صفحة ۲ از دو صفحه

 

ادامه از صفحۀ ١

میراث ِ آمرانگی

شگفتی بزرگ دیگر در پی اعادهٔ تدریجی حیثیت سیاسی به محمدرضا پهلوی طی دو دههٔ اخیر، مطرح‌شدن دوبارهٔ نام پدر اوست که سالها به نظر می‌رسید به بایگانی تاریخ پیوسته باشد.  حتی در تبلیغات نیمه‌رسمی حکومت اسلامی به آنها القاب محترمانهٔ ”پهلوی اول“ و ”پهلوی دوم“ داده‌اند.

متنهای تحقیقی دست اول دربارهٔ رضا شاه بیش از حجمی نیست که دربارهٔ شاه عباس و ناصرالدین شاه به فارسی و زبانهای دیگر منتشر شده حال آنکه او شخصیتی است معاصر و حتی در ایران ِ تحت حکومت اسلامی حضورش را می‌توان احساس کرد.

کمبود یا در واقع گرفتاری بزرگ پژوهش تاریخی در ایران ارائه‌نشدن اسناد رسمی به اهل تحقیق است.  همانند قضیهٔ ملی‌شدن نفت که تقریباً یکسره متکی به کاغذهایی است که دستگاههای دولت آمریکا از طبقه‌بندی خارج می‌کنند، نوشتن دربارهٔ رضا شاه عمدتاً‌ بر پایهٔ آن بخش گزارشهای دیپلماتهای بریتانیایی در سالهای پس از پایان جنگ جهانی اول است که پس از گذشت چند دهه اجازهٔ دسترسی همگانی می‌یابد.  آن دو دولت هیچ گاه نگفته‌اند تمام اسناد دوره‌های مورد بحث را آزاد کرده‌اند.  از دولتهای دیگر، مانند فرانسه و آلمان و روسیه/ شوروی، که بازیگران اصلی و عمده در تحولات داخلی ایران نبودند آبی برای اهل تحقیق گرم نمی‌شود جز مواردی که ایران بخشی از دوسیهٔ سیاسی دیگری باشد که از بایگانی بیرون بیاید.

در خود ایران هم دسترسی به اسناد اداری تقریباً صفر است جز وقتی بخواهند کسی را بالا ببرند یا خراب کنند.  در دو سه دههٔ گذشته طرح و لایحه برای دسترسی آزادانه به اطلاعات ارائه شد اما به جایی نرسید.

 

کسانی که قدرت اداری و سیاسی دارند پرونده‌های امنیتی خود را به دست آوردند و گزینشی منتشر کردند تا ثابت کنند مهم بودند.  محمدرضا مهدوی کنی در مصاحبه‌ای گفت پروندهٔ ساواک او در کمد کنار دستش است.  آدمهایی اصل اسناد دولتی را با این استدلال که به خودشان مربوط می‌شود تملک کرده‌اند اما شهروند عادی تاکنون نتوانسته کپی یک برگ از گزارشهای امنیتی مربوط به خود را ببیند.

 

 

هنوز نه دربارهٔ ماجراهای نفت کاغذی از گنجه‌ای بیرون آمده و نه سندهایی مربوط به شخص رضا شاه (جز مجموعه‌ای گزینشی از اسناد شهربانی از جمله چغلی حبیب یغمائی از احمد کسروی نزد وزیر معارف).  تعجبی ندارد سؤالهایی بی‌جواب بماند و تصویرهایی همچنان نادقیق باشد.

برای مثال، تصوری است رایج که مشاورانی زیرک داشت.  اما از چه زمانی؟ با دریافت حکم فرماندهی از احمد شاه، چهارم اسفند ١۲٩٩ فرمان حکومت نظامی صادر کرد.  مادهٔ ششم: ”درب تمام مغازه‌های شراب‌ و عرق‌فروشی تئاتر و سینماتگراف‌ها و کلوپ‌های قمار باید بسته شود و هر
[فردی] مست دیده شود بمحکمه نظامی جلب خواهد شد.“

 

آدم بدمست بیشتر احتمال دارد شنیده شود تا دیده.  عربده‌کشی و تماشای تظاهرات مستانه جزو تفریحات ملی بود.

بالای اعلامیه تنها دو کلمهٔ ”حکم میکنم“ دیده می‌شود و زیر مقررات نـُه‌ماده‌ای: ”رئیس دیویزیون
[= لشکر] قزاق اعلیحضرت اقدس شهریاری و فرمانده کل قوا ـــ رضا“.  همین طور زیر اعلامیهٔ‌ دیگری در توضیح علت کودتا که همان روز منتشر شد.

نه رضا خان، نه میرپنج
[= سرتیپ] و نه هیچ.  آن زمان لقب برای شهروند ممتاز همان اندازه حیاتی بود که به سر داشتن کلاه و دستار برای مرد محترم.  ظاهر‌شدن با سر برهنه در ملاء عام رفتار مجانین و گداها بود و نداشتن لقب نشانهٔ عوام کالانعام بی‌اهمیت یا، به‌اصطلاح آن روزگار، آب‌حوضی‌.

زمانی لقب را در برابر حدود صد تومان از ناصرالدین شاه می‌گرفتند.  مورگان شوستر آمریکایی که مجلس دوم سال ١۲٩۰ او را برای نظم‌ و نسق امور مالی استخدام کرد پس از اخراج از ایران با اولتیماتوم روسیه، در کتاب اختناق ایران نوشت اعضای هيئت حاكمه اسم ندارند و آدمهای پرزور القابی روی خودشان می‌گذارند كه به چهار پسوند مـُلك و دوله و سلطنه و سلطان ختم می‌شود، و چند تا از القاب خنده‌دار آدمهایی‌ بی‌‌مصرف را به انگليسی ترجمه ‌كرد: مارشال مارشالها، وجود بی‌همتا در قلمرو پادشاهی، توان و تكيه‌گاه مـُلك و ملت.

محمد مصدق، یکی از نخستین دارندگان مدرک تحصیلی از خارجه، در سالهای پایان عمر زیر عکس خودش نوشت ”بفرزند عزیزم دکتر غلامحسین مصدق داده شد  احمدآباد امردادماه ١۳۴۲ دکتر محمد مصدق“.  زمانی حذف لقب حسینقلی خان رستم خطرکردنی بود عظیم و درویش خان تصنیف‌ساز و نوازندهٔ‌ سه‌تار هم از لقب بی‌نصیب نبود.  امروز هم به کار نبردن لقب دکتر برای بسیاری وزیروکیل‌ و حتی حجت‌الاسلام‌ها در حکم توهین است.  از طباطبائی، پای دیگر کودتای سوم اسفند، با پیشوند و مخفف سید ضیا یاد می‌شد.  به قول جماعت هزّال: نگو ضیا، بگو آقا ضیا.

 

 

در روزگاری که اسم خشک‌وخالی یعنی هیچ، صاحبمنصب تازه‌واردْ فرمان تعطیل پایتخت و شهربندان عمومی،‌ جز ادارهٔ ارزاق، را با اعتماد به نفسی آمرانه و بلکه توپ پـُر شروع می‌کند اما در انتها لقبی برای خویش به کار نمی‌بَرَد.  گویی منتظر می‌مانـَد تا والاترین پیش ‌و پسوندها نصیبش خودش شود و سپس القاب را برای سایرین ممنوع کند.

و همراه با آن فروتنی زیرکانه‌، بدعتی در جهت تمایز: شنل.  افسران روسی که زیر دست آنها خدمت کرده بود هنگام سواری در هوای سرد بالاپوش یا شولایی به خودشان می‌پیچیدند، اما نه در فضای سرپوشیده و در حضور امپراتور.  رضا خان از ساعت اول با بالاپوش در کنار شاه ظاهر شد و عکس انداخت و تا در ایران بود اونیفرم از تنش در نیامد.  نوشته‌اند وقتی وزارت جنگ به او تفویض شد رقیبان و حریفان انتظار داشتند افسر طویل‌القامه به جای اونیفرم در جلسهٔ هیئت دولت کت‌شلوار به تن کند و از هیبتش قدری کم شود.  اما حتی شنل را کنار نگذاشت.

چنان مواردی ممکن است حاشیه‌های کم‌اهمیت به نظر برسد و با انتساب به اینگیلیس توجیه شود اما خبر از عاملی بسیار مهم می‌دهد: جـَنـَم و شَمّ داشت،‌ حساب‌شده قدم برمی‌داشت و، گرچه از اشتباهاتش درس می‌گرفت، معمولا با حالت شکست عقب نمی‌نشست، حتی پیش از به کار گرفتن مشاورانی کاربلد و زیرک که سرشان را یکی‌یکی زیر آب کرد.  درس‌خوانده‌ها را دوست داشت اما بدگمانی به آنها را لازمهٔ بقای خویش می‌دانست.

 

چند سؤال بزرگ همچنان بر نام و تصویرش سنگینی می‌کند بی‌آنکه بر سر پاسخها بین اهل نظر توافق باشد.

 

 

راه و رسم مشروطیت را تعطیل کرد؟
آرزوها، از ایجاد بانک ملی گرفته تا تأسیس فابریک (کارخانه) و ساختن مریضخانه و مدرسه‌های جدید و کشیدن راه شوسه روی کاغذ و در خیال مانده بود.  لازمهٔ بروقره (پیشرفت) تقویت بنیهٔ مالی مملکت و پایان‌دادن به حکومت ملوک‌الطوایفی و راهزنی و گردنه‌بندی بود.  پس از برقراری حکومت مشروطه، در سالهای آشفتگی جنگ جهانی اول عـَلـَمهای قیام و سرکشی به هوا رفته بود.

مانند بسیاری جاهای خاورمیانه و مشرق‌زمین، ایران کنونی شباهتی به پیشینهٔ صد سال پیش ندارد.  دههٔ ١۳١٠ تا ۲٠ عصر رهایی شهرهای بزرگ ایران از حصار تنگ قرون وسطی بود ــــ روستاها باید تا دههٔ ۴۰ صبر می‌کردند.

بیرون آوردن شهرهای ایران از حالت قرون وسطیٰ.  خیابانهای مستقیم و دلباز سنگفرش و بعد آسفالت با چراغ برق و پاسبان سر چهارراه با دستکش سفید، به جای کوچه‌های تنگ و تاریک پیچ‌واپیچ ِ پر از گل‌ولای و فاضلاب و ادرار و مدفوع.  بهداشت و درمان و بیمارستان و قرص و دوا و واکسن در مملکتی که وبا و حصبه و تراخم و سالک بخشی از زندگی بود (خودش سالها از مالاریا که در مردابهای شمال ایران قربانی می‌گرفت رنج می‌برد).  مدرسه‌ برای دختر و پسر با نیمکت و لباس یکسان و ترتیبات اداری.  بهبود سیمای مردم از تیرگی و چروکیدگی و ژندگی در عکسهای قرن نوزدهم به شهروندانی شبیه آدمیزاد امروز جهان متمدن.  دیوارهایی به حدی باورنکردنی کوتاه در اطراف خانه‌های محله‌های بالای متوسط شهرها (با طلوع رژیم اسلامی برفراز آنها نردهٔ ضدسرقت و سیم خاردار نصب کردند).  رهاندن نسل جوان از سرنوشت مقدر پدرانشان و پیدایش امید به آینده و امکان ارتقای اجتماعی و حتی طبقاتی از راه دستیابی به تحصیلات و سواد و تشخص و فردیّت.

 

 

تمام آنچه از زمان عباس میرزا و امیرکبیر آرزوی ملت بود به اجرا در آورد جز نمودهای دموکراسی و آنچه در عصر ما توسعهٔ ‌سیاسی خوانده می‌شود.  نزد قاطبهٔ مردم، مهمترین نمود حکومت مشروطه، حتی مهمتر از مطبوعات آزاد،‌ مجلس ملی است.  واقعیت این بود که مجلس شورای ملی را به حد مُهر لاستیکی تنزل داد.

اما واقعیتهای دیگری هم بود و همچنان هست: پیش از شاه‌‌شدن او مجلس شورا نتیجهٔ واقعی ِ مثبتی برای ملت نداشت.  چهارپنج‌شش نفر در نوعی بازی ”حمومک مورچه داره بشین و پاشو“ رئیس‌الوزرا می‌شدند، آدمهای خودشان را به مناصب می‌گماردند، چند ماه بعد استیضاح و برکنار می‌شدند،‌ و ته صف می‌رفتند تا بار دیگر نوبتشان برسد.  نه فکری تازه و نه حتی اجرای برنامه‌ای معوق‌مانده و قدیمی‌.

اما پایان‌دادن به هرج‌ومرج باستانی حکومتهای ملوک‌الطوایفی و حرفهٔ آبا و اجدادی راهزنی به این معنی بود که سردار سپه حکمران است، حکمران مطلق.  معنی چنین تحولی برای خاندان قاجار، با پادشاهی کم‌سن‌وسال و پولکی که آب‌وهوای تهران را پر از میکرب می‌دانست و عشق عمیقش به پاریس و مونت‌کارلو و نیس را بر زبان می‌آورد، روشن بود.

 

 

پای ثابت نطقهای ادواری ِ رأی اعتمادــ‌عدم اعتماد، حسن مدرّس بود.  خرداد ١۳۰۲ هنگام استیضاح مستوفی‌الممالک گفت او ”شمشیر مرصّع“ جواهرنشان و تزئینی است اما حالا در وقت جنگ (با سردار سپه) قوام‌السلطنه باید رئیس‌الوزرا شود که ”شمشیر روز جنگ“ است. حسن مستوفی سفسطهٔ مدرّس را نتیجهٔ تطمیع احمد قوام دانست (تو استیضاح کن، من هم دو سه وزیر به توصیه‌ات وارد کابینه می‌کنم و لابد آن وزرا وجوهات شرعی می‌پردازند)، گفت ”من نه آجیل می‌دهم و نه می‌گیرم“ و از صحن مجلس بیرون رفت.

 
حرفهای نامربوط و نامرتبط مدرّس بعدها شعار مکتب اسلام سیاسی شد:
 

اگر يك كسى از سر حدّ ايران بدون اجازه دولت ايران پايش را بگذارد در ايران و ما قدرت داشته باشيم او را با تير مى‏‌زنيم و هيچ نمى‌‏بينيم كه كلاه پوستى سرش است يا عمامه يا شاپو.  بعد كه گلوله خورد دست مى‏‌كنم ببينم ختنه شده است يا نه.  اگر ختنه شده است بر او نماز مى‌‏كنم و او را دفن مى‏‌نماييم و الاّ كه هيچ.  پس هيچ فرق نمى‌‏كند.  ديانت ما عين سياست ماست، سياست ما عين ديانت ماست.  ما با همه دوستيم مادامى كه با ما دوست باشند و متعرض ما نباشند.  همان قِسم كه به ‏ما دستورالعمل داده شده است رفتار مى‌‌‏كنيم.
 

در مجلس پنجم از انتصاب وثوق‌الدوله و نصرت فیروز عاملان قرارداد ١٩١٩ به وزارت با این توجیه دفاع ‌کرد: ”آن کیست که بی‌جرم و گنه زیست بگو/بی‌جرم و گناه در جهان کیست بگو“ (تصور کنیم امروز کسی با گرفتن ”آجیل“ از بازگشت یاردانقلی به دادگاه مطبوعات دفاع کند ــــ همین قدر ضایع).

مهدیقلی هدایت مخبرالسلطنه در یادداشت‌های روزانه‌اش خاطرات و خطرات از بحرطویل‌های آشفتهٔ آخوند حرّاف اصفهانی که آشکارا برای دفع‌الوقت و خسته ‌کردن وکلا ایراد ‌می‌شد با تحقیر یاد می‌کند.  عشقی در مستزاد «این مجلس چارم به خدا ننگ بشر بود» ‌می‌سراید ”دیگر نکند هو نزند جفت مدرّس/ در سالن مجلس/ بگذشت دگر مدتی ار محشر خر بود/ دیدی چه خبر یود“ و ”دیدی که مدرّس وکلا را همه خر کرد/ درب ِ همه تر کرد“.  آن حرفها را بعید بود درب‌ترشدگان ِ بهارستان هم چیزی بیش از معرکه‌گیری ِ خالی از صداقت اهل منبر ‌ببینند.

امروز عملکرد مجلس اسلام که چیزی بیش از استیضاح و هیاهو یاد نگرفته بیهودگی پارلمان در ایران را انکارناپذیر کرده است.  افکار عمومی پس از یک قرن به این نتیجه رسیده که چندین سال پرداخت حقوق‌ و مزایا به عصاره‌های میانمایگی تا بارشان را با حق‌العمل‌ و دریافت حق‌وحساب ببندند و در پایتخت ماندگار شوند دردی از مملکت دوا نمی‌کند.

 

 

ولع ملک و زمین
پس از چپ‌افتادن دولت بریتانیا با او در آغاز جنگ بر سر رابطه با آلمان نازی، از جمله چیزهایی که رادیو بی‌بی‌سی فارسی در افکار عمومی ایران جا انداخت ثروت هنگفتش شامل پنج‌هزار پارچه ملک بود.

طمع یعنی چشم داشتن به چیزی که حق فرد نیست.  حرص یعنی میل به مالکیت مقدار یا تعداد بی‌پایان از چیزی.  ولع را برای بلع خوراک یا کسب علم به کار می‌برند.

در ثروتمند‌شدن سریع و مال‌ومنال هنگفتش شک نیست، خریدن یا تصرف املاک و مزارعی که رفته‌رفته نیاز به ادارات املاک و سرپرستی کل املاک پیدا کرد، ضبط اموال و املاک مغلوبان و مقتولانی که با او درمی‌افتادند مانند محمدولی خان تنکابنی، و در عجله‌اش برای ثروت‌اندوزی.

نوروز ١۳۰۳ که موقعیت لرزانی داشت و هر اتفاقی ممکن بود، در اعتراض به تلگرام تعلیق احمد شاه از مناصبش استعفا کرد (نگاه کنید به بخش اول این متن) و به باغی که در رودهن سر راه تهران به موطنش در مازندران فراهم کرده بود رفت، منزلی مشجّر پیشکش عبدالحسین فرمانفرما (آن زمان به خانهٔ‌ مجلل ِ چهار طرف باغ، پارک می‌گفتند).

خود فرمانفرما یکی دیگر از سران ایل قاجار بود که با قدرت تفنگ صاحب بخشی از مساحت آباد مملکت شده بود و لازم می‌دید هوای تازه‌وارد مسلسل‌به‌دست را داشته باشد و با او کنار بیاید، هر چند پسر بزرگش نصرت فیروز سرانجام در کشمکش با او کشته شد.

علاوه بر اشتها برای ملک و زمین، وجه اشتراک دیگرش با فرمانفرما عجله در تولید مثل انبوه بود.  فرمانفرما از تعدادی نامعلوم همسر دائمی و موقت ۳۶ فرزند ایجاد کرد و به نظر می‌رسد همگی از ثروت بزرگ خاندان سهمی بردند و به سرانجامی معقول رسیدند.  همین طور سیصد فرزند فتحعلی ‌شاه قاجار شامل ١۴۴ پسر از ١٨٩ زن باید ژن خاقان مغفور را در این سرزمین پراکنده باشند.

این را مشکل بتوان در مورد اموال رضا شاه و ١١ فرزند او گفت.  یک فرزند کشته شد؛ یک نوه به قتل رسید، یکی از دربار طرد شد، دو تا خودکشی کردند.

 

 

اگر اندرزنامه‌های قدما نظیر گلستان سعدی تأثیری واقعی بر اشخاص و جماعات و ملتها می‌گذاشت رضا شاه چه بهتر که نه آن مال‌واموال را می‌اندوخت و نه آن فرزندان پرمصرف و کم‌بازده برای ‌ارث‌بردن آنها تولید می‌کرد.  خاندانی معظـّم و هزارماشاءالله ایجاد نشد، فقط یکی‌دو دوجین آدم نه چندان محبوب و سربار جامعه به مملکت تحمیل کرد.

مانند موسولینی معتقد به ادارهٔ مملکت همچون کمپانی و شرکت و تجارتخانه بود.  با این همه، حجم متنهای مستند دربارهٔ املاکی که به دست آورد قابل مقایسه با وسعت شایعات هشتاد سال گذشته نیست و تقریباً تمام آنها رونویسی ادعاهای قبلی دیگران و تکرار شایعات کهنه است.  در جدیدترین آنها، از بنیاد مستضعفان نقل شده بیش از ۵۴۰۰ قریه، روستا، باغ و مرتع را که رضا شاه غصب کرد به مالکان تحویل می‌دهد ”که ممکن است ۱۰۰ تا هزار متر باشد.“


محمدرضا پهلوی پس از شهریور ۲۰ دست به واگذاری املاک پدرش به دولت زد و در انتهای همان دهه موقوفهٔ خاندان پهلوی و بنیاد پهلوی ایجاد کرد.

 

طی دهه‌ها نوشتن و بازنوشتن دربارهٔ تصرف آن اموال از سوی رضا شاه، نامی از مالکان اصلی و قبلی املاک مورد بحث به میان نمی‌آید در حالی که آن اشخاص اگر واقعاً مالباخته‌اند حق دارند دادخواه باشند.  و در ادعای تحویل بیش از پنج‌هزار ملک به مالکان، یکی از مراکز گلوهای گشاد و جیبهای عمیق از ذکر جزئیات دقیق گیرندگان خودداری می‌کند.  همین طور قطعات ”۱۰۰ تا هزار متر“ی.  بازگرداندن مرتع به مالکان به احتمال نزدیک‌به‌یقین یعنی انتقال به ادارهٔ اوقاف که کل مملکت را اَنفال تلقی می‌کند.

مالباخته‌های امروز چه بسا غاصبان چپوچی دیروزند و ترجیح ‌دهند زیاد سر و صدا نکنند.  در این سرزمین عشیره‌ای و ملوک‌الطوایفی، یک دسته از سارقان مسلح که از بقیه باج می‌گرفت ‌اصطلاحاً حکومت اصل‌کاری خوانده می‌شد.  سی و چند پایتخت طی تاریخ به معنی حکومت نوبتی و فصلی است.  بی سبب نیست حتی امروز قشون اسلام اصرار دارد برای خودش پایتخت درست کند و اراضی وسیعی را سند منگوله‌دار بزند.  این را به تبلیغاتچی‌های ایرانشهرباز بگویید خواهید شنید از تاریخ فرهنگ معنوی چیزی نمی‌دانید.

مِلک‌دوستی ِ رضا شاه واقعیتی است پیچیده در شایعه و افسانه.  به اندازهٔ پاسبانهایی که چادر از سر زنها می‌کشیدند و افسرهای چادربهسر سوم شهریور بی‌پایه نیست اما تا تحقیقی جدی و آماری و مستند، می‌توان عمدتاً تبلیغات منفی تلقی کرد.

 

 

در ادامهٔ‌ بحث شیرین اسپرم‌افشانی، در پایان قرن نوزدهم فرزندان و نوه و نتیجه‌های ‌ملکه ویکتوریا در دربارهای تقریباً سراسر اروپا از لندن تا مسکو و برلن و لیسبون پخش بودند (البته همراه با ژن هموفیلی).

 

صد سال بعد، ملکهٔ کنونی بریتانیا هشت نوه و همین تعداد نتیجه دارد.  زمانی که وارث احتمالی تاج‌وتخت او اقدام به تولید فرزند سوم کرد مطبوعات جدی و موقر کشور تذکر دادند چه خوب که ایشان و همسر زیبایش در عین توجه به همدیگر برنامه‌های تنظیم خانواده را به باد فنا ندهند زیرا قاطبهٔ مردم کاخهای اختصاصی و آشپز و پیشخدمت و پرستار کودک در اختیار ندارند.

چهار سال پیش تحقیقم دربارهٔ شمار نوه‌های فرمانفرما به عدد ٨۳ رسید.  آمار نتیجه‌ها را نتوانستم به دست بیاورم اما بینهایت بعید است به نسبت سادهٔ عدد ۳۶ به ٨۳ رشد کرده باشد، تا چه رسد با تصاعد هندسی به ۳۰۰ و ۵۰۰ و ١۰۰۰ سر بزند.

اما در مورد رعایای او و رضا شاه حتماً چنین شد.  با ورود پنی‌سیلین و د.د.ت در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، زن روستایی که قرنها از سیزده‌چهارده نوزادش سه‌چهارتا زنده می‌مانـْد، اینک هشت بچه می‌آورْد که تقریباً همه بخت بقا داشتند.  نتیجه: کلاه هیئت حاکمه در دریای جمعیت پس معرکه بود.  با ورود دارو درمان جدید، نسلهای بعدی طبقهٔ ممتاز، هر اندازه اهل عشرت و آمادهٔ جفتگیری، قادر به رقابت با انبوه پاپتی‌ها نبودند.

قدرشناسی ِ ارادتمندانه‌ای که رضا شاه و محمدرضا شاه از رعایا انتظار داشتند نامعقول و بی‌ارتباط به واقعیت بود.  حکمران ممکن است حساب کند اگر به برکت وجود خودش نبود این همه نوجوان‌ از آبله مرغان و مخملک و فلج اطفال جان به در نمی‌بردند تا برای دولت شاخ شوند.  در مقابل،‌ بچه‌ٔ رعیت حساب می‌کند آقازادهٔ‌ ارباب روی کوه مال‌واموال به دنیا آمده و همه جان می‌کنند تا به او خوش بگذرد.

 

 

ریچارد نیکسون نوشت پدرش نانوایی داشت و دستشان به دهنشان می‌رسید اما لوله‌کشی خانه‌شان روی کار بود (یعنی وقتی آن را ساختند آب از چاه می‌کشیدند)؛ حالا یک ساعت آب گرم خوابگاه قطع شود دانشجو اعتصاب و تظاهرات می‌کند.

رابطهٔ‌ نسلها و توقعها از سطح زندگی همین جوری است.  منت‌پذیر نبودن و ناشُکری چندان جای گلِه و شکایت ندارد.

 

 

ایران در جنگ دوم اشغال شد؟
نه به معنی دقیق کلمه.  چندین کشور در دو جنگ بزرگ درنوردیده شدند.  نخستین آنها بلژیک در جنگ اول.  بسیاری از شهروندان غیرنظامی‌اش را ارتش آلمان قتل عام کرد و دلبخواهی در خیابان کشت.  در ایران نیروهای بریتانیایی کسانی را به جرم یا اتهام طرفداری از آلمان بازداشت کردند اما کسی حتی محاکمه نشد، تا چه رسد اعدام.

ایران در آن دو جنگ روی کاغذ بیطرف بود اما از صدر تا ذیل مملکت بسیاری آرزومند پیروزی خردکننده و ابدی آلمان و نژاد آریایی بر انگریز دین‌سیز و روس منحوس بودند. حسین فردوست می‌نویسد محمدرضا پهلوی چند روز پس از سوم شهریور او را سراغ انگلیسیها فرستاد تا تکلیفش را روشن کنند.  کسی از اقامتگاه تابستانی بریتانیا در زرگنده بیرون آمد و به فردوست گفت رفیقش فعلا بساط گوش‌دادن به برنامهٔ‌ فارسی رادیو برلن و با سنجاق مشخص‌کردن پیشروی ارتش رایش روی نقشهٔ اروپا را جمع کند تا بعد.

آلمانیها تا نیمهٔ قرن بیستم تقریباً در تمام دنیا مردمانی زبان‌نفهم و خشک تلقی می‌شدند که کلاهخود سیخدارشان نشانهٔ خشونت آنها بود.  به مفتی بیت‌المقدس درجهٔ آریایی افتخاری
دادند اما زمانی که همین شخص از پیشوا و سران رایش درخواست کرد کشوری فلسطینی ایجاد کنند، گفتند فعلا کارهای مهمتری در پیش است.  در این حوالی ملتفت نبودند در مرام نازیها اقوام سامی هم مانند اقوام اسلاو برای بردگی آفریده شده‌اند نه استقلال و فرمانروایی. در ایران اگر هم خبردار شدند به روی خودشان نیاوردند تمایزی نژادی که بتوان با نامهٔ اداری به کسی، آن هم از زیر بوته درآمدهٔ شبه‌عرب، اعطا کرد فقط یعنی کشک.

کلاً در خاورمیانهٔ اسلامی که هجوم و کشتار بخشی اساسی از تاریخ و خاطرهٔ جمعی اقوام آن است هیتلر را دوست داشتند و سه هدف نازیها را می‌ستودند: به زانودرآوردن بریتانیا،‌ کندن ریشهٔ قوم یهود، دفع شرّ الحاد کمونیسم (در چشم مؤمنان ایران شاید فقط یک نقص داشت: بهائیان را قتل عام نمی‌کرد).  آیت‌الله خمینی تیر ۵٨ گفت ”مبادا آخر کار ما مثل آخر کار هیتلر بشود که مجبور به خودکشی شد.“

 

 

رضا شاه می‌توانست خودش و کشور را از طوفان جنگ بر کنار نگه دارد؟
نه.  در گردباد نبردی سهمگین از لندن تا لنینگراد و استالینگراد و سیسیل و طرابلس بر سر بقا یا فنا و تصرف چاههای نفت قفقاز و خوزستان، دولت و کشور ایران کم‌اهمیت‌تر و رضا شاه کوچکتر از آن بود که بتواند نقش بازی کند یا اصلا به حساب آید.

با تمام کوشش سالیانش برای فاصله‌گرفتن از بریتانیا و شوروی، سایهٔ سنگین ”شرکت نفت ایران و انگلیس“ و آنچه در ایران دستهای استعمار می‌نامند همواره روی سلطنتش سنگینی می‌کرد.  افکار عمومی ایران طرفدار جدّی آلمان آریایی بود و هر چیز آلمانی، ‌صنعت آلمان و هنرستان ساختهٔ آلمان را دوست داشت.  تفنگ برنو محصول چکسلواکی، متحد آلمان، سالها در ایران نماد دلاوری و مردانگی بود.

اما رابطهٔ دو دولت ایران و آلمان ماه عسلی دائمی نبود.  ویپرت بلوشر سفیر آلمان در تهران در خاطراتش می‌نویسد پورسانت ده در صدی مقامهای ایرانی در معاملات خارجی همکاریهای اقتصادی را پیچیده می‌کرد و گاه به بن‌بست می‌کشاند.  تا پیش از به قدرت رسیدن حزب نازی، فعالیت کمونیستهای ایرانی در آن کشور موضوع شکایت و فشار دائمی دولت ایران بود.

در مجموع، دست‌کشیدن فوری رضا شاه از دوستی با آلمان به خواست و زیر فشار متفقین از همان تابستان ١۳١٨ که جنگ شروع شد یعنی خودکشی سیاسی.  بخت سر کار ‌ماندن خانواده‌اش از بین می‌رفت و خودش هیچ می‌شد، هیچ مطلق.  حتی هیچ‌تر از آدمی که در تبعیدگاه آفریقا نخستین بار در عمرش لباس نظامی و شنل آبی مشهور را از تن درآورد و کت‌وشلوار بی‌قوارهٔ گل‌وگشادی پوشید که به تنش زار می‌زد.

فلک هم نمی‌توانست افکار عمومی ایران، ‌از صدر تا ذیل، را متقاعد کند این کشور شریک تجاری عمدهٔ بریتانیا و همسایهٔ شوروی است و جبهه عوض‌کردن و سوار قطار جهانگشایان حزب نازی در غرب اروپا شدن نه شانس بـُرد دارد و نه اساساً عملی است.  در سالهای جنگ جهانی اول در دههٔ ١۲٩۰ دستبرد رئیس‌علی دلواری به قافله‌های انگلیسی در ممسنی و دشتستان در واقع عملیات ایذایی و نیابتی و رقابتی بود بین پخش‌کننده‌های مارک و پوند و تفنگ و فشنگ.

حتی ژنرال فرانکو که در جنگ داخلی ١٩۳۷ با کمونیستها کمک از هیتلر دریافت کرده بود حاضر نشد اسپانیا را قاطی دعوایی عظیم برای تقسیم مجدد دنیا کند. می‌دانست حتی اگر آلمان برنده شود سهمی قابل توجه به کشورش نخواهد رسید و به کشتن‌ دادن جوانهای اسپانیا در دعوایی که به آنها ربطی ندارد قابل توجیه نیست.  ترکیه هم که ربع قرن پیش‌تر نفت کرکوک و بصره را در جنگی مشابه از دست داده بود کاری بهتر از تماشاکردن نداشت.

در کارتونی که تیر ١۳٠۳ میرزاده عشقی را به کشتن داد جمبول (جان بول = نماد بریتانیا) سوار خری است که جماعت تعبیر به رضا خان کردند (در آن زمان رئیس‌الوزرا، وزیر جنگ و فرمانده کل قوا بود).  سالها کوشید نشان دهد مطیع کسی نیست؛ سرانجام وقتی گفتند برو و رفت در عمل ثابت شد هست.  داستان به همین سادگی و پیچیدگی بود.  حکومت‌کردن در جایی مانند ایران را باید جزو مشاغل پرخطر گذاشت.

 

 

روایت سلیمان بهبودی که وقتی از کرج خبر عبور دو لشکر روسی به سوی تهران رسید شاه ِ از چند ساعت پیش سابق فوراً سوار اتومبیل بی‌شمارهٔ عازم بندرعباس شد آیا به این معنی بود که امکان داشت ارتش سرخ او را بگیرد با خود ببرد؟

یقیناً نه.  رضا شاه اگر واقعاً فکر می‌کرد در نبرد مرگ و زندگی بر سر چاههای نفت قفقاز و بعد کرکوک و لابد بصره و خوزستان شخص او موضوع مهمی است خودش را زیاده از حد، به حدی مسخره، جدی می‌گرفت.  برای حزب کمونیست شوروی که همواره از او پشتیبانی می‌کرد حالا وسط دعوای بسیار بزرگ فقط سرخر و مزاحم تلقی می‌شد.

استالین به آدم بلوک غرب در منطقهٔ نفوذ غرب کاری نداشت.  حوزه‌های نفوذ حتی پیش از قرار و مدار ١٩۴۵ یالتا مشخص شد و مسئلهٔ او لهستان و کل شرق اروپا بود.  بعدها برخلاف روزولت و چرچیل به دیدار محمدرضا پهلوی در کاخ مرمر رفت، با او گرم گرفت و وعدهٔ اهدای اسکادران هواپیمای جنگی داد.  چند سال بعد در مسکو به اشرف پهلوی محبت کرد و شاید اطمینان داد با کارت قوام بازی نمی‌کند و علیه برادرش نقشه‌ای ندارد.

وحشت شاه مخلوع از دشمنان فراوانش در خود طبقهٔ حاکم و در میان زمینداران بزرگ بود. طی ده سال آخر حکمرانی‌اش شماری از آنها را به تبعید فرستاد یا کشت و اموالشان را مصادره کرد.  لابد نگران بود حالا که ارتش مضمحل شده اگر در صدد انتقام برآیند ممکن است سگ‌کـُش شود.

اما کسی که در تهران و مازندران دست به اسلحه می‌بُرد با ارتشهای مهیب دو و سپس سه قدرت خارجی طرف بود.  دو دهه پیش‌تر در قضیهٔ ١٩١٩، کرزن از وزارت خارجهٔ بریتانیا به وزیر مختار کشورش در تهران تلگرام زد ”دولت ما در مقامی نیست که به ایران فرمان دهد مگر آماده باشد زور به کار ببرد.“  دوبله به لـُری یعنی ایرانی حرف خوش در کله‌اش فرو نمی‌رود، اول محکم بزن و بعد بگذار خودش مکاشفه کند چرا خورد.  و نظر وزیر مختار: ”ایرانیها فوراً تسلیم می‌شوند و نتیجهٔ بهتری می‌توان ‌گرفت.“

 

 

درهرحال، در برابر سه غلتک مهیب شوروی و بریتانیا و آمریکا ارتشهایی به مراتب مجهزتر و نیرومندتر از قشون ایران هیچ بودند، تا چه رسد تفنگچی خانهای بختیاری و قشقایی.  فرار افسران ارتش با چادر زنانه جز شایعه‌ای سخیف نیست.١

 

همین طور این شایعه که پاسبانها در سالهای پیش‌تر چادر از سر زنها می‌کشیدند.  چنان کاری نه لازم بود، نه عملی، نه منطقی.  نه نتیجهٔ مورد نظر را حاصل می‌کرد و نه اتفاق افتاد.  در عکسها پیداست لباسی که زنان بی‌حجاب به تن دارند بسیار آراسته و مفصل‌تر و پرهزینه‌تر از لباس معمولی ارزان قاطبهٔ زنهایی است که چادر به سر می‌کردند.۲  بخشنامه‌های کشف حجاب به تفصیل تأکید می‌کرد بر جلسات سخنرانی و تنویر افکار و جلب مشارکت خود زنان تحصیل‌کردهٔ شاغل.

زمانی شاید در تحقیقهای مستقل روشن شود قصهٔ پاسبان بدجنس سختگیر در واقع مربوط می‌شد به طلبه‌های متفرقه که گواهی تحصیل از مدارس به‌رسمیت‌شناختهٔ‌ دینی برای ارائه نداشتند و آخوند قاچاقی طبیعی بود از بازرسی بترسد.  ربطی به زن‌ستیزی ِ ستمگرانهٔ پاسبان نداشت.

موضوع جهت راه‌آهن ایران ــــ شمال غربی به جنوب شرقی یا جنوب غربی به شمال شرقی ــــ و علل و دلایل پیوند ندادن استانبول به دهلی پیچیده‌تر و مفصل‌تر از آن ‌است که در این مرور بگنجد.

 

 

گرفتاری بزرگ در نوشتن تاریخ اجتماعی آن دو دهه کمبود و بلکه فقدان مطلق انعکاس افکار عمومی است.  در مطبوعات ِ پانزده سال منتهی به شهریور ۲۰ کمتر مطلبی سیاسی‌ـــ اجتماعی که بتوان نظر شخصی رده‌بندی کرد به چشم می‌خورد.  نـُطـُق‌کشیدن قدغن بود.  تحمیل سکوت به زیان خود آمر مطلق هم تمام شد: حتماً موافقانی داشت اما آنچه دربارهٔ جامعه منتشر می‌شد امریهٔ شهربانی را به یاد می‌آورد.

 

در طرف دیگر، دهه‌های ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ که دورهٔ شکوفایی و پختگی مطبوعات بود نشریات میانهبهبالا کمتر مطلبی که آن فرد آمر موضوع اصلی باشد نوشتند.  فقط محدودیت سانسور نبود.  حتی در نشریات زیرزمینی و در خارج تمایلی همراه با تحقیر به فراموش‌کردن شاه سابق را نباید نادیده گرفت.

 

صادق هدایت زمانی شعر مشهور ”در کف شیر نر خونخواره‌ای/ غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای“ را تغییر داد به ”در کف شیر خر کون‌پاره‌ای“ و در حاجی‌ آقا که دههٔ ‌ ۲۰منتشر شد رضا شاه را از زبان پرسوناژ نمایشنامه متهم کرد زمینهای مرز ایران و ترکیه را در تفاهم‌نامهٔ آرارات برای تثبیت مرز دو کشور از کف داد.  علی رزم‌آرا شوهر خواهر هدایت مدرّس برجستهٔ جغرافیا در دانشکدهٔ‌ افسری و دانشگاه جنگ بود و بهتر از هرکسی می‌توانست برای برادرزنش روشن کند آنچه انجام دادند وا نهادن خاک مملکت نبود، هرچند بعید بود هدایت حاضر شود بپذیرد.  چنین اتهاماتی علیه حکومتْ نمک زندگی و نـَقل محفل است ــــ مثل قصهٔ بحرین که از هر آدم کم‌اطلاعی دون کیشوت غیور می‌سازد.

 

 

منتقدان گفته‌اند تجدّدش آمرانه بود.  منظورشان این است متجدّد شدن تقدیر تمام ملتهاست و آنها را به حال خود بگذاری متجدد خواهند شد.  تصور کنیم به کسی پیانو بدهی و بگذاری بدون دیسیپلین آموزشی پیش خود نواختن و آهنگسازی بیاموزد.  شاید هزارها سال به درازا بکشد. بیرون‌آوردن ایران از توحش باستانی بدون زور ورزی میسر نبود.  اما چه اندازه زور و چگونه زوری؟

لازم می‌دید شخصاً برای همه چیز و همه کس، حتی متخصصانی که خودش زمینه فراهم کرده بود بشکفند، تعیین تکلیف کند.  برای ضیافتی به افتخار ولیعهد عراق، دستور داد ارکستر مدرسهٔ موسیقی در اتاق بغلی ترنـّم کند.  علینقلی وزیری رئیس مدرسه کوشید توضیح دهد درست آن است که مهمانها بعد از صرف شام برای استماع موسیقی بنشینند.  برکنار شد و تا پایان کار رضا شاه شغلی به او ندادند.  کلنل می‌دانست چه بسیار آهنگساز در حد موتزارت به سفارش اعیان و اشراف و برای گرم‌کردن محفل آنها قطعات مجلسی ساختند، اما خودش را مدرّس موسیقی تلقی می‌کرد نه خنیاگر و بزم‌آرا.  به نظر رضا شاه ’نه‘ جواب نبود و اشخاص فقط همان چیزی‌اند که او اراده ‌کند،‌ نه یک کلمه کمتر، نه یک کلمه بیشتر.
 

با فرزندانش همان رفتاری داشت که با موسیقیدان برجستهٔ مملکت.  دستور داد شمس و اشرف با مردان مورد نظرش ازدواج کنند.  آن دو پس از شهریور ۲۰ جسارت طلاق‌گرفتن پیدا کردند.  همزمان، مدرسهٔ موسیقی دولتی هم به دو بخش موسیقی جهانی و موسیقی ایرانی تقسیم شد.۳

 

پیشکارش از او نقل کرد ”از سه چیز خیلی بدم می‌آید: دیوار خشت‌وگلی، سیاه‌‌چادر و گربه.“ با توجه به خاطرات دختر بزرگش که نوشت پدرش به گربه علاقه داشت، روایت پیشکار غلط چاپی دارد و منظور باید اشک و ناله و حـُزن باشد نه حیوان خانگی.  در آن دو مورد دیگر، عکس گرفتن از خرابهٔ‌ خشت‌وگلی، گرچه سراسر ایران پر از خرابه بود، و همین طور الاغ و گاری، اسباب دردسر با کلانتری و کمیسری می‌شد.  و سیاه‌چادر ممکن است برای او یادآور چادر سیاه و گریه باشد.

اواخر سلطنتش سازمان پرورش افکار که با هدف ”مبارزهٔ معنوی برای تقویت روح ملت“ ایجاد شده بود اعلام کرد موسیقی صحیح یعنی نواهای نیروبخش نه خمودکننده، و ”کمیسیون موسیقی با ساز و نواها و نغمه‌های دلنشین موسیقی و سرودهای فرحبخش و مهیج سامعهٔ شنوندگان را نوازش داده و روح شهامت و دلیری و شادمانی و نشاط را که از لوازم موفقیت و پیروزی در زندگانی است در کالبد همگان می‌دمد و روح و جان و دماغ آن‌ها را لبریز از نیروی نشاط و فعالیت می‌سازد.“

پیشبرد چنان برنامه‌ای باید به دست علینقی وزیری سپرده می‌شد که پیش‌تر مغضوب واقع شده بود.  از عجایب روزگار، سی سال بعد همسر ایران‌دوست پسرش با تشویق موسیقی خمودکنندهٔ عرفانی رشتهٔ سازمان پرورش افکار او را تا حد زیادی پنبه کرد.

 

 

افراط موجودات زنده در قدرت‌نمایی برای پوشاندن احساس ضعف است.  گرچه مدرسه نرفته بود خواندن و نوشتن تا حد جملات ساده یاد گرفته بود اما در امور میانه تا سطح مدیرکل وزارتخانه‌ شخصا با شدت مداخله می‌کرد مبادا کسی خیال کند توی باغ نیست و قزاق بیسواد پشت‌کوهی است.

 

جریمهٔ رانندگی دیپلمات ایرانی در واشنگتن روابط دو دولت را خراب کرد، با این تصور که آژدان یانکی (که روحش خبر ندارد پرشیا کیست و چیست و کجاست) جسارت می‌ورزد اعلیحضرت همایونی را جدی نگیرد.  در فرانسه مجله‌ای در حاشیهٔ خبر نمایشگاه زیباترین گربه‌ها با دو کلمهٔ سبیل ِ شا (به معنی گربه) و سبیل شاه ایران شوخی کرد.  روابط دو کشور در سه سال آخر حکمرانی‌‌اش قطع بود.  شوخی رکیکش با نام سفیر یونان در باریابی تقدیم استوارنامه روابط آن دو کشور را هم قطع کرد.۴


سال ١۳۰٨ سرتیپ درگاهی رئیس شهربانی استدعا کرد زندان قصر را که تازه ساخته شده بود افتتاح کند.  پس از مراسم قطع نوار سه‌رنگ، به او گفتند چنان کاری در دنیا پسندیده نیست و پادشاه نباید محبس افتتاح کند.  درگاهی بازداشت شد و سالها به او شغلی ندادند.

 

نتیجهٔ اول: ترس فلج‌کننده از عواقب نامعلوم ِ بدگمانی عمیق رئیس به همه کس و همه چیزدوم: خود مربـّی کل به اندازهٔ زیردست اطلاع دارد اما عصبانی است چرا مرئوس کم می‌داند.  سوم: احتشام یعنی احترام آمیخته به واهمه.  تنفر نتیجهٔ ترس دائمی بدون احساس احترام است.

 

 

بازگشت مومیایی
از خاک سربرآوردن مومیایی شابدولظیم به اندازهٔ ظهور صاحبش ٩٨ سال پیش از آن غافلگیرکننده بود و یادآور افسانه‌های باستانی دربارهٔ کلماتی که دستی مرموز بر دیوار می‌نویسد.

دشمنانش اگر واقعاً به چیزی جز پول و قدرت معتقدند بعید است جرئت کرده باشند مومیایی را از بین ببرند.  چنین کاری نزد معتقدان به زندگی پس از مرگ یعنی سرگردانی ابدی و لاجرم خشم و انتقام روح سرگردان.  شاید زمانی تصمیم بگیرند او را هم مانند لنین در جعبه آینه بگذارند و برای دیدنش بلیت بفروشند.  پولسازترین جاذبهٔ توریستی ِ چهارفصل ایران خواهد شد.

توالی وقایعی روزمره که پیش چشم ما جریان دارد بعداً تاریخ نام خواهد گرفت.  ما هر روز به قطعهٔ کوچکی از تاریخ نگاه می‌کنیم.  اما شکل‌گرفتن اسطوره و پیدایش افسانه موضوع قرنهاست.  کسی انتظار نداشت متوفیٰ فقط چند ماه پس از صلا و درود معترضان خیابانی ظهور کند.

بر پایهٔ آنچه تاکنون آشکار شده می‌توان استنباط کرد پیکر مومیایی‌شده را که شش سال در گوری سنگی و بدون خاک در قاهره امانت بود در بازگشت به ایران نه در سرداب بنایی که برای آرامگاه او در شهرری ساخته بودند، بلکه در همان نزدیکی به خاک سپردند.  مخفی نگه‌داشتن مکان خاکسپاری حکمرانها و اشخاص پرقدرت از روزگار باستان سابقه دارد.

وقتی خلخالی پس از تلاشی وحشیانه و تخریب تمام ساختمان نتوانست گور را پیدا کند، اتفاق نظری شکل گرفت که لابد بقایای جسد او (و پسر دومش) را در ماههای پرتلاطم پائیز ۵٧ از ایران خارج کردند.  (خلخالی برج شهیاد را خراب نکرد شاید چون ترس از ارتفاع داشت و در گودال و چاله و قبر راحت‌‌تر بود.)

چهار دهه بعد در اجرای برنامهٔ سراسری ِ توسعهٔ گورستانهای گرانقیمت در پاسخ به تقاضای فزایندهٔ مؤمنان ثروتمند برای خرید یا اجارهٔ قبرهایی مجزّا از مکان دفن عوام‌، آن محوطه را هم صاف ‌کردند و توسعه دادند.  شاید تیغهٔ بیل مکانیکی پس از برداشتن سنگهای کف حوض به چیزی خورد و به برکت معجزهٔ دوربین همه‌جاحاضر تلفن همراه، تصویر فراموش‌نشدنی ‌در تاریخ ایران ثبت شد: سیمایی آرام با پلکهای بسته که تجسم عینیِ خواب ابدی بود.  یادآور هنر مومیا‌گری در مصر باستان. ملیله‌دوزی یقه و سرآستین اونیفرم نظامی همچنان که از طلا انتظار می‌رود سالم ‌مانده.

 

 

اما پیام او محدود به دکور تدفین نبود.  جدا کردن دین از دولت جماعت معترض دی ٩۶ را در برابر مسجد گوهر شاد به ستایش میراث آمرانگی و تجدد آمرانهٔ او برانگیخت.

 

حتی پیش از نهضت مشروطیت، در جامعهٔ ایران ِ نیمهٔ دوم قرن نوزدهم میل به زیستن فارغ از تهدید و تعرض دائمی دین طرفداران بیشتری می‌یافت.  در انقلاب کبیر فرانسه، دانتون به روبسپیر که وجود قادر متعال را اعتقادی متعلق به تودهٔ مردم رنجبر می‌دانست گفت ”داری مرا با قادر متعالت خسته می‌کنی.“  بخشی فزاینده از جامعهٔ ایران هم از فشار نفس‌گیر مردگان بر زندگان و تحمیل قادر متعال و عالم غیب به جریان زندگی به ستوه آمده بود و انتخاب آزادانهٔ فرد را شایستهٔ احترام می‌دانست، نه سزاوار تکفیر.

به نامهای پدران و پسران در گذر از عصر نواندیشی و رونق ملی‌گرایی توجه کنیم: امیرقلی و امامقلی و جعفرقلی نام فرزانشان را هوشنگ و کورش و داریوش و بهروز و کامبیز گذاشتند.  در همان اسفند تاریخساز ١۲٩٩ در اصفهان نمایش رستاخیر شهریاران ایران بر صحنه رفت که میرزاده عشقی در سالهای پیش‌ از آن نوشته بود. همین طور مضمون ”کفن سیاه“ و لزوم رهایی زنان از قفس متحرک طی دهه‌ها شکل گرفته بود.

در سالهای اخیر، صحنه‌ای از یک سریال ایرانی که سردار سپه متولی حرم قم را کتک می‌زند ظاهراً به جای خبیث و پلید نشان‌دادنش، به دوستانش دلگرمی داد و دلشان را خنک کرد که حق با او بود.

زمانی که نخست وزیر بود روز اول نوروز خبر رسید به همسر و دخترانش در سفر قم توهین شدهشوهر و پدر غیرتمند بیدرنگ به قم شتافت و فرد متجاسر را شخصاً گوشمالی داد.  روحانیت که عادت داشت متجددها را در برابر پرخاش متعصبان مذهبی و خشونت قمه‌زن‌ها ضعیف ببیند با آن ضرب شست و در دهه‌ٔ بعد با واقعهٔ خونین مسجد گوهرشاد ماستها را کاملا کیسه کرد.

یک جفت چکمهٔ برنزی (باقیماندهٔ از مجسمهٔ او در اهواز) مقابل خانه‌اش در سعدآباد تهران نمادی عجیب و پرمعنی است شاید از تقابل ایران و اسلام.  چرمینه‌ای کوبنده و تاریخساز.

حتی در مجلس عروسی پسرش با چکمه و اونیفرم ظاهر شد اما نه همراه با همسرانش.  محمدرضا پهلوی در گفتگو با عـَلـَم از پدرش نقل کرد ١٧ دی ١۳١۴ به او بسیار سخت گذشت چون ناچار بود اجازه دهد زوجهٔ‌ قانونی‌اش مادر ولیعهد بدون سرانداز نزد اغیار ظاهر شود.

سفیر آلمان بعدها نوشت در ضیافتی رسمی کج‌خلق و عبوس بود و خیلی زود ناپدید شد.  به احتمال زیاد علاوه بر مشکل دندانهای مصنوعی و هورت‌کشیدن و عادت با دست غذا خوردن، در همنشینی با زنان دکولته‌پوش آرامش نداشت.  پیش از آنکه شاه شود مجلس مورد علاقه‌اش ورق‌بازی با چند مرد هم‌سن‌وسال بود.  زنان را مناسب تولید مثل می‌دانست نه همنشینی با مردان.

از ورود عکاس و هر غریبهٔ نامحرمی به خانه‌اش بیزار بود.  برای عکس‌گرفتن از نوه‌اش شهناز که تازه متولد شده بود به عـَلـَم که خویشاوند سببی خانواده بود دستور داد دوربین عکاسی‌اش را بیاورد.

 

 

ویکتور هوگو گفت ”هیچ چیز نیرومندتر از فکری نیست که وقتش فرا رسیده باشد.“  انقلاب و جهش اجتماعی مانند نوزادی است که نمی‌توان مانع تولدش شد.  قدرت سردار سپه قدرت فکری بود که تحققش او را می‌طلبید، و نوزادی که خروجش از زهدان تاریخ نیاز به قابله‌ای مانند او داشت.

کسانی که ادای ظهور یک نظامی ِ دیگر در صحنهٔ سیاست ایران درمی‌آورند باید ابتدا فردی پیدا کنند همان اندازه جدی و باورپذیر با چکمه‌ای آمادهٔ از سر راه برداشتن آنچه مانع ترقی جامعه باشد.  بعید است امثال سرلشکر دکتر فیلد‌مارشال آماتور، سردار دکتر خلبان مهندس، قلی پلنگ، یا خزانه‌دار شرکت سهامی خاص بتوانند همان امیدها و نویدی به جامعه بدهند که مرد سوادکوهی داد.  استقبال از لوکوموتیوران ماهر و قابلهٔ قوی باید همراه باشد با انتظار جامعه برای تولد و تحقق ایدهٔ نیرومند ــــ آن ایدهٔ نیرومند جذاب خاص.  هر شبیه‌سازی دیگری تقلید و کاریکاتور خامدستانه است.

کوشید جامعهٔ ‌ایران را به فردا هدایت کند،‌ هرچند نتوانست کاملا از ریسمان پر از گره پس‌پریروز برهاند.  احمد فردید گفت ”فطرت پریروز و پس‌فردا در زندگی ما همواره آلوده می‌شود.  زود آمده‌ام.  فلسفهٔ من تعلق به پس‌فردا دارد.“

اگر پاسپورت فردید ویزا نشده بود اکنون شاید یقهٔ شطـّاح زمان‌پریش را می‌‌گرفتند و از او می‌پرسیدند: ایران دههٔ ١۳١۰ پریروز بود و وضع کنونی ایران پس‌فرداست یا بالعکس؟ آیندهٔ‌ ایران گذشتهٔ آن است یا گذشته‌اش آیندهٔ ‌آن؟  و فرسفهٔ او که ادعا می‌کند زود آمده است به آن پس‌فردا تعلق دارد یا این پریروز، یا چه؟  آنچه از نظر تنگ و مغز کم‌فعالیت فردید دور می‌مانـْد ارتباط فکر جدید با نیاز جامعهٔ درحال دگرگونی است.

پس از سوم اسفند ١۲٩٩، ظهور مجدد و معمایی ِ سرتیپی که تا وقتی تاج شاهی بر سر گذاشت اسمش را فقط ”رضا“ امضا می‌کرد شاید بتوان گفت حتی عجیب‌تر است از اعادهٔ‌ ‌حیثیت سیاسی به سیمای اکسیدشدهٔ پسرش.
۲ اسفند ٩٩

 

 

 

١   مانند ادعای فرار ابوالحسن بنی‌صدر با لباس زنانه از پایگاه هوایی به روایت معاون محمدعلی رجائی.

۲  پالتو و کلاه ماهوت یادگار کشف حجاب مادربزرگ من سه چهار دهه بعد همچنان در چشم خواهرهایم جدی بود.

۳ تقسیم و ادغام و نامگذاری ارکسترهای آنها همچنان موضوع مناقشهٔ ‌اهل مزقان است.

۴ یکی دو سال پیش شرح آن ماجرا بر سر قرائت نام نخست‌وزیر جدید یونان در تلویزیون ایران زنده شد اما کسی جدی نگرفت و نرنجید و بخیر گذشت.

 

 

صفحۀ‌‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار         لوح   فهرست مطالب   سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.