همكلاسهای
من، ”هايل هيتلر“
و
سلطۀ پدرم
مدرسه و دانشگاهرفتنِ دخترى در تهرانِ سالهاى
۱٣٢٠ و
٣٠ و
۴٠، با پدرى كمونيست و پرجـَذ
َبه، مادرى آلمانى، مادربزرگى چارقدى اهل
باكو، و مادربزرگ ديگرى اهل برلن كه در جادۀ
قديم شميران با كلاه پردار قدم مىزد.
نويسنده ساكن تهران است.
دكتر سوسن وكيلزاده
زنِ خوبِ فرمانبر
ِ پارسا
در زمان رضا
شاه، ششهفت سالى پيش از شروع جنگ جهانى دوم،
شمارى زن آلمانى با قطار و از طريق شوروى به دنبال همسران ايرانى خود راهى
ايران شدند. معروف است كه اينها فقط يك چمدان كوچك به همراه داشتند.
اين همزمان بود با قدرتگرفتن و روى
كار
آمدن نازيها در آلمان.
بيشتر اين
زنها را عشق همسر ايرانىشان از غرب به شرق كشاند.
مادرم، تهران،
۱٣۱۸
مىشود گفت همسران آنها همگى
تحصيلكرده بودند، خيلىهايشان در سطح بالا درس خوانده بودند، و بيشتر آنها
به ساختن ايران كمك كردند و در امور كشور فعالانه شركت داشتند.
بسيارى از آنها در قيد حيات نيستند، اما نامشان ماندگار است.
در مواردى اين زنها با مراجعه به سفارتخانهٔ ايران در
آلمان توانستند با زن ديگرى كه عازم ايران بود همسفر شوند تا در اين مسافرت
دور
و
دراز و پرمخاطره تنها نباشند. دوستيهايى كه بين اين زنها به
وجود
آمد تا آخر عمرشان دوام يافت.
دوستيهايى هم كه در ايران ميان اين زنها شكل
گرفت چيزى فراتر از دوستىِ معمولى بود.
هر چند در اكثر موارد، مثلا، تا آخر
عمر همديگر را ”شما“
خطاب مىكردند، زنجيرى نامرئى آنها را به هم وصل مىكرد.
اين حالت ميان زنهاى آلمانى كه امروز با همسران
ايرانى در ايران زندگى مىكنند وجود ندارد، در حالى كه شايد در همان
هفتههاى اول آشنايى همديگر را ”تو“ خطاب كنند.
اين زنها كه با يك چمدان كوچك از طريق مسكو به ايران
آمده بودند هنوز درست جا نيفتاده بودند، هنوز زبان مادرشوهر را نمىفهميدند
و در بسيارى موارد از نظر مادرشوهر خود نجس بودند كه آن را هم خوشبختانه
نمىفهميدند.
هنوز گيجومنگ فضاى خمارآلود مشرقزمين و عشق آتشين خويش
بودند كه آتش جنگ جهانى دوم شعلهور شد و راه بازگشت را به رويشان بست.
در
طول جنگ و در دوران قحطىِ وحشتناكى كه پس از شكست نازيها و با خاك
يكسانشدنِ بسيارى از شهرهاى آلمان آن كشور را فرا گرفت، اين زنها با
فرستادن بستههاى خوراك و چيزهاى ديگر ــــ
چاى و قند و پسته و گردو و بادام و تنباكو و قاليچه
ــــ به اقوام و دوستان خود
بسيار كمك كردند.
در مواردى، مادرِ اين زنهاى آلمانى هم به ايران آمدند: يا با قطار از راه
مسكو، يا به اتوبوس از راه تركيه، يا با هواپيماهاى دوموتورهاى كه آن زمان
تازه بين ايران و اروپا پرواز مىكردند.
بعضى از اين مادربزرگها بعدها
ترجيح دادند به آلمان برگردند.
جنگ تمام شده بود و تحمل سختيهاى دوران
بازسازى در وطن را به ماندن در غربت، آن هم زير سايۀ
داماد شرقى، ترجيح دادند. بعضى ديگر از اين مادربزرگها تا آخر عمر در ايران
و در كنار دختر و داماد و نوههايشان ماندگار شدند.
بيشتر اين زنان بيستوچند سال از كشورشان دور ماندند و
وقتى سرانجام پا به خاك وطنشان گذاشتند آن را نشناختند.
در اغلب موارد، شهرشان با خاك يكسان شده و سپس شهر جديدى روى ويرانههاى
آن ساخته شده بود.
اقوام و دوستان و نزديكانشان هم ديگر آنهايى نبودند كه
زمانى مىشناختند: جنگ از آنها آدمهايى تازه ساخته بود كه براى اين زنها كه
در بيستوچند سال زندگى در ايران با فرهنگ مشرقزمين مأنوس شده و در فضاى
آن شكل گرفته بودند حيرتآور مىنمود.
هر چند خود ايران مدتها در اشتغال
متفقين بود و بدبختى و گرفتارى كم نبود، وضع آن هرگز نمىتوانست با آنچه بر
سر آلمان آمده بود قابل مقايسه باشد، خصوصاً كه اين زنها و همسرانشان در
ايران از سطح زندگى بالايى برخوردار بودند كه با زندگى مردم معمولى تفاوت
فراوان داشت.
مادر من يكى از اين زنها بود كه به
دنبال پدرم با يك چمدان كوچك از راه مسكو به ايران آمد. خانوادهٔ او از اين
تصميمش بسيار برآشفته شده بود.
بعدها وقتى براى تحصيل به برلن رفتم، يكى از
زندايىهايم به من گفت ”ايران براى ما در آن زمان چيزى مثل قطب شمال بود.
حتى درست نمىدانستيم كجاى دنياست.
چندى بعد كه مرتباً از تهران بسته
مىرسيد، كارهاى دستى بىنهايت ظريف و زيبا و گرانقيمت و خوراكيهاى خوشمزه
و چاى و تنباكوى مطبوع، فهميديم ايران قطب شمال نيست.“
|
بعدها
همكلاسهايم
گفتند گمان مىكردند من بچۀ سرراهى بودهام چون در خانه كار مىكردم
و مثلاً ظرفشستن يا گردگيرى يا اطوكردنِ پيراهنهاى پدر و برادرها با
من بود.
|
|
|
|
|
|
خانوادۀ
مادرم جزو آلمانيهايى بود كه طى سى سال دو بار از هستى ساقط شدند: بار
اول وقتى لهستان در جنگ جهانى اول آلمانيهاى ساكن لهستان را از كشور بيرون
راند، و بار دوم وقتى خانهشان در برلن در بمبارانهاى جنگ جهانى دوم با خاك
يكسان شد.
پس از جنگ، چون در آلمان جز پيرمردها و معلولان تقريباً كسى باقى نمانده
بود، زنها به بازسازى شهرهاى بمبارانشده پرداختند و به ”زنهايى كه
خرابهها را آباد كردند“ معروف شدند.
مادربزرگ من يكى از اين زنهاى
خرابهآبادكنِ برلن بود.
با مرگ پدربزرگم، چند سال پس از پايان جنگ، مجبور
شد با دو پسرش زندگى كند، اما آنها شرط كردند كه بايد كارهای
خانهٔ
آنها را
انجام دهد. مادر و پدرم وقتى از جريان خبردار شدند به او نوشتند به ايران
بيايد و با آنها زندگى كند.
و مادربزرگِ برلنىام با هواپيما به ايران آمد.
پدرم
پدرم ايرانىتبار و تبعۀ
ايران اما اهل باكو بود.
دو ساله بود كه خانوادهاش به
آذربايجان شوروى مهاجرت كردند چون وضع كار و سطح زندگى در آن جا خيلى بهتر
بود. به هنرستان فنى رفت و براى ادامهٔ تحصيل راهى آلمان شد. در شهر
دارمشتات در رشتهٔ مهندسى برق به تحصيل پرداخت و وقتى پولى كه از باكو با
خودش برده بود تمام شد، مثل اكثر دانشجويان ايرانى آن زمان از بورسهاى
تحصيلى دولت ايران براى دانشجويان خارج از كشور استفاده كرد.
اين مصادف بود با اولين پيشرويهاى
نازيها در
صحنۀ سياست آلمان.
و دوران
مبارزات كسانى مانند ويلهلم ليبكنشت و روزا لوگزامبورگ عليه فاشيسم.
از
ايران، شخصيتهايى مثل تقى ارانى در آنجا تحصيل مىكردند.
اين آدمها در
شكلگيرى شخصيت و افكار اجتماعى پدرم تأثير فراوانى داشتند.
وقتى براى آشناشدن با وطن خويش كه تا آن زمان نديده بود به ايران آمد و از نزديك فقر و
عقبماندگى كشورش را ديد، در بازگشت به آلمان خيلى قاطعانه به كمونيستهاى
آلمانى ملحق شد.
مادرم آگاهانه و با اطلاع از عقايد سياسى پدرم به او دل
بست. پدرم پس از تمامشدن كارش به ايران آمد و به سربازى رفت.
پس از خدمت
نظام وظيفه، رئيس ادارۀ
برق بىسيم شد و مادرم از آلمان به ايران آمد.
در آن روزگار، بهگفته
مادرم، در تهران حتى يك خيابان اسفالت نشده بود.
پدرم
۱۸ سال در دانشكدۀ
پست و تلگراف درس داد تا منتظر خدمتش كردند. بسيارى
از شاگردان او افسران ارشدى شدند كه هنگام گرفتاريهاى سياسى و در بحبوحه
كمونيستكُشان كمكش كردند و او را از خطر رهاندند.
بعدها وارد كار تجارت شد، خودش را غرق موفقيت
كرد و مادرم را هم با خودش به همان فضا برد.
زمانى هم كه مشغول فعاليتهاى سياسى بود و من
تازه مدرسه مىرفتم، اغلب او رئيس انجمن خانه و مدرسه ما مىشد، اما حداكثر
كارى كه مىكرد اين بود كه گاهى براى صرف چاى و شيرينى و دادن يك فقره چك
به مدرسهٔ من سر بزند.
پيشدانشگاهى
پائيز
۱٣۴٠
خانوادهام
مرا
براى
تحصيل در رشتۀ
اقتصاد به آلمان فرستاد. تابستان همان سال در رشتهٔ
ادبيات با نمرات عالى ديپلم گرفته بودم (در آن دوران دانشآموز مىتوانست
از كلاس نهم دبيرستان در يكى از رشتههاى طبيعى، رياضى، ادبى يا خانهدارى
ادامهٔ تحصيل دهد و آن كه، مثلاً، رشتهٔ ادبيات را دنبال مىكرد ديگر كارى
با رياضيات و فيزيك و شيمى نداشت). حالا چطور من با چنين ديپلمى براى تحصيل
در رشته اقتصاد مىرفتم؟
آن زمان، به جز استثنائات، هنوز رسم نبود فرد
جوان، آن هم دختر، در آن سنوسال به طور مستقل فكر كند و تصميم بگيرد؛ رسم
هم نبود پدرومادر آنچنان در زندگى فرزند خويش غرق شوند كه خودشان
مطرح نباشند.
فراهمكردن وسايل زندگىِ مرفه
تمام كارى بود كه اوليا وظيفهٔ
خود مىدانستند. مثل امروز نبود كه محو خواستها و وسيلهٔ ساختن آينده فرزند
خويش شوند.
عاشق پدر و مادرم بودم.
در زندگى
خانوادگى كوچكمان در كنار دو برادر و دو مادربزرگ تُرك و آلمانى در يك باغ
بزرگ و پر گل و گياه و درخت در قلهكِ آن زمان خود را خوشبختترين موجود
كوچك دنيا مىدانستم.
پدرم را مثل يك خدا ستايش مىكردم
و به همان اندازه از او مىترسيدم.
مادرم با
شخصتيش، زيبايىاش، دانايىاش و آرامشش هم الگوى من بود از يك زن كامل، و
هم تكيهگاهم در دنياى آشفتهاى كه بيرون آن باغ در كمين بود. همه چيز
به همين اندازه آشفته بود. اما در آن زمان هنوز بلد نبودم فكر كنم چرا اين
طورى است. بنابراين طبيعى بود كه اصلا از خودم نپرسم مرا چه به اقتصاد و
اصلاً اقتصاد چيست، و من براى آيندهام چه هدفى دارم. وقتى دوستان پدرم از
من مىپرسيدند در آلمان چه مىخواهم بخوانم و من جواب مىدادم اقتصاد،
آفرين و بهبه آنها
كه مثل پدرم آدمهاى ”بزرگى“ بودند و هر كدام در خانواده
خودشان خدايى مىكردند
بلند مىشد. و من مىفهميدم كه بايد به خودم افتخار
كنم.
وقتى در آلمان در شهر بن وارد دورهٔ پيشدانشگاهى شدم كه تازه يك ماه بود براى دانشجوهای
خارجى به
دانشگاه راه انداخته بودند هنوز خيلى به خودم افتخار مىكردم.
كلاسها مركب
بود از دانشجويانى از تمام كشورهاى جهان سوم،
آفريقا و خاوردور و آمريكاى لاتين و كشورهاى
عرب.
منِ مفتخر و تحت تاثير فرهنگ شاهنشاهى بيشتر آنها را اصلا آدم به حساب
نمىآوردم.
در آن زمان حتى در خود ايران هم خانوادههاى حسابى كارگر و كلفت
و نوكر را داخل آدم نمىدانستند، چه رسد به كشور همسايه تركيه يا
عربستان يا پاكستان.
افغانستان كه جاى خود داشت.
مدتى از آن كلاس پيشدانشگاهى نگذشته
بود كه فهميدم آن ديپلم براى درِ كوزه خوب است. رياضى كه هيچ، حتى تاريخ و
جغرافيايى كه آن همه حفظ كرده و نمرات عالى گرفته بودم توخالى بود.
افتخارات تاريخىِ ايران و اروپا را خوب مىدانستم ولى از كشورهاى همسايه
هيچ. آنچه در آن كلاسها بهعنوان تاريخ و جغرافيا مطرح مىشد اصلا چيز
ديگرى بود. مثلاً از من دربارهٔ نقش نادر
شاه در تاريخ آن زمان و نظر
ايرانيهاى امروزى دربارهٔ او سؤال مىشد.
فقط يادم بود به كجاها حمله
كرد و چهها به غنيمت به ايران آورد.
ولى چرا حمله كرد و در سطح بينالمللى
چه تاثيرى داشت؟ من اصلاً به فكرم خطور نمىكرد كه نادرِ ما در سطح
بينالمللى به حساب بيايد.
گرچه معلمهاى خصوصى براى دروس رياضى و فيزيك و شيمى گرفتم، در اين
پيشدانشگاهى، كه در حد ديپلم مدارس ما تنظيم شده بود، به جايى نرسيدم، اما
با عشق و علاقه غرق خواندن چيزهايى شدم كه با من جور بود: متنهايى در
باب ادبيات و تاريخ و فلسفه و هنر كه هر چند در سطح مدرسه بود ولى پايهاى
شد براى درك تازهٔ من از دنيا.
تا آن زمان معلم براى من برابر بود با ”بر
پا!“
و
”بر
جا!“ و سكوت و دست بهسينه ايستادن در مقابل او.
ولى در آن فضاى كوچك پيشدانشگاهى ناگهان
معلمانى پيدا شدند كه هر چند متوجه شده بودند اصلاً توى باغ نيستم،
اصرار داشتند با من بحث كنند و نظر مرا بدانند؛ و از افكار و تصورات خودشان
برايم مىگفتند و باز نظر مرا در آن باره مىخواستند.
هر چه كوشش
مىكردم نظرى پيدا كنم و به آنها ارائه كنم پيدا نمىكردم. به كتابها و
مقالات حتى روزنامههايى كه آن همه در ايران خوانده بودم در ذهنم مراجعه
مىكردم و سعى مىكردم از داخل آنها جوابى قابل
ارائه پيدا كنم.
اتفاقاً هم
مىگرفت و آنها مرا تحسين مىكردند كه چه خوب و پيچيده و كمى شرقى فكر
مىكنم.
ولى من كه مىدانستم دارم تقلب مىكنم سخت احساس درماندگى و
عقبافتادگى مىكردم.
وقتى از آلمان نامههاى مفصل و آشفته به
خانه نوشتم و از پدرم جوياى راهچارهاى براى ورود به دانشگاه شدم (اينكه
مثلاً در كشورى ديگر دانشگاه بروم)، جواب داد ”اولاً اينقدر نامههاى
طولانى و شلوغ ننويس چون من وقت خواندن آنها را ندارم.
ثانياً نمىفهمم چرا اينقدر براى
دانشگاهنرفتن عزا گرفتهاى. بگرد
و خوش بگذران، من هم پول مىفرستم.
بعد هم برگرد ايران. بالاخره
دختر بايد ازدواج كند. پيش خودم هم كار كن.“ به
همين سادگى.
در حالى كه من در آلمان با فضاى علمى
دانشگاه آشنا شده بودم و طعم دنياى جديد را چشيده بودم محال بود بتوانم
آنچه را كه مىدانستم از اين به
بعد به
دستور پدرم فراموش كنم. به جاى
اطاعت از او، براى اولين بار خودم تصميم گرفتم و از آلمان راهى انگلستان
شدم، كه داستان ديگرى است.
پدرم مادر خودش را هم كه آن همه برايش فداكارى
كرده بود نفهميد. به اين هم مىرسيم.
يك بار از آلمان داستانى دربارهٔ خاطراتم از مادربزرگم نوشتم و براى پدرم
فرستادم.
هرگز جوابم را نداد اما پس از مرگش آن نامه را با روبانى قرمزرنگ
به دُور آن و تكهاى از مويم لاى آن پيدا كردم.
پس به آن (و به من) اهميّت
داده بود.
پس از دورهٔ پيشدانشگاهى به برلن رفتم و
يك سال بعد، در
۱٣۴٣، رهسپار انگلستان شدم و مدتى در چند روزنامۀ
لندن كارآموزى كردم.
ادبيات و باطوم
در دانشگاه تهران
در
۱٣۴۴ به تهران برگشتم.
چون در پيشدانشگاهى آلمان رد شده بودم، تنها راه
ورود به دانشگاههاى آن كشور، داشتن مدرك ليسانس بود.
با توجه به واحدهايى
كه در آلمان گذرانده بودم، در سال دوم رشته زبان آلمانىِ دانشكدهٔ ادبيات
دانشگاه تهران قبول شدم. دكتر ذبيحاللَّه صفا رئيس دانشكده و خانم جوان
آلمانى او يكى از استادان ما بود.
رياست بخش آلمانى را دكتر حقنظريان
بهعهده داشت. در دانشگاه استادان معتبرى همچون دكتر سيمين دانشور، دكتر
محمود عنايت، دكتر ناصر پاكدامن، دكتر سعيد نفيسى و خانم انگليسىاش و
ديگران تدريس مىكردند.
در جلسات درس دكتر دانشور يا دكتر عنايت تعداد
دانشجويان آنقدر زياد بود كه تا راهرو مىرسيد.
بعدها تازه در آلمان
دانستم آن زمان چه دوران پرفشارى بوده است.
اگر دانشجويى كلمه
امپرياليسم يا ماركسيسم را به زبان مىآورد و گوش نامحرم مىشنيد، خيلى
راحت او را مىگرفتند و مىبردند، و تا ثابت كند كه كارهاى نيست پدرش
در آمده بود.
از روى كتابهاى دكتر شريعتى دانشجويان با دست مىنوشتند و
مخفيانه به
همديگر رد مىكردند. داشتن نسخههاى
از غربزدگى و خدمت
و خيانت روشنفكران جلال آلاحمد زندان داشت. حتى اشعار فروغ فرخزاد را
بسياري نمىشناختند و
اتفاقاً خانمها
برای بيشتر
آنهایی
هم كه خوانده بودند احترامى
قائل نمىشدند.
در همين دانشكدۀ
ادبيات و در دوران مينىژوپ، خانمها با چنان لباس و آرايشى سر كلاس درس
حاضر مىشدند كه براى من حيرتآور بود (در آلمان كمتر كسى با لباس شيك و
آخرين مد سر كلاس درس مىرفت) گرچه بىآنكه دستورى در كار باشد مثل امروز
دختر و پسرها جدا از هم مىنشستند.
در همان دوران يك روز سربازها به
دانشگاه ريختند و عدهٔ زيادى را دستگير كردند و بردند و بعضى را همانجا جلو
چشم دانشجويان از اتوبوس پياده كردند و جابهجا آنقدر با چكمه به سر و
صورتشان كوبيدند كه خون از دماغ و دهان و گوششان فواره زد. عجيب اينكه اين
طرف و آن طرف شهر هيچكس از هيچ چيز خبر نداشت و زندگى روال عادى خود را
مىگذراند.
مثل آدمهاى منگ ساكت مىرفتم و مىآمدم
و تماشا مىكردم.
در خانه هم حرفى نمىزدم.
يك علتش شايد اين بود كه
مىترسيدم پدرومادرم نگذارند ادامه بدهم.
تازه براى اولين بار از محيط
قلهك به شهر قدم گذاشته بودم. آن سالهايى كه در آلمان و انگلستان گذرانده
بودم از من آدم تازهاى ساخته بود كه براى خانوادهام هم بيگانه مىنمود.
اصلاً نمىفهميدند چه مىگويم و چه مىخواهم، چون هرآنچه مىگفتم مربوط به
نسلى جديد بود كه پدرومادرم چيزى دربارهٔ
آن نمىدانستند.
يك بار وقتى به
سبك جوانهاى نسل جديد اروپا جلو مادرم گفتم ”!Scheiβe“
(گــُه)، با تحكــّم و عصبانيت اخطار كرد ”اين
كلمه در اين خانه تكرار نخواهد
شد! فهميدى؟“ همانطور كه وقتى به اروپا رسيدم عجيبوغريب مىنمودم، حالا
هم اينجا، در وطن خودم، عجيبوغريب بهنظر مىرسيدم.
سطح درسهاى اين رشته در مقايسه با آن
پيشدانشگاهى صفر بود، تا چه رسد به درسهاى دانشگاه كه من دو سال در آلمان
به طور آزاد گذارنده بودم.
مثلا در آلمان براى كافكا، آشنايى با دوران او،
شناخت كودكى و زندگانى پدرومادرش و دوران آنها و كشف رابطهٔ او با خانواده
و دوستانش، علايق و عشقهايش و دفاعش از خودش و از جامعهاش و از زندگى و
حتى مرگ، با بهترين پروفسورهاى ادبيات در دانشگاه آزاد برلن يك ترم كار
داشت. حالا در اين جا، عين دوران مدرسه و داستان نادرشاه افشار، تاريخ تولد
و مرگ كافكا را حفظ مىكرديم؛ نام آثارش و شخصيت خودش در يك تحليل دوخطى؛ و
چون رواننژند و شكستخورده بود، آثارش هم فقط به
درد غمگينكردن آدم
مىخورد و ارزش خواندن نداشت.
دربارۀ
آثار صادق هدايت هم همين را مىگفتند.
يكىدو
بار كه به پائینبودن سطح درس
اعتراض كردم، يا مثلا دربارهٔ مطلبى، تحقيقى تهيه كردم، همكلاسهايم
شديداً عصبانى شدند و عمل من
را به حساب خودشيرينى گذاشتند، و اينكه صدايم از
جاى گرم در مىآيد. اكثرشان فقط براى گرفتن مدرك به دانشگاه آمده بودند:
درست همان چيزى كه پس از گذشت اين همه سال در دانشگاههاى ما هدف اكثر
دانشجويان است.
اين طرز فكر نه تنها تغييرى نكرده، بلكه بيش از پيش
جا
افتاده است.
|