صفحۀ دو از سه صفحه

 

ادامه از صفحۀ ١

 

هتل

 

”سپهبد دونى“
در اوين هر دو سه نفر ما را به يك بند فرستادند.  در يكى از اتاقهاى بند
۳ يك دوجين امير ارتش يله بودند و زندانيها به آن مى‌گفتند ”سپهبد دونى“.

از ارتشبدها، نصيرى همان روزهاى اول گير افتاد و سينهٔ ديوار رفت، فردوست داستانى جداگانه داشت، ازهارى از ايران رفته بود و قره‌باغى موفق شد در برود.  بقيه در ايران زندگى نمى‌كردند.  جانشين رئيس ستاد مشترك (بزرگ‌ارتشتاران) مقيم همان اتاق بود.  دربارهٔ‌ چشمگيرترين ساكن سپهبددونى، ژنرالى سه‌ستاره با سيگار دانهيل طلايى، در ادامه بيشتر خواهم نوشت.

خاطره‌اى كمرنگ دارم از دو سپهبد ديگر، يكى بازنشستهٔ ژاندارمرى.  در آن بند، غيرنظامى و وزير سابق و اسبق هم ديده مى‌شد اما بيشترشان افسر نيروى زمينى و غالباً از ستاد آن و ركن دو و دادرسى ارتش و لشكر گارد بودند.  چند درجه‌دار شهربانى هم ديدم اما افسران بازداشتى شهربانى لابد در بندهاى ديگر نگهدارى مى‌شدند.

از هوايى و دريايى گمانم به آن تعداد بازداشت نشدند.  اميرحسين ربيعى فرمانده نيروى هوايى كه فروردين
۵٨ اعدام شد به خلخالى و آذرى قمى گفت ”مفسد فى‌الارض نيستم، مفسد فى‌السما هستم.“

 

 

ديواربه‌ديوار سپهبددونى، در اتاق ما دو سرلشكر اقامت داشتند، سه سرهنگ، يك سروان دادرسى ارتش و يكى‌دوتا از پرسنل ساواك كه گمانم انتقالى از نيروى زمينى بودند.

اتاقى حدوداً
۳٠ متر مربعی براى خوابيدن ده‌دوازده نفر عمود بر سه ضلع، و رفت‌وآمد در فضاى باز وسط به راحتى جا داشت.  در سپهبددونى و اتاق ما زندانيها كنار در ورودى تلويزيون گذاشته بودند.  يادم نمى‌آيد در آن بندْ تختخواب ديده باشم. ازدحام سه‌پشته پديدهٔ بعد از سال ٦٠ است.

يكى از محبوسان اتاق ما، استوار بازنشسته‌اى آذرى و تنومند، دغدغهٔ بزرگش، پس از رنج اسارت، سوءهاضمه بود و به همه توصيه مى‌كرد ميوه را بجوشانند و ”كـُمپُت“ كنند تا بهتر هضم شود.  مى‌گفت سال
۴۲، لابد با درجهٔ گروهبانى، هنگام بازداشت آيت‌الله خمينى بیشتر پيشخدمت ايشان بود تا نگهبان و از هيچ خدمتى حتى آب‌كردن آفتابه فروگذار نكرد.  مى‌ناليد حالا سالها بعد به سراغش آمده‌اند.  نفهميدم كارش به كجا كشيد.

در روزنامه خواندم در يك بند ديگر اوين سرلشكرى بازنشسته كه در واقعهٔ مسجد گوهرشاد در سال
١۳١۴ سروان لشكر مشهد بود اعدام شد.  عكسى كه از او چاپ كردند مردى هشتاد و چندساله نشان مى‌داد با عينك ته‌استكانى.

 

 

تعليق يا تخفيف مجازات به سبب مرور زمان، بيمارى و/يا كهولت را قضاى شرع قبول ندارد. در جاهاى ديگر دنيا هم جنايت عليه بشريت مشمول مرور زمان نمى‌شود اما فرق است بين كسى كه اسرا را دلبخواهى شكنجه كند و نگهبان دم در كه فرد محبوس از او شكايتى ندارد.

خشم مقدس و كينهٔ انقلابى، بين ارتشبد و گروهبان آفتابه‌دار و سرلشكر دادستان و سروان وكيل مدافع فرق نمى‌گذارد: اسمش را بپرس و كار را تمام كن.  اما حتى اين كار ساده هم قرار و قاعده مى‌طلبد.  سال ۵٩ ستوان شهربانى به اتهام بسته نگه‌داشتن در خروجى سينما ركس آبادان اعدام شد. همسرش قسم مى‌خورد آن زمان در مازندران بوده.  درهرحال، از كارگزينى شهربانى نظر نخواستند.  بايد كسانى اعدام مى‌شدند تا سروصداها بخوابد.

در اتاق ما، سرهنگى از زرهى گارد چندين بار براى بازجويى رفت.  عصر ۲١ بهمن گُردان او مأمور خلع سلاح همافران در پادگان خيابان ژاله شده بود.  پسرعمويش از نويسندگان مطبوعات و مؤلف و مترجم چند كتاب بود.  آخرين بار كه از بازجويى برگشت قدرى با صداى آهسته قرآن خواند و در گرماى بعدازظهر اواخر تابستان گرفت خوابيد و پتوى زبرِ سربازى را روى سرش كشيد.  تنگ غروب براى آخرين بار صدايش زدند.


روزنامه‌ها پر بود از اخبار رفتار ملتى كه بار ديگر گرفتار تشنج ادوارى شده بود.  خبر اعدام سرهنگى خوشرو را هم كه در پادگان مشهد مى‌شناختم خواندم و بسيار متأسف شدم.  و دهها و دهها نفر ديگر كه جسدشان را دادگاه انقلاب تبديل به آمار مى‌كرد.  بازداشت استوار بازنشستهٔ دژبان و سينهٔ ‌ديوارگذاشتن فرمانده گردان تحت امر فرماندارى نظامى و مردى فرتوت را، دهه‌ها پس از وقايعى تاريخى، فقط درگرفتن جنگ با عراق متوقف كرد.

 

 

عيد خون و فصل جنون
يادآور مطلع رمان چارلز ديكنز: ”بهترين زمان بود، بدترين زمان بود، عصر خرد بود، عصر حماقت بود، دورهٔ ايمان بود، دورهٔ ناباورى بود.... همه يك‌راست به بهشت روان بوديم، همه يك‌راست به سويى ديگر مى‌رفتيم.“

با ديدن آن مناظر، جاذبهٔ رمانتيك انقلاب در فكرم جاى خود را به اين اعتقاد داد كه چنين مفهومى شايد در كتاب تاريخ و فيلم سينمايى جالب باشد اما در عالَم واقع و در زندگى روزمرّه نه.  سالها بعد نتيجه آن تأملات را در متنى دربارهٔ ”عيد خون“ و مدافع آن روى كاغذ آوردم.

ميرزاده عشقى كه از قرارداد ١٩١٩ برآشفته شده بود و به همين سبب به حبس افتاد، سال بعد در استقبال از كودتا شعر گفت و سوم اسفند ضياءالدين طباطبائى را بسيار ستود كه عده‌اى دم‌كلفت ‌را به زندان انداخته است.  بسيارى از مردم همان طور فكر مى‌كردند.

صاحبمنصبانى كه زمانى مظهر صلابت و قدرت و ابهّت دستگاه به حساب مى‌آمدند حالا محبوسانى بودند تكيده و خاكسترى و مضطرب، غرق درياى بيم و آويزان به ريسمان باريك اميد، با زيرشلوارى و زيرپيراهن ركابى، چمباتمه‌زده روى موكت و پتوهاى چرك‌مرده گرداگرد اتاق سپهبددونى كه هندوانه و خربزه‌ها را مانند هِرَم وسط آن روى هم چيده بودند. پيشتر، براى درهم‌شكستن كل سيستم، بايد دژهاى مهيب آنها هم فتح مى‌شد.  اکنون نفراتى بودند پراكنده و نزار و غالبآ مستحق مرخصى استعلاجى.

خودشان را به دو دستهٔ رزمى و بزمى تقسيم مى‌كردند: كسانى كه مفتخر بودند هفته‌ها در موضع (يعنى سنگرهايى عمدتاً در مرز عراق) پوتين از پا در نياورده‌اند، حافظ تماميّت ارضى كشور بوده‌اند و سرباز تربيت كرده‌اند، در همان حال كه اقليتى پشت ميز كنار پنجرهٔ مشرف به فوّاره و چمن لم مى‌داد.

پادگانها، بر حسب آب‌وهوا و تسهيلات زندگى و دورى و نزديكى به مراكز شهرى، به چهار دسته تقسيم مى‌شوند و لازمهٔ ترفيع، خدمت در هر چهار نوع محل است.  نظاميان ابتدا شغل مى‌گيرند بعد درجه: براى ترفيع بايد پيشتر يا همزمان در سمتِ مربوط به درجه بالاتر مستقر شوند.  ترفيع بدون شغل، مثلا گرفتن درجهٔ سرگردى در مقام فرمانده گروهان كه پست سروان است، خلاف مقررات بود (و شايد همچنان هست).

اما براى معدود كسانى راه معافيت از رفتن به مناطق دور از شهرهاى بزرگ، و حتى يكسره‌ ماندن در تهران، هموار مى‌شد.  به نظر پوتين‌به‌پاهاى اهل خدمت در موضع، نورچشمى‌هاى مبل و سالن بودند كه همه را بدنام كردند و سيستم را به باد دادند.

 

 

زحمتكشها و مرفهين بيدرد
به محض ورود به اوين، با سپهبدى كه تركيبى از رزمى و بزمى بود آشنا شدم.  جنتلمن و مبادى‌آداب و خوش‌سيما و خوش‌دكور بود.  برخلاف بسيارى ديگر، زيرشلوارى و زيرپيراهن نمى‌پوشيد و همواره شلوار كوتاه و تى‌شرت فرنگى به تن داشت.  سيگار دانهيل طلايى مى‌كشيد و هيئت چشمگير و رفتار بزرگمنشانه‌اش يادآور تصوير افسران بریتانیایی در فيلمهاى مربوط به عصر مستعمرات بود.

از ورود چند اهل قلم خشنود به نظر مى‌رسيد و بيدرنگ با من گرم گرفت.  پيدا بود مدتهاست همصحبت نداشته.  اهل كتاب بود، فرانسه و انگليسى مى‌دانست و ميل داشت دربارهٔ ظرايف متون و نظر نويسنده‌ها صحبت كند.  به نظريهٔ ”دِژِنِره“ بودن (انحطاط یا تباهی نسل) مردم ايران اعتقاد داشت و شخصاً مدعى شجره‌نامه‌اى چندين ‌صدساله تا سرداران آریایی طبرستان بود.
 

طى ساليان، با اعتمادبه‌نفس يك خان و بل شازدهٔ قاجار و مهاراجه، زندگى سوپرمفصل و از جهاتى باورنكردنى براى خودش ترتيب داده بود: چهار همسر همزمان، هر ده سال يكى، در خانه‌هاى جداگانه.  شنيدم محاكمه‌اش به جاهاى باريك و شكايت شوهر قبلى يكى از همسران كشيده است. عكسهاى آلبوم خانوادگى از كنار دريا و شب‌نشينى و دكولته و غيره كه در محاكم شرع معمولا تنها مدرك پرونده‌ها بود گمانم اين بار، شايد به سبب تعدد زوجات و سبك زندگى عشرت‌طلبانه، حجيم و خردكننده شد.
 

چند همقطارش معتقد بودند برای آدمی مشتاق عیش‌وعشرت، خدمت نظام شغل مناسبی نیست. نمى‌دانم نظر نه‌چندان مثبت آنها تا چه حد بر تلقى‌ام از او اثر مى‌گذاشت و براى كاستن از رنج او در آخرين هفته‌هاى عمر، جز گوش‌دادن به درددل‌هايش از پستى آدمها، از من چه كارى برمى‌آمد.  رنج او عظيم‌تر از بقيهٔ آدمهاى كوچولويى كه در آن بندها بايد به تاريخ جواب پس مى‌دادند نبود.
 

يكى از شبها با يكجابلعيدن قرصهاى قلبش و دريدن رگ دست با شيشهٔ شكستهٔ آن به زندگى خويش پايان داد.

 

حتى اگر جان به در مى‌بُرد و كل اموالش را از دست نمى‌داد، با يازده‌هزار تومان (١۵٠٠ دلار) مستمرى بازنشستگى، آينده‌اى بدتر از جهنم در برابر داشت.  متأسف شدم اما محكوم به فنا بود و هرچه زودتر، زجر كمتر.

 

 

روشنفكرهاى كم‌اطلاع
پيشتر در سطح شهر، گروههاى فشار متهممان مى‌كردند به اكثريت مردم پشت كرده‌ايم، طرف اقليتى ناچيز را گرفته‌ايم و چشممان را باز نمى‌كنيم ببينيم حق با كيست.

به تعبيرى، روشنفكر يعنى آدمى كتابى اما كم‌اطلاع كه دردهاى واقعى اكثريت كف جامعه را نمى‌بيند و غرق خيالات خويش است (در فيلمهاى ايرانى، پرسوناژ كتابخوان با شنيدن مواعظ انسونی‌‌ـ‌فرسفى پرسوناژ چاقوكش يا موادفروش تهرونى درمى‌يابد تا حالا از واقعيت اعماق جامعه هيچ نفهميده است).

چند درجه‌دار شهربانى مرا به تماشاى حال و روز همقطارشان در يكى از اتاقهاى بند بردند كه پشتش را به حكم دادگاه انقلاب با ضربات كابل آش‌ولاش كرده بودند.  از سر خيرخواهى اندرز مى‌دادند توجه به دردهاى واقعى مردم ثواب دارد.

درد آدمى كه دمر خوابيده و روى زخمهاى خونينِ آماس‌كرده‌اش لـُنگ انداخته‌اند تا مگس ننشيند البته كاملا واقعى است.  اما من و ما كاره‌اى نبوديم كه توجهمان به دردهاى ديگران گرهى از كار كسى بگشايد.  اسيرانى بوديم عين آنها: از بلندگو اسمت را مى‌خوانند، سينهٔ ديوار مى‌گذارندت و جنازه‌ات را پشت وانت نيسان كف پزشكى قانونى خالى مى‌كنند تا يكى بيايد تحويل بگيرد.

منظورشان آشنا بود: شما خيلى كتاب خوانده‌اى اما از واقعيتها خبر ندارى؛ تيمسارها را ول كن آقا، ما فلك‌زده‌ها را هم ببين.

كسى را نچسبيده بودم كه ول كنم.  حتى نيازى به كنجكاوى و پرسيدن نبود. همه آن‌قدر حرف براى گفتن داشتند كه كافى بود گوش كنى.  و تمام وقتم صرف شنيدن حرفهاى فقط ساكنان سپهبددونى نمى‌شد.

 

 

نكته اين بود: اگر سنگ صبور چند ده نفر هم بشوى، از استوار بازنشسته تا آدمى كه مى‌گويد در ورامين مغازهٔ الكتريكى دارد و برايش پاپوش دوخته‌اند خبرچين فرماندارى نظامى بوده، معاشرتى كه به چشم مى‌آيد و به ياد مى‌ماند حرف‌زدن با جانشين رئيس ستاد بزرگ‌ارتشتاران و سپهبد ِ دانهيل طلايى است.  دستهٔ اخير و ما تابلو بوديم و در استاديوم فوتبال هم به چشم مى‌آمديم، تا چه رسد به فضايى محدود با صدوپنجاه شصت زندانى.

و اين تمام داستان نبود. در ميان خود تابلوهاى سابقاً عاليمقام هم درجاتى از حقانيّت وجود دارد و روشنفكر قلمزن، حتى حالا كه رندان حق‌پرست با پس‌گردنى نزد مغلوبان اهل باطل پرتابش كرده‌اند، همچنان بايد به رقابتهاى تلخ و ”دردهاى واقعى“ توجه كند: سرهنگ زحمتكش كه حقش را خوردند و به جای او یک نورچشمی به گروه صلح‌بانان سازمان ملل در ويتنام فرستادند، سرلشكرى كه رقيبانش مى‌گفتند به بركت وصلت خانوادگى امير شد و به پول‌وپله رسيد، آن ديگرى كه از طريق خويشاوند بازارى‌اش به مخالفان رژيم نخ مى‌داد، و از اين قبيل داستانها.

آن سپهداران اعضاى هيئت حاكمه و حافظان تاج‌وتخت و وضع موجود سابق بودند. اما پس از فروپاشى دستگاه، در هلفدونى خودبه‌خود به زحمتكش صادق و راستين، و مرفه بيدرد فرصت‌طلب تقسيم مى‌شدند.  آيا نه تنها بين درجه‌دارها و تيمسارها، بل بين خود تيمسارها هم لايه‌بندى‌اى نهانى و نهايى وجود دارد و در ميان هر جماعتى خواه‌ناخواه كشمكشى درون‌طبقاتى و خرده‌فرهنگى شكل مى‌گيرد كه حتى داخل زندان ادامه مى‌يابد؟  اگر واقعاً اين طور باشد پس لابد اصحاب ماركسيسم در زمينهٔ تز و آنتى‌تز درست مى‌گويند.

 

 

عكس نظاميهاى ارشد و كسانى كه از دور و نزديك در سربازخانه ديده‌ام از زمين تا آسمان با آن جماعت تفاوت داشت، هرچند دربارهٔ فرد نظامى در زيرشلوارى نمى‌توان قضاوت كرد و يال و كوپال و واكسيل و قپّه و مدال و نشان و برگ نخل طلايى روى كلاه جزو منصب است. دههٔ سى دستور دادند افسران صف لباس كار بپوشند و جز در ساعات خدمتْ لباس نظامى نپوشند اما تا همين اواخر انگار اميرهايى دوست داشتند گهگاه با فرنج و كراوات گشتى در خيابانهاى پرجمعيت شب جمعه بزنند و حتى با واكسيل به سينما و عروسى بروند.

پس از نرفتن شاه و حمله به خانهٔ مصدق در اسفند 31، افسر شاهدوست در برابر دوربین عکاس آمریکایی در میدان بهارستان ژستی گرفته است که می‌توان تصور کرد بارها جلو آینه از روی عکس موسولینی تمرین کرده باشد.

 

در نتیجهٔ‌ الهام از چنان فیگورهای خفن و فتوژنیکی، تا سالها بعد خبر ”بازداشت افسر قلابى“ در صفحهٔ حوادث روزنامه‌ها ديده مى‌شد.  پسر جوان و علاف هوس مى‌كرد لباس نظامى (معمولا نيروى هوايى) بپوشد و در محله‌شان خودى نشان بدهد اما در كلانترى متوجه دو نكته مى‌شد: دارندهٔ درجهٔ سرهنگى بالاى چهل سال سن دارد و سر كوچه نمى‌ايستد به پاسبان و سرباز دژبان سلام نظامى بدهد.

 

 

محلهٔ سوهو و آموزش دفاع از ميهن به نورچشمى
يادم نمى‌آيد در بند 3 ذكرى از درجهٔ سرتيپ شنيده باشم.  جوان‌ترين امراى ارتش معمولا در فرماندهى حرارت به خرج مى‌دادند و شق‌ و رق و تر و تميز بودند.  به سبب همان تصوير، فكر نمى‌كنم قيافهٔ سرتيپهاى كنونى با ته‌ريش و تسبیح برايم عادى شود.

زمانى سرتيپ قبراق مركز آموزشى فرح‌آباد سر افسرها داد مى‌زد كه اهل ابتكار نيستند و او بايد به جاى همه فكر كند.  يك صبح پشت بلندگو گفت در گردان دانشگاه‌رفته‌ها، شامل شمارى فارغ‌التحصيل خارج، لباس زيرشان را لب پنجره مى‌اندازند خشك شود انگار اين‌جا سوهوست.

بعد از صبحگاه، يكى از درجه‌دارها پرسيد سوهو كجاست.  گفتم محلهٔ قديمى عشرتكده‌هاى لندن كه منطقهٔ اعيانى و توريستى شده.  پرسيد چه ربطى دارد.  گفتم تيمسار ندا مى‌دهد ما خودمان اهل حال و دنياديده‌ايم، و شمايى كه از ناف خارجه آمده‌ايد، خشتكتان را لب پنجره نيندازيد، شيك نيست.

يكى از مناظرى كه در پادگان فرح‌آباد ديدم بيشتر به مضحكه شباهت داشت تا به سوهو كه درهرحال همه چيز در آن جدى است.
 نزديك هشتصد نفر در چهار گروهان آموزش نظامى مى‌ديدند و كمى آن طرف‌تر به يك نفر جداگانه طرز كار با تيربار و نارنجك و غيره ياد مى‌دادند.  مرد جوان امريه داشت ــــ توصيه‌نامهٔ شاه يا همسر و خواهران و برادرانش.

به بركت امريه، دو سال وقت مشمول نورچشمى را تلف نمى‌كردند: محض فرماليته چند ساعتى نظاميگرى به ايشان ياد مى‌دادند و تمام.  درست وسط پادگان و جلو چشم ساير مشمولانى كه قرار بود دو سال از عمرشان هدر برود، و مأمور آموزش به نورچشمى نه درجه‌دار يا حتى سروان رئيس ركن سوم (بخش آموزش)، بلكه سرگرد رئيس ركن دوم گردان (بخش اطلاعات و ضداطلاعات).  ناظران آن صحنه از خودشان و گاه از همديگر مى‌پرسيدند: ما از اين مملكت بيشتر سهم داريم يا نورچشمى مجهز به امريه، و چرا برخوردارها بايد از فراگيرى فنون لازم براى دفاع از به‌اصطلاح ميهن عزيز معاف شوند؟

 

 

آخرين سِمَت سرلشكرى در اتاق اوين رياست ادارهٔ نظام وظيفه بود.  جثه‌اى مختصر و كله‌اى تخم‌مرغى با چشمان ريز داشت.  بعدها خواندم در دادگاهى نظامى كه حكم به اعدام نواب صفوى داد دادستان بوده است.  چند بار نزديك بود از او دربارهٔ آموزش تكنفره به نورچشمى بپرسم اما خوددارى كردم.  جوابش لابد اظهار بى‌اطلاعى و انداختن به گردن ”آنها“ بود ــــ افسرانى از نوع سپهبد ِ دانهيل طلايى كه حالا بيشتر رفيق من بود تا او.

اگر به حساب متلك و تحقير خودش مى‌گذاشت و با صداى بلند مى‌گفت 'بنده در عمرم احدى را از وظيفهٔ قانونى معاف نكرده‌ام، چنين اعتقاد و اختيارى هم نداشته‌ام، شما از رفيقتان بپرسيد، ايشان بهتر مى‌دانند چه كسانى چرا از خدمت زير پرچم معاف مى‌شدند`،  بيخود و بى‌جهت هوك و آپركات محكمى خورده بودم.

از نگاه تيز و نافذش احساس مى‌كردم صنار به صداقت ما، و هيچ‌كس، اعتماد ندارد و مشخصاً مرا كه مجهز به يك قبضه ريش پرملاط بودم بخشى از كلك براى خبرچينى و سنگين‌تر كردن پرونده‌ها مى‌داند.  روزى حرف دلش را زد.

 

 

چشم‌وگوش‌ها
طرز فكر به سادگى از ميان نمى‌رود.  دفتر سررسيدى در كيفم داشتم و، از روى عادت، مضمونهايى كه به فكرم مى‌رسيد و مطالبى از روزنامه‌ها در آن يادداشت مى‌كردم.  دفتر در كيف، و كيف چرمى هميشه به ميخى روى ديوار آويزان بود.

يك روز سرلشكرِ نظام وظيفه ديد كه مى‌نويسم.  با چشمهاى ريز در كلهٔ تخم‌مرغى به من خيره ماند.  بيشتر با سرلشكرى از بازرسى شاهنشاهى كه كنار دستش نصب بود معاشرت مى‌كرد و با هم غذا مى‌خوردند.

تيمسارِ بازرسى مى‌گفت كنار ميدان نياوران آپارتمانهاى درجه يك ساخت اما ناگهان ساواك ايراد گرفت كه پنجره‌هاى طبقات بالا مشرف به كاخ است، و كل ملك مرغوب را بـُز خـَر كردند و از دستش درآوردند.

دوتايى، انگار با قدرى سوءظن و تحقير، از بقيه فاصله مى‌گرفتند.  شايد چون در سپهبددونى جا نبود در اين يكى اتاق فرود آمده بودند؛ شايد هم بقيه همقطارانشان به آنها به چشم افسران فوّاره و چمن نگاه مى‌كردند، گرچه اين دو اهل ضيافت و شامپاين به نظر نمى‌رسيدند.  نماز هم مى‌خواندند، اما نه با شدت بعضى كه انگار در دورهٔ فشردهٔ تابستانى براى تجديديها شركت كرده باشند.

يك سرلشكر دادرسى ارتش كه مى‌گفتند بينايى‌اش را تقریباً از دست داده است نماز خواندنش در حياط بند تمامى نداشت.  از آنچه دختر زيبايى در دانشگاه دربارهٔ پدرش به من گفت يقين داشتم فرزند او بود.  اما وارد صحبت نشدم.  دختر سرگشته اندكى پس از رفتن به آمريكا خودكشى كرد و نمى‌خواستم داغ پدر تازه شود.  مطمئن نبودم در آن شرايط بتوانم به مرد نگونبخت حتى به خاطر فرزند جوانمرگش كمك كنم.

اگر قرار بود به طلبه‌هاى قم پول بدهند برايشان نماز قضا بخوانند هر نفر چقدر مى‌سلفيد؟ آنها كه مبالغى سلفيدند و رها شدند بعداً به خواندن نمازهاى پر لفت‌ولعاب ادامه دادند؟  چندتايى شايد.  كلا شك دارم.

درهرحال، حتى وقتى تبرئه مى‌شدند معمولا وجوهات شرعى معوّقه را دولا پهنا (”دوخـُمسه“) با آنها حساب مى‌كردند و اموالى كه از آنها ‌گرفتند بخشى از پايهٔ مالى طبقهٔ جديد شد: هم خمس اولیه و هم عایدات حاصل از وجوهات سهم امام که پرداخت نشده مانده و شخص از آن استفاده برده، یعنی خمس‌اندرخمس، بعلاوهٔ رد مظالم اصل مواجب دریافتی زيرا در حكومت غيرعادل ”جُندى‌گرى خلاف مروّت است.“  جمله را پيشتر از دبير رياضى‌مان شنيده بودم كه يكپا مسئله‌گو بود و ميل نداشت بچه‌ها به انواع دانشكدهٔ افسرى بروند.

در سپهبددونى، يك سرلشكر زرهى گارد جاويدان هم مرا، شايد به سبب همشهرى‌بودن، بسيار جدى مى‌گرفت و بعد از خلاصى تلفن زد به گرمى احوالم را پرسيد و خبر آزادی‌اش را داد. ورزشكارى پرانرژى بود و كمتر از سنش نشان مى‌داد.  ياد سروانى مى‌افتادم در گردان زرهى مشهد كه گويا از لشكر گارد دكش كرده بودند.  رنگ‌پريده و مريض‌احوال و اهل آه ‌و ناله بود و نماز هم مى‌خواند.  افسرهاى وظيفه اسمش را گذاشته بودند امام زين‌العابدين بيمار.

 

 

چند روز بعد بحث در گرفت كه جيرهٔ غذايى افتضاح است و قرار شد اعتراض كنيم. سرهنگِ اصفهانى ِ رئيس پيشين ساواك قم گفت ”عريضه‌نويسى لازم نيست. آنها كه بايد بدانند مى‌دانند.“  سرلشكرِ نظام وظيفه نگاه ريزش را دور اتاق چرخاند و با كنايه حرف او را تأييد كرد: ”بعله آقا، زحمت نكشيد. آنها كه بايد بنويسند كارشان را بلدند، خودشان مى‌نويسند“ و سرلشكرِ بازرسى پشت‌بند آمد كه ”اى آقا، بگذار بنويسند. حقيقت بالاتر از اين نوشته‌هاست.“

كدام حقيقت، كدام نوشته‌ها؟ حرف از كيفيت راگو و قرمه سبزى بود.  عادت كرده بودند حضور چشم‌وگوش‌هاى خـُفيه‌نويس را بديهى بدانند.  و اين يكى سخت نگران بود كسانى براى بقيهٔ املاكش دندان تيز كرده باشند.

وقتى صادق طباطبائى براى بازديد زندان آمد چند نفر صحبت كردند و من هم گفتم ما چندتا را بى حكم جلب بازداشت كرده‌اند، اتهامى به ما ابلاغ نشده و چنين كارى آدم‌ربايى است.  تا دقايقى پس از رفتن معاون نخست‌وزير، نگاه خيرهٔ سرلشكرِ نظام وظيفه به من پر از سؤال بود.  حدس ‌زدم با خودش فكر مى‌كند اين بلبل‌زبانى‌ها يعنى چه، اينها كى‌اند و پشتشان به كجا گرم است و اصلا داستان چيست.  جهانديده و باتجربه به نظر مى‌رسيد اما انسان محكوم به غافلگيرشدن در برابر آينده است.

 

 

مجازات دسته‌جمعى
در جامعهٔ ايران گفتن اينكه اين موضوع و آن شخص مظلوم واقع شده حرفى عادى است. گاه حتى براى نيروهاى غيبى هم دل مى‌سوزانند كه مظلوم واقع شده‌اند.  با اين حساب، مظلوم واقع‌شدن انسانهاى فانى جاى تعجب ندارد.

يك مورد از مظلوميت فاحش، رفتارى بود كه با افسران ارتش شد. بيست‌وپنج سال در معرض اين اتهام بودند كه 28 مرداد تقصير آنهاست (نه تقصير آنها  بود، بلكه، با فعلِ زمان حال، تقصير آنهاست، زيرا 28 مرداد واقعه‌اى تاريخى نيست؛ همين ديشب اتفاق افتاد و همه به چشم خودشان ديدند و خيلى خوب مى‌دانند چه شد).  وقتى تبر واقعه بر گردنشان فرود آمد، از كمتر حائل و شفيعى براى دفاع از آنها كارى بر مى‌آمد.

اگر حقيقت ماجراى 28 مرداد به همان روشنى است كه ادعا مى‌شود، پس مى‌توان كاغذهاى بايگانى ركن دوم ارتش و شهربانى و ژاندارمرى در آن باره را منتشر كرد.  آن اسناد، به احتمال بسيار زياد، تصويرى به دست مى‌دهد ناهمخوان با روايت رسمى و خلاف نتيجه‌گيرى رايج در فولكلور سياسى ايران.  اما بينهايت بعيد است در آيندهٔ قابل‌پيش‌بينى چنان اسنادى به دست اهل تحقيق برسد، از جمله دربارهٔ تبعيد كاشانى به لبنان از سوى سرلشكر رزم‌آرا و برگرداندن و وكيل‌كردنش از سوى دربار براى ايستادن در برابر مصدق و تقويت فدائيان اسلام.

در دادگاه نورنبرگ، در رسيدگى به اتهامات ژنرال پِتَن در فرانسه، در محاكمهٔ كوئيزلينگ در نروژ پس از پايان اشغال آلمان، در اروپاى شرقى پس از ديوار برلن، در آفريقاى جنوبى پس از آپارتايد، و امروز در دادگاه بين‌المللى لاهه اينها پرسشهايى هميشگى‌اند: دامنهٔ مسئوليت را بايد از كجا تا كجا گرفت و چگونه قاصر را از مقصر تشخيص داد و جرم را درجه‌بندى كرد.

افكار عمومى البته همواره و در همه جا عاملى است بسيار مهم اما شهرت يا بدنامى نبايد مبناى مجازات باشد.  سال ۵٧ به افسران راهنمايى سلاح كمرى دادند.  پيشتر هم نزد عامه محبوبيت نداشتند و بعداً در چندين شهر فشار براى اعدام فلان ستوان دوم راهنمايى چنان شديد بود كه به جاى پيشنماز صفركيلومتر، حقوقدان مـُبرّ َز هم دشوار مى‌توانست در برابر خواست عمومى بايستد.  هيئت منصفه يعنى همين.
 

وقتى رئيس مملكتى فرمان برقرارى حكومت نظامى مى‌دهد، گروهبانى كه طبق آن دستور به تظاهركنندگان يك تير شليك مى‌كند همان اندازه مسئول است كه صادركنندهٔ فرمان شليك هزارها تير؟ و آيا تنبيه صدر تا ذيل مصداق تنبيه دسته‌جمعى نيست، و در دنيا كسى هست كه شمول تنبيه دسته‌جمعى و فلّه بر شخص خويش را عادلانه بداند؟

آئين دادرسى امروزى مى‌گويد نـُه گناهكار مجازات نشوند بهتر است تا سر يك بيگناه بالاى دار برود.  خلخالى مى‌گفت هر ده‌تا را اعدام كنيد، خدا خودش بالاخره رسيدگى خواهد كرد.  با اين استدلال، شمارى امير بازنشسته را هم بدون پرونده و اتهام مشخص سينهٔ ديوار گذاشت.

 

ادامه در صفحۀ 3

 

 

صفحۀ‌‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار         لوح   فهرست مطالب   سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.