردند، همه رقم جنس از پسر و دختر خردسال تا مرد و زن خوش‌بنیهٔ پوتین به‌پا و شلاق به‌دست برای انواع خدمات تن‌فروشی فراهم بود و می‌گفتند در رستورانْ غازی سِرو می‌کنند که در اوج لذت انسان مذکر هنگام عمل جنسی با پرنده سر بریده شده است.

 

از خاطرات وُلف پیداست زندگی و کار و کتابهایش پاکیزه‌تر از آن بود که میل داشته باشد وارد بحث دل‌آزار حضیض اجتماعی آلمان پس از هزیمت نظامی آن شود.

 

سال ۱۹۶۳ در ۷۶ سالگی در تصادف اتومبیل کشته شد.

 

 

۳.

بد نبود در روایت ناشر آلمانی با تجربیاتش از زندگی و کسب‌وکار در تورم میلیون درصدی آشنا می‌شدیم.  اما این کتاب بیشتر دفترچهٔ خاطرات و ورق‌زدن نامه‌های کاری و شخصی است تا مرور تحولات اجتماعی و وقایع سیاسی.

 

در آن از نوع حرفهای ایرونی‌بازی هم البته خبری نیست.

 

هیچ جا نمی‌نالد که باید مردم را کتابخوان کرد.  در جامعه‌ٔ آسیب‌دیده و متشنج سالهای پس از جنگ البته معتقد به امکان بهترشدن جامعه بود.  اما نشانه‌ای نمی‌بینیم که اعتقاد داشته باشد مردم وظیفه دارند هرچه بیشتر کتاب بخرند و بخوانند.

 

در ایران ترغیب جماعت و بل تعیین تکلیف در زمینهٔ خریدن و خواندن کتاب عارضه‌ای است همه‌گیر.  قلم یا میکرفن به دست تقریباً هرکس بدهی بی‌تأمل خواهد گفت مردم باید کتاب بخوانند، بیشتر بخوانند، خیلی بخوانند.

 

می‌توان از فرد ناصح پرسید اساساً چند کتابفروشی و بنگاه نشر در ایران هست، سالانه چند عنوان کتاب منتشر می‌شود و فروش کتاب اگر چقدر بیشتر شود ایشان را راضی‌ می‌کند.

 

و کمی شخصی‌تر: خودتان سال گذشته چند کتاب خواندید و آخرین کتابی که امسال خوانده‌اید کدام بود؟

 

جوابها بی‌پایه و هوایی است، همین طور آمارهای رسمی.  بیش از ده هزار ناشر در برابر سه هزار به‌اصطلاح کتابفروشی که لابد نوشت‌افزارفروشی و همه‌چیزفروشی‌هایی را که چند کتاب تفننی هم برای جورشدن جنس پشت ویترین می‌گذارند در بر می‌گیرد.

 

اندرز ’زود باشید بیشتر کتاب بخوانید‘ ناشی از این تلقی است که گویا در کتابها راههایی برای بهبود سریع اوضاع جامعه وجود دارد.  وقتی از فرد ناصح بپرسیم تا چه حد به بهبود دهندگان دست‌به‌قلم اعتماد دارد، خواهد گفت هیچ: کتابها یا ترجمه‌هایی‌اند که ربطی به شرایط ما ندارد، یا نوشتهٔ روشنفکرانی‌ برج‌عاج‌نشین که اوضاع کف جامعه و دردهای مردم را درک نمی‌کنند.

 

پاسخ سؤال ِ کمی‌ شخصی پیشین را هم باید تا حالا گرفته باشیم: باور کنید خیلی دلم می‌خواهد بنشینم شب و روز کتاب بخوانم، اما گرفتاری زندگی یکی‌دوتا نیست.

 

منظور بازیگر و خواننده و فیلمساز و روزنامه‌نگار و وزیروکیل از ’زود باشید بیشتر کتاب بخوانید‘ باید خواندن کتابی باشد که برای نهصد و نود و نـُه هزارمین بار ثابت کند روشنفکرها در گرفتاریهای جامعه مقصر اصلی‌اند.  مقصر ردیف دوم: دستهای پلید استعمار.

 

حتی نشریاتی که این اندرزها را منتشر می‌کنند، گرچه لزوماً نه تک‌تک قلمزنان آنها، برنامه و دستور کاری در همان جهت دارند: نپرسید این اوضاع چیست و مملکت به چه سمت و سویی می‌رود؛ بپرسید روشنفکرهای ما چرا از اول نتوانستند مملکت را در مسیر صحیح بیندازند.

 

درهرحال، متن مکتوب حاصل فکر آدمهاست در باب حرکت جامعه، و آدمها نتیجهٔ تجربیات پیشین جامعهٔ خویش و جهانند.  طرز فکر آدمهایی در گذر زمان با گسترش صنعت چاپ دگرگون می‌شود اما هیچ کتابی در هیچ دوره‌ای سیر تحولات جامعه‌ای را فوراً تغییر نداده است.

 

از نظرهای رایج یکی این است که روشنفکرها طبق معمول کوتاهی کردند و محتوای جزوهٔ آیت‌الله خمینی را به موقع به مردم نشان ندادند.  از خرده‌گیر‌ها بپرسی آیا خبر دارند آذر ۵۷ نقد شد، و آیا خودشان اصل متن مورد بحث را خوانده‌اند یا میل دارند بخوانند، پاسخها منفی است: روشنفکرهای قلم‌به‌دست وظیفه دارند برای عوام توضیح بدهند،‌ من جزو عوام نیستم. 

 

آیت‌الله خمینی متولد ۱۹۰۲ بود و پروردهٔ فرهنگ عهد ناصری.  هفت دهه بعد که راه و رسم سیاسی قرن نوزدهم ایران بیش‌ازپیش زیر ضرب ‌می‌رفت نه آن جزوه (تنها متنی که ایشان نوشت، عمدتاً در تأیید سلطنت و علیه اهل تسنن) جهت آینده را تعیین می‌کرد و نه نقد و بررسی‌اش می‌توانست کوچک‌ترین تأثیری در تحولات سیاسی داشته باشد.  با فرو ریختن ناگهانی و شدید رژیم مستقر، قدرتهای خیابانی به‌طور طبیعی جای خالی آن را پر می‌کردند و اسم این را گذاشتند پیروزی انقلاب اسلامی.  نقد کتاب کجا و قدرتهای خیابانی کجا.

 

در آن روزهای پرالتهاب نه کتاب اثر چندانی داشت و نه نقد آنچه پیشتر نوشته شده بود.  کتاب می‌خریدند چون شرایط عوض شده بود، نه چون کتاب می‌خواندند اوضاع عوض شد.  کتاب خواندن طی دهه‌ها تأثیرش را گذاشته بود اما جزوهٔ دههٔ ۲۰ آیت‌الله را که هیچ گاه تجدید چاپ نشد کمتر کسی دیده یا حتی اسمش را شنیده بود.  ارتباطی هم به مسائل این جامعه در قرن بیستم نداشت.    

 

 

تکیه‌کلام بسیاری ناصحان مشفق اظهار تأسف برای حذف کتاب از سبد خرید است.  اما در عنعنات ما سبد مبد وجود ندارد.  بهتر است افزودن کتاب به کیسه، گونی، خوره، گاله، لنگه، خورجین یا کارتن را توصیه کنند.

 

کتاب چه در سبد باشد یا زنبیل،‌ داستان تیراژ در ایران آغشته به بدفهمی و شایعه و جعلیات است.  کلمهٔ تیراژ (و نه معادل فرهنگستانی‌اش، شمارگان) را برای تولید خودرو هم به کار می‌برند.  ناشر آلمانی می‌نویسد آدمهای چیزفهم کشورش وقتی کتابی زیاد فروش ‌کند نتیجه می‌گیرند بنجل است.  می‌بینیم در کشور ما اتومبیل پرتیراژ یعنی آشغالی که به ضرب انحصار به مردم قالب می‌کنند.

 

اگر تیراژهایی در حد نیم‌میلیون و ”چاپهای مکرر“ بیست و سی و چهل بار واقعیت داشته باشد، پس شِکوه‌ها بیجاست و تلاش برای افزایش ”سرانهٔ مطالعهٔ مردم ایران“ لزومی ندارد.

 

چنانچه واقعیت ندارد، پس آن ده هزار ناشر برای چه در این کسب‌وکار هستند، چه منتشر می‌کنند و چرا؟

 

در باب تیراژهای چندصدتایی، توضیح یک ناشر ایرانی ممکن است کسانی را متقاعد کند.  شماری هم البته به تکرار ترجیع‌بند مورد علاقه‌شان ادامه می‌دهند.

 

اینکه کتابی خواننده ندارد مشکل عرضه‌کننده‌ است. ”دکان بی‌متاع چرا وا کند کسی؟“  مدیران کتابخانهٔ ملی می‌گویند لای ۷۰ درصد کتابهای آن حتی یک بار باز نشده.  بیزنس قلابی و صوری ِ کتابسازی که پول مفت سر پا نگهش می‌دارد. 

 

طبقهٔ جدید در تلاش برای گستردن پایهٔ اجتماعی‌اش با چنگ‌انداختن روی همه چیز و پمپاژ پول، لایه‌های دست‌ساز ایجاد می‌کند، از جمله بیش از ده‌هزار ناشر سوبسیدی با این هدف که فکرهای مورد نظر را در جامعه اشاعه ‌دهند. محصولات بسیاری از آنها در خدمت آمارسازی است و مداری بسته بین چاپخانه و کارگاه تولید شانهٔ‌ تخم‌مرغ و مقوای کارتن.

 

در داستان‌نویسی مشکل بتوان از چهارچوب تنگ عادات و طرز فکر قشر بازاری‌ـ حوزوی بیرون رفت.  حتی مبرم‌ترین موضوعهای اجتماعی هم اجازهٔ چاپ و تکثیر نمی‌یابد.  در زمان نوشته‌شدن این سطرها محاکمه‌ای جریان دارد مربوط به ‌بزرگترین چپو خزانه از زوال صفویه تاکنون.  بینهایت بعید است پس از پایان دادرسی حتی به گردآوری آنچه در این باره در نشریات چاپ‌شده مجوز انتشار در قالب کتاب بدهند، تا چه رسد ردیابی دستبردها به بیت‌المال و ازمملکت بیرون‌بردن ارزهای خزانهٔ بانک مرکزی، به گفتهٔ‌ کارگزار سارقان، با گونی.

 

و مثالی دیگر.  دربارهٔ جنگ به طور کلی و هر جنگی می‌توان کتابهایی نوشت که گروههایی را به خود بکشاند.  امروزه مضمون ستایش جنگ کمترین خواننده را دارد.  سرانهٔ مطالعهٔ ملت از ده ثانیه به صد ساعت در سال هم برسد انشا و رجز جنگ‌ستایانه مشتری چندانی نخواهد داشت.  هر جای دنیا ناشر چنین کتابی ول‌معطل است.

 

به بررسی ارتباط ارگانیک موضوعهایی مهم که جامعه مشتاق خواندن دربارهٔ آنهاست هرگز، هرگز اجازهٔ انتشار نمی‌دهند: تبلیغ برای ستیزه‌جویی و نواختن کوس جنگ، مهندسی انتخابات، دزدیهای سنگین، دستبردهای برنامه‌دار.

 

سانسور نه به خیالپردازی مهلت جولان می‌دهد و نه توجه جامعه به واقعیات را تحمل می‌کند.  فقط وعظ و نصیحت و شعار.

 

 

تکرار مضمون رایج ”سرانهٔ مطالعه“ خبر از این می‌دهد که اندرز دهنده بی‌توجه به روش انتخاب تکنیک مناسب آماری (میانه، میانگین، مُود)، نصایحی را که شنیده‌ است تکرار می‌کند.

 

درآمد سرانه برای مقایسهٔ موقعیت اقتصادی نسبی کشورهاست.  همین طور حداقل و حداکثر دستمزد در یک سیستم معین.  اما داخل یک کشور میانگین ثروت یعنی کل مال‌ومنال موجود و دارایی ثروتمندان و اعضای هیئت حاکمه را بر تعداد آنها باضافهٔ گداهای بی‌خانمان بخش کنیم. عدد موهومی که به دست می‌آید نشان‌دهندهٔ چیزی نیست و اساساً کل ثروت جامعه را چگونه می‌توان محاسبه کرد؟ یعنی تمام مردم کل دارایی‌شان را ‌تبدیل به پول نقد کنند دستشان بگیرند؟

 

به همین سان، سرانهٔ سالانهٔ مطالعه جمع و ضرب و تقسیم بی‌معنایی است. لابد فرض می‌کنند خواندن یک صفحه کتاب این قدر وقت می‌برد و بعد مجموع صفحات چاپ‌شده در سال را به تعداد جمعیت تقسیم می‌کنند، یا شاید برعکس.

 

افرادی به ضرورت تحصیلات و/یا از روی علاقهٔ شخصی بسیار می‌خوانند.  آدمهایی پس از بیرون‌آمدن از مدرسه تقریباً هیچ نمی‌خوانند، جزء برنامهٔ زندگی‌شان نیست و نیازی احساس نمی‌کنند.  و آدمهایی بینابینی به درجات مختلف وجود دارد.

 

آن رده‌ها در جوامعی جداگانه زندگی نمی‌کنند و این گونه نیست که تمام مردم نروژ یا کانادا از تمام مردم ایران یا پاکستان بیشتر مطالعه کنند.  بدیهی و طبیعی است جوانانی دانشجو در دو کشور اخیر مدام سر و کارشان با کتاب باشد و در جوامع پیشرفته چشم کسانی سال‌ تا سال به متن چاپی نخورد.

 

تلقی نسلها از همدیگر همه جا همواره کم‌وبیش همین بوده که جوانترها به نظر بزرگترها کتاب صحیح و پربار نمی‌خوانند و از علم و معرفت بویی نبرده‌اند.  و مسن‌ترها به نظر جوانها به حرفهایی عتیقه چسبیده‌اند که بوی نا می‌دهد و به این‌‌جا و اکنون ربطی ندارد.

 

کیفیت تحصیلات عالی در ایران شاید نسبت به پیش از رژیم اسلامی پائین آمده و فاصله با کشورهای دارای نمونه‌‌های دلخواه بیشتر شده باشد اما نمی‌توان نتیجه گرفت نسل جوان ایران کمتر از نسل پیش می‌داند.  دست‌کم تا آن حد که به کتاب‌خواندن مربوط می‌شود شواهد نشان می‌دهد درصد و شماری بزرگتر از جوانان امروز بیش از همتایان چهل سال پیش می‌خوانند و می‌دانند.  نامعقول است خیال کنیم آگاهی این زنان و مردان از کتاب و متن و مطلب و موضوعها، کنجکاوی‌شان برای پیگیری و تحقیق، و اظهارنظرهای آنها با سالی ده بیست ثانیه خواندن حاصل شده است.

 

 

به نظر ناشر فقید آلمانی جنبه‌هایی از فرهنگ جامعه‌اش جای بحث و انتقاد دارد.  اما اینکه مردم باید بیشتر بخرند و بخوانند از جملهٔ آن موارد نیست.

 

این نگارنده از خوانندگان ارتکاباتش سپاسگزار است که خریده‌اند، و از ناشرانی که آنها را تکثیر کرده‌اند.  اما اعتراف کنم سانسور برایم مشکل دوم است.  کتابی شش سال و یکی پنج سال پشت ممیزی بود و برای فرستادن کارهای دیگر به حرمانگاه صدور مجوّز باید استخاره کرد و منتظر فضای مساعد ماند.

 

اما پس از دریافت مجوّز، در مواردی تازه گرفتاری با ناشر شروع می‌شود و ادامه می‌یابد.  مشکل ناشر هم در طرز فکر او و نتیجهٔ رسوبات ایرانیّت در کلـّهٔ ماست.

 

دوست داریم این را هم مانند طوطی تکرار کنیم که نباید تن به ذلـّت پیوستن به معاهدهٔ حقوق مؤلف و مصنف بدهیم و هرچه برای همه است مال همه است.  دوبله به لـُری یعنی وقتی شاخهٔ درخت از سر دیوار باغ آویزان باشد چه حاجت که برای کندن میوه از کسی اجازه بگیری.  خیالی احمقانه و اشتباه و غایت ایرونی‌بازی.  در این مورد هم سرانجام ناچار از فرمانبری خواهیم شد.

 

خبر می‌رسد نیم‌دوجین کتاب مرا هم ناشری نیمه‌مجهول‌المکان طی یک رشته سیاه‌بازی به نزولخوارِ مالخر واگذار کرده است ــــ به ضرس قاطع و بل ضرط ساطع با کمک همدستانی در وزارت ارشاد. 

 

مستر جک و موسیو ژرژ فرنگی تنها کسانی نیستند که از یاغیگری ملت بزرگ ما در زمینهٔ حقوق آفرینندهٔ‌ اثر زیان می‌بینند.  در نیرنگستان آریایی‌ـ‌اسلامی‌مان قلمزن ایرانی هم شاخهٔ آویزان تلقی می‌شود و ممکن است در شمار مالباختگان باشد.

آذر ۹۴

 

در همین زمینه

اين حدسيات مغزفرسا

شبه‏معماى كتاب در ايران

 

 

 

صفحۀ‌‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار         لوح   فهرست مطالب   سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.