حرمت مردگان و خرمن پندار

یا

ما همه به طرزغم‌انگیزی ایرانی هستیم

 

در فیلم دردسر هری (اثر مفرّح و بلکه کمدی هیچکاک که جدی گرفته نشد) پیدا شدن جسدی یک محله را به هول و ولا می‌اندازد.  در پایان ماجراها، جسد به راه طبیعی و قانونی می‌رود، یا فرستاده می‌شود، اما عبورش طرز فکر و روابط چندین نفر را دگرگون می‌کند.

 

در فرهنگ ما که جسدها و جنازه‌ها و اموات و مردگان گاه بیش از حیات متوفیٰ مسئله‌سازند یادداشت ماه پیش این قلم یکی از آن موارد بود.

 

وارد مسابقات انشانویسی ِ مطبوعات تحت عنوان کلی ”از شمار دو چشم یک تن کم/ وز شمار خرد هزاران بیش“ نمی‌شوم و به غروب ابدی خورشید فروزان علم و معرفت فقط به سبب مردن یک یا چند نفر اعتقاد ندارم.  به نظرم هر نسلی بیش از پیشینیانش می‌داند مگر اینکه جامعه‌ای در سراشیب انحطاط افتاده باشد.  دانش و مهارت چنانچه واقعاً خریدار داشته باشد از میان نمی‌رود.  و ایده ممکن است ریشه‌هایی اقتصادی و گسترده بدواند و چنان جا بیفتد که نتوان پرسید اصلاً به چه درد می‌خورد.  چیزی از میان می‌رود که شمار مشتریان معتقد به مفید‌بودنش دیگر کافی نباشد و ریشه‌های تغذیه‌کنندهٔ اقتصادی‌اش بخشکد.       

 

وقتی در مرگ مشهورترین نوازندهٔ تاریخ موسیقی ایران نوشتم نواختن ویولن ایرانی سالها پیش از انزوای او متروک شده بود، به این دلیل عجیب که موسیقی شدیداً سنتی ایرانی رونق می‌گرفت، یکی دو نامهٔ گلایه‌آمیز و حتی سرزنش‌بار رسید که دست بردارید از روشنفکربازی و غربزدگی و نزنید این حرفها را دربارهٔ میراثهای فرهنگی‌مان و مفاخر ملی‌مان.  اما اهل بخیه در مقاله‌های خودشان تأیید کردند که آن بحث مختصر دربارهٔ بخشی کوچک از سیر فکر و هنر در این جامعه از مرحله پرت نبوده است ـــــ تا چه رسد که شریرانه باشد (اگر هم فیسبوک راه افتاده بود در آن نبودم وگرنه لابد چه مکافاتی داشتیم).

 

دربارهٔ درگذشتگان، به‌رغم ترغیب اهل نشر و مطبوعات،‌ بیش از یک بار اظهارنظر نکرده‌ام.  استثنا در مورد احمد شاملو به این سبب بود که چند بار پیرامون فصل کتابم دربارهٔ او با من مصاحبه کردند، نه اینکه (به‌اصطلاح شاعران قدمایی) تجدید مطلع کرده باشم.

 

پس از انتشار دفترچهٔ‌ خاطرات و فراموشی یکی از فرزندان احمد شاملو تلفن زد برای مقاله‌ دربارهٔ شاعر تازه‌درگذشته که به انتهای کتاب افزوده بودم تشکر کند و گفت پدرش بازگشت به ایران و آشناشدن با فلانی را از معدود برکات انقلاب ٥٧  می‌دانست.  اما در مراسم سالگرد درگذشت شاعر،  با لحنی لاتی تهدید کرد "حالتو می‌گیرم." ظاهراً نظرش را دربارهٔ متنی که بعید بود چیزی از آن فهمیده باشد عوض کرده بودند.  دست کم سه ناشر به من گفتند آن مطلب اثری کلاسیک شده است و پیشنهاد گسترش آن تا حد کتابی مستقل دادند.  گفتم آب‌بستن به فصلی چهل‌صفحه‌‌ای یعنی اضافه‌کردن گاسیپ و نقد شعرهای متوفیٰ ، و علاقه‌ای ندارم.  در آن متن از واردشدن در بحث کتاب کوچه هم پرهیز کردم زیرا مالکیت معنوی و حقوقی آن متعلق به آیداست.

 

در بخش "دالان ابدیت" و یادداشت‌های کوتاه و در کتاب در دست انتشار  داستان آیندگان شاید کلاً دو دوجین مطلب دربارهٔ درگذشتگان نوشته باشم که تنها دو تا برای دوستان بوده (از رفتن کریم امامی بسیار متأسف شدم اما آنچه دیگران نوشتند حق مطلب را ادا ‌کرد و واجب کفایی ادا شد).  بقیه حاوی مطالبی دربارهٔ یک عصر، ارزیابی درجهٔ ناکامی و کامیابی فرد و نتایج طرز فکر و کردار او برای دیگران است.  وقتی دربارهٔ محمدعلی مجتهدی متنی منتشر کردم برخی شاگردان قدیمی‌ خوشنام‌ترین فرهنگی ِ تاریخ ایران گفتند استاد محبوب در چشمشان پائین نیامد اما جنبه‌هایی تازه از سیمای او دیدند.

 

 

رفع صلاحیت

مطلب مناقشه‌انگیز دربارهٔ احسان نراقی فقید بسیار کـُند و طی یک هفته در میانهٔ کارهای دیگر قلمی شد.  لازمهٔ‌ تمام‌کردنش یافتن یکی دو بریدهٔ زردشدهٔ روزنامه‌های سالیان پیش از زیر آوار بود.  در غیر این صورت نه مجال رفتن به کتابخانه داشتم و نه حوصلهٔ استمداد از آرشیو دوستان برای هم‌آوردن سر و ته قضیه.

 

سرانجام پس از یک هفته تصمیم گرفتم آن را یا دور بیندازم یا هوا کنم.  مقداری از آنچه نوشته بودم زدم و باقیمانده را روی سایت گذاشتم و به فیسبوک سپردم.  طی چند ساعت پس از آن، مضامین مطلب در فکرم تکرار شد.  به سایت برگشتم و حدود ١٥ کلمه را برداشتم.  نیمه شب که به فیسبوک سر زدم دیدم خوانندگانی ناخشنودند، برخی سخت معترضند و کسانی حتی فاتحهٔ نگارنده را خوانده‌اند و کارش را با نوشتن آن مطلب، پایان‌یافته دانسته‌اند.   

 

مجال نداشته‌ام تمام صفحاتی که مطلب را به اشتراک گذاشته‌اند و انشعابها و اشتراکها و انعکاسها را بررسی کنم اما خوانندگان به یک صفحه که در آن بحث جریان داشت اشاره کردند.  نظرهای مندرج در یک صفحهٔ دیگر هم، متعلق به اهل مطبوعات و رسانه، برایم می‌رسد.  بدون بررسی نظرها بر پایهٔ جدولی دارای مدارج ارزیابی نمی‌توان گفت چند نفر تا چه حد با اصل مطلب موافق یا مخالفند یا هم با اصل موضوع و هم با نظر صاحب صفحه مخالفند.  مجموع پسندهای بدون اظهارنظر در آن دو صفحه ٤٧٥ تیک، شمار دیدگاهها ۱۲۸ و تعداد اشتراک‌گذاری‌ها ۱۲ است.

 

مطلب در صفحهٔ نگارنده ۱٣٧ پسند، ٣۸ اشتراک و  ۸٣ نظر به همراه آورده است.  اظهارنظرها از سوی حدود ٤٠ نفر است.  برخی بیش از یک بار نظر داده‌اند و بین مخالف و منتقد، یا منتقد و موافق، قرار دارند.  پنج نفر را می‌توان مشخصاً مخالف دانست (تنها یک کامنت را به دلیلی که در ادامه خواهم گفت حذف کردم)، نُه نفر  منتقد و ۲٥ نفر موافق.  ظاهراً در مجموع حدود چهار درصد از خیل چندین هزار عضو و آشنای صفحه به بحث اعتنا کرده‌اند.

 

یک خواننده به طور ضمنی تهدید کرده است "اگر فرد دیگری در سطح ایشان چنین نوشتاری را در فرانسه یا آمریکا هوا کند بعید است جان سالم به در ببرد."  شکرگزار باشیم که این‌جا مثل خارجه نیست.  

 

خوانندهٔ دیگری هشدار داده که نگارنده بترسد بعد از او درباره‌اش چه‌ها بنویسند.  از بابت چیزهایی دلواپسم اما این یکی نه به من مربوط است و نه اسباب نگرانی‌ام.  یک نفر دیگر عجیب و حتی معمایی نظر داده: "ترسم از آن است که استاداستاد کردن‌ها ‌همان کاری را با آقای . . . محبوب کند که اجدادمان با اسکندر کردند."  تا آنجا که می‌دانیم به خاک‌افتادن انسان مشرق‌زمینی در برابر فرمانروا و تن‌دادنش به بردگی در معادن طلا و نقره چنان اسکندر مقدونی را خوش آمد که کنگر خورد و لنگر انداخت.  نگارنده از چلیپا شدن کسی در پای خویش مشعوف نمی‌‌شود اما نمی‌تواند بگوید دریافت طلا و نقره در برابر نوشتجات فکر بدی است.      

 

بخشی قابل‌توجه از اظهارنظرها گفتگو و بگومگو بین خوانندگان مطلب است.  در آن مقدار که مستقیماً به نگارنده و نوشتهٔ او مربوط می‌شود نکات تکرارشده در نظر های منتقد یا کلاً مخالف را می‌توان چنین خلاصه کرد: انصاف رعایت نشده؛ جنبه‌های مثبت شخصیت متوفیٰ و شأن علمی و اجتماعی او نادیده و ناگفته مانده؛ لحن و واژه‌ها بیش از حد اعتدال و عدالت کوبنده است؛ ارتکاب چنین متنی در شأن نگارنده نیست؛ دلخوری‌ای قدیمی است که به آن آب‌وتاب داده شده، و منتقدانی از این جا نتیجه گرفته‌اند برخورد نگارنده کینه‌توزانه و خود او در حق مخالفان فکری‌اش بیرحم و انتقامجوست.  چند نفر ایراد گرفته‌اند نویسنده باید تذکر می‌داد متن ویرایش شده.

 

یک سبب که آن مطلب را مناقشه‌انگیز کرد شاید این باشد که نسبتاً کوتاه است و، به گفتهٔ ادبا، به ایجاز مخلّ دچار شد.  مطلب حاضر شاید ناگزیر بیش از حد مفصل (و گرفتار اطناب مملّ = طولانی‌بودن ملال‌آور) باشد.  درهرحال، امید که به رفع سوءتفاهم‌ها کمک کند.

 

 

ویرایش، پالایش، پیرایش

از ایجاز و اطناب شروع کنیم.  نگارنده از روی عادت در اطراف موضوع مقادیری بیش از آنچه سرانجام منتشر خواهد شد می‌نویسد و در ویرایشهای متوالی ِ سختگیرانه آنچه را به نظرش نالازم می‌رسد حذف می‌کند.  مجسمه‌ساز با تراشیدن و خیاط با چیدن به طرح دلخواه می‌رسند.  کلمات و جملات و پاراگرافهای اضافی هم مانند تودهٔ سنگ و گچ یا رشته پارچهٔ زائد (به قول شیرازیها، تیرْشه) باید هَرَس شود.

 

از جمله تیرشه‌های زائد هر متنی به نظر من ازدحام قیود و صفات است.  برای مثال، کلمهٔ "بسیار" را که ممکن است از روی عادت و به سیاق تکیه‌کلام قلمی شده باشد حذف می‌کنم.  "بسیار عالی" را اگر هم به کار برده باشم حتماً می‌زنم.  همین طور "که" و "را" های نابجا و نالازم ِ متداول. 

 

در تجدید چاپ کتاب، ترجیح دارد شکل متن و ترتیبات نمایه به هم نریزد اما اگر قرار بر تهیهٔ فیلم و زینک جدید باشد می‌توان جاهایی را تغییر داد و بهتر کرد.  در چنین مواردی تمایلم بیشتر به حذف و پیرایش است تا به افزودن و آرایش.  قطعهٔ جدید چه بسا مقدمات و مؤخراتی همراه بیاورد که ترتیب و توالی متن را به هم بریزد.

 

اما گاه کار در حد سنباده (یا سمباته) نمی‌ماند.  پاراگرافهایی را هر چند بار لازم باشد جابجا می‌کنم تا بهترین نتیجه را در توالی بحث بدهد؛ گاهی هم از خیرشان می‌گذرم.  در شش سال فاصلهٔ بین ارائهٔ متن اولیهٔ ظلم، جهل و برزخیان زمین به ناشر و چهار بار ردشدن در ممیزی تا انتشار آن، فرصت یافتم آن را روی سایت بارها بخوانم و (با کمک و پیشنهاد خوانندگان اهل نظر و علاقه‌مند) مجموعاً نزدیک سی‌چهل صفحه را بزنم.  مقداری از آنها را دور نریختم؛ در فایلهایی جداگانه گذاشتم.  اعتقاد دارم آن متن در شکل پیراستهٔ کنونی هم زیباتر است و هم زحمت کمتری به خواننده برای دنبال‌کردن مطلب می‌دهد.  دلیلی نمی‌بینم از تحسین ارتکابات خویش خودداری ‌کنم اما برای امثال این قلم ضعیف حرکت در جهت جمال و کمال قدری زحمت دارد.

 

برداشتن چند صفت از متن مورد بحث نه صرفاً شفقت برای متوفیٰ، که  کاستن از  غلظت مطلب بود که به دست‌کم پنج متن استناد می‌کرد و تنها دو روایت شفاهی در آن وجود داشت.  در مطلبی با چندین برابر آن حجم شاید توالی توصیفها و صفات چند پاراگراف پایانی بهتر جا می‌افتاد تا در ۱٩٣٠  کلمه.

 

مانند تقریباً تمام ارتکابات نگارنده، تصحیح اشتباهات تایپی و جز آن چند روز ادامه یافت.  رفیقی شفیق تذکر داد مجلهٔ سروش در آن زمان تماشا نام داشت، و در بازخوانی متوجه شدم یک جا سال ٥۸ را سهواً ٥٧ نوشته‌ام.

 

منتقدانی فرصت را برای برخوردی اساسی با نگارنده که با نوشتن این مطلب ظاهراً سقوطی جانانه کرده است مناسب دانستند.  ایراد به مطالبی دیگر هم برای چندمین بار تکرار ‌شد.  پیشتر به تعداد افراد حاضر در میتینگی در دانشگاه صنعتی در مطلبی (بنا به خبر مندرج در همان روزگار) ایراد گرفته بودند و حالا پرونده را بازگشایی می‌کردند.  فردی حتی ادعا کرد فلان آمیزقشم‌شم نزدیک بوده از نگارنده شکایت کند و مطلب مورد مناقشه هم معدوم شده است.  یاوهٔ محض و مضاعف.

 

برخی انتقادها البته فردی، و بسیاری ایرادها آشکارا محفلی و دسته‌جمعی است: وقتی نویسنده را کلاً نمی‌پسندند یک سهو به‌معنی کسر یک نمره نیست؛ نمره‌ٔ مرتکب صفر و زیر صفر است. 

 

منتقدانی گفته‌اند باید تذکر می‌دادم که مطلب ویرایش‌ شده است.  در واقع وبلاگها و سایتها اتوماتیک زیر مطلب می‌نویسند ادیت شد.  اما سایت سادهٔ نگارنده چیزی است در حد روزنامهٔ دیواری مدرسه و بدون برنامهٔ‌ داینامیک.   آن را (با برنامهٔ فرانت‌پیج مایکروسافت) برای تمرین ساخته‌ام.  از ابتدایی‌ترین نوع و شاید از معدود موارد سایت دست‌ساز در سپهر اینترنت است.  اگر قرار باشد نگارنده زیر تمام مطالب بنویسد "ویرایش شد" چرا بالای سایت (به سبک کاتالوگها) ننویسد "مطالب این سایت ممکن است بدون اطلاع قبلی تغییر کند"؟

 

منتقدانی هم معترضند تشبیه اسبی که به نعلبندش نگاه کند برای متوفیٰ به کار رفته و هم دلخورند که ایرادهایشان ناگهان پادرهوا مانده و جز یکی‌دو ساعت در مطلب مناقشه‌انگیز وجود نداشته است.

 

(هنگامی که مقالهٔ مؤلفی ایرانی در میان اهل آکادمی جنجال به پا کرد، ویراستاران نشریهٔ تایوانی گفتند نام همکار تحقیق حذف می‌شود اما خود مقاله فعلاً سرجایش خواهد ماند زیرا ممکن است محققانی در مقاله‌های علمی‌شان به آن ارجاع داده باشند.)

 

چند هفته به موضوع فکر کرده‌ام و هنوز به نتیجه‌ای قابل دفاع در مورد ویرایش و حذف نرسیده‌ام.  وقتی نویسنده حق خود می‌داند کتاب پیشترچاپ‌شده‌اش را ویرایش کند چرا مطلب آنلاین نه؟

 

واقعیت همان است که پیشتر نوشتم اما اگر منتقدانی فرض کنند در نتیجهٔ خرده‌گیری آنها مطلب ویرایش شده است باز هم جای تنقید دارد؟  مطلب را در شکل پیش از ویرایش هم ضبط کرده‌اند و لینک داده‌اند.  پس مشکل چیست؟

 

 

کنترل از راه دور

در محافل اینترنتی هم، مانند محافل حضوری،‌ معمولاً حول یک یا چند پوستین‌دار چندین پوستین‌یار و عده‌ای مرید و عضو ساده جمع می‌شوند.  دربارهٔ مطلب مورد بحث، یک نفر نوشته است در معرفی روش این نگارنده، فلان نظر کم‌وکسر ندارد ـــــ یعنی خاتم‌النقود و اِند ِ اِند ِ‌ نقدها.  به نویسندهٔ خاتم‌النقود محترمانه پیام می‌فرستم که علاقه‌مندم نظر تأییدشدهٔ ایشان را بدانم.  پاسخی نمی‌رسد،‌ قرار هم نیست برسد.  درخواستم به این می‌ماند که از کسی بخواهیم صورتجلسهٔ هرآنچه دربارهٔ ما در مهمانی خانه‌اش گفته شده برایمان ارسال کند.  این قبیل تأییدهای مرشدانه در واقع یعنی هرگاه فرصت مناسب دست داد فرد تأییدشده از نظر محفل مختار است آن اِند ِ نقدها را شلیک کند.  اگر برگ را الساعه رو کنند چه بسا فرد مورد هجمه خطاها را اصلاح کند ـــــ یا بدتر از آن، جواب بدهد ـــــ و ایرادهای محفل بلاموضوع شود.  چنین بازیهایی از نظر محافل پوستینی البته از مصادیق انتقامجویی و کمین‌کردن برای هجمه نیست.

 

ترفندی قدیمی در مطبوعات ایران: رقیب مورد هجمه‌ای قرار می‌گیرد با امضای مستر نوبادی، اما استنباط ناظران این است که محتوای حمله از سوی بزرگ‌پوستین‌داران فلان محفل دیکته شده.  آماج حمله در وضعیتی ناجور قرار دارد: اگر به مصاف مستر نوبادی برود برای لوطی افت است؛ اگر ندیده بگیرد مرشدها خواهند گفت دُمش را روی کولش گذاشت.

 

وقتی در یکی از همین محافل به نظر مخالف کاریکاتوریستی بر نوشتهٔ مطایبه‌آمیز نگارنده دربارهٔ خنده استناد کردند، به خودم زحمت بازخوانی و بازنگری ندادم.  بدون آن موضوع متنازع‌فیه هم نمره‌ٔ نگارنده و نوشته‌اش نزد اعضای چنان محافلی صفر است، نه نوزده.  پس فعلاً بگذار بماند.  شاید هنگام چاپ درباره‌اش فکر کنم. 

 

مردم به اتفاق فکر می‌کنند و در عقاید دیگران شریک می‌شوند.  تلقی عاطفی به همان اندازه همه‌گیر است، و احساس و استدلال بر همدیگر تأثیر‌گذارند.  باید انتظار داشت احساس یا استدلال فرد دربارهٔ شخص یا موضوعی به دیگران هم سرایت کند و بر احساس و استدلال آنها اثر بگذارد.  پس عجیب نیست ناگهان چندین نفر به حالت همسرایان علیه نوشته یا نویسنده‌ای موضع شدیداً منفی بگیرند.

 

از  عادتهای پوستین‌دارها و پوستین‌یارها یکی هم هشدار به جوانها و جوانتر‌هاست.  اینکه چه جایگاهی دارند و چه کسی آنها را عهده‌دار حفاظت نسل جوان کرده معلوم نیست.  درهرحال، وقتی واعظ‌‌مآبانه اخطار می‌کنند جوانهای ما به این قبیل حرفها توجه نکنند که توجه نمی‌کنند، در واقع موضع محفل را ابلاغ می‌کنند: این شخص خودی نیست، مبادا تأیید کنید.

 

پیامهایی از خوانندگانی ایرانی یا فارسی‌زبان ساکن در جاهای مختلف دنیا دریافت می‌کنم و عادتاً به پیامها اگر پرسشی در آنها باشد (وظیفه‌ٔ ارائهٔ خدمات پس از فروش) جواب می‌دهم یا تشکر می‌کنم.  طی ۲٦ روز از هواشدن، مطلب مورد بحث تا آخر ماه فرنگی ٥٤٠٩ بار کلیک شده (میزبان ِ سایتْ کامپیوترها را می‌شمارد و شمار واقعی خواننده‌ها ممکن است بیش از این باشد).

 

فرصتی برای ردیابی چند صد نفر نداشته‌ام تا بدانم کدام کامنت‌گذار در کجا زندگی می‌کند اما انگار اکثر، نه همهٔ، نظرهای حاوی حملات تند از سوی خوانندگانی خارج از ایران می‌رسد.  معنی و دلیلی مشخص دارد؟ در حالی که ظاهراً اهل اینترنت در ایران بیش از ایرانیان مقیم خارج در فیسبوک پرسه می‌زنند، آیا صرفاً تصادفی است که مطلبی بیشتر احتمال دارد کسانی را در خارجه عصبانی ‌کند تا در ایران؟ آیا در خارجه بیشتر به جزئیات توجه دارند و بهتر می‌فهمند؟ یا شاید مرشدها و پوستین‌دارهای واقعی یا خیالی و محافلشان در خارجه با مطالبی از قبیل ارتکابات نگارنده به این سبب مشکل دارند که تصور می‌کنند بازار را خراب می‌کند و توقعات را بالا می‌برد.   وقتی در داخله "درخت گردَکان (به فتح دال = گردو) به این بزرگی" پس در آزادی خارجه "درخت خربزه الله و اکبر".

 

در تاریخ ادبیات ایران روایات جفای حاسدان بسیار به چشم می‌خورد.  در شرح زندگی ادبای عهد قدیم می‌خوانیم در نتیجهٔ ‌سعایت بدگویان و رشک بدخواهان به سیاهچال افتادند و حتی کشته شدند و در سروده‌ها نالیده‌اند که عقوبت دیدند و سختی کشیدند زیرا بهتر از رقیبان شعر می‌گفتند.  آیا همهٔ ما همچنان به طرز غم‌انگیزی ایرانی هستیم؟ حتی در ناف خارجه؟

 

نه دکــّه و پوستینی دارم (حسب حال سعدی: "نه بر اشتری سوارم نه چو خر به زیر بارم/ نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم") و نه عملاً امکان چندانی برای گمراه‌کردن دیگران.  معتقد به حقیقتی و سالک طریقتی نیستم تا  کسی دنبالم بیاید و گمراه شود.  بیشتر اهل سیر انفُسم تا سیاحت آفاق.  نه تخصصی دارم و نه تعهدی.  تفنن را تبدیل به مشغولیات و نوعی مشغله (یا شغل کاذب) کرده‌ام.  کشیش رمان خوشه‌های خشم گفت "من استعداد راهنمایی‌کردن مردمو دارم اما نمی‌دونم به کجا راهنمایی‌شون کنم."

 

خوانندگانی که به ارتکابات این قلم توجه می‌کنند چه بسا دستی به قلم داشته باشند.  توجهشان به وقت و نیرویی است که می‌بینند صرف پروراندن متن شده.  وقتی کسی روزها با تکه‌چوبی آب‌خورده که در حاشیهٔ بین جنگل و رودخانه یافته است ور برود تا به شکل قوچ یا پرنده درآورد احتمالاً خریدار خواهد یافت.  خواهان چنین مجسمه‌ای نه در پی پیامی عظیم نهفته در این تکه چوب،‌ بلکه صرفاً علاقه‌مند قریحهٔ چوب‌تراش و خریدار ِ وقتی است که صرف شده.

 

پس از انتشار کتابی از این نگارنده، از خواننده‌ای که پیشتر متن آن را روی سایت خوانده بود نامه‌ای ‌رسید با اهانت و پرخاش که این مهملات بهتر بود نوشته نمی‌شد.  جا خوردم اما با توجه به اینکه پیشتر مکاتبه کرده بودیم به این پاسخ کوتاه بسنده کردم که نگارنده را باید قاصر دانست نه مقصر چون حد توانایی‌اش همین است و کم‌فروشی نکرده.  چندی بعد کسانی به دیدنم آمدند و خواستند نسخه‌ای از کتاب را برای همان فرد امضا کنم.  خیلی زود ایمیل دیگری رسید پر از توپ و تشر.  مرا با فرد دیگری در یک کاسه می‌ریخت و عتاب می‌کرد شماها هم برای خودتان آدم شده‌اید و در همه چیز دخالت می‌کنید.  تردیدی نماند: گیرندهٔ نامه تنها من نیستم و  کتاب امضا کردن برای این بود که وانمود شود به حضور آن فرد کتاب فرستاد‌ه‌ام.  نکتهٔ مهم این بود: فرد معترض و غالب گیرندگان احتمالی نامهٔ توبیخ‌آمیز ساکن خارجه‌اند.  و حرف محفلیان عالم پندار شاید این باشد: اگر ایران جای نوشتن مطلب حسابی و در حد این حرفها بود خودمان می‌ماندیم و می‌نوشتیم.

 

این هم شاید جای مطرح‌شدن داشته باشد: سالها پس از ماجرای کنفرانس برلن بحث دربارهٔ هویت و انگیزهٔ معترضان آن جلسات ادامه دارد.  رژیم مقدس در عوامفریبی و نیرنگ برای خراب‌کردن  مخالفانش حد و مرز نمی‌شناسد و غیرمنتظره نیست به کسانی پول داده باشد وسط سالن سخنرانی لخت و عور شوند.  برخلاف نظر داستایفسکی، وقتی کار برای خدا باشد هر چیزی مجاز است.

 

اما احتمالهای دیگر را هم از نظر دور نداریم: ایرانیانی در کشورهای دیگر از هموطنانی که به نظر آنها مأموریت دارند وانمود کنند در زادگاهشان می‌توان با فکل‌کراوات و لیوان‌ در دست حرفهایی زد و قسر در رفت شدیداً  متنفرند.  به نظرشان چنین اداهایی حقیقت را مخدوش می‌کند و بر این واقعیت سرپوش می‌گذارد که در ایران برای هر کاری خارج از چهارچوب هنجارهای خرده‌فرهنگ غالب باید بهایی سنگین پرداخت، حتی در حیطهٔ غیرسیاسی و زندگی خصوصی.

 

از مسافرانی ایرانی شنیده‌ام وقتی به دعوت هموطنان در جمعی در خارج حضور یافته‌اند با انتقاد تند، پرخاش، اهانت و حتی هجوم فیزیکی روبه‌رو شده‌اند به این اتهام که پول گرفته‌اند بیایند به میزبانهای پناهندگان نشان بدهند در کشورشان اوضاع عادی است.  چنین شائبه‌ای یکسره بی‌مصداق نیست اما مسئلهٔ معترضان ممکن است این هم باشد که هرگز در هیچ رژیمی و تحت هیچ شرایطی قادر به ادامهٔ‌ حیات در ایران نیستند و نخواهند بود.  سال ٥٧  کسانی پس از دهه‌ها اقامت در جاهای دیگر دنیا تا پا به ایران گذاشتند چنان از حالات مردم و اوضاع جامعهٔ اجدادی خویش شوکه شدند که در نخستین فرصت برگشتند.

 

آدمی که سالها در جاهای درست‌وحسابی زندگی کرده باشد بسیار احتمال دارد با ورود به تهران چنان منزجر شود که میل داشته باشد فوراً برگردد: شیشه‌های کثیف فرودگاه و دستشویی آن؛ طرز رانندگی و توحش موتوریزهٔ جماعت؛ سیمای بیروح شهری قزمیت که در آن همه چیز یا آکبند و پرزرق‌وبرق است یا کهنه و چرک و زشت؛ مردمی نیمه‌متمدن‌ــ نیمه‌وحشی و چه بسا نابکار و بی‌نزاکت.  آن مهاجران ابدی نه امکان برگشتن و ماندن در ایران دارند و نه امید یافتن جایگاهی در آن.

 

از اینجاست که در خارجه نوعی تلقی هدایت ابدی از راه دور رشد کرده، همراه میل به سرپرستی ِ بزرگوارانه که نباید اجازه داد کسی فکر جوانها را خراب کند.  این تلقی پیشتر هم وجود داشت. در زمان رژیم سابق هم بسیاری فعالان سیاسی در خارج باور نداشتند در خود ایران ممکن است کسی چیزی بفهمد.  تا حدی حق داشتند.  محصل جوان وقتی از دبیرستان پا به خارجه می‌گذاشت با دریایی از اطلاعات و معلومات سیاسی مواجه می‌شد که در ایران اگر هم وجود داشت محدود و زیرزمینی بود.  از این رو، همواره همه را در حد دانش‌آموز دبیرستان می‌دید که سرش به درس و مشق بوده است و نیاز به هدایت و آموزش دارد.

 

 

وای بر کینه‌توزان

نظر داده‌اند که درصد عداوت در مطلب مناقشه‌انگیز بالاست و کینه‌توزانه نوشته شده.  کینه چیست؟ خاطرهٔ همراه با شرارهٔ‌ خشم جگرسوز و میل به انتقامی فراتر از عصبانیت زودگذر.  احساس تنفر هنگام به یادآوردن.  رنجش عمیق و احساس غبنی که مجال تلافی نیافته است و همچنان در دل شخص می‌جوشد.  آیا نگارنده در یادآوری آن خاطرهٔ کم‌اهمیت دچار نفرت و انزجار ‌شد؟

 

نکتهٔ انزجارآور یا خشمی فروخورده در آن خاطره وجود نداشت.  سراسیمگی نراقی در برابر مطلبی مختصر و گذرا در بررسی دو کتابش اگر نتیجه‌ای برای این نگارنده در پی داشت فقط تبلیغ بود.  سه ماه پیشتر از سربازی خلاص شده بودم و گرچه سابقهٔ قلم‌زدن داشتم در محیط فرهنگی و انتشاراتی پایتخت تازه‌وارد به شمار می‌آمدم.  رفتار بدی با من نکرد و دلیلی نداشت به دل بگیرم و برای ابرازش سالها منتظر بمانم پاسپورت شخص ویزا شود.

 

واکنش هیجان‌زدهٔ او مرا ناگهان به ادارهٔ مطبوعات داخلی، مقامهای بالای دستگاه و به ناشران مطبوعات شناساند.  در مصاحبهٔ مفصل ِ طولانی دربارهٔ "طبیعت بیمار تمدن غربی" که بعداً کتابش کرد و ظاهراً به انگیزهٔ پاسخ‌دادن به نکات آن یادداشت بود، نگارنده را چندین بار ستود.  از جمله‌: "منتقد گرامی ما"، "بی حب و بغض"، ""با دیدی مشخص و روشن"، "نویسندهٔ انتقادی جدی"، "نکته‌های جالب" (دو بار)، "نقدش را باید جدی گرفت."

 

گله‌مند بود که نگارنده کم‌لطف است و "با تخطئه و تمسخر عنوان می‌کند که من می‌خواهم مصلح اجتماعی، آن هم در سطح جهانی، باشم."  و این یکی واقعاً سرقفلی دارد: "به نظر من، او خود یکی از نواده‌های معنوی تقی‌زاده است و از پدربزرگ فکری خود هم بیشتر طالب آن است که ایران تا مغز استخوان فرنگی شود." و روایت شد مرا "مارکسیست آمریکایی" خوانده است.  اگر پکر باشم از این بابت است که نه مارکس‌شناس بوده‌ام و نه به اندازهٔ کافی آمریکایی شده‌ام.  اما اگر روزی پوستین پهن کنم شاید هر دو ستایش را بدهم با خط نستعلیق بنویسند و پشت سرم بگذارم تا در عکسهای همراه مصاحبه‌ها دیده شود.

 

می‌توان گفت بسیار به من لطف کرد.  بدون آدمی چنان پر سر و صدا، آن گونه معرفی برق‌آسا نیاز به کمپینی تبلیغاتی و برنامه‌ریزی‌شده داشت.

 

اما اعتبار نزد مخاطبانی مشخص را همواره بر شهرت نزد جماعتی نامشخص مقدم دانسته‌ام.  آمریکاییها دربارهٔ برخی مشاهیر جامعه‌شان می‌گویند مشهور است به اینکه شهرت دارد.  یعنی کشک.  اندی وارهول می‌گفت با این سیستم شهرت‌سازی در جامعهٔ آمریکا هر کسی در آینده پانزده دقیقه مشهور خواهد بود.  چغلی‌ پرسر و صدای متوفیٰ شاید مرا هم پانزده دقیقه مشهور کرد.  درهرحال، اگر احساسی نسبت به اصل آن حرفها و خطابه‌های پشت‌بندش داشتم شاید از ردهٔ انتقاد متمایل به تحقیر بود؛ خشم و کینه نسبت به گوینده حتماً نه.

 

طبیعی است هر آدمی خاطراتی را با خشم به یاد بیاورد.  اما معدود کسانی که گاه ممکن است حرفها و کارهایشان را با خشم به یاد بیاورم نه معروفیتی دارند که خواندن دربارهٔ آنها برای قاطبهٔ خوانندگان سرگرم‌کننده باشد، نه از مرگ آنها خشنودم و نه اساساً به حیات و مماتشان اهمیتی می‌دهم.  یک رنجش بزرگ زندگی من حجم تکلیف تعطیلات نوروز سالهای دبستان است که بیشتر به اعمال شاقه می‌ماند و برای زمینگیر کردن بچه‌ها بود.  حالا بنشینیم علیه تک‌تک مدیرمعلم‌هایی که پروردهٔ سیستم تعلیم و تربیت روزگار خودشان بودند قلمفرسایی (و کی‌بوردفرسایی) کنیم؟

 

اظهار نظری در فیسبوک که این نگارنده را متهم می‌کرد منتظر رفتن نراقی بوده تا دخلش را بیاورد چنان به نظرم عجیب و نامربوط رسید که آن را حذف کردم.  وقتی چند اظهارنظر مشابه دیدم کوشیدم آن را برگردانم.  میسر نشد (نویسندهٔ آن مختار است نظرش را بار دیگر ثبت کند).  مطلب را نه فوراً نوشتم، نه اشتیاقی برای انتشارش داشتم، نه هنگام نوشتنش عصبانی بودم و نه حالا عصبانی‌ام.

 

می‌توانسته‌ام به منتقدان ندا بدهم "ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست/ احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است" اما متعهد شدم به انتقادها پاسخ دهم.

 

ظاهراً حتی در متن ویرایش‌شدهٔ یادداشت غلظت تحقیر ممکن است به لحنی انجامیده باشد که به نظر خوانندگانی آزردگی از خاطره‌ای برسد.  پس ناچار باید جهان‌بینی‌ و منش متوفیٰ را روی میز تشریح گذاشت.

 

 

فکر، منش، خلق‌وخو

در آدمهایی عقیده و نوشتار به مراتب چشمگیرتر از حضور و رفتار است و در خود فرد کیفیتی چندان به‌یادماندنی دیده نمی‌شود.  برعکس، از آدمهایی آنچه به یاد می‌ماند حضور و رفتار است.  وقتی از ناظران بپرسیم چه گفت، بیشتر احتمال دارد به یاد طرز گفتار و حرکاتش بیفتند تا آنچه در گفته و نوشتهٔ او ممکن است وجود داشته باشد.  بیشتر آدمها ترکیبی از هر دو جنبه در خود دارند.  متوفیٰ مشخصاً از دستهٔ دوم بود.

 

از چندین موضوع و مفهوم سالاد می‌ساخت تا به نتیجه‌ای دلبخواهی برسد که اساساً بحث و استدلال لازم ندارد: "تصوری که من از شرق دارم نقشه‌مانندی است که ایران در مرکز آن است و شرق اسلامی در پیرامون آن."

 

یعنی ژاپن و چین و هند را بگذارید کنار.  شرق ِ "نقشه‌مانند" در مرکز کائنات، کشورهای مسلمان‌ـــ ‌نشین در مرکز شرق، و نتیجتاً ایران در مرکز عالم است.  نقطهٔ پرگار وجود و قطب عالم امکان.

 

سلوفان کلمات را که کنار بزنیم می‌گوید کاپپتالیسم و سوسیالیسم و کمونیسم و لیبرالیسم و غیره و غیره همگی سر و ته یک کرباسند و کلکهای ژورنالیستی و تبلیغاتی غرب برای منحرف‌کردن فکر جوانان مشرق‌زمین؛ آن مقدار از فکرهای موجود در غرب و شرق و جنوب و شمال و یمین و یسار عالم که برای مصرف مردم ما لازم باشد و تداوم وضع موجود را بر هم نزند دولت وارد می‌کند و در اختیار عامه می‌گذارد.  با ایسم مخالف نیست، با داد و ستد آزادانهٔ‌ فکر مخالف است.

 

چنان تصوری از مرکزیت زادگاه خویش در منظومهٔ شمسی منحصر به یک کشور و ملت نیست اما بعید است جز در ایران آدمی با این طرز فکر رئیس مرکز مطالعات اجتماعی کشورش شود.  در ایران هم او تنها کسی نبود که چنین حرفهایی را  ـــــ که  برای خودش مکتبی بوده و هست و خواهد بود ـــــ مثل شصت‌تیر تکرار می‌کرد و روی کاغذ می‌آورد.  اما شاید بتوان گفت جایگاه شاخص‌ترین آن کسان از آن او و احمد فردید بود.

 

فردید "سال ٥۸ با رهاكردن شطحيات شرق‏پرستانه‏اى كه به تبليغ براى نظام شاهنشاهى و تأييد وضع موجود تعبير شده بود، ناگهان به مخالفت با اساس فكر مشروطيت پرداخت و عَلَـَم و كتل يهودستيزى هوا كرد ـــــ حرفهايى كه سال ٥٦ يك كلمه‏اش را جرئت نداشت در تلويزيون يا سر كلاس بزند.  مانند دكانهايى كه صبحها حليم، ظهرها كباب كوبيده و عصرهاى ماه رمضان آش رشته مى‏پزند، بنا به گردش فصول و مظنهٔ‌ ايام جنس بيرون مىداد."

 

نراقی هم (که فردید را "بدطینت" می‌خواند و می‌گفت فکر نمی‌کند "انسانی به این پلیدی اصلا داشته باشیم") با پخش‌کردن آهنگ درخواستی بنا به سلیقهٔ شنونده مشکلی نداشت.  با قوام‌السلطنه مخالفید؟  بسیار خوب، این هم هزار و یک سند خیانت او.  یا شاید مصدق را دوست ندارید؟ این هم کارنامهٔ خطاهای او.  شاه هم تکلیفش معلوم است.  آمریکا هم که جنایت کرده و می‌کند.  غرب هم که کلاً تمام شد رفت پی کارش.  شما فقط ابتدای نغمه را با سوت بزن تا تصنیفش را برایت بخوانم.    

 

زمانی نوشت: "مفهوم امام غایب بر حضوری بالقوه و مستتر اشارت دارد که از حیث اجتماعی نقایص وضع کنونی امت را تعدیل می‌کند."  به بیان ساده: موضوعی روانشناختی‌ـ‌فلسفی است.

 

اما هرگاه شنونده را مایل به شنیدن حرف متفاوتی می‌دید،‌ کوک عوض می‌کرد.  پس از مرگش در ویدیو کلیپی که در اینترنت هوا شد در جمعی نشسته است و ناگهان ـــــ نعوذ بالله ـــــ همشیره و والدهٔ پروردگار را روی چال سرویس می‌فرستد.  چنین نبود که با گذشت زمان فکر‌ش عوض شده باشد.  به نظر من، نه عالم غیب و وحی را باور داشت، نه به ادامهٔ‌ وجود امام زمان معتقد بود و نه حتی تعبیری فلسفی از منجی را جدی می‌گرفت.

 

نظربازی و جمال‌پرستی از معانی رندی است، همچنین دیرباوری و ناباوری و بددلی (سینیزم).  مثلاً حافظ به زاهد پیام می‌دهد شما بفرمایید زودتر به بهشت بروید، ما هم یکی‌دو پیاله که زدیم انشاءالله راه می‌افتیم.  "در نهایت امر، رندی چیزی نیست جز تحمل وجود خدا به عنوان معنویت برتر، در عین طفره‌رفتن از تسلیم به شریعت ــــــ یعنی دورویی همراه با پوزخندی زیرلبی" (صفحهٔ ۲٤ به بعد این مطلب).

 

ایده و عقیده و نظریه مطرح نیست؛ منش فرد چنین است که دوست دارد معرکه بگیرد و هر شنونده‌ای را که از قضا دم دست باشد سرگرم کند.  فقط همین.  

 

فردی که زمانی در دفتر یک خبرگزاری خارجی در تهران کار می‌کرد در پیامی برای نگارنده نوشته است متوفیٰ وقت‌ و ‌بی‌وقت "بلند میشد می‌آمد دفتر ما مینشست پشت هر کامپیوتری که بیصاحب بودپشت سر هم چای میخورد و ما جوانان خام را نصیحت میکرد یا چیز تعریف میکرد.  و اگر رئیس در دفتر بود ما ایرانی‌‌ها را آدم حساب نمیکرد و یک راست میرفت سراغش برای مخ به کارگیری.  همیشه هم یک مشت کپی مقالهپقاله دستش بود ــــ کپی عهد دقیانوس، نه پرینت.  رئیسمان میگفت گناه دارد، کاریش نداشته باشید."

 

معرکه‌گیری‌های امثال متوفیٰ روی یک نکته فرود می‌آید: مملکتمان را روشنفکرهای غربزده خراب کردند وگرنه مشکلی ‌نداشتیم.  منظور البته کسانی‌اند که فکر آزادی و ایده‌های نو وارد جامعه کردند.  ترقی مردم و ورود بهداشت جدید و راه‌آهن و ماشین و طیاره و تلفن و تلگراف امری بدیهی بود اما فکر آزادی و برابری، تحمیلی خلاف فطرت انسان شرقی است.  هستی انسان شرقی بر پایهٔ آزادگی و تقوا و معنویت است نه آزادی فردی و حداقل دستمزد و بیمه‌های اجتماعی و قانون کار؛ و از آن بدتر ایدهٔ هر نفر یک رأی ـــــ آن هم مخفی و دزدکی ـــــ و دور شدن از انتخاب طبیعی و اجماع فطری که در ذات انسان شرقی همچون آفتاب می‌درخشد.

 

تاکتیک معرکه‌گیرها در رویارویی با منتقدانْ حملهٔ خردکننده برای رفع شبهه است.  رفع شبهه اصطلاحی است حوزوی برای ترساندن کسی که با صدای بلند فکر کند.  پرسنده‌ای مثلاً طرح مسئله ‌می‌کند آیا بهتر نبود خدای تبارک‌وتعالی کنار می‌ایستاد و اجازه می‌داد بشر راهش را پیدا کند و این همه فرامین ضد و نقیض نازل نمی‌شد، و آیا شقاق این همه مذهب و فرقه در داخل یک دین که مردم را بر سر احتمال رستگاری به جان هم انداخته واقعاً مشیّت الهی است؟

 

عالِم ربـّانی توضیحاتی کشـّاف می‌دهد اما از آنجا که فرد شکـّاک اگر با تکرار آن حرفها قانع‌بشو بود تا حالا شده بود، در انتها اعلام خطر می‌کند دشمنان خدا و حقیقت در کمین ایمان ِ‌ مؤمنانند؛ الحذر حرف آنها را تکرار نکنید و نوکر بی‌جیره و مواجب کافرین نباشید.

 

یعنی این دفعه که گذشت؛ یک بار دیگر در جمع از این حرفها بزنی اتفاقاتی ناگوار برایت خواهد افتاد.  به این ترتیب، شبههٔ فرد بر طرف می‌شود و از آن لحظه به یقین می‌رسد.

 

متوفیٰ  چون احساس می‌کرد نگارنده حسن نیـّت دارد و تحقیق کرده بود که به جایی وصل نیست در مصاحبهٔ طولانی‌اش کوشید روشنش کند و به راه بیاورد.  در هر دیدار یا برخورد دیگری، اگر اتفاق می‌افتاد، به احتمال زیاد تیر نهایی را شلیک می‌کرد و حرف دلش را می‌زد: آقا شما فریب خورده‌اید و این حرفها را دشمنان مملکت و حقیقت در دهن ساده‌دل‌هایی امثال شما گذاشته‌اند.

 

آن گاه شاید برانگیخته می‌شدم از کلماتی که در آن ویدیوکلیپ دربارهٔ خدا به کار می‌بَرد برای خود او استفاده کنم.  از این رو بود که احوالپرسی و دعوت ضمنی به ملاقات از طریق یک خویشاوندم و یک همسایهٔ‌ خودش را نشنیده گرفتم.  چنین معاشرتهایی را برای بهداشت فکر و روان سودمند نمی‌دانم.  برخورد به این قبیل اشخاص اگر هم پیش بیاید بهتر است از نوع کاراته باشد، یعنی با فاصله، نه از نوع جودو، یعنی درگیر و دست‌به‌یقه شدن.  

 

از احمد فردید پرسیدم (در پانویس مطلبی که چند پاراگراف بالاتر به آن اشاره کردم) چرا حرفهایش را نمی‌نویسد تا شاید درک آنها آسان‌تر شود.  با هزار درصد اطمینان از اهمیت حضور خویش در جهان گفت "به من حوالت تاریخی نرسیده است."  کمی سربه‌سرش گذاشتم که حوالت تاریخی مورد نظر قرار است از طریق وحی برسد یا با بخشنامه ابلاغ شود.  اگر بحث را جدی ادامه می‌دادم به احتمال زیاد مانند بولداگی سبـُع با چشمهای وق‌زده حمله می‌کرد.

 

منظور نه ایرادگرفتن به قیافهٔ اشخاص است و نه به سر و وضع و پوشش خلایق کاری داریم.  وقتی دربارهٔ متوفای دیگری نوشتم قيافه‌اش "سزاوار سرزنش فيزيكی و بلكه قابل تعقيب كيفری‌ بود" همان جا اذعان کردم "عكس بسياری از ما را هم روی جعبهٔ ادوكلن چاپ نمی‌كنند." حرف از  مسابقهٔ زیبایی و خوش‌تیپی و خوشپوشی نیست؛ این است که اشخاص به عنوان جامعه‌شناس، ادیب، فیلسوف درکی از تصویر خودشان در چشم دیگران ندارند.  مترجم میانمایه که مانند خرمگس مانع بحث دربارهٔ یادآوری زمان از دست رفته می‌شود (زیرا سالها به همه گفته قابل ترجمه نیست و حالا طاقت ندارد ببیند ترجمه شده و خریدار و خواننده پیدا کرده)، یا متوفای اخیر که صبح‌اول‌صبح برای نجات شرق از آفت غرب چند تلفن طولانی می‌زند و بعد پاشنه‌ ور می‌کشد با یک مشت فتوکپی رنگ‌ و رو رفته دور شهر راه می‌افتد نقش مصلح دوره‌گرد بازی کند، میل ندارند بفهمند خلایق کلاً چگونه فکر می‌کنند و قادر نیستند خویش را در آینهٔ چشم دیگران ببینند، تا چه رسد که منبع اطلاع از عالم غیب و آیندهٔ‌ جهان به حساب آیند.

 

سیمای مطبوع و رفتار و وقار و نزاکت اجتماعی و خویشتنداری و شیوهٔ‌ بحث و نگارش احسان طبری را، صرف نظر از آنچه می‌گفت، مقایسه کنیم با حضور ناوابسته‌های خالص ِ میهندوست ِ‌ استقلال‌طلب و چه و چه.

 

 

منورالفکران سیاه‌نامه

پرزورترین حملهٔ‌ معرکه‌گیرها به روشنفکران است که شبه‌روشنفکر و روشنفکر‌نما هم خوانده می‌شوند.  وقتی احساس می‌کنند قافیه تنگ آمده و جز رفع شبهه چاره‌ای نمانده است رگبار سرزنش و پرخاش همیشگی‌ را به سر پرسندهٔ شکاک می‌بارانند: دست بردارید از تکرار این حرفها؛ والله مردم ما خیلی خوبند، قدرشان را بدانید؛ این مملکت ِ فردوسی‌ها و مولوی‌ها و سعدی‌ها و حافظ‌هاست اما ‌روشنفکر جز انکار و وهن و خرابکاری و شبهه‌افکنی وظیفه‌ای برای خود قائل نیست.

 

چنین تاکتیکی البته معرکه‌گیر را از تنگنا نجات نمی‌دهد.  پرسندهٔ شکـّاک احتمالاً خواهد گفت اما زمان درازی است روشنفکرها کاره‌ای نیستند و زمام امور به دست نیروهای اصیل افتاده.  پس چرا به این طرز هولناک پسرفت کرده‌ایم و بدتر از هر زمان دیگری (به گفتهٔ ملک‌الشعرای بهار) "کشتی ایران به گرداب بلاست/ کار ایران با خداست"؟      

 

ضدحمله در برابر چنین بحثی پشتک و واروست: اگر روشنفکرها به اندازهٔ کافی شعور ‌داشتند و عمق فرهنگ و اعتقادات مردم ما را درک می‌کردند حالا در چنین اوضاعی نبودیم.

 

پرسندهٔ شکـّاک ممکن است بگوید: پس در چه وضعی ‌بودیم؟ مثل خارجه شده بودیم؟ چرا فکر می‌کنیم واحه‌های این صحاری بتواند مثل خارجه شود؟ درهرحال، روشنفکران خطر غلتیدن به ورطهٔ  کنونی را در افق می‌دیدند و، ‌از جمله، هشدار می‌دادند مخالفت با فکر برابری تمام افراد جامعه به نتیجه‌ای وخیم می‌انجامد (سلیمان میرزا اسکندری زمانی که این را در مجلس چهارم گفت نزدیک بود سر بازار تکفیر شود؛ و گناه محمد مصدق را که رساله نوشت مستثنا کردن بخشی از رعایا از شمول قوانین یعنی کاپیتولاسیون، هرگز نبخشودند، مرتد اعلامش کردند و قاعدتاً اکنون در جهنم است).

 

منورالفکرها منادی فکر زندگی جدید و جامعهٔ جدید بودند که از دنیای بیرون وارد می‌شد و ایران فتحعلیشاه را به ایران ربع چهارم قرن بیستم تبدیل کرد.  اما مانند هر انسان فانی دیگری قادر به پیش‌بینی‌ نبودند که نه تنها اهل منبر بلکه (به گفتهٔ خلخالی) "یک مشت نخود و لوبیافروش" بازار هم بخواهند وزیروکیل شوند (در ضمن، پیشگویی در شرع اسلام حرام است).  تا آنجا که به تحلیل اصول مربوط می‌شود دشوار بتوان بدون مواردی به هم پیوسته در یک شخص یا جریان فکری، ادعا کرد از فهم فرهنگ این جامعه ناتوان بوده‌اند.  مثلاً مقایسه کنیم دادگستری ِ محصول فکر امثال داور و کسروی را با قوهٔ قضائیهٔ فاقد دادسرا و دستپخت بازارــ‌حوزه که دامت افاضاتهٔ خودی، نه روشنفکر غربزده، اذعان می‌کند "ویرانه" است. 

 

فهرستی تهیه کنیم از نام مثلاً ٢٠ روشنفکر ایرانی از قرن نوزدهم تا رژیم اسلامی، به اضافهٔ سفیر اینگیلیس، یک مأمور اینتلیجنس سرویس و یک مأمور سازمان سیا.  لیست سیاه را بدهیم به سازندگان سریالهای تاریخی تلویزیون وطنی که آدمکهایی مثل طوطی کوکی مدام حرف از لزوم نابودی شعائر و ارزشهای مردم این مملکت می‌زنند، و از آنها بخواهیم سناریویی بنویسند که آن ٢٣ مرد خبیث نقشه می‌کشند کشور را به هرج‌ومرجی که اینک در آن است بکشانند.  بینهایت بعید است حتی تلویزیون وطنی بتواند قصه‌ای ببافد که منورالفکرها و جواسیس و سرسپردگان بیگانه و عُمـّال استعمار چنین چپاول بیرحمانه‌ای را قابل تصور می‌دانستند، تا چه رسد که برنامهٔ عمل سیاسی‌شان بوده باشد.

 

سال ٨٨ متن مصاحبه‌ای با سیمین دانشور انتشار یافت که در آن می‌گفت "روشنفکران ما غالباً غافل از ریشه‏داربودن مذهب در میان مردم ایران بوده‏اند و هستند"؛ "تنها رشته‏ای که مردم ایران را به ‏هم می‏پیوست مذهب بوده و هست "روشنفکران ما هیچ‏گونه تماس واقعی و رودررو با دیگر مردم نداشته‏اند."

 

آن حرفها را ظاهراً بزرگ‌بانوی ادبیات ایران در سالهای پایان عمر زد که دچار زوال مغزی و عقلی بود.  نواندیشان دینی هم که گرفتار چنان عارضه‌ای نیستند تبلیغ می‌کرده‌اند روشنفکری در ایران ابتر و عوضی و ناقص و نارس و از مرحله پرت‌ است، روشنفکری ِ واقعی تازه با خود آنها شروع شده و قرار است از سال صفر تاریخ انشاءالله به کلاس دوم برویم، یا برده شویم.

 

هم آن مصلح اجتماعی و هم اینان نعل وارونه می‌زنند.  می‌کوشند مسئول اغتشاش کنونی و آیندهٔ تاریک ایران را موجودی به نام "روشنفکرها" معرفی کنند که حتی وقتی کسی و کار‌ه‌ای نباشد همچنان مسئول وقایعی (مانند تحولات ٥٧) است که باید پیش‌بینی می‌کرد و می‌‌توانست مانع وقوع آنها شود.  جرئت ندارند بازار و حوزه و مهاجمان صحاری را مستقیماً و کلاً مسئول بدانند.  پس گناه فاجعهٔ تاریخی را به گردن ‌روشنفکران غافل و شوت می‌اندازند.

 

 

فاتحهٔ بی الحمد

طولانی شد و گمان می‌کنم از کافی هم کافی‌تر باشد.  ایراد گرفته‌اند که دربارهٔ خدمات نراقی چیزی نگفته‌ام.  همه چیز همگان دانند و افراد از زاویه‌های گوناگون موضوع را می‌بینند.  کسانی که با مؤسسهٔ مطالعات و تحقیقات اجتماعی کار کرده‌اند برای اظهار نظر در آن باره صلاحیت و حق تقدم دارند.  نوشته‌اند و باز  هم خواهند نوشت.

 

خرده گرفته‌اند که به متوفیٰ مرامی و ایدئولوژیک برخورد کرده‌ام و نتایج سخنانش را نادیده گرفته‌ام. حاشا که مواعظ پریشان را تا آن حد جدی گرفته باشم.  و منظور از نتایج اگر پرهیز از آرای عمومی و تکیه بر "انتخاب طبیعی و اجماع فقها" باشد تحصیل حاصل است.

 

گفته‌اند حُسن نیت داشت.  بی‌تردید چنین بود.  از جمله، آن همه اندرز به این قلم ِ دریغا انگار اصلاح‌ناپذیر در مصاحبهٔ طولانی‌اش نشانهٔ خیرخواهی بود.

 

خوشبختانه از نگارنده انتقاد نشد که نوشته‌های متوفیٰ را نخوانده است.  شاید بعداً کسانی بکوشند آثارش را تحلیل و رده‌بندی کنند اما دست‌کم در میان نویسندگان سوگنامه‌های "از شمار دو چشم" ظاهراً کمتر کسی به اندازهٔ این نگارنده آن به‌اصطلاح آثار را با دقت و طی سالیان خوانده است و بعید می‌بینم اکثر آنها خیال خواندن داشته باشند.

 

آن مجلداتْ متن ِ چاپ‌شدهٔ‌ سخنان متوفیٰ و تقریباً یکسره از ردهٔ وعظ و روضه‌خوانی است.  تکنیک وعظ و روضه‌ تبدیل فوری احساس به اعتقاد، و تبدیل فوری ایمان به عاطفه است.  در مقابل، شکل ادبی و  محتوای استدلالی ِ نوشتهٔ خوب، مانند قطعهٔ‌ موسیقی، دو نغمهٔ ‌هارمونیزه است که ترکیبی واحد به گوش می‌رسد.  خوانندهٔ متن ِ خوب فرصت خواهد داشت بعداً روی نکات آن فکر کند و عقیده و احساس خویش را به توازن برساند.

 

آنچه سالیان پیش دربارهٔ متوفیٰ نوشتم وارسی متون و سعی در امتداد دادن خط تفکر شخص به ریشه‌ها و به سوی نتیجه‌ها بود.  خبر بد برای منتقدان برافروختهٔ متن مناقشه‌انگیز: در کتاب چاپ خواهد شد.  خبر خوب اینکه یک اشتباه محاسبه را می‌پذیرم: چنانچه به خودم فرصت می‌دادم چند ماهی بگذرد ذکر آن خاطره شاید انتقادهای کمتر و ملایم‌تری در پی می‌آورد.  ظاهراً زود بود.

١٣ دی ماه ٩١

 

 

صفحۀ‌‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب   سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.