صفحۀ‌‌ اول   كتاب½ مقاله / گفتگو/ گفتار         فهرست مطالب½ سرمقاله‌ها


 

صفحة دو از دو صفحه

 

ادامه از صفحۀ 1 

Æ

 

دوكتورالهندی در ميان فلاّحان نيل-2

 

به محض اينكه نشستم به من گفت: ”خيلی خوب، يا دوكتور، راست است كه در مملكت شما مرده‌ها را می‌سوزانند؟“

هنوز اين حرف از دهانش در نيامده بود كه زنهای جمع دستشان را روی قلبشان گذاشتند و با وحشتی نفس‌گير گفتند: ”حرام! حرام!“  قلبم فرو ريخت.  اين مكالمه‌ای ‌بود كه معمولاً روزی دست‌كم يك بار گرفتارش بودم و پاك خسته‌ام كرده بود.  گفتم: ”بله، درست است در مملكت من بعضی ‌مردم مرده‌هايشان را می‌سوزانند.“

خميس با ادای وحشت‌كردن گفت: ”يعنی آنها را روی كپۀ هيزم می گذاريد و راحت آتششان می‌زنيد؟“

به اميد اينكه اگر باعث تفريحش شـَوم دست از اين بازی‌ برمی‌دارد، گفتم: ”بله.“

گفت: ”چرا؟ در مملكت شما چيز سوزاندنی كم پيدا می‌شود؟“

با درماندگی گفتم: ”نه، شما متوجه نيستيد.“  در گسترۀ غنی ‌و بی‌پايان زبان عربی بايد جايی ‌لغتی ‌برای cremate باشد.  اما، اگر هم باشد، من هرگز نتوانستم آن را بيابم.  در عوض،‌ در نبود لغت مناسب، ناچار بودم چيزی بگويم در مايۀburn .  موقعيت ناجوری بود،‌ چون لغت اخير برای ‌سوزاندن چوب و كاه و دوزخيان ابدی‌ است.

خميس موش به سوی‌ شنوندگان مبهوتش برگشت: ”می‌گويم چرا اين كار را می‌كنند.  برای‌ اينكه در روز جزا بدنشان عقوبت نبيند.“

همه زدند زير خنده‌ای پر از حيرت.  يكی از دخترهای جوانتر گفت: ”خوب، خيلی هوش می‌خواهد.  چه فكر خوبی! خودمان هم لايد همين كار را بكنيم.  اين طوری می‌توانيم هر كاری دلمان می‌خواهد بكنيم و وقتی می‌ميريم و روز جزا می‌رسد چيزی كه حساب پس بدهد باقي نمانده.“

خميس يكريز می‌خنديد.  حالا به جمع اشاره كرد كه دوباره ساكت شوند.

گفت: ”خيلی خوب، يا دوكتور.  يك چيز ديگر بگو: راست است كه شما جادوگريد؟ درست است كه در مملكت شما همه گاوپرستند؟ درست است كه يك روز وقتی داشتيد از وسط مزرعه رد می‌شديد مردی داشت گاوی را می‌زد و شما زديد زير گريه و دويديد طرف اطاقتان؟“

بی‌اينكه اميد زيادی به ختم بحث داشته باشم گفتم: ”نه، درست نيست.“  اين داستان را پيشتر هم شنيده بودم و می‌دانستم كه برای اثبات دروغ بودنش كار چندانی از دستم بر نمی‌آيد. ”اشتباه می‌كنيد.  در مملكت من مردم دائماً گاوها را می‌زنند.  باور كنيد.“

می‌ديدم كسی حرفم را باور نمی‌كند.

 

 

 

زنی جوان با پوست تيره و بينی عقابی، كه بعداً فهميدم زن خميس است،‌ گفت: ”توی مملكت شما همه چيز عوضی ‌است.  حالا، يا دوكتور، بگو كه شما در مملكت‌تان مثل ما محصول و كشت و نهر داريد؟“

گفتم: ”بله، محصول و خرمن داريم اما همه جا نهر نداريم.  در بعضی جاهای مملكت من احتياجی به نهر نيست چون سراسر سال باران می‌آيد.“

زن فرياد زد: ”يا خدا!“ و با ته دستش به پيشانی كوفت. ”می‌شنويد خلق‌الله؟ يا رب‌العالمين!در مملكت او تمام سال باران می‌آيد!“

از فرط حيرت رنگش پريده بود.  باز پرسيد: ”حالا بگو ببينيم، شما هم مثل ما شب و روز داريد؟“

خميس گفت: ”زبان به دهان بگير زن.  البته كه ندارند.  نمی‌دانستی آن‌جا همه‌اش روز است؟ اين كار را كرده‌اند تا برای چراغ پول خرج نكنند.“

همه خنديديم، و بعد كسی به بچه‌ای‌ اشاره كرد كه لای تكه‌ای پارچه در سايۀ ‌درختی بود. به من گفت: ”بچۀ خميس ماه پيش به دنيا آمد.“

گفتم: ”جالب است.  خميس بايد خيلی خوشحال باشد.“

خميس از روی شعف غيه كشيد.  به سايرين گفت: ”هندی می‌داند كه من خوشحالم چون پسردار شده‌ام.  می‌فهمد مردم وقتی بچه‌دار می‌شوند خوشحالند.  آن قدرها هم كه فكر می‌كنيم عوضی نيست.“

روی زانوی من زد و قليان را روشن كرد و از آن لحظه ما دوست شديم.

 


 يك روز عصر، شايد يك ماهی بعد از آشنايی با خميس، او و برادرانش و من از شاليزار به ده برمی‌گشتيم كه امام سالخورده را ديديم كه روی پله‌های جلو مسجد نشسته است.

خميس به من گفت: ”گوش كن.  تو امام را می‌شناسی.  مگر نه؟  يك بار ديدم با او حرف می‌زنی.“

گفتم: ”بله، يك بار با او حرف زده‌ام.

خميس گفت: ”زنم مريض است.  می‌خواهم امام به خانۀ من بيايد و به او آمپول بزند.  اگر من بگويم نمی‌آيد.  مرا دوست ندارد.  تو برو ازش بخواه.

گفتم: ”مرا هم دوست ندارد.“

خميس اصرار كرد: ”مهم نيست.  اگر تو بگويی می‌آيد ـــ می‌داند كه خارجی‌ای.  به حرف تو گوش می‌دهد.“

همچنان كه خميس همراه برادرانش كنار ميدانگاه منتظر ايستاده بود به سراغ امام رفتم.  می‌توانستم بگويم كه مرا ـــ و خميس را ـــ از فاصلۀ‌ دور ديده است و می‌داند من دارم از ميدانگاه رد می‌شوم تا با او حرف بزنم.  اما نمی‌خواست به طرف من نگاه كند.  وانمود می‌كرد با مردی كه كنارش نشسته، مغازه‌دار مسن و مؤمنی كه كمی می‌شناختمش، غرق صحبت است.

به آنها كه رسيدم مشخصاً به امام گفتم: ”عصر بخير.“  ديگر نمی‌توانست مرا نديده بگيرد.  اما جوابش كوتاه و خشك بود، و بلافاصله سرش را برگرداند تا صحبتش را ادامه بدهد.

مغازه‌دار مسن ناراحت شد،‌ چون مثل همۀ‌ معمرين ده طبيعتاً مرد مؤدب و خوش‌خلقی بود.  به من گفت: ”بفرماييد بنشينيد.  بفرماييد.  صندلی‌ بياوريم؟“

بعد به طرف امام برگشت و كمی حيران گفت: ”دوكتور هندی را كه می‌شناسيد؟  اين همه راه از هند آمده تا در دانشگاه اسكندريه درس بخواند.“

امام گفت: ”می‌شناسمش.  پيش من آمد تا چيزهايی بپرسد.  ولی‌ از دانشجوبودنش چيزی نمی‌دانم.  قرار است درس چی بخواند؟ او كه حتی‌ عربینوشتن بلد نيست.“

مغاره‌دار با حوصله و متانت گفت: ”خوب، درست است، اما بالاخره به زبان خودش كه می‌تواند بنويسد و انگليسی هم بلد است.“

امام گفت: ”كه اين طور.  فايدۀ آن زبانها چيست؟ ساده‌ترين زبانهای‌دنيا.  هركسی نوشتنشان را بلد است.“

 

 

تازه رويش را به طرف من برگرداند.  چشمهايش برق می‌زد و لبش از عصبانيت می‌پريد.  به من گفت: ”بگو ببينم، شما چرا گاو می‌پرستيد؟“

به‌قدری جا خوردم كه به تته‌پته افتادم.  امام بی‌اعتنا به من رويش را به طرف مغازه‌دار بگرداند و گفت: ”توی مملكت او كارشان اين است،‌ گاو می‌پرستند ـــ می‌دانستی؟“

از گوشۀ چشم نگاهی به من انداخت.  به مغازه‌دار گفت: ”و بگويم چه كارهای ديگری می‌كنند؟“

گذاشت سؤالش چند لحظه در فضا سنگينی كند.  و بعد، با صدای ‌بسيار بلند صفير كشيد: ”مرده هايشان را می‌سوزانند.“

مغازه‌دار انگار كه سيلی خورده باشد خودش را جمع كرد، دستانش را با شتاب جلو دهانش گرفت و زير لب گفت: ”يا الله!“

امام گفت: ”اين كار را می‌كنند.  مرده هايشان را می‌سوزانند.“

بعد ناگهان به طرف من برگشت و تندتند گفت: ”چرا می‌گذاريد؟ نمی‌فهميد اين سنتی ابتدايی و عقب‌مانده است؟ شما يك مشت وحشی هستيد كه اجازۀ چنين كاری ‌می‌دهيد؟ به خودت نگاه كن:‌ شما كه يك آدم درس‌خوانده‌ای بايد فهم داشته باشی.  وقتی شما از اين قبيل كارها می‌كنيد  مملكت‌تان چطور می‌تواند پيشرفت كند؟ شما در اروپا و آمريكا بوده‌ای،‌ ديده‌ای كه چقدر پيشرفته‌اند.  بگو ببينم هيچ وقت ديده‌ای آنها مرده‌هايشان را بسوزانند؟“

امام حالا داشت فرياد می‌زد و مردان و پسرانی جوان دور ما جمع شده بودند.  زير سنگينی نگاههای علاقه‌مند آنها زبان من سنگين شد، حتی در تلفظ هجاهای ‌عربی كه فكر می‌كردم به آنها مسلطم.  متوجه شدم كه دارم عصبانی ‌می‌شوم ـــ هم از درماندگی‌ خودم و هم از دست امام.

  سرانجام توانستم بگويم: ”بله در غرب هم مرده‌هايشان را می‌سوزانند.“ حالا من هم صدايم را بلند ‌كردم. ”برای ‌اين كار كوره‌های برقی مخصوصی دارند.“

امام می‌ديد كه مرا گزيده است.  رويش را برگرداند و خنديد.  به جمعيت گفت: ”دروغ می‌گويد.  در مغرب‌زمين مرده‌هايشان را نمی‌سوزانند.  آدمهای‌ نابلدی‌ نيستد.  پيشرفته‌اند،‌ درسخواندهاند،‌ علم و دانش دارند،‌ توپ و تانك و بمب دارند.“

سرش فرياد كشيدم: ”ما هم داريم!“  حالا هم آشفته شده بودم و هم خشمگين.  به جمعيت گفتم: ”در مملكت من هم توپ و تانك و بمب داريم.  و مال ما از تمام چيزهايی كه شما داريد بهتر است ـــ ما از شما جلوتريم.“

امام ديگر نمی توانست جلو خشمش را بگيرد.  گفت: ”بهتان می‌گويم كه دروغ می‌گويد.  توپها و بمبهای ‌ما از مال آنها بهتر است.  مال ما فقط در غرب رو دست دارد.“

گفتم: ”تويی كه دروغ می‌گويی.  از توپ و تانك چيزی سرت نمی‌شود.  مال ما خيلی‌ بهتر است.  چرا،‌ ما در مملكتمان حتی آزمايش اتمی‌ كرده‌ايم.  شما صد سال ديگر هم به اين حرفها نمی‌رسيد.“ 

 

 

حالا ما بوديم،‌ امام و من،‌ نمايندگان دو تمدن پس‌مانده از قافله، كه بر سر ادعای همسری ‌با خشونت غرب با هم چشم و همچشمی می‌كرديم.

در آن لحظه،‌ با وجود شكافی عميق كه ميان ما بود، كاملاً حرف همديگر را می‌فهميديم.  هر دومان، او و من، در سفر بوديم: در غرب سياحت می‌كرديم.  تنها تفاوت در اين بود كه من آن‌جا را ديده بودم، شخصاً.  می‌توانستم برای او دربارۀ دانشگاهی‌ بسيار قديمی در انگلستان حرف بزنم كه از آن بورس گرفته بودم،‌ دربارۀ استادان ارشد يانكی كه به كلاه استادی‌شان سوزنقفلی‌ می‌زدند، دربارۀ‌ سوپربزرگراه‌ها و سكس‌شاپ‌ها و پيكاسو.  اما هيچ كدام از اينها اهميتی‌نداشت.  هر دومان می‌توانستيم بفهميم كه اينها همه زرق وبرق است: ته قضيه، ‌برای او برای من و برای‌ ميليونها مردم سرزمين‌های دُور و بر ما،‌ غرب يعنی‌ علوم و تانك و توپ.

و گريزناپذيری اين چيزها را هم درك می‌كرديم، قدرت آنها را و نيروی آنها را ـــ كه در هيچ چيز به اين اندازه عيان نبود: كه حتی ‌نزد او، يك مرد خدا، و نزد من، يك دانشجوی علوم ”انسان‌وار“، جای‌ تمام زبانهای‌ بحث را غصب كرده‌اند.  او هم مثل من می‌دانست كه ديگر نمی‌تواند، ‌مانند ابن بطوطه در سفر قرن چهاردهمش به هند، به من بگويد: ”تو بايد اين كار يا آن كار را بكنی چون درست است يا چون خواست خدا چنين است.“  نمی‌توانست اين حرف را بزند چون آن زبان مرده است: آن حرفها ديگر گفتنی ‌نيست، پوچ به گوش می‌رسد.  در عوض، از سر نياز ناچار بود زبان ديگر را به كار بگيرد، زبانی كه از بس جهانی است به او، يك امام جماعت قديمی، هم به اندازۀ سران معظم در كنفرانسهای محدوديت سلاح هسته‌ای سرايت كرده است.  ناچار بود اين را به من بگويد: ”تو نبايد اين كار را بكنی چون اگر بكنی توپ و تانك و بمب نخواهی‌ داشت.“

از آنجا كه او مرد خدا بود شكست او بزرگتر بود.

 آن‌ گاه يك لحظه دچار شكی نوميدوار شدم.  اگر من انسانی غربی بودم امام هيچ يك از اين حرفها را به من نمی‌زد.  جرئتش را نمی‌كرد.  در آن حالت، چه بخواهم يا نه، هاله‌ای محافظ از خبرگی موروثی در تكنولوژی خشونت گرداگرد خود می‌داشتم.  آن هاله با ورقه‌ای از شيشۀ ‌شفاف، مانند پرده ای ضدگلوله، پيرامونم را می‌گرفت، يا شايد مانند طلسمی عمل می‌كرد، يا مانند كارت خبرنگاری، كه با مجهزشدن به آن می‌توانستم به هر جا كه در آن ماه مخوف‌ترين جای‌ عالم بود بروم، و نظاره كنم و حظ ّ ببرم.  يا شايد آن گاه روزی من هم مطلب كافی برای نوشتن كتابی داشتم كه در مطلع آن اين سطر بود: ”خوف! خوف!“ زيرا فضيلت ِ يك لايه شيشه در اين است كه آدم را مجبور نمی‌كند به درون آن بنگرد.

اما در اين حالت هم خميس موش همچنان كنار ميدانگاه در انتظار می‌ماند.

آخر كار، او و بردارانش مرا از امام دور كردند.  مرا با خود به خانه بردند و در آن‌جا، هنگامی كه همسر خميس برايم شام درست می‌كرد ــــ حالش آن قدرها هم بد نبود ــــ خميس به من گفت: ”يا دوكتور، ناراحت نباش.  آن توپها و آن چيزها را فراموش كن.  من برای ديدنت به مملكتت می‌آيم، اگرچه هيچ وقت جایی نرفته‌ام.  آن همه راه را می‌روم.“

با انگشت از لای شبكلاه سرش را خاراند.  سخت در فكر بود.

بعد افزود: ”اما اگر مـُردم بايد خاكم كنی.“

 

فصلنامۀ ‌ سفر، تابستان 1370  

 

نوشتۀ Amitav Ghosh، انسان‌شناس و ادیب

از فصلنامۀ ‌ انگليسی Granta، شمارۀ ويژۀ سفرنامه، 1986

ترجمة م. ق.

بازگشت به فهرست یادداشت‌هاى  سفر

 

 

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

 

X