آرشيو لوح 

  

همكلاسهای من، هايل هيتلر و سلطۀ پدرم
 


مدرسه و دانشگاه‏رفتنِ دخترى در تهرانِ سالهاى ۱٣٢٠ و ٣٠ و ۴٠، با پدرى كمونيست و پرجـَذ َبه، مادرى آلمانى، مادربزرگى چارقدى اهل باكو، و مادربزرگ ديگرى اهل برلن كه در جادۀ قديم شميران با كلاه پردار قدم مى‏زد.   نويسنده ساكن تهران است.


 

دكتر سوسن وكيل‏زاده

زنِ خوبِ‏ فرمانبر ِ پارسا
در زمان رضا
شاه، ششهفت سالى پيش از شروع جنگ جهانى دوم، شمارى زن آلمانى با قطار و از طريق شوروى به دنبال همسران ايرانى خود راهى ايران شدند.  معروف است كه اينها فقط يك چمدان كوچك به همراه داشتند.  اين همزمان بود با قدرت‏گرفتن و روى‏ كار آمدن نازيها در آلمان.  بيشتر اين زنها را عشق همسر ايرانى‏شان از غرب به شرق كشاند.                                                     

                                                       مادرم، تهران، ۱٣۱۸

مى‏شود گفت همسران آنها همگى تحصيل‏كرده بودند، خيلى‏هايشان در سطح بالا درس خوانده بودند، و بيشتر آنها به ساختن ايران كمك كردند و در امور كشور فعالانه شركت داشتند.  بسيارى از آنها در قيد حيات نيستند، اما نامشان ماندگار است.
 

در مواردى اين زنها با مراجعه به سفارتخانهٔ ايران در آلمان توانستند با زن ديگرى كه عازم ايران بود همسفر شوند تا در اين مسافرت دور و دراز و پرمخاطره تنها نباشند.  دوستيهايى كه بين اين زنها به ‏وجود آمد تا آخر عمرشان دوام يافت. دوستيهايى هم كه در ايران ميان اين زنها شكل گرفت چيزى فراتر از دوستىِ معمولى بود.  هر چند در اكثر موارد، مثلا، تا آخر عمر همديگر را ”شما“ خطاب مى‏كردند، زنجيرى نامرئى آنها را به هم وصل مى‏كرد.  اين حالت ميان زنهاى آلمانى كه امروز با همسران ايرانى در ايران زندگى مى‏كنند وجود ندارد، در حالى كه شايد در همان هفته‏هاى اول آشنايى همديگر را ”تو“ خطاب كنند.
 

اين زنها كه با يك چمدان كوچك از طريق مسكو به ايران آمده بودند هنوز درست جا نيفتاده بودند، هنوز زبان مادرشوهر را نمى‏فهميدند و در بسيارى موارد از نظر مادرشوهر خود نجس بودند كه آن را هم خوشبختانه نمى‏فهميدند.  هنوز گيج‏ومنگ فضاى خمارآلود مشرق‏زمين و عشق آتشين خويش بودند كه آتش جنگ جهانى دوم شعله‏ور شد و راه بازگشت را به رويشان بست.  در طول جنگ و در دوران قحطىِ وحشتناكى كه پس از شكست نازيها و با خاك يكسان‏شدنِ بسيارى از شهرهاى آلمان آن كشور را فرا گرفت، اين زنها با فرستادن بسته‏هاى خوراك و چيزهاى ديگر ــــ‌ چاى و قند و پسته و گردو و بادام و تنباكو و قاليچه ــــ  به اقوام و دوستان خود بسيار كمك كردند.

 

در مواردى، مادرِ اين زنهاى آلمانى هم به ايران آمدند: يا با قطار از راه مسكو، يا به اتوبوس از راه تركيه، يا با هواپيماهاى دوموتوره‏اى كه آن زمان تازه بين ايران و اروپا پرواز مى‏كردند.  بعضى از اين مادربزرگها بعدها ترجيح دادند به آلمان برگردند.  جنگ تمام شده بود و تحمل سختيهاى دوران بازسازى در وطن را به ماندن در غربت، آن هم زير سايۀ‌ داماد شرقى، ترجيح دادند. بعضى ديگر از اين مادربزرگها تا آخر عمر در ايران و در كنار دختر و داماد و نوه‏هايشان ماندگار شدند.
 

بيشتر اين زنان بيستوچند سال از كشورشان دور ماندند و وقتى سرانجام پا به خاك وطنشان گذاشتند آن را نشناختند.  در اغلب موارد، شهرشان با خاك يكسان شده و سپس شهر جديدى روى ويرانه‏هاى آن ساخته شده بود.  اقوام و دوستان و نزديكانشان هم ديگر آنهايى نبودند كه زمانى مى‏شناختند: جنگ از آنها آدمهايى تازه ساخته بود كه براى اين زنها كه در بيستوچند سال زندگى در ايران با فرهنگ مشرق‏زمين مأنوس شده و در فضاى آن شكل گرفته بودند حيرت‏آور مى‏نمود.  هر چند خود ايران مدتها در اشتغال متفقين بود و بدبختى و گرفتارى كم نبود، وضع آن هرگز نمى‏توانست با آنچه بر سر آلمان آمده بود قابل مقايسه باشد، خصوصاً كه اين زنها و همسرانشان در ايران از سطح زندگى بالايى برخوردار بودند كه با زندگى مردم معمولى تفاوت فراوان داشت.

 

مادر من يكى از اين زنها بود كه به دنبال پدرم با يك چمدان كوچك از راه مسكو به ايران آمد. خانوادهٔ او از اين تصميمش بسيار برآشفته شده بود.  بعدها وقتى براى تحصيل به برلن رفتم، يكى از زن‏دايى‏هايم به من گفت ”ايران براى ما در آن زمان چيزى مثل قطب شمال بود. حتى درست نمى‏دانستيم كجاى دنياست.  چندى بعد كه مرتباً از تهران بسته مى‏رسيد، كارهاى دستى بى‏نهايت ظريف و زيبا و گرانقيمت و خوراكيهاى خوشمزه و چاى و تنباكوى مطبوع، فهميديم ايران قطب شمال نيست.“

بعدها همكلاسهايم گفتند گمان مى‌‏كردند من بچۀ سرراهى بوده‏‌ام چون در خانه كار مى‌‏كردم و مثلاً ظرف‏‌شستن يا گردگيرى يا اطوكردنِ پيراهنهاى پدر و برادرها با من بود.

 
 

خانوادۀ مادرم جزو آلمانيهايى بود كه طى سى سال دو بار از هستى ساقط شدند: بار اول وقتى لهستان در جنگ جهانى اول آلمانيهاى ساكن لهستان را از كشور بيرون راند، و بار دوم وقتى خانه‏شان در برلن در بمبارانهاى جنگ جهانى دوم با خاك يكسان شد.

 

پس از جنگ، چون در آلمان جز پيرمردها و معلولان تقريباً كسى باقى نمانده بود، زنها به بازسازى شهرهاى بمباران‏شده پرداختند و به ”زنهايى كه خرابه‏ها را آباد كردند“ معروف شدند.  مادربزرگ من يكى از اين زنهاى خرابه‏آبادكنِ برلن بود.  با مرگ پدربزرگم، چند سال پس از پايان جنگ، مجبور شد با دو پسرش زندگى كند، اما آنها شرط كردند كه بايد كارهای خانهٔ آنها را انجام دهد. مادر و پدرم وقتى از جريان خبردار شدند به او نوشتند به ايران بيايد و با آنها زندگى كند.  و مادربزرگِ برلنى‏ام با هواپيما به ايران آمد.

پدرم‏
پدرم ايرانى
‏تبار و تبعۀ ايران اما اهل باكو بود.  دو ساله بود كه خانواده‏اش به آذربايجان شوروى مهاجرت كردند چون وضع كار و سطح زندگى در آن جا خيلى بهتر بود. به هنرستان فنى رفت و براى ادامهٔ تحصيل راهى آلمان شد. در شهر دارمشتات در رشتهٔ مهندسى برق به تحصيل پرداخت و وقتى پولى كه از باكو با خودش برده بود تمام شد، مثل اكثر دانشجويان ايرانى آن زمان از بورسهاى تحصيلى دولت ايران براى دانشجويان خارج از كشور استفاده كرد.

 

اين مصادف بود با اولين پيشرويهاى نازيها در صحنۀ‌ سياست آلمان.  و دوران مبارزات كسانى مانند ويلهلم ليبكنشت و روزا لوگزامبورگ عليه فاشيسم.  از ايران، شخصيتهايى مثل تقى ارانى در آن‏جا تحصيل مى‏كردند.  اين آدمها در شكل‏گيرى شخصيت و افكار اجتماعى پدرم تأثير فراوانى داشتند.  وقتى براى آشناشدن با وطن خويش كه تا آن زمان نديده بود به ايران آمد و از نزديك فقر و عقب‏ماندگى كشورش را ديد، در بازگشت به آلمان خيلى قاطعانه به كمونيستهاى آلمانى ملحق شد.  مادرم آگاهانه و با اطلاع از عقايد سياسى پدرم به او دل بست. پدرم پس از تمامشدن كارش به ايران آمد و به سربازى رفت.  پس از خدمت نظام وظيفه، رئيس ادارۀ برق بى‏سيم شد و مادرم از آلمان به ايران آمد.  در آن روزگار، به‏گفته مادرم، در تهران حتى يك خيابان اسفالت نشده بود.
 

پدرم ۱۸ سال در دانشكدۀ پست و تلگراف درس داد تا منتظر خدمتش كردند.  بسيارى از شاگردان او افسران ارشدى شدند كه هنگام گرفتاريهاى سياسى و در بحبوحه كمونيست‏كُشان كمكش كردند و او را از خطر رهاندند.  بعدها وارد كار تجارت شد، خودش را غرق موفقيت كرد و مادرم را هم با خودش به همان فضا برد.  زمانى هم كه مشغول فعاليتهاى سياسى بود و من تازه مدرسه مى‏رفتم، اغلب او رئيس انجمن خانه و مدرسه ما مى‏شد، اما حداكثر كارى كه مى‏كرد اين بود كه گاهى براى صرف چاى و شيرينى و دادن يك فقره چك به مدرسهٔ من سر بزند.

 

پيش‏دانشگاهى
پائيز
۱٣۴٠ خانوادهام ‏مرا براى ‏تحصيل در رشتۀ اقتصاد به آلمان فرستاد.  تابستان همان سال در رشتهٔ ادبيات با نمرات عالى ديپلم گرفته بودم (در آن دوران دانش‏آموز مى‏توانست از كلاس نهم دبيرستان در يكى از رشته‏هاى طبيعى، رياضى، ادبى يا خانه‏دارى ادامهٔ تحصيل دهد و آن كه، مثلاً، رشتهٔ ادبيات را دنبال مى‏كرد ديگر كارى با رياضيات و فيزيك و شيمى نداشت). حالا چطور من با چنين ديپلمى براى تحصيل در رشته اقتصاد مى‏رفتم؟

 

آن زمان، به جز استثنائات، هنوز رسم نبود فرد جوان، آن هم دختر، در آن سنوسال به طور مستقل فكر كند و تصميم بگيرد؛ رسم هم نبود پدرومادر آنچنان در زندگى فرزند خويش غرق شوند كه خودشان مطرح نباشند.  فراهمكردن وسايل زندگىِ مرفه تمام كارى بود كه اوليا وظيفهٔ خود مى‏دانستند. مثل امروز نبود كه محو خواستها و وسيلهٔ ساختن آينده فرزند خويش شوند.

 

عاشق پدر و مادرم بودم.  در زندگى خانوادگى كوچكمان در كنار دو برادر و دو مادربزرگ تُرك و آلمانى در يك باغ بزرگ و پر گل و گياه و درخت در قلهكِ آن زمان خود را خوشبخت‏ترين موجود كوچك دنيا مى‏دانستم.

 

پدرم را مثل يك خدا ستايش مى‏كردم ‏و به همان اندازه از او مى‏ترسيدم.  مادرم با شخصتيش، زيبايى‏اش، دانايى‏اش و آرامشش هم الگوى من بود از يك زن كامل، و هم تكيه‏گاهم در دنياى آشفته‏اى كه بيرون آن باغ در كمين بود. همه چيز به همين اندازه آشفته بود. اما در آن زمان هنوز بلد نبودم فكر كنم چرا اين طورى است. بنابراين طبيعى بود كه اصلا از خودم نپرسم مرا چه به اقتصاد و اصلاً اقتصاد چيست، و من براى آينده‏ام چه هدفى دارم. وقتى دوستان پدرم از من مى‏پرسيدند در آلمان چه مى‏خواهم بخوانم و من جواب مى‏دادم اقتصاد، آفرين و به‏به آنها كه مثل پدرم آدمهاى ”بزرگى‏“ بودند و هر كدام در خانواده خودشان خدايى مى‏كردند بلند مى‏شد. و من مى‏فهميدم كه بايد به خودم افتخار كنم.

 

وقتى در آلمان در شهر بن وارد دورهٔ پيشدانشگاهى شدم كه تازه يك ماه بود براى دانشجوهای  خارجى به دانشگاه راه انداخته بودند هنوز خيلى به خودم افتخار مى‏كردم.  كلاسها مركب بود از دانشجويانى از تمام كشورهاى جهان سوم، آفريقا و خاوردور و آمريكاى لاتين و كشورهاى عرب. منِ مفتخر و تحت تاثير فرهنگ شاهنشاهى بيشتر آنها را اصلا آدم به حساب نمى‏آوردم. در آن زمان حتى در خود ايران هم خانواده‏هاى حسابى كارگر و كلفت و نوكر را داخل آدم نمى‏دانستند، چه رسد به كشور همسايه تركيه يا عربستان يا پاكستان.  افغانستان كه جاى خود داشت.

 

مدتى از آن كلاس پيش‏دانشگاهى نگذشته بود كه فهميدم آن ديپلم براى درِ كوزه خوب است. رياضى كه هيچ، حتى تاريخ و جغرافيايى كه آن همه حفظ كرده و نمرات عالى گرفته بودم توخالى بود.  افتخارات تاريخىِ ايران و اروپا را خوب مى‏دانستم ولى از كشورهاى همسايه هيچ.  آنچه در آن كلاسها به‏عنوان تاريخ و جغرافيا مطرح مى‏شد اصلا چيز ديگرى بود. مثلاً از من دربارهٔ نقش نادر شاه در تاريخ آن زمان و نظر ايرانيهاى امروزى دربارهٔ او سؤال مى‏شد.  فقط يادم بود به كجاها حمله كرد و چه‏ها به غنيمت به ايران آورد.  ولى چرا حمله كرد و در سطح بين‏المللى چه تاثيرى داشت؟ من اصلاً به فكرم خطور نمى‏كرد كه نادرِ ما در سطح بين‏المللى به حساب بيايد.

گرچه معلمهاى خصوصى براى دروس رياضى و فيزيك و شيمى گرفتم، در اين پيش‏
دانشگاهى، كه در حد ديپلم مدارس ما تنظيم شده بود، به جايى نرسيدم، اما با عشق و علاقه غرق خواندن چيزهايى شدم كه با من جور بود: متنهايى در باب ادبيات و تاريخ و فلسفه و هنر كه هر چند در سطح مدرسه بود ولى پايه‏اى شد براى درك تازهٔ من از دنيا.  تا آن زمان معلم براى من برابر بود با ”بر پا! و بر جا!“ و سكوت و دست به‏سينه ايستادن در مقابل او. ولى در آن فضاى كوچك پيش‏دانشگاهى ناگهان معلمانى پيدا شدند كه هر چند متوجه شده بودند اصلاً توى باغ نيستم، اصرار داشتند با من بحث كنند و نظر مرا بدانند؛ و از افكار و تصورات خودشان برايم مى‏گفتند و باز نظر مرا در آن باره مى‏خواستند.  هر چه كوشش مى‏كردم نظرى پيدا كنم و به آنها ارائه كنم پيدا نمى‏كردم. به كتابها و مقالات حتى روزنامه‏هايى كه آن همه در ايران خوانده بودم در ذهنم مراجعه مى‏كردم و سعى مى‏كردم از داخل آنها جوابى قابل ‏ارائه پيدا كنم.  اتفاقاً هم مى‏گرفت و آنها مرا تحسين مى‏كردند كه چه خوب و پيچيده و كمى شرقى فكر مى‏كنم.  ولى من كه مى‏دانستم دارم تقلب مى‏كنم سخت احساس درماندگى و عقب‏افتادگى مى‏كردم.
 

وقتى از آلمان نامه‏هاى مفصل و آشفته به خانه نوشتم و از پدرم جوياى راه‏چاره‏اى براى ورود به دانشگاه شدم (اينكه مثلاً در كشورى ديگر دانشگاه بروم)، جواب داد ”اولاً اين‏قدر نامه‏هاى طولانى و شلوغ ننويس چون من وقت خواندن آنها را ندارم.  ثانياً نمى‏فهمم چرا اين‏قدر براى دانشگاه‏نرفتن عزا گرفته‏اى.  بگرد و خوش بگذران، من هم پول مى‏فرستم.  بعد هم برگرد ايران.  بالاخره دختر بايد ازدواج كند. پيش خودم هم كار كن.“  به همين سادگى.

 

در حالى كه من در آلمان با فضاى علمى دانشگاه آشنا شده بودم و طعم دنياى جديد را چشيده بودم محال بود بتوانم آنچه را كه مى‏دانستم از اين به ‏بعد به ‏دستور پدرم فراموش كنم. به جاى اطاعت از او، براى اولين بار خودم تصميم گرفتم و از آلمان راهى انگلستان شدم، كه داستان ديگرى است.  پدرم مادر خودش را هم كه آن همه برايش فداكارى كرده بود نفهميد. به اين هم مى‏رسيم.

 

يك بار از آلمان داستانى دربارهٔ خاطراتم از مادربزرگم نوشتم و براى پدرم فرستادم.  هرگز جوابم را نداد اما پس از مرگش آن نامه را با روبانى قرمزرنگ به دُور آن و تكه‏اى از مويم لاى آن پيدا كردم.  پس به آن (و به من) اهميّت داده بود.
 

پس از دورهٔ پيشدانشگاهى به برلن رفتم و يك سال بعد، در ۱٣۴٣، رهسپار انگلستان شدم و مدتى در چند روزنامۀ‌ لندن كارآموزى كردم.
 

ادبيات و باطوم‏ در دانشگاه تهران‏
در
۱٣۴۴ به تهران برگشتم.  چون در پيش‏دانشگاهى آلمان رد شده بودم، تنها راه ورود به دانشگاههاى آن كشور، داشتن مدرك ليسانس بود.  با توجه به واحدهايى كه در آلمان گذرانده بودم، در سال دوم رشته زبان آلمانىِ دانشكدهٔ ادبيات دانشگاه تهران قبول شدم. دكتر ذبيح‏اللَّه صفا رئيس دانشكده و خانم جوان آلمانى او يكى از استادان ما بود.  رياست بخش آلمانى را دكتر حق‏نظريان به‏عهده داشت. در دانشگاه استادان معتبرى همچون دكتر سيمين دانشور، دكتر محمود عنايت، دكتر ناصر پاكدامن، دكتر سعيد نفيسى و خانم انگليسى‏اش و ديگران تدريس مى‏كردند.  در جلسات درس دكتر دانشور يا دكتر عنايت تعداد دانشجويان آنقدر زياد بود كه تا راهرو مى‏رسيد.  بعدها تازه در آلمان دانستم آن زمان چه دوران پرفشارى بوده است.  اگر دانشجويى كلمه امپرياليسم يا ماركسيسم را به زبان مى‏آورد و گوش نامحرم مى‏شنيد، خيلى راحت او را مى‏گرفتند و مى‏بردند، و تا ثابت كند كه كاره‏اى نيست پدرش در آمده بود.  از روى كتابهاى دكتر شريعتى دانشجويان با دست مى‏نوشتند و مخفيانه به همديگر رد مى‏كردند. داشتن نسخه‏هاى از غرب‏زدگى و خدمت و خيانت روشنفكران جلال آل‌احمد زندان داشت. حتى اشعار فروغ فرخزاد را بسياري نمى‏شناختند و اتفاقاً خانمها برای بيشتر آنهایی هم كه خوانده بودند احترامى قائل نمى‏شدند.  در همين دانشكدۀ ادبيات و در دوران مينى‏ژوپ، خانمها با چنان لباس و آرايشى سر كلاس درس حاضر مى‏شدند كه براى من حيرت‏آور بود (در آلمان كمتر كسى با لباس شيك و آخرين مد سر كلاس درس مى‏رفت) گرچه بى‏آنكه دستورى در كار باشد مثل امروز دختر و پسرها جدا از هم مى‏نشستند.
 

در همان دوران يك روز سربازها به دانشگاه ريختند و عدهٔ زيادى را دستگير كردند و بردند و بعضى را همان‏جا جلو چشم دانشجويان از اتوبوس پياده كردند و جابه‏جا آن‏قدر با چكمه به سر و صورت‏شان كوبيدند كه خون از دماغ و دهان و گوششان فواره زد. عجيب اينكه اين طرف و آن طرف شهر هيچ‏كس از هيچ چيز خبر نداشت و زندگى روال عادى خود را مى‏گذراند.
 

مثل آدمهاى منگ ساكت مى‏رفتم و مى‏آمدم و تماشا مى‏كردم.  در خانه هم حرفى نمى‏زدم.  يك علتش شايد اين بود كه مى‏ترسيدم پدرومادرم نگذارند ادامه بدهم.  تازه براى اولين بار از محيط قلهك به شهر قدم گذاشته بودم. آن سالهايى كه در آلمان و انگلستان گذرانده بودم از من آدم تازه‏اى ساخته بود كه براى خانواده‏ام هم بيگانه مى‏نمود.  اصلاً نمى‏فهميدند چه مى‏گويم و چه مى‏خواهم، چون هرآنچه مى‏گفتم مربوط به نسلى جديد بود كه پدرومادرم چيزى دربارهٔ آن نمى‏دانستند.  يك بار وقتى به سبك جوانهاى نسل جديد اروپا جلو مادرم گفتم ”!Scheiβe“ (گــُه)، با تحكــّم و عصبانيت اخطار كرد ”اين كلمه در اين خانه تكرار نخواهد شد! فهميدى؟“ همان‏طور كه وقتى به اروپا رسيدم عجيبوغريب مى‏نمودم، حالا هم اين‏جا، در وطن خودم، عجيب‏وغريب به‏نظر مى‏رسيدم.
 

سطح درسهاى اين رشته در مقايسه با آن پيشدانشگاهى صفر بود، تا چه رسد به درسهاى دانشگاه كه من دو سال در آلمان به طور آزاد گذارنده بودم.  مثلا در آلمان براى كافكا، آشنايى با دوران او، شناخت كودكى و زندگانى پدرومادرش و دوران آنها و كشف رابطهٔ او با خانواده و دوستانش، علايق و عشقهايش و دفاعش از خودش و از جامعه‏اش و از زندگى و حتى مرگ، با بهترين پروفسورهاى ادبيات در دانشگاه آزاد برلن يك ترم كار داشت.  حالا در اين جا، عين دوران مدرسه و داستان نادرشاه افشار، تاريخ تولد و مرگ كافكا را حفظ مى‏كرديم؛ نام آثارش و شخصيت خودش در يك تحليل دوخطى؛ و چون روان‏نژند و شكست‏خورده بود، آثارش هم فقط به ‏درد غمگين‏كردن آدم مى‏خورد و ارزش خواندن نداشت.
 

دربارۀ آثار صادق هدايت هم همين را مىگفتند.  يكىدو بار كه به پائین‌‏بودن سطح درس اعتراض كردم، يا مثلا دربارهٔ مطلبى، تحقيقى تهيه كردم، همكلاسهايم شديداً عصبانى شدند و عمل من را به حساب خودشيرينى گذاشتند، و اينكه صدايم از جاى گرم در مى‏آيد. اكثرشان فقط براى گرفتن مدرك به دانشگاه آمده بودند: درست همان چيزى كه پس از گذشت اين همه سال در دانشگاههاى ما هدف اكثر دانشجويان است.  اين طرز فكر نه تنها تغييرى نكرده، بلكه بيش از پيش جا افتاده است.

 

 

 

 

 

 

 

پدرم مقاله چاپ‏‌كردنِ من را به مسخره مى‌‏گرفت و استهزاى او عميقاً در من اثر مى‌‏گذاشت.

 

مقاله چاپ‏كردنِ من‏ وعصبانيت پدرم
در آن دوران دوست نويسنده‏
اى كه به ‏او گفته بودم مدتى در انگلستان روزنامه‏نگارى خوانده‏ام مرا به روزنامۀ‌ كيهان پيش خانم مصباح‏زاده فرستاد كه صفحه خانوادۀ روزنامه زير نظر او بود.  شروع به نوشتن مقاله‏هايى در باب آداب معاشرت، آداب زيبايى، روان‏شناسى كودك و از اين قبيل موضوعها كردم. چون تازه از فرنگ برگشته بودم، با چشمانى باز به همه چيز نگاه مى‏كردم. مثلاً مى‏ديدم در هيچ جاى شهر به اين بزرگى ساعت نصب نشده است، فوراً مقاله مى‏نوشتم.  يا توالت عمومى هر جا هم كه هست مردانه است، فوراً مقاله مى‏كردم.  پدرم كه هيچ‏گاه با دانشگاه‏رفتن من موافق نبود و هيچ كمكى در اين باره به من نكرد ــــ در حالى كه با دكتر صفا دوست بود ــــ حالا از اينكه سر از تخم در آورده‏ام و كارم به روزنامۀ  كيهان كشيده راضى نبود و هرچه را مى‏نوشتم به مسخره مى‏گرفت، و استهزاى او عميقاً در من اثر مى‏گذاشت. تا اينكه جرئت كردم مقاله‏اى بنويسم با عنوان ”مرد ايرانى نبايد با زن فرنگى ازدواج كند“ كه با تيتر درشت چاپ شد.  اين نوشتهٔ من پدرم را بشدت عصبانى كرد.  معتقد بود در واقع به مادرم توهين كرده‏ام.
 

خيلى كوشش كردم به او بفهمانم كه اصلاً اين طور نيست؛ كه انتقاد من به اصل قضيه است و بهترين مثال آن خودم و بسيارى از دوستان و آشنايانِ دورگهٔ ما هستند. حرفم اين بود كه فرهنگهاى ما و اروپاييها (امروز آمريكاييها را هم به آن اضافه مى‏كنم) در عين جذاب‏ بودن براى همديگر، آن‏قدر از هم دور است كه براى بچه‏هاى بينواى حاصل چنين وصلتهايى ايجاد تضاد مى‏كند (حالا، در سال ۱٩٩۸، علم روان‏شناسى همين را مى‏گويد؛ شايد بعد از سال دو هزار و در عصر كامپيوتر اوضاع تغيير كند).

ژامبون
ِ سگ‏خور و كاركردن در خانه‏
يادم مى‏
آيد در مدرسه هم تافتهٔ جدابافته بودنم با لباس پوشيدن و رفتار و حركاتم شروع مى‏شد. در خانه، مادرم مرتباً مى‏گفت ”راست راه برو! درست قدم بردار!“ ولى در بيرون بچه‏ها كه اين طرز راه‏رفتنِ حساب‏شده را تماشا مى‏كردند تا از راه مى‏رسيدم فرياد مى‏زدند ”آختونگ! آى هيتلر“.  فكر نمى‏كنم مى‏دانستند ”آختونگ‏“ و ”هايل‏“ و اين حرفها يعنى چه.  من هم نمى‏فهميدم، چون هنوز بچه بودم و نمى‏دانستم هيتلر كى بود.  از همان بچه‏ها بعداً كه (پس از چند سال زجر دادن من) دوست و صميمى شديم پرسيدم اين كلمات را از كجا آورده بودند. يكى از آنها كه از همه شيطان‏تر بود و امروز از بقيه به من نزديك‏تر است در حالى كه باز هم از خنده روده‏بر شده بود گفت از پدرش خواسته بود چيزى به او ياد بدهد كه لج آلمانيها را در بياورد.  حالا حيرت مى‏كرد كه من اصلا نمى‏دانستم معنى اين حرفها چيست. مى‏گفت ”پس چرا ناراحت مى‏شدى؟“ جوابم اين بود كه چون مى‏فهميدم قصدشان اذيت كردن من است، در حالى كه اصلاً كارى به كارشان نداشتم.
 

يا مثلاً براى زنگ تفريح، آنها پنير را در نان لوله كرده از خانه مى‏آوردند. مادر من از خيابان منوچهرى نان سياه (يا جو) مى‏خريد و آن را ورق‏ورق مى‏بريد و لاى آن پنير ايرانى را هم به صورت ورقه مى‏گذاشت؛ يا پنير زردرنگى كه به آن پنير هلندى مى‏گفتند، گاهى هم ژامبون. همين نكته ظاهراً پيش پاافتاده به آنها فهمانده بود كه دنياى من با دنياى آنها فرق دارد. با ديدن ژامبونِ من دَم مى‏گرفتند ”ارمنى! سگْ ارمنى!“، كه باعث مى‏شد از خانه كه بيرون مى‏آمدم ساندويچم را وارسى كنم و اگر لاى آن ژامبون يا كالباس بود بيرون بكشم و به سگها بدهم.

 

جالب اينجاست آنها تا سالها نمى‏دانستند مادر من آلمانى است. در كلاس هفتم كه دوست شديم و به خانه همديگر مى‏رفتيم، همه چيز منزل ما برايشان غيرعادى مى‏نمود. همگى آنها پس از پايان مدرسه ازدواج كردند، و من براى تحصيل از ايران رفتم. وقتى سالها بعد دوباره همديگر را پيدا كرديم، از آنها شنيدم كه گمان مى‏كردند من بچهٔ سرراهى بوده‏ام.  در مقابل حيرت من توضيح دادند چون در خانه كار مى‏كردم؛ مثلاً مى‏گفتم ظرف‏شستن يا گردگيرى يا اطوكردنِ پيراهنهاى يقه آهار پدر و برادرها با من است (كه ضمن آن درس تاريخ هم حفظ مى‏كردم)، به چنين نتيجه‏اى رسيده بودند.

 

همكلاسهاى من از نظر مالى و اجتماعى در هر سطحى كه بودند در خانه دست به سياه‏وسفيد نمى‏زدند، چون مادر ايرانى هميشه اين جورى بوده كه بار همه را خودش به دوش مى‏كشد. بعدها از خانمهاى آلمانى كه بعد از جنگ به ايران آمده بودند شنيدم كه مى‏گفتند مادر ايرانى فرزندش را كول مى‏كند و شناكنان به آن طرف رودخانه مى‏رساند، ولى مادر فرنگى فرزندش را مى‏اندازد توى آب تا خودش شنا كند و به ساحل برسد.

 

امروز هم در جمع دوستانم كه همه صاحب عروس و داماد و نوه هستند احساس بيگانگى مى‏كنم، با آن‏كه بخشى از گذشته‏ام هستند و عميقاً دوستشان دارم و برايشان به‏عنوان زن ايرانىِ زحمتكش و از خودگذاشته احترام قائلم.  مطمئنم‏ از نظر آنها همچنان عجيب و غريبم.

چارقد و كلاه پردار
داستانْ شبيه قضيه دو مادربزرگ من است. هر دو را خيلى دوست داشتم ولى هيچ
‏كدام را درست درك نمى‏كردم.  البته مى‏شود گفت بچگى دوران حس‏كردن است، نه درك‏كردن؛ و مگر يك كودك ايرانىِ خالص مادربزرگش را درك مى‏كند؟ جواب اين است كه چنين كودكى با مادربزرگش از يك جنس است. ولى من آن وسط سرگردان بودم. و براى روان يك كودك چيزى خطرناك‏تر از حالتِ تعليق نيست.

مادرِ پدرم تُرك بود و در زمستان و تابستان با چادر بيرون مى
‏رفت.  مادربزرگ آلمانى‏ام در زمستان با كت‏ودامن و كلاه پردار، و در تابستان با لباسهاى شيك و كلاه حصيرى از خانه‏مان در قلهك قدم بيرون مى‏گذاشت.  در هر دو مورد ترجيح مى‏دادم آنها را ول كنم و به آن طرف خيابان بروم و طرف ديگر را نگاه كنم، انگار كه من همراه آنها نيستم. خوب به‏خاطر مى‏آورم كه دلم از اين بى‏اعتنايى به آنها مى‏سوخت، چون خيلى دوستشان داشتم.

 

امروز كه به آن روزها فكر مى‏كنم دلم براى آن طفلك معصوم، مادربزرگ باكويى‏ام، بيشتر مى‏سوزد. در اتاقش چهارزانو روى زمين مى‏نشست و به پشتى تكيه مى‏داد و لباسهايش را كه تعدادشان زياد هم نبود در صندوقى آهنى كه به آن يخدان مى‏گفتند مى‏گذاشت. زمستانها بساط كرسى راه مى‏انداخت و مثل همه زنهاى چادرى محله‏مان گالش به پا مى‏كرد.
 

مادربزرگ برلنى‏ام در تختخواب مى‏خوابيد و لحاف پر قويى داشت كه از آلمان آورده بود. آفتاب را دوست داشت.  ميز تحريرش را جلو پنجره‏اى آفتابگير گذاشته بود و هر روز چند ساعت پشت آن مى‏نشست كتاب مى‏خواند.  براى هر مناسبتى لباسى خاص داشت.  لباسهاى زيبايش را در گنجه آويزان مى‏كرد و با گلهاى معطر داخل گنجه را خوشبو نگه مى‏داشت. بعد از جنگ و پس از فوت پدربزرگم، نزد ما به ايران آمد و خيلى زود مديريت خانه را، كه تا آن زمان بخشى بزرگى از آن دست مادربزرگ تـُرك بود، به‏طور كامل با نظم و ترتيب آلمانى به دست گرفت و مادربزرگ چارقدى‏ام را عملاً از صحنه بيرون راند. از آن پس ميوه‏هاى تمام درختان باغ فصل‏به‏فصل به صورت مربّا و شربت درون شيشه‏هاى نمره‏گذارى شده و تاريخ‏دار در قفسه‏هاى زيرزمين كه خودش دستور درستكردن آنها را داده بود قرار مى‏گرفت. دستور ساختن ماشين جوجه‏كشى داد و طولى نكشيد كه ته حياط پر از جوجه و مرغهايى شد كه صبح به صبح تعدادى تخم مرغ خوشرنگ تحويل مادر خوانده‏شان مى‏دادند. هر وقت لازم مى‏ديد خودش يكى از جوجه‏ها را سر مى‏بريد و خوراك خوشمزه‏اى درست مى‏كرد.

 

خوب با حيوانات رابطه برقرار مى‏كرد و روش تربيت آنها را مى‏دانست. سگها به فرمان او به صف مى‏شدند، به فرمان او روى دو پا مى‏نشستند و وقتى به آنها مى‏گفت ”!Bitte !Bitte“ (لطفاً! لطفاً!) دو دستشان را يكى بعد از ديگرى از بالا به پايين حركت مى‏دادند.  در اتاق كه هيچ، با يك نگاه او يا حركت دستش حتى روى ايوان خانه هم نمى‏آمدند.

 

وقتى مادربزرگ ژرمن همه چيز را در خانه قبضه كرد و غرب بر شرق فائق آمد، مادربزرگ ِ تــُركْ هيستريك شد و زن‏بى‏پناه هر وقت خيلى ناراحت مى‏شد غش مى‏كرد. مادرم به آلمانى مى‏گفت ”نمايش است‏“ و آن بيچاره را پيش ما بچه‏ها يك پولِ سياه مى‏كرد.  مادرم جلو ما توى شيشه‏هاى خالىِ دوا آب مى‏ريخت و به‏عنوان دواى تجويزشدهٔ دكتر به او مى‏داد. مادربزرگ بيچاره پس از خوردن آن زود حالش خوب مى‏شد و احساس آرامش مى‏كرد، ولى نزد ما بچه‏ها مسخره مى‏شد. دوروبرش را خالى كرده بوديم، هم چون بزرگ شده بوديم و مسائل ديگرى جلب توجهمان را جلب مى‏كرد، و هم چون جدى‏اش نمى‏گرفتيم.
 

سرانجام، پدرم كه از اين وضع خسته شده بود او را سوار قطار كرد و پس از ۲٥ سال خانمى و شهرنشينى به ده ديزَج خليل فرستاد. همان سال من همراه پدرم از راه باكو به سفرى طولانى در اروپا رفتم (فكر مى‏كنم ۱٣-۱۲ساله بودم) و در بازگشت از راه تركيه به تبريز رسيديم و به ديدار پدر و مادر بزرگ رفتيم.  مادربزرگم مرا به گوشه‏اى برد و مدتى گريه كرد و گفت ”من ديگر تو را نخواهم ديد چون مى‏دانم كه بزودى مى‏ميرم. اين جا جاى من نيست. من يك زن شهرى شده‏ام، حالا چطور با اين دهاتى‏هاى زبان‏نفهم سر كنم؟“  ضمناً پدربزرگ پس از رفتن او زن جوانى گرفته بود.
 

بعد پنجاهى و اندى سال عمر
بيش از بيست
وپنج سال از مادرم و بيست سال از مرگ پدرم مى‏گذرد. در پايان قرن بيستم، زمانى كه صحبت برابرى حقوق زن و مرد و بينش فمينيستى به ايران هم رسيده است‏ ـــ ايرانِ انقلاب‏كرده‏اى كه در آن دربارۀ پدرسالارى هم بحثها مى‏شود و سريال تلويزيونى مى‏سازند ــــ  قضاوت دربارۀ آدمهای آن زمانها كار آسانى نيست.

 

در سيزده سالگى همراه پدر روشنفكرم نيمى از جهان را گشتم و پس از بيست‏سالگى در ميان آن نسل جوان آلمانى قرار گرفتم كه پدران و مادران‏شان را طرد مى‏كردند به اين دليل كه يا فاشيست بودند، يا از سر ناچارى با فاشيستها همراهى كرده بودند يا ساكت مانده بودند. اين نسل آلمانيها معتقد بود پدران‏ و مادران‏شان آبروى آنها را در تاريخ برده‏اند؛ و ياد گرفت كه در ابراز عقيده، و اصولا داشتن عقيده، صادق باشد.  اين نسل به بركت زحمات كمرشكنِ همان پدر و مادرهايى كه نفى‏شان مى‏كرد موقعيتى يافت تا مجّانى در بهترين دانشگاهها درس بخواند و براى پيشرفت شخصيت و فكرش همه چيز در اختيار داشته باشد. با اين همه، با همان سيستمى كه اين امكانات را در اختيارش مى‏گذاشت در افتاد.

 

يك سال به‏عنوان دانشجوى مهمان در رشته روزنامه‏نگارى دانشگاه آزاد برلن درس خواندم. در آن زمان اين بخش دانشگاه مثل آتش داغ بود و همنشينى با اين گروه از دانشجويان و استادان نمى‏توانست در من بى‏اثر باشد. كم‏كم پدر و مادرم از حرفهاى من سر نمى‏آوردند و از اينكه مرا به جاى شوهردادن به خارج فرستاده بودند سخت متأسف بودند.

 

در ايران امروز حرفهاى آن روزهاى من خيلى راحت وِرد زبان حتى دخترانى است كه از شهرستانهاى دورافتاده به تهران آمده‏اند و در دانشگاههاى معتبر درس مى‏خوانند.  آنها هم مى‏خواهند خودشان را پيدا كنند، استقلال مالى داشته باشند، روى پاى خودشان بايستند، همسر آينده‏شان را خودشان انتخاب كنند و اگر پيدا نكردند اصلا ازدواج نكنند. پدرومادرهاى بيچارهٔ آنها همان‏قدر حيرت‏زده و مستأصل‏اند كه پدرومادر من در چهل سال پيش. در جهان بزرگ ما اين روال كار است كه بشر هرچه بيشتر به شگفتيها و اسرار پى مى‏برد، با معماهاى پيچيده‏ترى روبه‌‏رو مى‏شود.

 

امروز با تجربه‏هاى هرچند محدودم مى‏دانم پدر و مادرم انسانهايى آرمان‏گرا بودند كه در هيچ شرايطى به آن آرمانها پشت نكردند. امروز متأسفم كه چرا به قدر كافى سعى نكردم از وجود آنها، از تجربيات گرانقيمت آنها و از دنياى زيبايشان بهره ببرم. آب در كوزه و....
 

انسان در حالى كه به گذشته نگاه مى‏كند و پپيش روى خود پيرى و ناتوانى و مرگ مى‏بيند، درمى‏يابد ديدگاههايش در بسيارى موارد خطا بوده است.  نوشتن زندگينامه شايد به آدمهايى كه آينده‏اى پيش رو دارند كمك كند تا بتوانند كمتر اشتباه كنند.

 
* آنچنان كه بوديم، شمارۀ سوم، بهمن ٧٧

 

 

صفحهٔ اول   كتاب ½ مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب   سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.