صفحۀ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب½ سرمقاله ها

 لـــوح 

ترانه را ما نسرودیم

مهری حقانی

طبیعی است اگر مجرد باشید با دامنهای از آشنایی‌ها و دیدارها، برخوردها و گاهی هم سلامی و حرفی برخورد داشته باشید و هر ازچندی به تناسب قوتی كه یك برخورد جدید می تواند داشته باشد، سكوت تنهايی‌تان می‌شكند.  در این میان بسیاری از این آشنایی‌ها دیری و حتا لحظهای هم نمیپاید اما وجود هر كدام تنها به این نیست كه بار رمانتیكی داشته باشد.  در حقیقت ما در جهانی زندگی میكنیم كه ارتعاش روابطمان از انسانها كه هر یك دنیایی هستند، هر یك به سهمی و اندازهای  تجربۀ ما از محیط اطراف را شكل میدهند.

 

 

 

 

  

در سالهای اخیر هر چند حفظ فاصله در روابط یك مسألۀ ناخوداگاه برایم شده است، با این حال آدمهایی كه دور و برم دیده ام، شنیده ام، كلامی یا دیداری یا سلامی بوده، مرا به یك دریافت اجمالی از جامعۀ حاضر ایرانی و از محیطی كه در آن زندگی میكنیم رساندهاند. انگار كیك بزرگی روبروی شما است و تمام مواد تشكیلدهندۀ آن را نمی توانید ببینید.  اما یك برش عرضی مشتی از خروار است كه هركس بنا به برداشت و ذائقۀ خود از آن استنباطی میكند.


از بچه
های دهۀ شصت با دنیای خاص خودشان كه بگذریم، در ردۀ سنی بعدی كه تقریبا بالغترند، دو دسته از آقایان، طیفی متفاوت اما هر دو تقریباً برخاسته از شرایط یكسان را روبروی شما ترسیم میكنند.  در یك نگاه، با كسانی روبرو میشوید كه آدمهای كم و بيش معمولیتری‌اند، میتوانید درروزمرّگیها با آنها شریك شوید، در سطح بمانید، اما در عین حال از همه چیز و همه كس بگویید، بشنوید، بخندید، شاید هم بحث كنید، اما كم و كمتر عمقی میبینید.  گرچه در مقیاسهای روزمرۀ زندگی تقریبا بهرهمندند و اگر بتوان گفت موفقند، هرچه با آنها جلوتر بروید كم و كمتر یكدیگر را میفهمید و چه بسا با نداشتههای آزاردهندهای هم روبرو شوید.  برای برداشتن از تاقچههای بالاتر كمتر دستشان میرسد اما زندگی میكنند. آنگونه كه ما برای زندگیكردن خانه و وسیله و پول و لباس تهیه میكنیم.  اما تكرارهای شیرین و رخوتآوری میشوند كه تنها افق زندگی، در پس بام امروز و فرداها میشوند. آنچه بیشتر كنجكاوی آنها را در مورد شما بر میانگیزد، قد و وزن شماست تا حجم مغز و ادراكات شما.  این تعبیر زیاد جالبی نیست، اما ما در برابر درجات متفاوت ِ خنگی ِ   دوروبرمان دو جور واكنش داریم: یا حرصمان در میآید، یا خندهمان میگیرددر هر صورت، در نهایت كلافه میشویم.
 

این از این.  اما دستۀ بعدی، برعكس گروه اول، اقلیت كوچكی هستند.  با این حال، در درجۀ كلافگی تغییری حاصل نمیشود.  با این تفاوت كه این گروه خیلی خوب میفهمد، اغلب آنها  باهوش‌ا‌ند و دست شما با دست آنها به افقهای بالاتری میرسد.  ایده دارند یا حداقل زمانی داشتهاند، خوب میفهمند، موزیكی كه گوش می‌دهند از موزیك دی جی و پیسپیس داخل زانتیا و پرادو نه تنها فراتر، كه اصیل است.  اغلب از ادبیات، تاریخ و سینما به خوبی آگاهند و در پس تمام اینها نگاهشان به زندگی یك سر و گردن از جامعهشان جلوتر است.  حداقل سعی میكنند زن را خوب بفهمند یا دستكم محترمانه برخورد كنند.  اگر نزدیكترشوید، محبت میكنند ولی رگ غیرتشان نمیتركد.  رمانتیك هم شاید بشوند، اما بدمستی نمیكنند؛  همیاری می كنند، اما كمتر حس مالكیت دارند؛ دوستت میشوند اما برای غلبه بر حریم شخصیتان ضربتی عمل نمیكنند.

 

  

خوب خواندهاند، شنیدهاند و دیدهاند.  اغلب از طبقۀ متوسط فرهنگی یا حداكثر بورژوا هستند.  نسكافه میخورند و مكبث میكشند و گاهی هم شراب فرانسه یا اسكاچ نوش میزنند، اما به هیچ وجه اهل ادا و نمایش بچهپولدارهای قبلی نیستند.  اما این طبقۀ كوچك، نحیفتر و ناتوانتر از یك مساله است:  كنار آمدن با واقعیت زندگی.  حوزۀ‌ توانایی و خواستهای این نسل كه بیشتر درگیر دورۀ انقلاب تا سالهای شصت و جنگ بوده، متفاوت با خواست عمومی و نیازها و تواناییهای جامعه بوده است كه هر چه بیشتر به كنج خود رانده شده و در انزوای خود اغلب پادشاهی در تبعید ساخته اند.  دنیای آنها دنیای قشنگی از دنیای مجازی موزیك، كتاب، فلسفه و سینمای نوآر است، دنیای قشنگ و مسحوركنندهای كه كمتر در تلاقی هوای آزاد و زندگی آزاد قرار گرفته است.  اینشتين هم كه باشید اگر سرخورده و در اقلیت و محصور بمانيد، خلاقیت شما در كنجی نمناك آماس خواهد كرد.  اینجاست كه بمب اتم كه هیچ، حتا نسبیتی هم برقرار نمی كنید.  استنباط از دنیای مدرن كه عناصر آن هنر و جغرافیای فكر و خلاقیت هستند، وقتی مورد استقبال محیط قرار نگیرد، دچار سرنوشت غمباری خواهد شد.  دنیای مجازی افكار شما در صحنۀ واقعی برای حضور پیدا نخواهد كرد و دانستن بدون عمل در نطفه عقیم است.  گاهی هم تمهای فكری جهان مدرن در انالیزر تفكر شرقی به پوچی، رخوت وكسالت تبدیل می شود.  اگرتجربۀ انیگما در جامعۀ غرب پس از گذر از عالم حركت و فتح و تجربۀ هزاران افق زندگی و رشد پدید آمده است، در اینجا تنها به تعبیر شهودی آن بسنده می شود.  در نهایت این دسته از آدمهای دوست‌داشتنی كه دنبال غذایی برای روحشان هم می‌گردند به شدت در سطح زندگی نرمال و وفق با واقعیت بیرونی زندگی درمانده و ناتوان هستند.  این درماندگی، گاه خودخواسته و گاه در اثر چالش درازمدت و دردناكی است كه در تضاد با نگاه جامعه به وجود آمده است.

یك نمونه از این آدمها نمونه‌ای بود كه خیلی خوانده بود، خوب هم میفهمید و شاخكهای تیزی داشت.  همان ابتدا فهمیدم كه این موجود یك خارپشت دوستداشتنی است كه نباید زیاد به او نزدیك شد چون درجۀ نهیلیستی‌اش آنقدر بالا بود كه ممكن بود در سايۀ دلفریبی كه از دانش موسیقی و كتاب داشت، كمكم تمام ذائقههای زندگی را در من هم از بین ببرد.  گهگاه برای من جملاتی قصار به انگلیسی س م س میزد و خوب برای چند لحظه آدمی با كلمات معنادارتری خوش و بش می كرد.  یك روز صبح این متن ظاهر شد:  "سوپرمن بودن سخته، نجات بدی بعد عینك بزنی كسی نشناسدت."  هیچی نگفتم به مرور دومی و سومی هم رسید: "فقط میتونن پدرقهرمان شن پدر پسر شجاع."  فكر كردم اشتباهی شده.  گفتم اشتباهی می فرستی.  گفت نه اینها پیغام گروهیه.  پرسيدم یعنی چی.  گفت یعنی "پست مدرن!"  لحظهای ماتم زد. پست مدرن در جامعهای كه هنوز در ابتداییترین معنای مدرن هم گیر كرده است، پست مدرن یعنی چه؟  پست مدرنی كه خود جامعه مدرن غربی هم با هزار نقد و احتیاط آن را به كار میبرد.  آن هم در قالب پسر شجاع و سوپرمن و اس‌ام‌اس و من كه در جایی كار میكنم كه تحملم میكنند و دربیان سادهترین حرفم می مانم.  یك لحظه با خودم شروع كردم به خواندن اینكه خانه از پای بست ویران است خواجه در نقش بند ایوان است كه دیدم دوستم هاج و واج به من نگاه میكند: مهری دیوانه شدهای؟

 

  

شاید تجربۀ ما از آدمها و آشناییهای دوروبرمان فرق كند، ولی بسته است به آنچه میطلبید، یا آنچه شمارا خشنود می كند، یا توقعی كه دارید.  من دو رنج متفاوت از آدمها دیدهام: دستهای كه از شدت سطحیبودن و بیمزهبودن نمی‌توانید آنها را تا روز دوم تاب بیاورید. اما با زندگی بیرونی كنار آمدهاند و حتا موفق بودهاند.

 

دستۀ بعدی به شدت خوبند، سلولهای خاكستری در ریتم زندگی آنها نقش داشته و به چیزهای دیگری هم اندیشیدهاند، اما كمتر نفس كشیدهاند و با هوای آزاد، حركت و زندگی زیر نور آفتاب غریبه‌اند.  برای شما حرفهای قشنگ خواهند زد، اما هیچ‌گاه قدرت آن را ندارند كه دست شما را بگیرند و تا آنجا كه می‌توانند بدوند و بخوانند.  نگاه به آنها همیشه برای من غمانگیز بوده است.  واقعیت نسلی هستند دوستداشتنی و باارزش اما بیرحمانه تباه شده.  درست مثل شعری از شل سیلورستین:


We didn’t write the song
We just barely learned to sing it
We may bring a little sunshine
But we sure don’t make the day
 

ترانه را ما نسرودیم
همین قدر یاد گرفتیم كه بخوانیمش
شاید كمی آفتاب بتابانیم
اما روزشدن حتماً دست ما نيست

 

خرداد 1387

 

 

editor@lawhmag.com

 mGhaed@lawhmag.com  

نقل مطالب این سایت با ذكر ماخذ یا با لینك آزاد است.

X