
قصهای که طی حیات ما چندین جور، به قول اصفونیا، تابونده خواهد شد
صبح شانزده (؟) خرداد ۴۲
سرگرم دوچرخهبازی بودم که خبر رسید روی دخترهای بیچادر اسید میپاشند.
مادربزرگ پدریام زنی کاشانی
و غیور و پرنیرو و جسور در حالی که از وحشت رنگ به چهره نداشت با دو چادر
در دست به من ندا داد برای نجات خواهرهایم به دبیرستان آنها دم کل مشیری
برویم. تیپ و نوعی نبود که بتوانم سوار دوچرخهاش کنم و در شهر تاکسی
کار نمیکرد. نفسها در سینه حبس. اسلام ناب محمدی در آستانهٔ در بود.
لابد تا دبیرستان شهدخت دوید.
خواهرانم از
فتنهٔ نیروهای اسلام به سلامت جستند اما خودم تا ماهها سرزنش شنیدم که
چرا در چنان بلوای مخوفی در شهر پرسه زدهام. هرچه میگفتم من فقط
دوچرخه سواریام را میکردم، وحشت عمومی از قمهزنها و اسیدپاشهای اسلام
استدلال معصومانه را کمرنگ میکرد: فاصله بگیرید تا حداکثر ممکن.
۱۷ خرداد ۴۰۲
فهرست مشاهدات
|