آرشيو لوح 

  

مدرسه‏هاى من، مرگ بر انگليس‏ و سلطۀ مادرم
 


شمّه‌‏اى از يادهاى كودكى و نوجوانى و مدرسه‌‏رفتنِ دخترى به ‏نام دوريس دروكِر در آلمانِ دههٔ ۲۰٩۱۰ و سالهاى جنگ جهانى اول كه به روزگار خوشِ‏ طبقات توانگر قديمى در اروپا پايان داد.


 

كلفتونوكرها
مادرم پس از ازدواجى كه خانواده
‏اش در بيستسالگى برايش با مردى كه ابداً مورد پسندش نبود ترتيب داد گويى تصميم گرفته بود از هر چيزى كه به كُلْن مربوط مى‏شد بيزار باشد. پدرم اهل كُلْن بود و در آن‏جا كسبوكارى داشت. با درگرفتن جنگ در سال ۱٩۱٤، به ارتش احضار شد و خودش و درآمدش با هم ناپديد شدند.  تا آن زمان پدر و مادرم، من و خواهر كوچكم در كلن زندگى مى‏كرديم.  مادرم خانه و زندگى را جمع كرد و ما را به خانهٔ پدر و مادرش برد تا براى چند ماهى تا ''بچه‏هاى قهرمان‏`` ما فرانسويها و انگليسيها و بلژيكيها و روسها را شكست مى‏دادند درآن‏جا بمانيم. کسی پيش‏بينى نمى‏كرد اقامت ما در محل جديدمان تا شكست قطعى آلمان در جنگ جهانى اول و چهار سال به درازا بكشد.
 

پدربزرگ و مادربزرگ‏ من با شروع‏ جنگ سخت به ‏زحمت افتاده بودند.  سنشان چندان زياد نبود ــــ‌ هر دو در سالهاى آخر دهۀ‌ پنجاه بودند ــــ‌ اما در آن روزگار آدمهايى در اين سنين پير به حساب مى‏آمدند، و آنها هم احساس مى‏كردند پيرند و حق دارند غروب عمر را در آسوده‏خاطرى سپرى كنند.  اما در عوض، با سربازى‏رفتنِ تنها پسرشان و نيم‏دوجين از خويشان نزديك، هرج‏ومرج عمومى، جيره‏بندى غذا، ايجاد محدوديتهايى براى زندگى روزمره و ورود مادرم با دو بچۀ‌ كوچك كه بايد به آنها رسيدگى مى‏شد روبه‏رو شدند.
 

براى مادر من هم راحت نبود در خانهٔ پدر و مادرش مهمان باشد، گرچه نفسِ ِ راحتى كه دور از شهر كلن و شوهرش مى‏كشيد احتمالاً اين مضيقه‌ها را تا حد زيادى جبران مى‏كرد. علاوه بر اين، معضل ''دو تا آشپز`` هم پيش نيامد. مادربزرگم كدبانو و سازمان‏دهنده‏اى عالى بود، در حالى كه مادرم از هر فعاليت خانه‏دارانه‏اى بيزار بود.  اين مناسب حال هر دوى آنها بود كه مادرم به ما بچه‏ها رسيدگى ‏كند و مادربزرگم با كمك يك فوج خدمتكار خانه را بگرداند: يك آشپز، خدمتكار متصدى پذيرايى، دست‏كم دو خدمتكار ديگر، زنى كه كف خانه را تميز مى‏كرد و زنى رختشو كه يك هفته در ميان به خانه ما مى‏آمد. فرداى روز رختشويى، دخترى براى‏ اطوكشى و زنى براى دوخت‏ودوزهاى مختصر مى‏آمدند. هر صبح يك سلمانى براى اصلاح صورت پدربزرگم و سلمانى ديگرى براى مرتّبكردن موهاى مادربزرگم به خانهٔ ما سر مى‏زدند. وقتى مادربزرگم براى خريد مى‏رفت يكى از خدمتكارها با زنبيلى همراهى‏اش مى‏كرد.  وقتى سفر مى‏رفت ــــ‌ يا، در واقع، هر وقت يكى از اهل خانه سفر مى‏رفت ـــ‌ حمّال و گارى خبر مى‏كردند تا باروبنه را به ايستگاه ببرد و مسافران در كالسكه‏اى كرايه‏اى به دنبال آن مى‏رفتند. در قطار هم يك خدمتكار مأمور پالتوها و ديگر اسباب و اثاثيه‏اى بود كه مسافران معمولاً در قطار به‏همراه داشتند.
 

با معيارهاى امروزى، رُسِّ خدمتكاران را مى‏‌‌كشيدند: از هشت ساعت كار يا مزايايى كه امروزه بديهى فرض مى‏شود خبرى نبود.  اما از طرف ديگر، خانم ‏خانه وظيفهٔ خود مى‏دانست به سلامت جسمى و، مهمتراز آن، اخلاقىِ خدمتكارها رسيدگى كند.  عصرهاى يكشنبه ''نامزدها``ى خدمتكاران شقّ و رقّ در آشپزخانه مى‏نشستند و منتظر مى‏ماندند تا نامزد مربوطه كار روزانه‏اش را تمام كند. مادربزرگم هرگز اجازه نمى‏داد دخترى با مردى جوان كه خواستگار جدى‏اش نبود بيرون برود.  فرض بر اين بود كه خدمتكارها عقل درست و حسابى ندارند، مثل بچه‏ها دمدمى‏مزاج‏اند و نمى‏توان به آنها اعتماد كرد. در خانه همه چيز قفل و بند داشت.  هر صبح زن آشپز ليستى از چيزهاى لازم براى آن روز به مادربزرگم مى‏داد: آرد، شكر و غيره.  مادربزرگم از كيفى كه هميشه به لباسش آويزان بود كليدى بيرون مى‏كشيد، قفل گنجه‏هايى را كه اقلام لازم در آنها بود باز مى‏كرد، مقدار لازم را در مى‏آورد و دوباره در آنها را مى‏بست.  وقتى بچه اولش به دنيا آمد، يك پرستار شيرده به اسم آنـّا هم استخدام كرد. آنـّا تا رسيدن بچه بعدى هم ماند و بعدها جايش را به مربى تمام‏وقتى داد كه نظارت مى‏كرد بچه‏ها تكاليف مدرسه را انجام دهند.

 

للهٔ شيرده معمولاً دخترى دهاتى بود كه كار دست خودش داده بود. به‏محض اين‏كه ‏بچّه‏اش به دنيا مى‏آمد آن را به زنى رد مى‏كردند كه ''دست ملائكه‏`` لقب داشت (و كارش اين بود كه بچه‏هايى را به دستش سپرده‏اند از گرسنگى بكشد) و مادر جوان به‏عنوان ‏مادر رضاعى در خانه اعيان استخدام مى‏شد.  كسانى كه استخدامش كرده بودند شكمش را پر از آبجو و غذاهاى مقوى مى‏كردند تا بچّه‏اى كه شير مى‏داد هرچه چاق‏ وچلّه‏تر شود كه آن روزها نشانه تمكـّن بود.  مادرهاى مرفّه ترجيح مى‏دادند پرستار شيرده بگيرند كه بسيار راحت‏تر از دم ‏به ‏ساعت بچه شير دادن بود.  علاوه بر اين، بچه شيردادن را براى خودشان كسر شأن مى‏دانستند؛ انگار كه آدمْ گاو شيرده باشد.  براى مادرهايى كه از عهدهٔ نگهدارى بچه‏شان بر نمى‏آمدند لله ضرورى بود چون شير خشكى وجود نداشت.

 

غيرقابل تصور بود كسى ''كارِ خدمتكارها`` را خودش انجام دهد؛ تنها استثنا بر اين قاعده، گهگاهى آشپزى‏كردن بود كه تنوّع محسوب مى‏شد.  دست‏زدن به هر كار ديگرى جز اين يكى غيراخلاقى به حساب مى‏آمد: اگر از فقرا نقش پيشخدمتى را بگيرند تكليفشان چه خواهد شد؟

 

ما هرگز، هرگز تختخوابمان را خودمان مرتّب نمى‏كرديم و تا وقتى به دبيرستان رفتم از آشنايمانمان كسى را نمى‏شناختم تختخوابش را خودش مرتّب كند.  در دبيرستان، يكى از همكلاسها در شرح وضع فاجعه‏بارى كه براى خانواده‏اش پيش آمده بود اشاره كرد كه مادرش مجبور شد يك هفته تمام تختخوابها را خودش مرتّب كند.  ما با ناباورى پرسيديم ''مادرت خودش تختخوابها را مرتّب مى‏كرد؟`` پس بحران بايد خيلى جدى بوده باشد.

 

خدمتكارها براى تمام كارى كه مى‏كردند شندرغاز نصيبشان مى‏شد، اما دست‏كم از اين مزيّت برخوردار بودند كه غذايى گيرشان مى‏آمد و در دِه از گرسنگى تلف نمى‏شدند. زنان جوان در خانهٔ مردم كارهاى سخت مى‏كردند، اما زندگى در شهر كمتر از زندگى در ده سخت بود.  در شهر سوخت، ذغال‏سنگ يا چوب، را بايد از زيرزمين به اجاق آشپزخانه و بخارى تك‏تك‏ اتاقها مى‏رساندند و هر روز خاكسترها را به طبقهٔ پايين مى‏بردند. اما اين همه باركشى دست‏كم در فضاى سرپوشيده انجام مى‏شد. در ده آب را بايد از سرِ چشمه و از مسافتى دور بياورند.  آب شهر لوله‏كشى بود.
 

مزاياى ديگرى هم نصيبشان مى‏شد.  دخترهایی كه از انزواى زندگى در ده براى خدمتكارى به شهر مى‏آمدند بخشى هرچند كوچك از جامعهٔ شهرى مى‏شدند.  حلقه‏هايى مى‏شدند از شبكهٔ اطلاعاتیِ گسترده‏اى كه همهٔ اخبار و شايعات از درون آن مى‏گذشت. خدمتكارها همه چيز را دربارهٔ همه كس مى‏دانستند.  مخفىكردن چيزى از آنها محال بود. ناچار نبودند گوش بدهند يا از سوراخ كليد نگاه كنند. هرآنچه را پشت درهاى بسته مى‏گذشت انگار از هوا و محيط جذب مى‏كردند. وقتى كسى موضوعى كه خانواده نمى‏خواست سر زبانها بيفتد از دهانش مى‏پريد، مادربزرگم به فرانسه مىگفت: !Tais-tois, les domestiques[جلو پيشخدمتها خفه ‏شو!] و همه تا وقتى پيشخدمت از اتاق بيرون نرفته بود خفه مى‏شدند.  اما كمترين فرقى نمى‏كرد. پنج دقيقه بعد كل هيئت آشپزخانه از موضوع خبر داشت.

 

براى پيشخدمتها شايعه مثل پول توى بانك بود، كالايى قابل تبادل كه دست‏كم از وثيقه و بهرهٔ ارباب بهره‏مند مى‏شد.  اگر از شايعه‏اى يا عواقب احتمالىِ بى‏احتياطى يكى از اعضا خبرى به خانواده‏ مى‏رسيد، مى‏شد پيش از تبديلشدن قضيه به‏ رسوايى ‏جلو خسارت‏ را گرفت. خدمتكارها صلاح مى‏ديدند از خانوادهٔ ''خودشان‏`` محافظت كنند چون هر خطرى براى دم ‏و دستگاه، شهرت يا ثبات كلىِ آن در حكم تهديدى براى آيندهٔ خود آنها هم بود.

ما هرگز، هرگز تختخوابمان را خودمان مرتّب نمى‏‌كرديم و تا وقتى به‏ دبيرستان رفتم كسى را نمى‌‏شناختم كه تختخوابش را خودش مرتّب كند.

 

سالها بعد كه دانشگاه مى‏رفتم اما هنوز در خانهٔ خودمان زندگى مى‏كردم، خدمتكار متصدى پذيرايى سخت علاقه‏مند بود بداند من با چه جور آدمهايى معاشرت مى‏كنم؛ تصورش اين بود كه به احتمال بسيار زياد شوهر من از آن گروه خواهد بود.  هرگاه دوستان دانشجو، چه دختر و چه پسر، به خانهٔ ما مى‏آمدند مارك پالتوهايشان را كه به جارختىِ توى سرسرا آويزان بود وارسى مى‏كرد.  بعد به مادرم گزارش مى‏داد و مادرم عقيدهٔ آن عاقله‏زن را به من منتقل مى‏كرد كه ''خانم دوريس نبايد با اين دختر و پسرهاى دانشجو معاشرت كند.  يك مشت آدم چرك‏وچلم‏اند.  پالتوهايشان مال مغازه‏هاى واقعاً ارزان‏قيمت است.  خوب نيست.`` مادرم مى‏‌گفت ''حق كاملاً با يوهاناست. اگر با اين آدمهاى بدلباس بگردى، شانس يك ازدواج درست و حسابى را به ‏كلى از دست مى‏دهى.``

 

 

 

 

 

 

 

  

تربيت آلمانى
سرمشق مادرم در تربيت ما بچه‏
ها الگوى ارتش پروس بود.  در واقع، بارها به ما مى‏گفت رؤياى نهانى‏اش هميشه اين بود كه در شرق پروس، مركز فرهنگ اطاعت كوركورانه و انضباط شديد، معلم دبستان شود.  وقتى مى‏پرسيديم ''چرا نشدى؟`` مى‏گفت: ''چون پدربزرگ را خُرد مى‏كرد.`` اگر بازرگانى مرفـّه به دخترش اجازه مى‏داد سرِ كار برود و حقوق بگيرد، يعنى در آستانه ورشكستگى است و نمى‏تواند مخارج او را تقبـّل كند.

 

مادرم گرچه از اصول اخلاقى معاصر دلزده بود به آن تن مى‏داد و رؤياى آموزگارشدن در پروس شرقى را روى ما پياده مى‏كرد.  ما را طورى بار مى‏آورد كه انگار سربازى‏‌هایی هستيم در ارتش.  به ما ياد داده بود هرآنچه را دستور مى‏دهد بى چون ‏و چرا اجرا كنيم. اجازه نداشتيم از خودمان عقيده‏اى داشته باشيم، تا چه رسد آن را به زبان بياوريم، دربارهٔ آنچه مى‏پوشيديم كوچكترين تصميمى بگيريم يا حتى صدايمان در بيايد.  وقتى خالهٔ سالمند مادرم چيزى مى‏پرسيد در اين حد كه ''اسم عروسكت چيست؟``، مادرم نگاهى تهديد آميز به ما مى‏انداخت يعنى ما حرف نزنيم و بگذاريم او اسم عروسك را از طرف ما اعلام كند.  وقتى كسى به ما شيرينى تعارف مى‏كرد، مادرم دستش را پس مى‏زد: ''نه، متشكرم، بچه‏ها گرسنه نيستند.``  داشتم از گرسنگى ضعف مى‏كردم، اما هيچ‏گاه جرئت نمىكردم جيك بزنم.

 

مادرم، مانند بسيارى آدمهاى آن نسل، شيفته حالوهواى انگلستان در دورهٔ ملكه ويكتوريا [در نيمهٔ دوم قرن نوزدهم‏] يا دست‏كم ستايشگر تصوير بى‏نقصى بود كه از آن دوره به ‏دست مى‏دادند: از ما انتظار مى‏رفت ظاهر و رفتار بچه‏هاى فرضىِ پدر و مادردارِ انگليسى را داشته باشيم.  حتى در تابستان لباس آستين‏دار و يقه‏بلند مى‏پوشيديم.  وقتى بقيهٔ بچه‏ها توى شن بازى‏مى‏كردند، كنارى مى‏نشستيم تا مبادا لباسهاى كتان سفيدمان لك بيفتد.

 

يادم نمى‏آيد گرامافون داشته باشيم.  تنها موسيقى‏اى كه گهگاه مى‏شنيديم از دستهٔ موزيك ارتش يا از نوازندهٔ دوره‏گرد ارگ بود.  حركت اين نوازنده‏هاى دوره‏گرد همه را پاى پنجره يا، اگر ممكن بود، به خيابان و حياطهايى كه نوازنده‏هاى دوره‏گرد در آن‏جاها ساز مى‏زدند مى‏كشاند. كسى كه دستهٔ ارگ را مى‏چرخاند هميشه ميمون كوچولويى همراه داشت كه تربيت شده بود تا از جمعيت پول جمع كند.  ميمون كلاه كوچكى دستش مى‏گرفت و سكه‏هايى را كه مردم كف پياده‏رو مى‏انداختند در آن جمع مى‏كرد.  فيلم هم نمايش مى‏دادند، اما گاهى كه خواهرهاى جوانتر مادرم به سينما مى‏رفتند، مادرم با تحقير مى‏گفت ''تفريح گشنهگداها`` ارزش وقت آدمِ درس‏خوانده را ندارد.  در هر حال، فكر نمى‏كنم فيلمى براى بچه‏ها ساخته مى‏شد.

 

مادرم تعلق خاطر زيادى به هاينريش فون كلايسْت نويسندهٔ خوب اوايل قرن نوزدهم داشت كه حالا يكسره از يادها رفته است. يكى از داستانهاى او، «ميخائيل كولهاس»، براى مادرم بخصوص جذّاب بود، چون حكايت زندگى مردى است كه خويشتن را در راه جنگيدن با ''نظام‏`` فنا مى‏كند ـــ تلاشى كه مادرم دلش مى‏خواست جرئتِ رفتن در پى آن مى‏داشت. اين موضوع براى من غيرقابل درك بود، اما جرئت گفتنش را نداشتم چون، از همه چيز گذشته، اين يك اثر ''كلاسيك‏`` است.  مادرم در تمام شبهاى يكى از تابستانها شرح ماجراهاى فون ريشتهوفن، بارون سرخ‏پوش و يكى از دليرترين تك‏خال‏هاى هوانوردى آلمان، را براى ما مى‏خواند تا خوابمان ببرد: ''بعد پشت هواپيماى خلبان فرانسوى بودم و با رگبار مسلسلِ هميشه‏ آماده‏ام ...`` اصلاً و ابداً نمى‏فهمم چرا مادرم فكر مى‏كرد چنين چيزهايى مناسب وقت خواب بچه‏هاست.

 

 

پدرم
يك روز كه از پياده
‏رَوى به خانه برگشتيم مردى با لباس سربازى در اتاق نشيمن نشسته بود. به ما گفت ''بياييد پيشم.  مرا مىشناسيد؟ پدرتان هستم." ما دم در ايستاده بوديم و به مادرمان نگاه مى‏كرديم.  سرباز گفت ''بياييد بنشينيد روى زانويم.`` مادرم داد زد ''نه، نه.`` سرباز گفت: ''چيزى نيست. دواى ضدشپش زده‏ام.`` مطيعانه به طرفش رفتيم. عكسى از خودش سوار اسب به ما نشان داد تا حاليمان كند كه در جنگ چه مى‏كرده است.  كار او در رستهٔ امداد پزشكى بود و مرده‏ها و نيمه‏جان‏هايى را كه بدجورى لت‏وپار شده بودند از روى سيمهاى خاردار بين سنگرهاى طرفين جمعآورى مى‏كرد.  مانند همهٔ سربازهايى كه در جبههٔ غرب مى‏جنگيدند، سالها مثل موش و با موشها در خندقهايى پر گل‏ولاى كه كيلومترها در امتداد مرز فرانسه و بلژيك امتداد داشت زندگى كرده بود. در آن ناحيهٔ دنيا مدام باران مى‏بارد؛ هفته‏هاى متوالى سربازها در رطوبت زندگى مى‏كردند و حتى نمى‏توانستند جوراب ‏خشك بپوشند و براى خوردن چيزى جز جيره كپك‏زده نداشتند.  شب و روز در معرض صداى‏پايان‏ناپذير تفنگ و انفجار گلوله‏هاى توپ بيخ گوششان بودند كه جهنم را روى زمين مجسّم مى‏كرد. اما پدرم هيچ‏گاه، نه آن موقع و نه بعدها، از آنچه ديده بود حرفى نزد.  و با پايان مرخصى‏اش همان‏طور كه بى‏مقدمه وارد شده بود ناپديد شد.

 

محاصرۀ اقتصادى آلمان از سوى متفقين عملاً تمام واردات مواد غذايى را قطع كرد؛ برنج و غلّه و گوشت، چاى و قهوه، پرتقال و هر چيزى كه در داخل توليد نمى‏شد از صحنه محو گشت.  و وقتى دهقانان آلمان را به سربازى بردند توليد مواد غذايى به‏شدت سقوط كرد. زنان و كودكان، بدون تراكتور و ديگر ماشين‏آلات كشاورزى، از عهدهٔ اين كار كمرشكن بر نمى‏آمدند: هنوز با گاوآهن شخم مى‏زدند، غلّه را با داس درو مى‏كردند، و كاه را با دست به انبارهاى زيرشيروانى مى‏بردند.  ما سيب‏زمينى و شلغم و نانى مى‏خورديم كه نيمى از آن خاك‏ارّه بود.  شيرى كه مى‏نوشيديم تقريباً آبِ خالى بود. من به طعم و مزه اهميتى نمى‏دادم، اما كمبودْ شديد بود.  از گرسنگى نمى‏مرديم اما هميشه گرسنه بوديم.

 

سرانجام سال ۱٩۱۸ جنگ‏ پايان ‏يافت و پدرم براى زندگى نزد ما برگشت، اما تقريباً هيچ‏كس به بود و نبودش كمترين اهميتى نمى‏داد.  روزها پشت هم دربارهٔ سختى كارش يا دربارهٔ رقم پولى كه مادرم خرج مى‏كرد، و واقعاً معتدل بود، غر مى‏زد. به ما دوچرخه‏سوارى ياد مى‏داد، اما هيچ‏گاه همراه ما دوچرخه‏سوارى نمى‏كرد. هيچ‏گاه مثل دايى‏هايم نمى‏رفت شنا كند، تا چه رسد به اسكى روى يخ يا موتورسيكلت‏سوارى. هيچ‏گاه براى ما با صداى بلند كتاب نمى‏خواند. خانوادهٔ مادرى‏ام در او به چشم تحقير مى‏نگريست و با دامادهاى ديگر مقايسه‏اش مىكرد. پدرم مى‏دانست مادرم علاقه‏اى به او ندارد و مادرم بى‏علاقگى‏اش را پنهان نمى‏كرد: ''اگر مجبور نبودم اين طرف و آن طرف بكِشمش، مى‏توانستم...`` پدرم كه مى‏ديد كسى خواهان او نيست، توى خودش فرو مى‏رفت.  صبح زود بلند مى‏شد، براى خودش يك قورى چاى درست مى‏كرد، يكى دو كيلومتر تا ايستگاه راه‏آهن پياده مى‏رفت و خودش را با قطار به محل كارش در فرانكفورت مى‏رساند.  بعد از ساعت كار، به كافه‏اى مى‏رفت، با همكارانش هميشه خدا سر همان ميز هميشگى مى‏نشستند تا وقت خانه‏رفتن وِروِر مى‏كردند.  همراه ما شام مى‏خورد، آهى مى‏كشيد، در صندلى راحتى فرو مى‏رفت، ساكت مى‏نشست و چرت مى‏زد تا وقت خواب برسد.  او و مادرم مدام سر همه چيز و هيچ چيز دعوا داشتند؛ بعد از دعواهاى شديداً تلخ چندين هفته ناپديد مى‏شد.  فقط وقتى با ما به تئاتر يا مهمانيهاى خانوادگى مى‏آمد كه مجبور باشد.  تنها چيزى كه دلش مى‏خواست اين بود كه تنهايش بگذارند تا با كلكسيون تمبرش ور برود يا از چيزهايى كه براى كاروكاسبى‏اش لازم بود سياهه درست كند. آدم قابل ‏ترحمّى بود، پدرى نبود كه سرمشق باشد.

 

كله‏اش پر از خرافات بود.  از دو چيز بى‏حد و حساب مى‏ترسيد: رعد و برق و اين‏كه دخترها را بدزدند و بفروشندشان، گرچه اين دو واقعه به‏نظرش همزمان اتفاق نمى‏افتاد. با نخستين علايم رعدوبرق، به ما مى‏گفت از پنجره‏ها دور شويم و ممنوع مى‏كرد به اشياى فلزى دست بزنيم.  خودش هم گوشه‏اى مى‏نشست و كِز مى‏كرد تا طوفان بگذرد.

 

گرچه در سالهاى بعد چيزهايى شنيدم كه وحشت پدرم از دختردزدى را توجيه مى‏كرد، در كونيگشتاينِ دههٔ ۱٩۲۰ باور نداشتيم چنين چيزى وجود داشته باشد.  پدرم مدام به ما مى‏گفت توطئه‏اى بين‏المللى براى كشاندن دختران جوان به عشرتكده‏ها در كار است. وقتى حرفش را مسخره مى‏كرديم مى‏گفت ''خبر نداريد در دنيا چه مى‏گذرد.  من خبر دارم، داستانهايى واقعى به گوشم مى‏خورَد.`` و مادرم دستش مى‏انداخت ''تو خبر دارى، تو كسى هستى كه به عشرتكده‏ها رفت و آمد مى‏كنى.  اقرار كن.`` خانه‏هاى عيش و عشرت چه عيبى داشت؟ چرا پدرم نمى‏خواست ما هم شاد باشيم؟ ما نه تنها نمى‏دانستيم ''عشرتكده‏`` اصطلاح كمى آبرومندانه‏ترى است براى روسپى‏خانه، بلكه اصلاً نمى‏دانستيم خود روسپى‏خانه چيست. پدرم داستانى ''واقعى‏`` تعريف مى‏كرد كه چطور دخترى جوان را كه همراه دوستى در تئاتر نشسته بود وقتى همراهش در آنتراكت بين دو پرده به دستشويى رفت دزديدند. آدمهايى كه در رديف عقبى بودند گفتند كه ديدند مردى نزد دختر آمد و او را به بوفه دعوت كرد. وقتى دوست دختر برگشت، دختر ناپديد شده بود و ديگر كسى نشانى از او نيافت. پدرم نتيجه مى‏گرفت ''دختر احتمالاً حالا در روسپى‏خانه‏اى در استانبول است، و شما هم اگر چشمتان را باز نكنيد سر از همان جاها در مى‏آوريد.``

 

سالها بعد كه دانشگاه مى‏رفتم وقتى با پدرم دربارهٔ جاهايى حرف مى‏زدم كه خيال داشتم درخواست كار بفرستم جوش مى‏زد: ''مبادا بروى فنلاند مربى بشوى ـــ- مركز عمليات دختردزدى همان‏جاست‏``؛ ''به‏عنوان منشى موقت به سويس كه نمى‏روى ـــ- با آن همه مرزهاى سويس، دزديدن و بردن دخترى به ايتاليا يا فرانسه يا اتريش كار ساده‏اى است‏``؛ ''تو به ايسلند نمى‏روى...`` احتمالاً تصورش اين بود كه لابه‏لاى چشمه‏هاى آب‏گرم ايسلند هم كسانى در کمین‌اند تا دخترها را بدزدند و بفروشند.  مادرم‏ مى‏توانست خيلى راحت با نديده‏گرفتنِ مخالفت پدرم با هر چيزى كه كمى از عرف و عادت خارج بود از من پشتيبانى كند. اما به‏نوعى مى‏ترسيد اگر من گرفتارى پيدا كنم پدرم و همه مسئوليتش را به گردن او بيندازند.

 

  

خواهران روحانى
مدرسه ‏محلّى ‏كونيگشتاين تا كلاس هشتم بيشتر نداشت.
 اكثر همكلاسهايم پس از اتمام آن دنبال كار ‏رفتند.  حدود چهارده‏سالگى دورۀ ‏كودكى تمام مى‏شد و بزرگسالى فرا مى‏رسيد. اين گذارْ ناگهانى و سريع بود.  بعضى دوستانم را به مدرسه‏هاى شبانه‏روزى فرستادند؛ بعضى ديگر را، مثل من، به‏عنوان محصل روزانه در مدرسه صومعهٔ محل ثبت نام كردند.  مادرم آشكارا مصمّم بود تا جايى كه ممكن است مرا زير پروبال خودش بگيرد، حتى اگر به قيمتِ رفتن به مدرسه‏اى نه‏چندان ممتاز باشد.  خواهران روحانىِ مدرسه خوشقلب بودند و كلاً به‏مراتب بيش از معلمان مدرسهٔ قبلى به ما دخترها علاقه داشتند. يكدلى و يكرنگى آنها، تعلق ‏خاطر بى‏چندوچون‏شان به انجام وظيفه و تلاششان را براى ياد دادن آنچه فكر مى‏كردند دانستنش براى ما لازم است تحسين مى‏كردم.

 

كلاس نهم بالاترين كلاس آن مدرسه بود و پدرومادرها انتظار داشتند دخترشان در آن سال هرآنچه در آينده به‏عنوان همسر مردى درست‏وحسابى و مالدار به دردش خواهد خورد فرا گرفته باشد.  وقت بيش ‏از حد زيادى صرف اين نوع امور پرورشى مى‏شد: خياطى و گلدوزى روى زيردستى‏ها و زيربشقابى‏هايى كه بايد در خانه‏هاى پرتجمل آينده‏مان دوتا سه‏تا روى هم بيندازيم.  پس از تعطيلات كريسمس، يكى از شاگردها آويزى پارچه‏اى به مدرسه آورد تا نقشهاى آن را سوزن دوزى كند. روى اين پارچه تصاوير فرشته‏هاى كوچولويى ديده مى‏شد در حال پرواز كه دسته گل‏هايى در دستهاى كُـپـُل‏شان گرفته بودند.  پس از پايان كلاس، پارچه ناپديد شد؛ وقتى دوباره ظهور كرد، خواهر روحانىِ كلاس خياطى نقشهاى آن را طورى تغيير داده بود كه فرشته‏هاى برهنهٔ كوچولو لباس تنشان باشد، و به ‏دختر صاحب پارچه كه ماتش برده بود گفت ''شما قرار نيست در خانه‏هايتان تصاوير عريان آويزان كنيد.``

 

تربيت‏ بدنى و سلامتى ‏را جدى مى‏گرفتند.  يكى از خواهرها ما رابه راهپيمايى‏هايى طولانى مى‏بُرد.  وقتى بعضى دخترها شكايت مى‏كردند، مى‏گفت ''يك روز از من ممنون خواهيد شد كه كمكتان كرده‏ام صاحب بدنهاى سالمى شويد تا مريض احوال نباشيد و روى دست شوهرتان نيفتيد.`` دو خواهر روحانى ما را به استخرى مى‏بردند و وادارمان مى‏كردند در آب يخ آب‏تنى كنيم.  تپه‏اى مرتفع مشرف به اين استخر بود. لاتهاى محل سر تپه مى‏رفتند و وقتى استخر زنانه مى‏شد از آن بالا ديد مى‏زدند. براى پيشگيرى از اين وضع ناشايست، يكى از خواهران روحانى چماق بزرگى دست مى‏گرفت و بالاى تپه كشيك مى‏داد تا چشم‏چران‏ها را بتاراند، و ديگرى كنار استخر ما را مى‏پاييد. چيز خيلى زيادى هم نصيب چشم چران‏ها نمى‏شد: لباسهاى ‏شناى ما تا سر آرنج و زانويمان مى‏رسيد. از دخترهاى شبانه‏روزى مى‏شنيديم در صومعه اجازه ندارند حتى به بدن خودشان‏ ‏نگاه كنند.  عصرهاى‏شنبه ‏كه ‏موقع حمام بود سراسر سطح وان جز يك گوشه آن را با پارچه سفيد بزرگى مى‏پوشاندند. هر نفر از آن گوشه وارد وان مى‏شد و بدنش را زير پارچه مى‏‌شست.
 

يك‏ سال تحصيل ‏درمدرسۀ ‏صومعه به ‏هر ترتيبى بود به پايان رسيد و موقع‏ تصميم‏گيرى براى ادامه تحصيل من شد. كسى از خودم نظر نخواست. قرار شد به مدرسه دخترانه‏اى به ‏نام شيلر در فرانكفورت بروم، با خاله فلورا و شوهرش آلبرت زندگى كنم و آخر هفته‏ها به خانه خودمان برگردم.
 

انتظار داشتم مدرسه جديد هم مؤسسه آموزشى ديگرى باشد مثل مدرسه‏هاى قبلى، منتها در سطحى بالاتر. مادرم هم اعتقاد داشت همچنان بايد نقشى مؤثر در رشد من بازى كند ــــ از همه ‏چيزگذشته، به ‏خانه نزديك بودم ‏و از فرانكفورت تا خانه ما سى كيلومتر راه بيشتر نبود. هر دوى ما در اشتباه بوديم: مدرسهٔ جديد نه تنها به ‏مراتب شوق‏انگيزتر از چيزى بود كه تصور مى‏كردم، بلكه شاگردها را تشويق مى‏كرد، و حتى از آنها مى‏خواست، معيارهاى متعارف بورژوايى را رها كنند و مستقل شوند. ناگزير رفته‏رفته از سلطهٔ مادرم بريدم و ارزشهاى مورد علاقهٔ او و دور و برى‏هايش برايم زير سؤال رفت.

 

 

مدرسۀ‌ شيلر
پس از گذراندن امتحان ورودى كلاس دهم، به من گفتند صبح اولين روز خودم را به مدير مدرسه
ٔ راهنمايى جديد معرفى كنم. مردى بلندقد، با دستانى كه به‏علامت خوشامد باز شده بود، به سمت من آمد و با صدايى بم و رسا گفت ''خدا انگليس را جزا بدهد.`` جا خوردم و نمى‏دانستم چه بگويم.  نخستين چيزى كه به فكرم رسيد اين بود كه بپرسم چرا؟ سلام و تعارفِ ''صبح بخير آقاى مدير`` هم كه در ذهنم آماده كرده بودم در چنين موقعيتى به ‏درد نمى‏خورد.  خوشبختانه خودش روشنم كرد: ''شما بايد جواب بدهيد: 'خدا انگليس را جزا بدهد.` ما همه بايد به درگاه پروردگار استغاثه كنيم تا صداى ما را بشنود.`` سپس نشست و فرمها را به من داد پر كنم.

 

بعداً شنيدم آقاى ب، مدير مدرسه، آواره شده است: شهر زادگاهش، در يكى از استانهاى شرقى، بنا به معاهدهٔ ورساى ــــ يا آن‏طور كه به ما ياد دادند بگوييم: ننگ‏نامهٔ ورساى ــــ كه بر شكست آلمان در برابر متفقين در جنگ جهانى اول صحّه مى‏گذاشت، به لهستان واگذار شده بود. و او به ‏جاىِ ماندن با اقليتى تحت‏ستم و رفتن زير بار ''لخستانى‏ها``ى نكبت، كه به نظر او از نژادى پست‏ترند، به فرانكفورت كوچ كرده بود.  آرزوى احياى آلمانِ پيش از جنگ و انتقام گرفتن از انگلستان را كه به نظر او مسبّب تمام اين فتنه‏ها بود در دل‏ ‌م‏ی‌‌پروراند. نه معلمها در وطن‏پرستى افراطىِ مدير شريك بودند و نه شاگردان مدرسه.

كيفيت تدريس علوم‏
در دبيرستان شيلر
نازل بود.  بيشتر معلمهاى آن پس از گرفتن درجه دكترا در نيمه‌‏راهِ رسيدن به استادىِ دانشگاه مانده بودند و بیزار از اين‏كه مجبورند به دخترها
علوم درس بدهند.
 

 

پس از آن خيرمقدمِ شگفت‏انگيز، گفتند براى سفرى دوهفته‏اى آماده شوم. كلاس ما، مثل همهٔ كلاسها، هر سال به چنين سفرى مى‏رفت. بايست با راهنمايى معلمان، ناحيه‏اى خاص از آلمان را از نظر هنر، معمارى، تاريخ، گياهان، زندگى جانوران، زمين‏شناسى و غيره مطالعه كنيم.  جدا از جنبهٔ آموزشى، اين سفرهاى كم‏خرج در خدمت هدف ديگرى هم بود: گمان مى‏رفت زندگىِ گروهى و مطالعه متمركز، دور از حواس‏پرتى‏هايى كه خانواده و دوستان ايجاد مى‏كنند، سبب مى‏شود تفاوتهاى ما دخترانى كه در محيطهايى متفاوت بزرگ شده بوديم كاهش يابد.
 

در مدرسۀ‌ جديدم، تاريخ، فلسفه و ادبيات را نه به‏صورت تكرار مطالب كتابهاى درسى، بلكه به‏عنوان ‏انضباطى ‏علمى ‏كه ‏نيازمند تحليل ‏فكرى است تدريس مى‏كردند.  فرض را بر اين مى‏گذاشتند كه به‏اندازهٔ ‏كافى گوته و شيلر خوانده‏ايم ‏و براى رفتن به سراغ ادبياتِ غيرقراردادى آمادگى داريم: مكاتب انقلابىِ گئورك بوشنر، راينر ماريا ريلكه، توماس مان، هنريك ايبسن، فرانك وِدِكيند، آندره ژيد، جرج برنارد شاو و آپتون سينكلر.  تشويقمان مى‏كردند در فلسفه غور كنيم؛ يك سالى را صرف خواندن شوپنهاوِر و نيچه كردم و بسيار لذت بردم.  به كسانى از ما كه خيلى با شعر دمساز نبودند ياد مى‏دادند چگونه شكل و جوهر شعر را درك كنند. معلممان پيش از آن‏كه شعرى نو را ــــ  كه وزن و قافيه‏اى براى كمك به حفظكردنش نداشت ــــ‌ دوبار پشت سر هم بخواند مى‏گفت ''فكرتان را متمركز كنيد.`` بعد از بار دوم ما بايد هرآنچه را شنيده بوديم كلمه‏به‏كلمه تكرار كنيم.
 

دلبستگى معلمها به كارشان غيرعادى بود؛ بسيارى از آنها بى‏هيچ دستمزدى وقت آزادشان را بعد از ساعات مدرسه وقف تدريس مطالبى بيرون از برنامهٔ درسى به شاگردها مى‏كردند. يكى از معلمها كه او را مشخصاً خوب به ‏خاطر دارم براى اين‏كه به ‏ما كمك‏ كند فضاى‏ فكرى دوره‏هاى تاريخى را بفهميم، وادارمان مى‏كرد به موسيقى آن روزگار گوش بدهيم.  يكى از اين دوره‏هاى درسى دربارهٔ ساختار فوگ‏هاى باخ بود؛ يك دورهٔ درسى ديگر تحليل حلقه نيبلونگ‏ها اثر واگنر بود.  اما به‏رغم زحمات معلمانمان، كه زحمتى از جان و دل بود، مدرسهٔ ‏شيلر در صدر مؤسسات آموزشى فرانكفورت جاى نداشت؛ اين جايگاه از آنِ دبيرستان پسرانه لسينگ بود كه به فرهنگهاى باستانى مى‏پرداخت. در آن مدرسه زبانهاى لاتين و يونانى اجبارى بود.

 

اگر در آن زمان مدارس مختلط بودند مادرم يقيناً مرا به دبيرستان لسينگ مى‏فرستاد. آرمانهاى متعالى دبيرستان لسينگ را به اصول پيشرو يا، به گفته خودش، عجيبوغريبِ مدرسه شيلر ترجيح مى‏داد.  حالوهواى انتزاعى تراژديهاى كلاسيك يونانى ''بى‏خطر`` بود.  تئاتر جديد بيش از حد مسئله‏ساز بود.  مادرم نمى‏توانست، مثلاً، با شخصيتهاى نمايشنامه‏هاى ايبسن احساس نزديكى كند.  چيزهايى كه هدا گابلر يا قهرمانهاى مؤنث نمايشنامه‏هاى شاو را به هيجان مى‏آورد به دنياى سنتى او بى ارتباط بود؛ با اكراه تمام اذعان مى‏كرد از ادبيات جديد سر در نمى‏آوَرَد، علاقه‏اى هم نداشت سر در بياورد.

 

متأسفانه ‏كيفيت ‏تدريس ‏علوم در دبيرستان شيلر نازل بود.  بيشتر معلمهاى آن پس از گرفتن درجه دكترا در نيمه‏راهِ رسيدن به استادىِ دانشگاه مانده بودند و از اين‏كه مجبور باشند به دخترها علوم درس بدهند بيزار بودند.

 

  

شوهرِ به‏دردخور
سرنوشت هر دخترى به ازدواج ختم مى
‏شد.  مادرم مى‌‌گفت ''وقتش كه برسد تمام تلاشم را مى‏كنم به مردى بافرهنگ شوهرت بدهم، نه به آدم كودنى مثل بابات.``

 

گاهى نقشه‏هاى مادرم براى آيندهٔ من از حد و حدود فرانكفورت فراتر مى‏رفت: ''بعد از امتحان نهايى، به پاريس مى‏فرستمت تا در بانك خانوادهٔ روچيلد كارآموزى كنى.  بعد مى‏توانى با يكى از روچيلدها ازدواج كنى و...``

مى‏پرسيدم ''از كجا معلوم كه به يكى از آنها بـَر بخورم؟ واقعاً فكر مى‏كنى با كارآموزهاى بانك معاشرت كنند؟``

 

مادرم كه احساس مى‏كرد نقشه‏اش شايد به‏اندازهٔ كافى واقع‏بينانه نباشد با تغيّر مى‏گفت ''البته اگر اين‏قدر شلخته باشى براى هيچ‏كس جالب نيستى.  درز جورابهايت هميشه در رفته؛ ذرّه‏اى دقت نمى‏كنى كلاهت را قشنگ سرت بگذارى. از دختر دايى‏ات آنا ياد بگير که چقدر شيك است! اگر بخواهى شوهرى از خانوادهٔ روچيلد براى خودت دستوپا كنى بايد آن‏جورى باشى.``

 

مى‏گفتم ''نمى‏خواهم بروم پاريس.  خيلى دور است`` و نمى‏گفتم كارمندبانك شدن و كارآموزى كردن آينده‏اى نيست كه در نظر داشته باشم.


مادرم توى دهنم مى
‏زد: ''خرِ خدا، كسى از تو نظر نخواست.  دارم به تو مى‏گويم براى آينده‏ات چه تصميمى گرفته‏ام و چه به صلاحت است.  و فراموش نكن، وقتى با يكى از روچيلدها عروسى كنى مى‏توانى زن مشهورى بشوى مثل برتا فون ساتـنر
[مبارز سرشناس ضدجنگ در آن سالها] يا سونيا كوالوسكى [زنى رياضيدان در شوروى كه مادرم شرح زندگى‏اش را تازگى خوانده بود] يا مادام كورى.  بله، مادام كورى را سرمشق خودت كن. راديوم اختراع كن!  مثل او.  مشهور مى‏شوى!``

 

توى حرفش مى‏دويدم: ''ولى راديوم كه كشف شده.``
از كوره در مى
‏رفت: ''با من يكى‏به‏دو نكن.  يا راديوم اختراع مى‏كنى يا موهايت را مى‏كِشم، كله‏پوك.``
 

از مدرسۀ‌ شيلر كه فارغ‏التحصيل شدم مى‏خواستم رياضيات و فيزيك بخوانم (سرانجام خواندم، اما بيست سال بعد در آمريكا). مادرم، با حمايت كل فاميل، گفت ''ابداً و اصلاً! شوهرگيرت نمى‏آيد. بعد چطور خرج زندگى‏ات را در مى‏آورى؟`` سازش كرد و اجازه داد به‏ دانشگاه بروم (تا آن زمان نه از خانوادهٔ او و نه خانوادهٔ پدرم كسى به دانشگاه نرفته بود) به اين شرط كه حقوق بخوانم.

 

به حقوق علاقه نداشتم، هنوز هم ندارم.  اما دانشجوشدن مرا از قيد و بندهاى ''محترم‏بودنِ‏`` طبقه متوسط آلمان و، بالاتر از آن، از سلطۀ‌ مادرم خلاص مى‏كرد.

كوتاه شده از ماهنامه  اَتلانتيك، اوت ۱٩٩۸
 

آنچنان كه بوديم، شمارۀ سوم، بهمن ٧٧

 

 

همكلاسهای من، هايل هيتلر و سلطۀ پدرم، سوسن وکیل‌زاده:

 

 

 

صفحۀ‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب  سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.