در
پلىتكنيك، در دانشگاه ملى، در دانشگاه صنعتى و همه جا سرگرم نبرد بر سر
تهيه پول براى دانشگاههايش و كوتاهكردن دست جيرهخورها و سوءاستفادهچىها
و بزنودرروهاى لانهكرده در دربار و در
دولت بود. صادقانه و پيگير كار مىكرد و از بيتالمال چيزى به دستش
نمىچسبيد، اما از نكتهاى بسيار مهم غافل مىماند: اين همه درگيرىِ ادارى
و مالى و صبحتاشب سر و كلهزدن با گرگهاى بارانديده و گانگسترهاى هفتخط،
او را از دنياى آكادميك و فرهنگ متعالى دور و دورتر مىكرد. در نتيجه، پشت
پرده شايد تا حدى در نبرد با سارقها و زدوبندچىها پيروز مىشد، اما در
صحنه علمى و عمومى نه تنها قادر به سروَرى بر تازهنفسها نبود، بلكه از
همپايى با كسانى كه داغ و داغ از تنور دانشگاههاى درجه يك بيرون مىآمدند،
هم در علمِ مكتبى و هم در درك جهان جديد، درمىماند.
در سراسر خاطراتش ذكرى از ادامه يادگيرى و تازهكردنِ
معلوماتش ديده نمىشود ـــ وقت و نيروى چنين كارى
برايش نمىماند. در فرانسه بين دو جنگ درس خواند و در سال 1937 با رساله اى
زير عنوان ''حل برخى مسائل مكانيك مايعات`` درجه دكترا گرفت. سى سال بعد
كه فارغ التحصيلهايى به سن فرزندانش با برخى مسائل جديدتر در نگرش و
جهانبينى از راه مىرسيدند، همچنان گمان مىكرد اگر پوزۀ
امثال عَلَم و اقبال و شريفامامى را به خاك بمالد مربّىِ نمونه خواهد
ماند. آدمى كه، به گفته خودش، هر شب ساعت هشت بخوابد و پيش از به
خوابرفتن، مجله خواندنيها را ''دقيقاً`` بخواند، نه تنها وقتى براى
بالابردن سطح آكادميك خويش ندارد، بلكه جاى ترديد است كه، با چنين منبعى
براى كسب اطلاعات، هيچگاه متوجه وقايع انتهاى دهه 1960 اروپا و انفجار
قدرت جوانان شده باشد، انفجارى كه در تاريخ سابقه نداشت و جوانها را از حد
جاهلهاى كمعقل به سطح نظريهپردازانى پرشور ــــ و
البته خطرناك براى نظامهاى مستقرــــ ارتقا داد.
تعجبى ندارد كه تا پا از سنگر البرز، با دبيرانى شريف و پسرهايى باتربيت و
درسخوان، بيرون مىگذاشت ناكام مىشد. كل جهان و دنياى دانشگاه دگرگون شده
بود و به دنياى رضاشاهى و فرانسه ميان دو جنگ شباهتى نداشت: نه استادْ
استاد قديم بود و نه دانشجو دانشجوى سابق.
جهانش ساده و كوچك بود. گرچه دلش مىخواست به تمام جوانب امور توجه داشته
باشد، برخى جنبهها كه بهنظرش كماهميت مىآمد در واقع تعيينكننده بود.
دربارۀ فعاليتهاى سياسى در دانشگاه صنعتى مىگويد:
'' واللَّه بنده دو سال در دانشگاه آريامهر بيشتر نبودم.... در اين دو سال
اصلاً چنين چيزهايى وجود نداشت. فقط درس بود. حقوق خودم را بين دانشجويان
بىبضاعت تقسيم مىكردم. از اينكه عدهاى به راست رفتند، به چپ رفتند در آن
دو سالى كه در آنجا بودم اطلاع پيدا نكردم. براى اينكه خودم اصلاً به اين
فكر نيفتادم. به اين فكر نبودم.``
هر آدمى، حتى يك مربى بزرگ، معمولاً همان چيزهايى را
مىبيند كه ميل دارد ببيند. اما اگر گاهى كتابها و مجلههاى روشنفكرى را
ورق نزند و خيال كند سياست براى سياستبازهاست و دانشجو بايد سرش به كار
خودش باشد، طى دو سال كه هيچ، حتى با گذشت ده سال هم متوجه نمىشود كه
عدهاى به راست مىروند و عدهاى به چپ. فكر را شرايط مىسازد، اما تعيين
اينكه فرد ميل دارد چه چيزهايى را ببيند و چه چيزهايى را ناديده بگذارد تا
حد زيادى به اختيار خود اوست.
اعتقاد داشت كه راه رستگارى، چه فردى و چه جمعى، از كلاس
درس مىگذرد. حتى در سالهايى كه نارضايى اجتماعى و تنش سياسى شدت مىگرفت،
نمىخواست باور كند كه مخالفت با وضع موجودْ اصلى است كه دستكم در ميان
دانشجوها به اندازه اصول علمى مقدس او طرفدار دارد: ''اين قدر مشغول بودم،
سرم مثل كبك توى برف بود، اصلاً [به مشى سياسى رژيم] توجه نداشتم چون خودم
اهل سياست نبودم.``
خوشدلىِ خودمحورانه و بسيار اخلاقىاش به اِشكال
برمىخورْد. مىگويد شاه پس از تعريف و تمجيدهاى بسيار پس از افتتاح
دانشگاه صنعتى، ناگهان عذر او را خواست: ''آخر مغز عادى اين كار را مىكند
كه بيست روز بعد از اين سخنرانى جلو دو هزار نفر، به وسيله علم به من بگويد
'آقا، تو برو پى كارت`؟ ... من اختيار نبايد داشته باشم كه دوتا رئيس
دانشكده را عوض كنم؟ عوضكردن دوتا رئيس دانشكده، با دليل يا بىدليل،
اهانت به استاد است؟``
در باب منش شاه و ندانمكارىاش، مجتهدى بر اين نظر است كه
شاه هم بايد دود چراغ خورده باشد: ''اين هم از بىشعورى است. اين هم از
كامل نبودن مغز است. ببينيد، كسى كه هيچ نوع تحصيلاتى نكرده، عزيزدُردانه
بوده، هيچوقت آدم حسابى نمىشود.`` اما محمدرضا هم از مهميز پدرش، كه به
ملايمت شهرت نداشت، ناليده بود.
از يك سو، آنچه به نظر مجتهدى جَذَبه و قاطعيت مىرسيد، در
آن شرايط در دانشگاه و در جامعه درسخواندهها ايجاد نارضايى مىكرد و نظام
ميل داشت وانمود كند كه اصول كار درست است و تنها مشكل اين است كه، به
اصطلاح رايج آن روزگار، عدهاى ''ناراضىتراشى`` مىكنند. اين نگارنده به
خاطر مىآورد كه مدير پرسطوت دبيرستانى مشهور و بزرگ در شهرى ديگر در همان
اواخر دهه 1340 با ورود بازرسهاى تامالاختيار شاه، بىهيچ سؤال و جوابى
تنها به دليل نارضايى عمومى بر كنار شد. آن مدير هم پا جاى پاى مجتهدى
مىگذاشت، مدرسه را تيولِ شخصى مىديد و ميل داشت آن را ضميمه اسم خودش
كند، دبيرها را مثل اسب زير و بالا مىكرد تا بهترينها را انتخاب كند،
مقررات مناقصه را كنار مىگذاشت و شخصاً به توسعه ساختمان مدرسه مىپرداخت
و اقدامهاى نامتعارف ديگر. گمان مىكرد فقط در پيشگاه حقيقت بايد حساب پس
داد، اما غافل بود كه بيش از يك جبّارِ خودمختار در اقليمى نگنجد. ظاهراً
ملتفت نبود كه حكومتْ ايجاد آدمهاى ناراضى را مقدمه پيدايش افرادِ ناراحت
مىبيند. در شرايطى كه نظام احساس مىكرد فاصلهاش با درسخواندهها مدام
بيشتر مىشود، يقيناً در تهران هم انتقادها از تمايل مجتهدى به سلطنت در
دانشگاههايش جايى براى مراحمِ ناپايدارِ ملوكانه باقى نمىگذاشت.
از سوى ديگر، تعيين رئيس دانشكده بايد بنا بر مقرراتى وراى
خواست و قضاوت اخلاقىِ رئيس دانشگاه باشد و داستانى كه درباره مزاحمت تلفنى
تعريف مىكند بيجا و بيربط است. به اجراى آئيننامه انتخاب رؤساى
دانشكدهها از سوى استادان، و انتخاب رئيس دانشگاه از سوى آن رؤسا ــــ كه
در دهه 1320 مدتى اجرا شد ــــ كوچكترين اشارهاى نمىكند. حتى اگر اطلاعى
از چنين موضوعى داشت، خوب مىدانست كه مطلقاً مورد پسند شاه نيست و نبايد
حتى حرفش را زد.
آينده پر از عجايب و غرايب غافلگیرکننده است و هركس تاريخ
انقضايى دارد كه ممكن است در ابلاغ آن، احترامات فائقه رعايت نشود. حتى اگر
وقايع سال 57 پيش نيامده بود و مجتهدى را مرخص نكرده بودند، با تغيير
روحيات نسلها، دير يا زود در دبيرستانش هم به اين واقعيت تلخ مىرسيد كه
دنيا ديگر آن دنياى خوب و آشناى پسرهاى سربهراه نيست. در جهانى متحوّل،
انسان محكوم به غافلگيرشدن و حسرتخوردن در برابر گذشت زمان است.
|