صفحۀ‌‌ اول   كتاب  مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب   سرمقاله‌ها


 

صفحة دو از پنج صفحه

 

ادامه از صفحۀ ١

Æ

ده سال در آشوب و اغما

٢.
فلاكت
 

دهۀ ١٢٩٠ (١٩٢١ـ١٩١١) مصيبت‌بارترين دورۀ تاريخ ايران در عصر جديدی بود كه اوايل قرن نوزدهم با شكست در قفقاز شروع شد.  مصيبت صرفاً به فروپاشی بيش از پيش ِ دولت مركزی و اشغال همه‌سويۀ كشور و درگيری‌های محلی‌ و ايلغار و تاخت‌وتاز ايلات و چپاول عشاير و شيوع وبا و گرسنگی همه‌گير و قحطی و نابسامانی و بی‌‌تكليفی بر نمی‌گشت.  نكته اين بود كه بخشی از مردم رفته‌رفته درك می‌كردند اوضاع می‌تواند غير از اين باشد.

ايران در ميانۀ آن دهه ده ميليون نفر جمعيت داشت.  نخستين بار نبود قحطی و شيوع امراض همه‌گيرْ جماعت را خزان می‌كرد اما نخستين بار بود كسانی به فكر می‌افتادند چنين مصائبی ممكن است مشيت الهی‌ و تقدير محتوم نباشد.  افزون بر اين، گرچه كتاب‌نوشتن به معنی جديد هنوز متداول نشده بود و مطبوعات به‌رغم سر و صدای‌ بسيار، خوانندگانی محدود داشتند، شرح وقايع روی كاغذ می‌آمد.  دو جهان شفاهی و مكتوب عوالمی بسيار متفاوت‌ و مربوط به دو نوع طرز فكر اساساً متفاوت‌اند. انسان شنونده گوش به تعريف می‌سپارد، می‌خندد و می‌گريد بی‌آنكه احساس خود را در قالبی تعقلی به راوی ‌بر گرداند. خواندن متن به انسان مجال پرسش می‌دهد كه از خود، از نويسنده و از ديگران بپرسد: چگونه و چرا؟

برخی وقايع از عهد ماقبل تاريخ تكرار شده‌اند.  اما نقل سينه به سينه، نسبت به نوشته، كم‌اثر است. روايت فقط وقتی روی كاغذ می‌آيد دل كسانی را كه در صحنه حضور نداشته‌اند به اندازۀ حاضران،‌‌ و شايد حتی‌ بيش از قربانيانی‌ كه از درد و رنج كرخت شده‌ بودند، به درد می‌آورد و آنها را به فكر می‌اندازد.

 

 

 

 

 

 

 

 

محمد مسعود در كتاب بهار عمر (١٣٢٤) دربارۀ روزگار كودكی‌اش در دهۀ ١٢٩٠ در شهر قم می‌نويسد:


گوشت گربه وسگ خوراك عادی شده و علف‌های بيابان و ريشه‌های درختها مورد هجوم گرسنگان واقع می‌گشت.
بچه های خردسال تك‌تك در كوچه مورد سرقت واقع و مفقودالاثر میشدند!
در كفش‌كن . . . مرد غريبی كه . . . توبرۀ پشتی خود را به كفش‌دار . . . سپرده بود مورد سوءظن . . . واقع شده همين كه توبرۀ پشتی را گشوده بودند يك ران و دو دست و سينۀ طفل دوساله‌ای را پيدا كرده زائر را دستگير و در تحقيقات معلوم شده بود تاكنون ده طفل كوچك را از كوچه‌های خلوت ربوده و خورده است.
 

اگر خوشبختی را نسبت دستاوردها به انتظارات بگيريم، آن دهه عصر شوربختی بود زيرا مقدار اولی‌ ناچيز، اما سطح انتظارات بالاتر از هر زمان ديگری طی تاريخ اين سرزمين بود. برخلاف نظر عرفا و حكما، دانستن لزوماً به معنی معرفت و سعادت نيست؛ می‌تواند مقدمۀ مقايسه و فهميدن، و به معنی درك بدبختی باشد.

مؤلفان و خوانندگان ايرانی، در مقايسه با نهضتهای مشروطيت و ملی‌شدن نفت، به دهۀ‌ پايانی آن سدۀ شمسی به مراتب كمتر توجه كرده‌اند.  شايد به اين سبب كه ايران در اغما بود و از دوران اغما خاطرۀ روشنی در ذهن باقی نمی‌ماند.

شايد هم به اين سبب كه ايران در آشوب غوطه‌ور بود، و روايت آن روزگار آكنده از شرح جزئياتی تودرتوست كه بيشتر به رمانی پر از پرسوناژهای جورواجور و خاكستری می‌ماند. اما طرحی ساده حاوی پرسوناژ خوب در برابر پرسوناژ بد مقبوليت بيشتری دارد (ماجرای ميرزا كوچك‌خان و قيام جنگل، در انتهای همان دهه، معمولاً در سبك رايج داستانپردازی ِ ’آدم خوب‌ــ آدم بد‘ روايت می‌شود).  شايد هم هيچ دليلی نداشته باشد و از قضا اين طوری است.

 

  

برخلاف دهۀ ١٣٢٠ كه ادعا می‌شود تقريباً همه ــــ ‌دربار،‌ ديانت، جبهۀ ‌ملی ــــ سرگرم دفاع از وطن بودند جز چپ كه از فرط وطن‌فروشی روی پا بند نبود، در دهۀ ١٢٩٠ اعيان و هيئت حاكمه در اعلام آمادگی برای جرينگی‌ معامله‌كردن مام ميهن رودربايستی را كنار گذاشته بودند.

 

در نظام زمينداری پول نقد چندانی جريان نداشت اما در ابتدای‌ ‌قرن بيستم طبقۀ حاكم با نيازی جديد روبه‌رو بود كه با چند خروار گندم و كاه و جو ِ حاصل از املاك آنها برآورده نمی‌شد: ارز خارجی برای سفر به اروپا، فرستادن فرزندان برای تحصيل در فرنگ، فراهم‌كردن اسباب و اثاثيۀ زندگی متجددانه و حتی لباس اعيان كه تقريباً به تمامی از خارج می‌آمد.

 

ناصرالدين شاه مظهر ولع برای ليره بود و، همچنان كه از يادداشت‌های روزانۀ اعتمادالسلطنه پيداست، مدام به تهيۀ ارز برای سفر بعدی و خريد از مغازه‌های پاريس و برلن فكر می‌كرد و در اين راه از هيچ كاری پروا نداشت.  دم‌زدن هيئت حاكمۀ ايران از استقلال وطن بيشتر مربوط به عصر نفت است.  پيشتر، پول‌گرفتن از دولتهای خارجی سريع‌ترين راه دستيابی به ارز بود.

پس از قرارداد بی‌سرانجام بارون ژوليوس رويتر با ناصرالدين شاه كه جهان تجارت و سياست را در برابر رهن كامل يك كشور متحير كرد، جرج كرزن‌ از سوی وزارت مستعمرات بريتانيا به قيمت‌گذاشتن روی ايران از نظر تجاری پرداخت.  نتيجۀ قيمتگذاری‌ او (١٩٨٢) در دهۀ ١٣٤٠ با عنوان ايران و مسئلۀ ايران به فارسی ترجمه شد اما چندان مورد توجه كتابخوانهای ايران قرار نگرفت، شايد چون خالی از تعارفاتی از نوع گفتگوی تمدنهاست.  ايرانی خونسردی‌ و صراحت را خوش ندارد، حتی اگر از سوی تنظيم‌كنندۀ قرارداد ١٩١٩ باشد.

شايد هم كم‌توجهی به دهۀ ٩٠، ناخواسته، از اين رو باشد كه آن تصوير نارا‌حت‌كننده ممكن است به نتيجه‌گيری ِ ناگزيری بينجامد ــــ كه سوم اسفند ١٢٩٩ و پيامدهایش معقول‌ترين و بلكه تنها راه نجات و اصلاح ايران بود.  بايد زمانها و نسلهايی بگذرد.  جامعۀ روشنفكری ايران هنوز قادر نيست با خونسردی دربارۀ صعود مقاومت‌ناپذير سردار سپه داوری كند زيرا ترس دائمی، به عنوان عاطفۀ‌ تلخ، زايندۀ نفرت است.  ترس با بر طرف‌شدن عامل ايجاد آن از ميان می‌رود اما تنفر در روح انسان ته‌نشين می‌شود.  ارتقای تصوير پيشينيان به مراتب دشوارتر از زمين‌زدن آنهاست.  آدمها راحت اكسيد می‌شوند اما احياكردن آنها به همان آسانی نيست.

 

 

دهۀ ٢٠ــ١٩١٠/١٣٠٠ــ١٢٩٠ نه تنها برای مردم ايران، كه برای بسياری از مردم جهان خصوصاً در اروپا جانفرسا بود.  در اين نوشته نه صرفاً به وقايع آن روزگار،‌ بلكه به مشاهده در پيشينۀ‌ فكرها و در روانشناسی اجتماعی می‌پردازيم، يعنی طرز فكری كه بر اصل موضوع تأثير بگذارد.

بحث اين نيست كه صد سال پيش چه‌ها شد؛‌ اين است كه آدمها ـــ يعنی مردم ايران كه خود را باهوش‌ترين ملت جهان می‌دانند ـــــ در گير و دار آن وقايع چطور فكر می‌كردند، امروز دربارۀ وقايع معاصر چگونه فكر می‌كنند و بافت اين دو طرز فكر، با فاصلۀ ‌صد سال، تا چه حد يكسان است.  روايتهای نقل‌شده را بی‌چون‌وچرا فرض نمی‌كنيم و چنانچه تاريخدانان حرفه‌ای نظر ديگری داشته باشند حرف آنها را به همين اندازه قابل تأمل می‌گيريم.

محور بحث نگاهی به برخی مسائل است كه پس از يك سده گريبان جامعۀ ايران را رها نمی‌كند، به تلقياتی كه در شكل اوليه يا در قالبی جديد ادامه يافته، و به فكرهايی كه اجرای آنها نتايجی خلاف انتظار و معكوس به بار آورده است.

آن دهه در ايران روزگار ناكامی در انطباق فكر جديد بر امكانات قديم، اما در اروپا عصر تلاشی فاجعه‌بار برای تداوم فكرهای قديمی در شرايط جديد بود.  در ايران اقليتی مترقی فكرهايی از غرب وارد كرده بود كه با نظام چندهزارسالۀ اقتصادی و اجتماعی و دينی‌ مملكت سازگاری نداشت.  در آلمان می‌خواستند طرز فكر هزار سال پيش را كه جنگل‌نشين بودند به ضرب چماق ارتش مهيب و صنعت ِ بسيار پيشرفته بر اروپا و جهان حاكم كنند.

در ايران، ترقيخواهان خيلی‌ زود دريافتند پارلمان ادامه و نتيجۀ ترقی است نه عامل آن. ايجاد مجلس و قوانينی كه مجالس اول و دوم گذراندند پيروزی درخشانی بود برای روشنفكران ايران در اثبات اين نكته كه مغز ايرانی هم قادر به هضم مفاهيم دنيای جديد است.  اما اين پرسش پيش آمد كه وقتی افكار جديد با منافع مستقر قديم سازگار نباشد چه بايد كرد.

 

 

كسانی نتيجه گرفتند كه برای بازكردن راه ترقی ناچار بايد دست به خشونت بازدارنده نسبت به مرتجعان زد.  اما صاحبان منافع مستقر هم نه بيكار می‌نشستند و نه از توسل به خشونت می‌هراسيدند زيرا نبرد بر سر داشتن و نداشتن و مرگ و زندگی‌ بود.  در واقع، تمام تلاش روشنفكران از ابتدا برای حذف خشونت از سياست بود، و بازگشت به آن يعنی پنبه‌كردن تمام رشته‌ها.  و تازه خشن‌ترين برخورد نه از داخل، بلكه از خارج می‌آمد.

اگر انقلابيون با بمب و هفت‌تير و ارتجاعيون با تفنگچيانی بيرحم به مصاف هم می‌رفتند، نيروهای خارجی توپ و مسلسل و قشونهايی مهيب داشتند كه هم انقلابيون و هم ارتجاعيون را به يكسان له و لورده می‌كرد بی‌آنكه ذرّه‌ای اهميت بدهد كدام قربانی چه فكری ‌در سر دارد.

اولتيماتوم روسيه، اخراج مستشاران خزانه‌داری و ناكامی برنامۀ اصلاحات مالی روشن كرد كه قدرت تصميمی نهايی نه در دست نمايندگان مردم در مجلس شورای ملی، بلكه با قدرت اسلحه و پول است. مجلس دوم با رأی منفی به اولتيماتوم عملاً كابينه را منحل كرد اما همان كابينۀ ‌قانوناً منحـّله ژاندارمها و تفنگچيان بختياری را به مجلس فرستاد تا، به نوشتۀ شوستر، ”نمايندگان و كاركنان آن را بيرون بريزد. سپس درها را بستند و قفل زدند و . . . نمايندگان را تهديد كردند كه در صورت بازگشت به مجلس يا تجمع در هر نقطۀ ديگری با جان خود بازی كرده‌اند.“

حرف دولت، يعنی نمايندۀ هيئت حاكمه‌ای مركب از بزرگ‌زمينداران ايل قاجار و خانها، اين بود كه وقتی قشون روسيه گيلان و مازندران را بگيرد، نمايندگان به‌اصطلاح ترقيخواه مجلس چيزی ندارند كه از دست بدهند، اما قزاقها املاك پهناور آنها را خواهند گرفت، تبديل به چراگاه و اصطبل اسبهايشان خواهند كرد و در اختيار دست‌نشاندگان تزار خواهند گذاشت.

 

  

قزاقهای تزار ِ مستبد با معيارهای ‌اروپا بسيار زمخت بودند اما آنها هم مانند انگليسيها و آلمانيها و ديگران، محبت يا عداوتی ‌خاص نسبت به ايرانيها نداشتند.  در خود اروپا نيز ملتها با يكديگر به همين زمختی رفتار می‌كردند.  البته برای‌ توصيف رفتار آلمانيها با مردم مغلوب بلژيك صفاتی ‌از قبيل وحشيانه و ددمنشانه و سبعانه مناسب‌تر است.  در آن قاره نبردی بر سر مرگ و زندگی جريان داشت و در همان زمان كه شوستر از ايران اخراج می‌شد،‌ سرداران اروپا سال شروع جنگ بزرگ را پيش‌بينی می‌كردند.

امپراتوری آلمان صاحب بزرگترين زرادخانۀ تاريخ تا آن ‌روزگار شده بود.  دانشكده‌های فنـّی بی‌همانند آلمان متخصصانی بيرون می‌داد سازندۀ سلاحهايی ترسناك كه لرزه بر اندام حريفان می‌انداخت.  فقط يك قلم: توپهای قلعه‌كوب عظيم آلمان ـــــ‌ معادل موشك باليستيك امروزی‌ و حتی مهيب‌تر زيرا موشك پيامد هواپيماست اما در آن زمان هواپيما هنوز بازيچه‌ای در حد بالن بود ـــــ به دنيای نبرد قهرمانانۀ سواره نظام در برابر ديوار بتونی دژها پايان ‌می‌داد.

اريك هابزبام، تاريخنگار انگليسی، پايان قرن نوزدهم را سال ١٩١٤ و شروع جنگ جهانی اول می‌داند.  با اين حساب، سران حكومتهای اروپا وقتی وارد جنگ بزرگ شدند آدمهايی بودند متعلق به گذشته.  در آلمان هدف اين آدمهای مربوط به گذشته اما چشم به راه آينده تقسيم دوبارۀ اروپا بر حسب استعداد و نياز ملتها طبق تشخيص آنها بود: فرانسه نابود بايد گردد زيرا نيازی به آن نيست و روسهای آسيايی‌تبار به آسيا برگردند تا جا برای نژاد برتر باز شود.

در ايران ماجرا را آن گونه كه ميل داشتند می‌ديدند، نه آن گونه كه واقعاً بود.  بيزاری عميق از سلطۀ،‌ به گفتۀ‌ مردم عثمانی،‌ ”اينگيليز دين‌سيز“ (بی‌دين) و ”روس منحوس“ ــــ يا معكوس ـــ‌ سبب می‌شد از هر بارقۀ ‌اميدی استقبال كنند.  دولت عثمانی، متحد آلمان در آن جنگ،‌ پرچم خلافت اسلامی را هنوز زمين نگذاشته بود.  در اعلاميۀ فرمانده قوای عثمانی در همدان از عساكر به عنوان ”اردوی اسلام“ و از سلطان عثمانی به عنوان ”خليفۀ مسلمين و اميرالمؤمنين“ ياد می‌شد. بدين قرار، نمايندۀ سياسی كشوری پروتستان كه قرنها پيش از كليسای رم گسست در ايران به اسلام می‌گرود ـــــ‌ و حتی شيعه می‌شود.

 

  

احمدعلی سپهر (مورخ‌الدوله)، منشی و مشاور و مترجم و رابط سفارت آلمان با مقامهای‌ ايرانی، می‌نويسد شركت كاردار سفارت آلمان در مجلس تعزيه‌خوانی ”چون بمب در افكار عمومی تركيد و چنان حسن اثر بخشيد كه روی منابر وعاظ به دعای آلمانها پرداختند و اظهار مسرت نمودند از اينكه چنين ملت قهرمان و پيروزمندی ديانت اسلام را پذيرفته است.  روز بعد سلطان احمد شاه از نگارنده پرسيد آيا راست است كه ديروز شارژه دافر آلمان در تعزيه گريه كرده است! خبری را كه رويتر به طور تمسخر و استهزا منتشر نمود مبنی بر اينكه آلمانها مسلمان شده‌اند و روی بازوی خود نوشته‌اند لا اله الا الله محمد رسول‌الله مسلمانی ِ ملت آلمان را تأييد و بقسمی در عامه تأثير بخشيد كه در بازار تجار و كسبه زبان به دعای امپراطور آلمان گشودند و ويلهلم دوم را بزرگترين پادشاه اسلام خواندند.“

راوی، عكس امپراتور آلمان را برای حكمران كرمانشاه كه عازم مأموريت است می‌برد با اين عبارت ذيل آن: ”عكس امپراطور آلمان، دوست اسلام، محض يادگار از طرف رادلف دو كاردُرف، شارژه دافر امپراطوری آلمان،‌ به جناب امير مفخم بختياری اهداء گرديد.“

و باز: ”به اتفاق كاردُرف بر حسب دعوت به تعزيه . . . رفتيم.“ ”يكی از ارباب منابر موسوم به شمس‌الذاكرين از طرف علماء حامل بيرقی بود كه روی آن عقاب آلمان و بالای عقاب تاج امپراطوری و اطراف آن آيات و احاديث بيشمار ترسيم شده بود كه شمس‌الذاكرين اظهار داشت اين بيرق فتح است كه علماء اعلام فرستاده‌اند تا در موقع خاتمۀ جنگ و امضای پيمان صلح اسم ايران و اسلام از نظر امپراطور محو نشود.  فون كاردُرف قول داد كه هرچه زودتر بيرق را بوزارت امور خارجه آلمان خواهد فرستاد كه از آنجا بحضور امپراطور تقديم شود.“

متين‌السلطنۀ ثقفی، مدير روزنامۀ عصر جديد، در مصاحبه با ديپلماتهای آلمانی می‌پرسد: ”آيا اين خوب است كه بعضی مأموران آلمانی به اين درجه از سادگی اهالی استفاده می‌نمايند كه قونسول آلمان در كرمان به محض ورود روضه‌خوانی نموده و مردم را دور خود جمع می‌كند؟“

ويلهلم ليتن، ‌كنسول آلمان در تبريز كه فعلاً مترجم سفارت بود، می‌گويد: ”روضه‌خوانی را قونسول نكرده بلكه مؤسس سايرين بوده‌اند ولی روضه‌خوانی در همان خانه بوده كه قونسول توقف نموده است.“  و نظر وزيرمختار: ”من اساساً اين نظريۀ ‌شما را تصديق می‌كنم كه از سادگی اهالی‌ استفاده‌كردن غلط است ولی اين مسئله را هم شما بايد بدانيد كه اين اقدامات فقط يك نوع اقدامات محلی است كه مأمورين بر حسب سليقۀ خود و بر حسب پيش‌آمد وقت می‌كنند.“

 

  

اين داستانسرايی دو دهه بعد با به قدرت‌رسيدن حزب نازی بار ديگر راه افتاد اما شكست رايش سوم به داستان پايان نداد.  بعدها گفتند تعزيه‌خوانی ديپلماتها در ايران كار اينگيليس بود. آدمهايی كه از عوامل دولتهای خارجی پول می‌گرفتند برای توجيه عمل خويش نزد مردم آن بساط را راه می‌انداختند، ‌وگرنه نه قيصر (كايزر) آلمان اهل روضه‌خوانی‌ بود و نه پادشاه بريتانيا.  به نظر روزنامۀ ‌تايمز لندن، ”اگر آلمان بخواهد يك امپراطوری در آسيا تأسيس كند بايد به اصلاح رويـّۀ خود بپردازد زيرا دولتی كه دين و مذهب را اساس آنتريگ قرار دهد و فرقه را بر ضد فرقه برانگيزد در مشرق‌زمين نمی‌تواند دوام پيدا كند.“

منشی سفارت آلمان در تهران در يادداشت‌های روزانه‌اش می‌نويسد: ”قيصر در نامه‌ای به امير افغانستان او را تشويق كرد اعلان جهاد كند.“  در ادامۀ خبر، با لحنی كه طنز و طعنه يا خودستايانه بودن آن مشخص نيست، شايد هم جز شرح امور اداری احساسی پشت آن نباشد، می‌افزايد: ”نامۀ قيصر به امير افغانستان به خط او نبوده بلكه با ورقه‌ای سفيد با مارك امپراطوری با مهر و امضاء ويلهلم دوم به طهران رسيد و در اين جا نگارنده با خط و انشاء خود نامه را از طرف امپراطور تحرير نمود.“

دولت عثمانی به اين بازی دامن می‌زد، اما در ايران به آن دولت كم بها می‌دادند‌ گرچه خود جامعۀ عثمانی، ‌بخصوص استانبول را دوست داشتند.  بعدها حسن مدرس در مجلس چهارم گفت هزارها ايرانی در استانبول كار و زندگی می‌كنند در حالی كه يك تبعۀ عثمانی هم در ايران ديده نمی‌شود، و نتيجه گرفت مهاجرتْ نشانۀ ترقی و امنيت كشور ميزبان است.

 

با اين همه، در ايران گرچه مملكت عثمانی را ادامۀ تمدن فرنگ در آسيا می‌ديدند، به خواب‌وخيال‌های دولت عثمانی نظر ‌خوشی نداشتند.  در اقدامات دولت عثمانی آنچه ايرانيها را بسيار می‌رنجاند اعزام دار و دسته‌های مسلح به سركردگی ِ لاتهای گردن‌كلفت‌ بود تا دست به عمليات ايذايی عليه قوای ‌روسيه بزنند.  در حالی كه منتظر ارتش شكوهمند آلمان بودند، می‌ديدند عثمانيها اين قبيل افراد وارد ايران می‌كنند.  يك سردستۀ عمليات چريكی را هم خود آلمانيها از قفقاز آوردند.

گذشته از اختلافات مذهبی قديمی، قصۀ پان تركيسم اسباب تشويش بود: نه تنها در آذربايجان و گيلان تا طالش و مازندران و قزوين، بلكه در ساوجبلاغ و كرج هم جماعاتی تركی صحبت می‌كنند و پان تركيسم عملاً يعنی از نزديكی‌ تهران تا مرز غربی مملكت.  يادداشت‌های منشی‌ سفارت آلمان خبر از دلخوری‌ دائمی سفير عثمانی می‌دهد كه می‌كوشيد آلمان را قانع كند كار نفوذ در ايران را به او و به دولتش بسپارد، اما رجال ايران محل نمی‌گذاشتند و در هر مورد مستقيماً با آلمانيها تماس می‌گرفتند.

 

  

موضوع فقط مسلمان‌شدن امپراتور آلمان نبود.  در ايران دوست داشتند خيال كنند آلمانيها عموزاد‌ه‌های بسيار صميمی ايرانيها هستند: ”پيشكار وليعهد . . . از شارژه دافر [کاردار سفارت] آلمان پرسيد: ’از اعليحضرت محمد ويلهلم امپراطور چه اطلاعی داريد؟‘ ‌“ و احمدشاه ”نسبت به كاردُرف اظهار لطف مخصوص نموده پرسيد امپراطور كجا تشريف دارند.  او جواب داد در ميدان جنگ اما از اوضاع ايران مرتباً استعلام می‌نمايند و جزئيات امور مهم باطلاعشان می‌رسد.“

قيصر آلمان يقيناً علاقه و فرصتی‌ نداشت حتی از حال زار مردم شسته‌رفتۀ بلژيك كه زير گلولۀ توپهای فوق‌سنگين و سم اسبهای ارتش او خرد و خمير شده بودند استعلام بنمايد، تا چه رسد به يك مشت كوركچل ِ زفتی ِ تراخمی ِ نيمه‌وحشی در صحاری آسيا.

عوام ايران به پيروی ‌از خواص اين مملكت به طرزی رقت‌انگيز استـنباطی مربوط به ته كتابهای انسانشناسی و زبانشناسی را مربوط به دنيای معاصر گرفته‌اند و دست‌بردار نيستند: اينكه اقوامی در گذشته‌های بسيار دورــــ اواخر عصر يخبندان، شايد ده يا بيست هزار سال پيش يا حتی‌ عقب‌ترــــ از جانب شمال آمدند و از اين طرفها به اروپا مهاجرت كردند و چون هرچه باشد بالاخره قوم و خويشيم، حالا اگر امپراتور آلمان و خانم ‌والده و عمۀ ‌ايشان را سلام برسانيم فورآً يادشان می‌آيد كه خودشان زمانی از كرمان به ژرمان رفتند و برای ما قدری تفنگ ماوزر يا ويزای نوبر يا هرچه عجالتاً مورد نياز است مرحمت خواهند فرمود.

 

  

اما پرسيدن احوال قيصر سبب نمی‌شد شاه قاجار داخل ميوه‌جات شود و ديپلماتهای آلمانی و عثمانی او را حتی‌ در حد رئيس يك اداره جدی‌ بگيرند.  وزرای مختار بريتانيا و روسيه بدون اجازۀ‌ قبلی به اتفاق نزد شاه رفتند و او را تهديد كردند رئيس‌الوزرا را عوض كند، مجلس را ببندد و جرايد را تعطيل كند.

همان شب بعضی افسران سوئدی ژاندارمری و نظميه گفتند اگر شاه تسليم متفقين شود ”همين امشب شاه را دزديده به خارج خواهيم برد.“  كاردار آلمان و سفيركبير عثمانی با چند صد نفر ژاندارم به قصر احمدشاه رفتند. ”وزير دربار از صدای هياهو از خواب پريد و با پای بی‌‌جوراب و زيرشلواری“ آنها را پذيرفت و ”مجبور شد برود شاه را از خواب بيدار كند.  تا ساعت سه‌ونيم بعد از نصف شب حضور شاه بودند و موفق شدند نقشۀ كودتای متفقين را نقش بر آب نمايند.“

اينكه ديپلمات خارجی ژاندارم بردارد شاه كشور ميزبان را از رختخواب بيرون بكشد و تا بوق سگ برای او نطق كند بد است.  بدتر اين است كه سلطان و عقلای مملكت اصل قضيه را نفهمند يا چنان در لايه‌هايی از اوهام و خيالات ‌بپيچند كه از نفهميدن هم مضرتر باشد.  وقتی صحبت ديگران را آن گونه كه برايمان دلپذيرتر است می‌فهميم،‌ هنگام روبه‌رو شدن با ناكامی در تحقق آنچه فقط در خيال ما بوده، ناچاريم به توجيهاتی‌ از قبيل غدر و خيانت و جفا توسل جوييم.

نمايندگان دولت آلمان هيچ‌گاه به ايرانيها وعده ندادند جبهه‌ای در ايران خواهند گشود.  جبهه در مقياس امپراتوری آلمان يعنی اعزام هفتصد، هشتصدهزار نفر با تجهيزات كامل، و دو جبهه در اين اندازه‌ها راه انداخته بودند: يك ميليون و پانصد هزار نفر ِ اعزامی به جبهۀ غرب قرار بود پس از حذف فرانسه از نقشه، برگردند و همراه آن هشتصد تا، روسها را از شرق اروپا بيرون بريزند (تخمين می‌زدند روسيه قادر است دو و نيم ميليون وارد ميدان كند، پس لشكركشی به آن كشور همين تعداد نفر لازم داشت).  در ايران كه، به روايت شوستر، كلاً ١٨٠٠ ژاندارم و مأمور نظميه داشت، به نظر اهالی آن لابد جبهه يعنی چند برابر اين عدد.

در عين اعلام بی‌طرفی رسمی، منتظر بودند حالا كه همه جا با اينگيليس و روس جنگ است، چه بهتر كه اين‌جا هم آلمان وارد جنگ شود، در همان حال كه رندانه انتظار داشتند روسيه و بريتانيا باور كنند ايران واقعاً بی‌طرف است و در جنگ مورد نظر ‌شكست بخورند و پی كارشان بروند.  حسن مستوفی، رئيس الوزرا، با صراحتی‌ غيرايرانی نظر می‌دهد: ”هرگاه بگوييم توقيف شخص آلمانی مخالف بيطرفی است جواب خواهيم شنيد كدام بيطرفی.  در واقع هم كسی برای ما بيطرفی باقی نگذارده است!“

 

  

ليتن می‌نويسد: ”بسياری از آلمانی‌ها فقط از نقض بی‌‌طرفی بلژيك از سوی آلمان آگاهند و از اينكه بی‌طرفی ايران از طرف دشمنان ما نقض شد بی‌اطلاع هستند.“  حرفی است بی‌پايه.  حريفان آلمان پيشتر اين سرزمين را تقسيم كرده بودند و هيئت حاكمۀ ‌ايران به سه بخش مجزا كه از هر يك از سه قدرت بزرگ مواجب می‌گرفت تقسيم شده بود.

آلمان اساساً در پی رفتن و گرفتن و نگه‌داشتن سرزمين‌هايی در آسيا و آفريقا نبود.  غرق اين فكر بود كه در اروپا قبايلی متفرقه ازدحام كرده‌اند و قاره را بايد برای سروَری ملت شايسته پاكسازی كرد، آشغالها و متفرقه‌ها ـــــ ‌روس، اسلاو، يهودی، كولی، ‌صرب و غيره ــــ را بيرون ريخت و دنيای نو آفريد.  شطحيات نيچه در ستايش ”ابرمرد“ و ”وحشی باشكوه موبور“ نه زاينده، بلكه زائيدۀ‌ آن طرز فكر بود.

در ايران دلخوش بودند كه در دنيای نو آن ”وحشی‌ باشكوه موبور“ حتماً جايگاهی رفيع برای اين كشور در نظر گرفته شده است زيرا تمدن جهان بدون فرهنگ والا و نژاد پاك ايرانی معنايی ندارد.  نمايندگان سياسی دولت آلمان در آن زمان ــــ و در جنگ بعدی ــــ می‌گذاشتند ايرانيها هر طور دوست دارند فكر كنند و مادام كه به زيان روسيه و بريتانياست، با اين خيالات سرگرم باشند.

در برابر بی‌تابی ايرانيها كه منتظر ورود قشون ظفرنمون امپراتور ِ اسلام‌پناه آلمان بودند، صاحبمنصبان آلمانی به ساده‌ترين زبان توضيح می‌دادند: ”روش ما اين است كه دشمن را در تمام جهات و قسمتهای عالم مشغول نمائيم تا قوای او ضعيف گردد و برعكس، قوای خود را مركزيت بدهيم كه حمله‌های شديد نمايد.  بدين لحاظ چطور ما می‌توانيم عده‌ای قشون به تركيه يا ايران بفرستيم يا مهمات لازم خود را در خارج به مصرف برسانيم.“

در تمام چهار سال جنگ، ”آلمانها فقط يك هزار قبضه تفنگ ساخت فرانسه كه در جنگهای اروپا غنيمت گرفته بودند برای ما“ ــــ هيئت حكومت موقتی مهاجرين در كرمانشاه كه به آن خواهيم پرداخت ــــ ”فرستادند.“  اين تصوير بدون ذكری از حكومت موقت، صندوقهای طلا و عمليات واسموس در تنگستان ناقص است.

 

ادامه در صفحۀ ٣

Å

 

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

 

X