اسم
اين حرفها را گذاشتهاند گفتگوی تمدنها
پرسش و پاسخ
كتبي با راديو زمانه
دربارۀ
كتاب در دست انتشار ظلم، جهل و برزخیان زمین
مجتبا پورمحسن: در کتاب ظلم، جهل و برزخیان
زمین نگاهی انتقادی به رابطه ما نه فقط با غرب بلکه با کل مفهوم غیر ما
دارید. فکر میکنید جامعه ما بطور عمومی، یا حد اقل در سطح روشنفکری،
می تواند این
چنین انتقادی به رابطه خود با دیگران بپردازد؟
به سعیاش میارزد. در آن متن برای مضامینی
بینابین روانشناسی اجتماعی و جامعهشناسی مشاهداتی نسبتاً دمدست ارائه
شده، از جمله: تعارض میان خردهفرهنگهای یك جامعه ممكن است از تفاوت میان
هر یك از آنها با فرهنگهای بیگانه بیشتر باشد. تمام تفاوتهای فرهنگها
يا خردهفرهنگها را نمیتوان با سخنرانی بر طرف كرد. جنگ برای بقا و
بر سر مالكیت هم نوعی گفتگوی فرهنگها بوده و این طور نیست كه ملتها مدام
كلوچه دهن هم كنند. انسان نارس اگر بیقید و شرط تأیید نشود برایش
فرقی نمیكند منتقد او اجنبی است یا همشهری خودش: ادوارد سعید اواخر عمرش
از سوی فلسطينیها طرد شد از جمله چون كتاب خاطراتی منتشر كرد كه آن را
اهانت به فرهنگ خودی دانستند. داستان را به تفصيل آوردهام.
ـــــ یک نکتۀ جالب درباره رویکرد قهرمانزدایی و حتا ضدقهرمان زدایی شما
نسبت به تاریخ است. برای مثال همچنانکه که شما قهرمانی مثل علی
شریعتی را به نقد میکشید در مقابل تصویر دیگری از گریبایدوف ترسیم میکنید. بههرحال آنچه مردم ما در تاریخ خواندهاند چهرهای سیاه از
گریبایدوف بوده و آنوقت شما با ارجاع به مدارک اشاره میکنید که او
در واقع نمایشنامهنویسی زبده بوده که دولت روسیه او را به ایران فرستاد تا
از خودش دور کند. این رویکرد شما با توجه به نحوۀ برخورد جدید با
تاریخ در گفتمان روشنفکری جهانی طبیعی است اما گمان نمیکنید جامعۀ ایرانی
که همیشه دنبال قهرمان و ضدقهرمان بوده صرفا انتظار داشته باشد
قهرمانها و ضدقهرمانها عوض بشوند نه اینکه کلیتشان به پرسش کشیده شود؟
آلكساندر گریبایدوف (به كسر یاء دوم)، وزیر مختار روسیه كه برای اجرای
معاهدۀ تركمانچای به تهران آمد، نمایشنامهنویس و از روشنفكران مخالف به
سلطنت رسیدن تزار نیكلای اول در سال 1825 بود. در راه رسیدن به ایران
در ایروان به دوستش آلكساندر پوشكین برخورد. پوشكین مینویسد
مدتی
بعد كه از تفليس میگذشت جنازۀ او را از ایران برمیگرداندند. تزار
نه میخواست گریبایدوف در روسیه باشد و نه به اروپا برود و به محافل
انقلابیون بپیوندد. بنابراین به بیغولهای به نام تهران تبعیدش كرد.
از خبر قتلش هم ظاهراً زیاد ناراحت نشد و گزارش وزارت خارجه را مبنی بر
اینكه خودش در تهران شلوغ راه انداخته قبول كرد چون میدانست آدم ناراحتی
بود. دولت به گریبایدوف گفته بود ترتیب مبادلۀ اسرا را بدهد اما
پیلهكردن او به قضیۀ دو زن اسیر گرجی كه میخواست آنها را از حرمسرای
صدراعظم ایران بیرون بكشد و به وطنشان برگرداند وظیفهای نبود كه مشخصاً
برايش تعیین شده باشد.
حرفی از قهرمانبودن نزدهام.
نوشتهام بهعنوان دیپلمات، زیادی متكبر و شریف و احساساتی بود، فتحعلیشاه
را سخت تحقیر میكرد و ایرانیهای پولكی و دسیسهباز را داخل آدم نمیدانست.
اگر برای مردن عجله داشت، لازم نبود در مملكتی آسیایی سفیر شود تا در
پامنار قصابیاش كنند. رفیقش پوشكین با دوئل بر سر زنان زیبا در
محیطی متمدن خودش را به كشتن داد.
منظور از شرح آن ماجرا عمدتاً دو نكته بود: بیش از دویست سال نمایندگان
دولتهای اروپایی در ایران مجبور بودند كفششان را در بیاوردند و در برابر
شاه تمام مدت سر پا بایستند. در عهدنامۀ تركمانچای مادهای گنجاندند
كه از این به بعد فرنگیها هنگام باریابی كفششان را در نمیآورند و اگر شاه
ایران نشسته باشد آنها هم مینشینند. به این خواست با تار و ماركردن
قشون فتحعلیشاه و عباسمیرزا رسیدند، نه با زبان خوش و گفتگوی تمدنها و
غیره.
دوم، میخائیل گورباچف وقتی هیئت دیداركنندۀ ایرانی را
میپذیرد یقیناً توجه دارد با كسانی طرف است كه یك دوجین از هموطنان
دیپلماتش را سلاخی كردند و پیش از ماجرای گروگانگیری هم در اِعمال خشونت
نسبت به خارجیها سابقه داشتند. در سال 1303 یك آمریكایی را كه سر
چهارراه آشیخ هادی تهران از دستۀ سینهزنی عكس میگرفت با چوب و چاقو كشتند
و در دی و بهمن 1357مجاهدین انقلاب اسلامی چند مهندس آمريكايی شركت نفت را
ترور كردند.
جنبهای از طرز فكر علی شریعتی كه مطرح كردهام این است كه روشنفكران
ناراضی فرانسه و دانشجوهای مراكشی و الجزایری و تونسی را
”متن جامعه“ میدید و قاطبۀ
فرانسویها را زینب زیادی فرض میكرد. یعنی بهعنوان آدمی اهل سبزوار
در ناف خارجه، قادر به تشخیص وزن فرهنگ اصلی و خردهفرهنگ حاشیهای نبود.
حرفی از قهرمان بودن یا نبودن او هم نزدهام. نوشتهام برای بچههای
شهرستانی سخنرانی میكرد كه این تهران لعنتی چه جای مزخرفی است و صد رحمت
به پاریس خودمان كه دانشجوهای آفریقایی در آن
”متن جامعه“اند، و طفلكها را
به گریه میانداخت. در ضمن، میرزاده عشقی و نیمایوشیج و عارف و صادق
هدایت و بسیاری دیگر هم از این شهر بيزار بودند و هستند. خود بنده
یكی. |