6.
بهمن
بازرگانى
مهندسى راه و ساختمان، 45 ـ 1341
در نوجوانى متمايل به انديشه پوچى و نهيليسم بودمبى هيچ
انگيزه مذهبى يا سياسى. در آن سالها بيش از همه چيز به ادبيات و رياضيات
علاقه داشتم. انشاهاى خوبى مىنوشتم و داستان و رمان برايم جالب بود. در
زمينه علوم هم رياضيات محض، تانسورها و فيزيك را دوست داشتم و مىخواندم،
آنهم با اين هدف كه بتوانم نسبيت اينشتين را درك كنم. گرچه برادر بزرگم در
دهه 30 در دانشكده فنى مهندسى شيمى خوانده بود و با اين حرفه و درس آشنا
بودم، علاقهاى به مهندسشدن نداشتم و ترجيح مىدادم فيزيك نظرى بخوانم.
در آزمون ورودى دانشگاه آمريكايى بيروت شركت كردم و پذيرفته شدم.4
حتى مدتى در كلاسهاى مقدماتىاش در تهران نيز شركت كردم. اما سرانجام
نتوانستم از اين خاك دل بكنم، همانگونه كه سالها بعد، در 1360، پس از مدتى
اقامت در پاريس، بهرغم مشكلاتى كه ممكن بود
با بازگشت به ايران برايم پيش بيايد، در اين امر
لحظهاى ترديد نكردم.
در سال 1341 در آزمون ورودى دانشكده فنى شركت كردم و نفر چهاردهم اين آزمون
شدم. به ترغيب دوستان اروميهاىام كه در دانشكده فنى پذيرفته شده بودند از
فيزيك نظرى صرف نظر كردم و به دانشكده فنى آمدم. از اروميه شش نفر بوديم:
على باكرى كه مهندسى شيمى خواند و بعدها در رژيم شاه اعدام شد؛ جليل
تيمورپور كه او هم شيمى خواند و مدتى از مديران بنياد بود؛ يكى ديگر از
دوستانم كه مهندسى برق خواند و به آمريكا رفت، و دو تن ديگر.
با رتبه خوبى كه آورده بودم، سال اول را بورسيه بودم. سال دوم، در تعيين
رشته، مهندسى راه و ساختمان را به دليل ارتباطى قوى كه سازهها با هندسه
دارند برگزيدم. از استادانم مهندس حامى را به ياد دارم كه گرايشات
ملىگرايىِ افراطى داشت و كورهراههاى ايران را هم مىشناخت. ديگرى مهندس
مشايخى بود كه به ما سازه درس مىداد. در آن زمان، عبداللَّه رياضى رئيس
دانشكده فنى بود و ما نسبت به او و عدهاى ديگر از استادان به گونهاى مبهم
احساس مخالفت مىكرديم.
كشاندهشدن به سياست از سال دوم دانشكده مسير زندگىام را يكسره عوض كرد.
تندادن به مخاطرات فعاليت در تشكيلاتى زيرزمينى نوعى معنامندى را جايگزين
پوچى در ذهنم كرد. از آنجا كه ذاتاً شكّاك بودم، در سياست هم مسائل فكرى و
فلسفى و فعاليتهاى تئوريك بيشتر برايم جاذبه داشت. با اين روحيه، تا سال 54
كه در سازمان مجاهدين بودم همواره در اقليّت بودم و بحثهاى بسيارى با
حنيفنژاد مىكردم. اين نوع فعاليتهاى زيرزمينى و مطالعات و كارهاى فكرى در
كنار علاقه كمى كه به رشتهام داشتم باعث شد تا درسها را در حد ناپلئونى5
بخوانم. با اين همه، توانستم دوره دانشكده را چهارساله تمام كنم و در سال
45 فارغالتحصيل شوم ـــ برخلاف خواست سازمان كه بچهها تحصيلشان را پنج
يا ششساله تمام كنند تا عضوگيرى و فعاليتهاى تشكيلاتى را در دانشكده ادامه
بدهند.
سال 1354 در زندان دوباره آن حالت پوچى به سراغم آمد. با آنكه هفت، هشت سال
را در زندان گذراندهام، واقعيت اين است كه در راه مبارزه رنجى نكشيدهام و
شايد دوران پس از زندانم برايم بسيار سختتر بود. در دهه 50، دانشجويان
بسيارى به زندان مىآمدند و مىرفتند ــــ كسانى كه
بعدها كشته، پناهنده يا عزلتگزين شدند يا به پستهاى بالاى حكومتى رسيدند.
پانزده سالى مىشود كه به دانشكده فنى و دانشگاه تهران نرفتهام. آخرين
بار، سالهاى شصت و سه و چهار بود كه براى مطالعه بعضى كتب ناياب به
كتابخانه مركزى و مركز اسناد دانشگاه تهران مىرفتم. يكى از نكات جالب آن
دوران از تحقيقاتم در دانشگاه تهران اين بود كه اگر كتابى را دو يا سه بار
براى مطالعه مىگرفتيد، آن كتاب را از سيستم امانت دهى خارج مىكردند. به
ياد دارم اين براى من در مورد كتاب مادران كه به زبان انگليسى و
نوشته روبر بريفو، نويسنده كمونيست فرانسوى، بود و به مادرسالارى مىپرداخت
اتفاق افتاد.
هيچگاه مهندس خوبى نشدم. آنچه مرا جذب كرد روانشناسىِ اجتماعى به منظور
كشف ارتباط زيربنا و روبنا بود، موضوعى كه رابطهاى عميق و عاشقانهاى ميان
من و ''ماتريس زيبايى`` ـــ دنيايى كه خود
آفريدم و به نوعى در آن زيست مىكنم ـــ بهوجود
آورد و انگيزه نوشتن كتابى با همين عنوان شد. امروز، مانند مارسل پروست،
احساس مىكنم فرصت كمى برايم باقى مانده كه نبايد آن را هدر بدهم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
4
در دهۀ 1340، در پايان هر سال تحصيلى ممتحنهايى از دانشگاه
آمريكايى بيروت به تهران مىآمدند و براى پذيرش چند دانشجو در رشتههاى فنى
مسابقه برگزار مىكردند. پس از ماجراى دعواى شاه و تيمور بختيار و گريختن
اين شخص از ايران، دولت لبنان از استرداد او سر باز زد و با تيرگى روابط دو
دولت، اين برنامه از سال 1348 تعطيل شد.
5
اصطلاحى در ميان محصلها و دانشجويان روزگار پيش به معنى
درسخواندن در حد لازم براى گرفتنِ نمرۀ قبولى، و نه بيشتر.
é
|