شاید تجربۀ ما از آدمها و آشناییهای
دوروبرمان فرق كند، ولی بسته است به آنچه میطلبید، یا آنچه شمارا خشنود می
كند، یا توقعی كه دارید. من دو رنج متفاوت از آدمها دیدهام:
دستهای كه از شدت سطحیبودن
و بیمزهبودن نمیتوانید
آنها را تا روز دوم تاب بیاورید. اما با زندگی
بیرونی كنار آمدهاند و حتا موفق بودهاند.
دستۀ بعدی به شدت خوبند، سلولهای خاكستری در ریتم زندگی
آنها نقش داشته و به چیزهای دیگری هم اندیشیدهاند،
اما كمتر نفس كشیدهاند و با هوای آزاد، حركت و
زندگی زیر نور آفتاب غریبهاند. برای شما
حرفهای قشنگ خواهند زد، اما هیچگاه قدرت آن را ندارند كه دست شما را
بگیرند و تا آنجا كه میتوانند بدوند و بخوانند.
نگاه به آنها همیشه برای من غمانگیز بوده
است. واقعیت نسلی هستند دوستداشتنی
و باارزش اما بیرحمانه تباه شده.
درست مثل شعری از شل سیلورستین:
We didn’t write the song
We just barely learned to sing it
We may bring a little sunshine
But we sure don’t make the day
ترانه را ما نسرودیم
همین قدر یاد گرفتیم كه بخوانیمش
شاید كمی آفتاب بتابانیم
اما روزشدن حتماً
دست ما نيست
خرداد 1387
|