صفحۀ‌‌ اول    مقاله/ گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب   سرمقاله‌ها


 

صفحة دو از چهار صفحه

 

ادامه از صفحۀ 1

Æ

سينيور ف. اومانيته

3.
آشفتگى در فكر تاريخى را ابتداى دهۀ 1360 منتشر كرد: اثرى در اندازۀ كارهاى ”چيزنويسان‏“ و به همان اندازه قابل بحث و نقد.  اين جزوه كه همه‌فهم‌ترين اثر اوست عمدتاً به سه نفر مى‏پردازد، يا در واقع مى‏تازد: جلال آل‏احمد، احمد فرديد و مهدى بازرگان.

پيشتر در  انديشه‏هاى ميرزافتحعلى آخوندزاده اظهارنظرهاى شخصى خودش را هم فراموش نكرده بود.  طولانى‏ترين پانويس آن، بيش از نصف صفحه، يورشى است به حسين نصر و بساط عرفون كه در آن سالها، هم با الهام از مُد هيپى‏بازى در غرب و هم شايد براى كندكردن گرايش جوانان به ماركسيسم، در ايران راه می‌انداختند: ”عرفان شرقى ... هيچ گاه درد مشرق‏زمينيان را دارو نبوده است.... آن مراكز عرفان‏نما يكى از ابزارهاى پيشرفت كار مستعمره‏چيان اروپايى و آمريكايى است“ و الى آخر.  در معرفى يك ايرانى ترقيخواه قرن نوزدهم كه عملاً قادر نبود آنچه را از طريق روسى و تركى از متفكران عصر روشنگرىِ قرون پيش از آن آموخته بود به هموطنانش برساند، چنين منبررفتن‏هايى بيجاست و به مقالات واردۀ جرايد مى‏ماند.

در زندگينامۀ تحليلى‌ـ ‏انتقادى، چنانچه در استدلال شخصيت مورد بحث، بر پايۀ معلومات موجود در زمان او، تناقضى يا در جهان‏بينى‏اش خللى باشد البته بايد به خواننده تذكر داد و موضوع را تا حد لازم شكافت.  اما رجزخوانى در اين باره كه او هم مثل مؤلف فكر مى‏كرد و مؤلف هم مثل او فكر مى‏كند بهتر است از نسخۀ نهايى دستنوشته حذف شود.  بعيد بود حتى هما ناطق كه نزد آدميت وزن و احترام داشت بتواند قانعش كند كوتاه بيايد، تا چه رسد به ديگران.

در جزوۀ  آشفتگى با ”افاضات معلم كورذهن فلسفه ... كه خود را متخصص فلسفۀ آلمانى مى‏دانست“ شروع مى‏كند كه مى‏گفت ”مشروطيت دفع فاسد به افسد است.“  احمد فرديد، مدرس دانشگاه تهران، كوك ساز را چند پرده عوض كرده بود و نغمه‏هايى مضحك‏تر از هميشه مى‏نواخت كه ”از قياسش خنده آمد خلق را.“  با رهاكردن شطحيات شرق‏پرستانه‏اى كه به تبليغ براى نظام شاهنشاهى و تأييد وضع موجود تعبير شده بود، در سال 58 ناگهان روى قطار پريد (نگاه كنيد به صفحۀ 11 اين فصل)، به مخالفت با اساس فكر مشروطيت پرداخت و عَلَـَم و كتل يهودستيزى هوا كرد ــــ حرفهايى كه در سال 56 يك كلمه‏اش را جرئت نداشت در تلويزيون يا سر كلاس بزند.  مانند دكانهايى كه صبحها حليم، ظهرها كباب كوبيده و عصرهاى ماه رمضان آش رشته مى‏پزند، بنا به گردش فصول و مظنـّۀ ايام جنس بيرون مى‏داد.

 

 

 

 

 

 

 

 

آدميت زيادى جدى‏اش مى‏گرفت.  فرديد حتى ذيل ”چيزنويسان‏“ مورد تحقير او نمى‏گنجيد زيرا چيزى ننوشت.  از طايفۀ معركه‏گيرها بود و حرّافى‏اش براى شنوندگانى در گذار از نوجوانى به جوانى جاذبه داشت.  با وام‏گرفتن طعنه‏اى مشهور، مى‏توان گفت كسى كه در هجده‏سالگى از شنيدن حرفهاى امثال آل‏احمد و فرديد و شريعتى اشك در چشمش جمع نشود عاطفه ندارد؛ بيست سال بعد اگر همچنان اشك در چشمش جمع شود عقل ندارد.  به احتمال زياد در همين لحظه عرفانچى و فيلسوفى مانند طوطى ِ كوكى همان حرفها را در كانالى تلويزيونى تحويل مى‏دهد.

در سنينى كه بدنِ شكوفاى انسان پر از ترشح آدرِنالين است، مجلس سماع و جذبۀ‌ ناشى از تكرار مانتراهايى وزن و قافيه‏دار از قبيل اجّى‏مجّى‏لاترجّى (يا دل‏آگاهى، ‏خودآگاهى، خداآگاهى، آنچنان كه فرديد دَم مى‏گرفت) بر فرد تأثيرى عاطفى مى‏گذارد.  با بالارفتن سن، وقتى حالش جا بيايد، ممكن است از خودش بپرسد اين حرفها يعنى چه.

ابراز ترديد آدميت در فلسفه‏دانى ِ فرديد موردى نداشت.  او واقعاً و جداً فلسفۀ آلمانى مى‏بافت.  ابتكارى كه به خرج مى‏داد اين بود كه حال و هواى آن مباحث را از نژاد ژرمن و مسيحيت و فرهنگ غرب به نام‏ونشان‏هاى ايرانى دوبله مى‏كرد و نويد نابودى دشمنان بدنژاد و اهريمن‏خو، و احياى شكوه و عظمت ديرين مى‏داد، مانند مترجمانى ايرانى كه روزگارى اسم شخصيت داستان را از مرى به گلنار تغيير مى‏دادند تا قصّه همه‏فهم شود.

زمانی، در طعنه به امثال فرديد، می‌گفتند هر حرف اينها بايد با جمله‌ای شديداً ‌قصار از ”پرُفسور شـُـل‌كـُن‌هايم“ يا ”دكتر سفت‌كـُن‌برگ“ شروع شود وگرنه شب خوابشان نمی‌بَرد. در مكتب ِ اقتباس از ياوه‌های بينهايت غامض (كه بخشی از صادرات فلسفی ِ آلمان است) سرآمد بود اما تنها نبود.

 

پيشينۀ نسخۀ اصلی به قرن نوزدهم بر می‌گشت: خودستايی غمگنانۀ آلمانی‌‌های ميهن‌پرست عهد بوق را دائر بر اينكه دستهايی نگذاشته‌اند سرفرازترين ملت جهان چنان كه شايد و بايد در پهنۀ گيتی بدرخشد، با تغيير برخی نامها اما نه تغيير نام اينگيليس و قوم يهود، به خورد آدمهايی غصّه‌خور و بلندپرواز اما كم‌اطلاع و دچار خودكم‌بينی می‌داد.  راسته و فيلۀ حرفش، تا آن حد كه از سيلاب شرّ و ورها می‌شد معنی استخراج كرد، تكرار مطالب تبليغاتی حزب نازی بود منهای بحث نژاد خالص كه در جايی مانند ايران حرف مهملی است.

 

فرديد، با تمام غلنبه‏پرانى‏هاى طاقت‏فرسايش، فردى عامى و نمايندۀ طرز فكر عوام بود.  در انتهاى بحث جزوۀ  آشفتگى به اين نكته بر مى‏گرديم (در ضمن، در پاراگراف بالا يك خشاب واژۀ فلفل‌‌دار ِ مورد علاقۀ‌ آدميت شليك شد).

 

 

پس از 1357، از جمله متونى كه زير ذره‏بين اهل‏نظر رفت نوشته‏هاى آل‏احمد بود.  به او در زمان حياتش هم ايراد گرفته بودند كه آسمان‏ريسمان مى‏بافد و براى نتيجۀ مورد نظر، يعنى هرچه بی‌اعتبارتر شدن رژيم و وضع موجود، از خودش حرفهاى عجيب‏وغريب در مى‏آورد.  نقد آدميت كوبنده بود اما، امروز كه تصوير آل‏احمد هَرَس شده است، بديع به‏نظر نمى‏رسد.

داريوش همايون را كه آل‏احمد (در خدمت و خيانت روشنفكران) نظرى از او نقل كرده است ”فاشيست‏مشرب“ مى‏نامد.  آن نظر، پيرامون توجه قانون اساسى 1285 به زمينداران و بى‏اعتنايى به دهقانان، اين است كه ”شامل هيچ تغيير اجتماعى نيست، تا چه رسد به انقلاب اجتماعى.“  براى حمله به آل‏احمد نيازى نبود آدميت جمله‏اى نقل‏شده را چوب كند و كف پاى او بزند، مگر به نيت فاصله‏گرفتن از بقاياى رژيم شاه در روزگاری پرخطر كه حيات و ممات افراد به مويى بند بود.  معادل‏گرفتن ِ بحث همايون با سياست آن رژيم نه دقيق است و نه منصفانه.

درهرحال، آن نظر خيلى راحت مى‏تواند از خود آدميت نقل شده باشد: ”فرض مالكيت دهقان نسبت به زمين زير كشت در مجلس [اول‏] به ميان نيامد.... افسون مالكيت ... بنياد دارايى را هنوز خلل‏ناپذير مى‏شمرد.  دوم، مزاج سياسى مجلس تاب دگرگونى نظام ارباب و رعيت را در احوال زمانه نمى‏آورد“؛ مجلس اول ”در مسائل اساسى چون تعديل مالكيت زمين زير كشت، يا افزايش سهم دهقانان از محصول زمين، كارى از پيش نبرد“؛ ستايش حرف نظريه‏پرداز فرقه دموكرات ايران به‏عنوان ”يكى از درخشان‏ترين قطعات رسالۀ محمدامين رسول‏زاده“: ”مشروطيت با موجوديت فئوداليزم و خان‏خانى هرگز قابل ائتلاف نيست‏“؛ در جنبش مشروطه ”بحران سياسى از حالت تعرض جمعى و آشوب و ازدحام شهرها نگذشت.  به مجموع اين احوال عنوان انقلاب نمى‏توان داد.  انقلابْ مفهوم اجتماعى و سياسىِ ديگرى دارد.“

حساسيت آدميت به اين است كه كسى، حتى با تكرار عين بحث خود او در باب فئوداليسم، مشروطيت را ذرّه‌ای دست كم بگيرد.  اكنون، پس از چند دهه خرده‏گيرى ِ كوبنده و همه‏سويه از جلال آل‏احمد (كه با مداخله ميراث‏خوارانۀ برادرش در مباحثى بزرگتر از كاليـبـر او تشديد مى‏شد) منصفانه بايد اذعان كرد انتقاد از كهنه‏بودن قانون اساسى 1285 را آل‏احمد، به بيان صادق هدايت، از خشتكش در نياورد؛ اعتقادى بود فراگير و زبانزد خواص جامعه.

 

 

در ايران تصورى وجود دارد كه مداخلۀ صغير و كبير در موضوعى فنى مانند قانون اساسى نشانۀ رشد ملت است و وقتى عالم و جاهل شكايت از جفاى اغيار را تكرار كنند و كسى نپرسد يعنى چه، نشان مى‏دهد آحاد ملت درك سياسى دارند و اين مرز و بوم اهورايى پدر جدّ خارجه است ــــ جايى كه افراد ياد گرفته‏اند بى‏مقدمه وارد معقولات نشوند.  سالها گفتند و نوشتند قانون اساسى ايران از قانون اساسى بلژيك اقتباس شده.  تلويحاً يعنى حق ما را خوردند و نگذاشتند ترقى كنيم و به جهانيان نشان بدهيم مى‏توانيم، مانند نفت و فرش و شعر عرفانى، صادركنندۀ قانون اساسى هم باشيم.  به بيان سوپردولوكس امروزى، مدرنيتۀ واقعى از ما دريغ شد و سرمان را به مدرنيزاسيون و مدرنيفيكاسيون و جنس بدلى گرم كردند.

اين اوهام به نتايجى يكسره خلاف انتظار انجاميد.  اواخر 1357 و ابتداى 58، اهل نظر خواستار تشكيل مجلس مؤسسان براى تدوين قانونى اساسى برآمده از ژرفاى دل و جان ملت شدند كه ثابت كند ايران حتى اگر اولين تدوين‏گر قانون اساسى در جهان نباشد، يكى از پايگاههاى اصلى ِ چنين مهارتى است.  آنچه ابتدا قرار بود طى همه‏پرسى تأييد شود برداشتى از قانون اساسى جمهورى پنجم فرانسه بود.  آنچه عملاً طبخ شد استقرار خلافت قريش بود در مستعمره‏اى مجوس‌‏نشين (قانون اساسى جمهورى اسلامى، ايرانی و ايرانى‏الاصل‏بودن را از شرايط مقام رهبرى نمى‏داند).

در زمينۀ دفاع آدميت از اصالت قانون اساسى مشروطه در برابر حملات رايج به اقتباسى‏بودنش، مى‏توان اجمالاً گفت: قانون اساسى غير از انشانويسى است و بيشتر از جنس معمارى است تا نقاشى ــــ بى‏تسلط بر هندسه و فيزيك و خاك‏شناسى و مقاومت مصالح به جايى نمى‏رسد.  وقتى به جاى امثال منتسكيو و تامس جفرسن، سيد محمود طالقانى و شيخ حسينعلى منتظرى را بنشانيم (كه از قضا انسانهانى‏اند شريف)، يعنى به جاى كشيدن طرحى فنى براى خانه‏اى كه قرار است ساخته شود، فقط كاشانۀ دلخواه شامل گرماى بخارى و دشك نرم را توصيف كنيم و تكليف ساكنان خانه را به خدا بگذاريم.

دوم، استفاده از صفات نو و كهنه در توصيف قانون اساسى بيجاست.  مَگنا كارتا، قديمى‏ترين منشور حقوق و آزاديها در جهان، پس از هشتصد سال همچنان اساس اِعمالِ قدرت سياسى در جامعۀ‌ بريتانيا و حتى مستعمرات پيشين آن است و هر نسلى فكر خود را در آن بازتابانده، و قانون اساسى دويست و پنجاه‏سالۀ آمريكا همچنان محكم و بى‏درز است.

 

  

نظر آل‏احمد، ”اين متن حتى وقتى ترجمه مى‏شد كهنه بود،“ به اين می‌ماند كه نوازنده بگويد ساز كهنه را قبول ندارد و ساز آكبند مى‏خواهد.  اگر در اجراى مفاد قانون اساسى قوام‏آمدۀ سال 1831 بلژيك مشكل داشتيم و داريم، يعنى نوازنده ”نِـه‏اى جان من، خطا اين‌جاست.“  حكايت فردى است كه همواره به مهارت خويش در سواركارى مى‏لافيد و وقتى سوار اسب شد و اسب زمينش زد، برخاست و گفت: اين اسب مصرف شد، يكى ديگر بياوريد.

سوم، آدميت به قانون اساسى مشروطيت تا حد زيادى ناموسى‏ـ عاطفى برخورد مى‏كند. قانون اساسى مانند سند منگوله‏دار است: حاوى توضيحاتى در اثبات حقوق مالك.  اما چنانچه مدعى مالكيتْ عملاً خلع يد و قهراً اخراج شود، از اين دفترچه كرامتى بر نمى‏آيد. تصاحب‏كننده اگر قدرت و تفنگ داشته باشد براى استفاده از ملكِ مورد مناقشه نيازى به دفترچه ندارد؛ اگر هم واقعاً لازم باشد، يكى فراهم مى‏كند.


شور و شيدايى آدميت نسبت به قانون اساسى محبوبش قابل ‏درك و در خور احترام است اما او فكر حقير رايج در جامعۀ روحاً بيمار ايران را خوب مى‏شناخت: اين قانون اساسى اگر خوب بود كِى مى‏گذاشتند به ايران بيايد؛ پس لابد به درد نمى‏خورد كه داخل ديگ پلو به اين‏جا صادر كردند وگرنه كسى خير ما را نمى‏خواهد.  اين طرز فكر رقت‏انگيز سالها در كوچه و بازار و كتاب و مقاله و حتى كلاس درس تكرار مى‏شد، تا خوشبختانه از شرّ قانون اساسى دورانداختنى ِ وارداتی راحت شديم و خودمان يك فقره نوشتيم و به دنيا نشان داديم چندمَرده حّلاجيم.

دو نكتۀ‌ ديگر را هم از نظر دور نداريم: همچنان كه آدميت نشان می‌دهد، صد سال پيش، معدودی از اهل شريعت با برخی ظواهر مشروطه موافق بودند اما دخالت عامه، اتكا به آرای‌ عمومی و توسل به جمهور مردم در امر قانونگذاری با اساس فكر شيعی ناسازگار است (سردار سپه وقتی مـَراجع در نوروز 1303 به او اندرز دادند فكر جمهوری‌ را از سر به در كند، بزرگوارانه رضايت داد كه شاه شود).

دوم، مردم ايران در سالهای حكومت پهلوی به اين نتيجه رسيدند كه قانون اساسی ‌را اگر شاهها جدی نمی‌گيرند پس لابد واقعاً جدی نيست و مثل كالای وازَده و مرجوعی بهتر است به همان بلژيك عودت داده شود.  اين سر‌زمين به طور سنتی با فكر تساوی حكومت‌كننده و حكومت‌شونده بيگانه است، اما بزرگترين ضربه‌ها به مشروطيت را نه مخالفان علنی آن، بلكه پدر و پسر زدند كه، به‌عنوان مستبدهای ترقيخواه، اعتقاد داشتند يك نفر نی می‌زند و بقيه گوش می‌كنند، نه اينكه مثل بازار مسگرها همه با هم سر و صدا كنند.

برای كاستن از هراس عميق ــــ و قابل درك ــــ نهاد ديانت از دموكراسی و ميل قدرتمندان ايرانی به سركوبی، راه‌حلی در يك جملۀ ‌قصار كه بتوان در آب حل كرد و به‌عنوان معجون سر كشيد وجود ندارد.  اما اگر قرار بر تغيير تدريجی ‌در جهت بهبود باشد، برای درك فضای فكر سياسی‌ در ايران قرن بيستم و حلاجی ِ دو نكتۀ بسيار مهم بالا، خواندن نوشته‌های ‌آدميت دارای ضرورت اساسی است.

 

 

آدميت سپس پوست از كلۀ مهدى بازرگان مى‏كَند.  بازرگان هم تاريخ را تصويرى از وقايع معاصر مى‏ديد: شكست خودش از حريفانى كه پيشتر خيال كرده بود پيرو او هستند اما خيلى زود متوجه شد خودشان را كارفرماى او مى‏دانند؛ و تجديدمطلع كينه و خصومت ديرينش با حزب توده.

بحث آدميت اين است كه مهندسْ افكارش را در قالب وقايع تاريخى به خورد مخاطبان مى‏دهد: خودش را اميركبير و حزب جمهورى اسلامى را روحانيونى مى‏بيند كه از او پشتيبانى نكردند.  و نشان مى‏دهد حكم تاريخى بازرگان، ”چپى‏ها هميشه مانع مبارزه ملت ايران عليه استيلاى خارجى بودند،“ چنان كلى‏گويانه است كه معنايى ندارد زيرا چپ يعنى بخشى بزرگ از طيف سياسى و دربرگيرنده گرايشهايى گوناگون.

كوبنده‏ترين نكتۀ جزوۀ  آشفتگى در پانويس صفحۀ آخر آن است: مصدق وقتى بازرگان را براى پست وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش كنونى) پيشنهاد كردند گفت به درد اين كار نمى‏خورد و اولين اقدامش اين خواهد بود كه چادر سر دخترمدرسه‏اى‏ها كند.  نكته‏اى كاملاً واقعى كه آدميت مى‏توانست به اين روايت افزوده باشد انتخاب رندانۀ مصدق است كه بازرگان را به رياست سازمان آب تهران گماشت تا هم در زمينۀ درسى كه خوانده بود (ترموديناميك) فعال باشد و هم مؤمنان را قانع كند آب لوله از مصاديق كـُر است زيرا منبع آن بيش از چند ده وجب طول و عرض و عمق دارد.

اين متن بيش از هر كتاب ديگر آدميت خوانندۀ بالقوه دارد، به اين سبب كه حاوى مضامينى از نظر زمانى نزديك به عصر حاضر، و نقد ديد ِ معاصرانگارانۀ افرادى است كه دربارۀ آنها با حرارت و گاه عصبانيت بحث مى‏كند: مشخصۀ آثار ”چيزنويسان غيرمتخصص ما“ كه آماج تحقير آدميت بودند.

 

 

اما در تحقير متون ِ كمتر سنگين و بيشتر عامه‏پسند تنها نبود.  در ايران، برخلاف جوامع غربى، منظور از كتاب پرفروش، آثار خواص‏پسند نويسندگان معتبرى است كه اعتبار آنها از سوى جمع كوچك خواص تأييد شده باشد.  در واقعيت ملموس و عددى، تيراژ خاطرات معشوقۀ شاه در قياس با مكاتبات فلان افهم‏الممالك در باب فوايد حريّت، مانند فيل است در مقابل فنجان.  هر خواننده‏اى ــــ شايد جز فريدون آدميت، با احتياط مى‏گوييم شايد ــــ‌ كتاب خاطرات را بيدرنگ در يك ضرب از سر تا ته مى‏بلعد، اما رساله در فوايد حريّت را بعدها نيز مى‏توان تورّق كرد.  مشكل بتوان گفت كتاب اول فقط به سبب سرگرم‏كننده‏بودنش كمتر از دومى ارزش تاريخى دارد.

هر سه شخصيت مورد بحث اين نوشتۀ استثنائاً عامه‏فهم ِ آدميت، عوام‏گرا بودند (غيبت على شريعتى كمى عجيب است).  هم آل‏احمد و هم فرديد خرافات سياسى رايج در ميان عوام را مى‏گرفتند، چند جملۀ قصار و فاكت مربوط و نامربوط سر هم مى‏كردند و به مخاطب بغض‏درگلو و اشك‏درچشم ِِ اهل دانشگاه اطمينان مى‏دادند درست فكر مى‏كند: نفت ايران نقطۀ ثقل دنيا، فرهنگ ايران مايۀ حسد كل غرب، و لاجرم اين سرزمين آماج توطئه‏هاى دشمنان است.

بازرگان هم تاريخ را نوعى قصۀ كلثوم‏ننه مى‏ديد اما تا آن حد لى‏لى به لالاى عوام نمى‏گذاشت و مى‏كوشيد اسلام به روايت دانشكدۀ فنى را جانشين اسلام به روايت بازارـ حوزه كند.  شكستی غمبار خورد و در دهۀ آخر عمر معتقد شده بود دين شايد بتواند براى آخرت بشر مفيد باشد.

 

 

در ادامۀ نخستين نكته دربارۀ جزوۀ  آشفتگى كه پيشتر بدان اشاره شد، بيفزاييم كه خرده‏گيرى از بنيانگذاران مشروطيت به گناه حفظ نظام زميندارى چندان بجا نيست.  نظام بزرگ‏زميندارى ايران بيش از پنجاه سال بعد برچيده شد، و تحقق اين برنامه با اسباب و امكانهاى مالى ِ نيم‏قرن بعد، يك دهه به‏درازا كشيد.  اين توقّع كه مجالس اول و دوم بتوانند پنجاه سال تاريخ را جلو بيندازند نه تنها غيرواقع‏بينانه، كه نامنصفانه است.  در آن آشوب و بى‏تكليفى، و سپس در هنگامۀ ورود قشونهاى خارجى به خاك ايران طى جنگ جهانى اول، دست‏زدن به اقدامى مانند برچيدن بساط فئوداليسم و پايان‏دادن به اشرافيت زميندارْ خواب‏وخيال مى‏نمود.  رضاشاه هم نه تنها دست به نظام موجود ايران نزد، بلكه كوشيد در همان نظام جايى براى خود و خانواده‏اش دست‏وپا كند.

زمين ــــ در واقع يعنى آب ــــ همچنان از مهمترين مقولات اقتصادى‏ـ اجتماعى ايران است: تملك اراضى ظاهراً باير، ثبت به‏عنوان بهره‏بردارى كشاورزى، تغيير كاربرى، ثبت به‏عنوان زمين شهرى، و تفكيك و فروش قطعات براى توسعۀ شهرها و شهرك‏سازى به شيوه‏اى زيرجلى از سوى باندهاى ثروتمند پيداوپنهان ِ پرقدرتى كه اصطلاحاً زمين‏خوار خوانده مى‏شوند و طرز كارشان براى عامـّۀ مردم مبهم است.

از دهۀ 1340 با معافيت كشت و زرع از ماليات، مسئله چندهزارسالۀ كشاورزى تقريباً حل شد و اهميت آن عمدتاً از نظر اشتغال است زيرا دولت با عايدات نفت مى‏تواند همه چيز را وارد كند.  امروز مالكيت زمين شهرى اهميت زمين زراعى ِ همراه با نيروى كار رايگان ِ دهات قديم را دارد.

دست‌كم در دو مورد مى‏توان گفت مجد و عظمت نياكانمان به‏طرزى هم عبرت‌آموز و هم مضحك احيا شده است.  اول، هخامنشيان با خاكساركردن اقوام ديگر ثروت گرد می‌آوردند؛ امروز در مستعمرات سابق ديگران ثروت خرج می‌كنيم تا ثناگو و دُور و بری به استخدام در بياوريم.  دوم، در آن زمان منابع توليد در اختيار حكومت، و مردمْ بردگانى بودند كه تسمه از گـُرده‏شان مى‏كشيدند؛ امروز سرچشمۀ جوشان درآمد در اختيار حكومت، و مردم يك مشت نانخور و زينب زيادى‏اند كه توليدكردن يا نكردن، و بود و نبودشان على‏السويه است.

 

ادامه در صفحۀ 3

Å

 

 

 

دعوت از نظر شما

 

 

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

 

X