فکر، منش، خلقوخو
در آدمهایی عقیده
و نوشتار به مراتب چشمگیرتر از حضور و رفتار است و در خود فرد کیفیتی چندان
بهیادماندنی دیده نمیشود. برعکس، از آدمهایی آنچه به یاد میماند
حضور و رفتار است. وقتی از ناظران بپرسیم چه
گفت،
بیشتر احتمال دارد به یاد طرز گفتار و حرکاتش بیفتند تا آنچه در گفته و
نوشتهٔ او ممکن است وجود داشته باشد. بیشتر آدمها ترکیبی از هر دو
جنبه در خود دارند. متوفیٰ
مشخصاً از دستهٔ دوم بود.
از چندین موضوع و مفهوم سالاد میساخت تا به
نتیجهای دلبخواهی برسد که اساساً بحث و استدلال لازم ندارد: "تصوری که من از شرق دارم نقشهمانندی است که ایران در مرکز
آن است و شرق اسلامی در پیرامون آن."
یعنی ژاپن و چین و هند را
بگذارید کنار. شرق ِ "نقشهمانند" در مرکز کائنات، کشورهای
مسلمانـــ نشین در مرکز شرق، و نتیجتاً ایران در مرکز عالم است. نقطهٔ
پرگار وجود و قطب عالم امکان.
سلوفان کلمات را که کنار
بزنیم میگوید کاپپتالیسم و سوسیالیسم و کمونیسم و لیبرالیسم و غیره و
غیره همگی سر و ته یک کرباسند و کلکهای ژورنالیستی و تبلیغاتی
غرب برای منحرفکردن فکر جوانان
مشرقزمین؛ آن مقدار از فکرهای موجود در غرب و شرق و جنوب و شمال و
یمین و یسار عالم که برای مصرف مردم ما لازم باشد و تداوم وضع موجود را بر
هم نزند دولت وارد میکند و در اختیار عامه میگذارد. با ایسم مخالف
نیست، با داد و ستد آزادانهٔ فکر مخالف است.
چنان تصوری از مرکزیت زادگاه
خویش در منظومهٔ شمسی منحصر به یک کشور و ملت نیست اما بعید است جز در
ایران آدمی با این طرز فکر رئیس مرکز مطالعات اجتماعی کشورش شود. در
ایران هم او تنها کسی نبود که چنین
حرفهایی را ـــــ که برای خودش مکتبی بوده و هست و خواهد بود ـــــ
مثل شصتتیر تکرار میکرد و روی کاغذ
میآورد. اما شاید بتوان گفت جایگاه
شاخصترین آن کسان از آن او و احمد فردید
بود.
فردید
"سال ٥۸ با
رهاكردن شطحيات شرقپرستانهاى
كه به تبليغ براى نظام شاهنشاهى و تأييد وضع موجود تعبير شده بود، ناگهان به مخالفت با اساس فكر مشروطيت پرداخت و عَلَـَم و كتل يهودستيزى
هوا كرد ـــــ حرفهايى كه سال
٥٦ يك كلمهاش را
جرئت نداشت در تلويزيون يا سر كلاس بزند. مانند
دكانهايى كه صبحها حليم، ظهرها كباب كوبيده و عصرهاى ماه رمضان آش رشته مىپزند،
بنا به گردش فصول و مظنهٔ
ايام جنس بيرون مىداد."
نراقی هم (که فردید را "بدطینت"
میخواند و میگفت فکر نمیکند "انسانی به
این پلیدی اصلا داشته باشیم")
با پخشکردن آهنگ درخواستی بنا به سلیقهٔ شنونده مشکلی نداشت. با
قوامالسلطنه مخالفید؟ بسیار خوب، این هم هزار و یک سند خیانت او.
یا شاید مصدق را دوست ندارید؟ این هم کارنامهٔ خطاهای او. شاه هم
تکلیفش معلوم است. آمریکا هم که جنایت کرده و میکند. غرب هم
که کلاً تمام شد رفت پی کارش. شما فقط ابتدای نغمه را با سوت بزن تا
تصنیفش را برایت بخوانم.
زمانی نوشت: "مفهوم امام
غایب بر حضوری بالقوه و مستتر اشارت دارد که از حیث اجتماعی نقایص وضع
کنونی امت را تعدیل میکند." به بیان ساده: موضوعی
روانشناختیـفلسفی است.
اما هرگاه
شنونده را مایل به شنیدن حرف
متفاوتی میدید، کوک عوض میکرد. پس از مرگش در
ویدیو کلیپی که در اینترنت هوا شد در جمعی نشسته است و ناگهان ـــــ نعوذ
بالله ـــــ همشیره و والدهٔ پروردگار را روی چال سرویس میفرستد.
چنین نبود که با گذشت زمان فکرش عوض شده باشد.
به نظر من، نه عالم غیب
و وحی را باور
داشت، نه به ادامهٔ وجود امام زمان معتقد بود و نه
حتی تعبیری فلسفی از
منجی را جدی میگرفت.
نظربازی و جمالپرستی از
معانی رندی است، همچنین دیرباوری و ناباوری و بددلی (سینیزم). مثلاً حافظ به زاهد
پیام میدهد شما بفرمایید زودتر به بهشت بروید، ما هم یکیدو پیاله که زدیم
انشاءالله راه میافتیم. "در نهایت امر، رندی چیزی نیست جز تحمل وجود
خدا به عنوان معنویت برتر، در عین طفرهرفتن از تسلیم به شریعت ــــــ یعنی
دورویی همراه با پوزخندی زیرلبی" (صفحهٔ
۲٤ به بعد این
مطلب).
ایده و عقیده و نظریه مطرح
نیست؛ منش فرد چنین است که دوست دارد معرکه بگیرد و
هر شنوندهای
را که از قضا دم دست باشد سرگرم کند. فقط
همین.
فردی که زمانی در دفتر یک
خبرگزاری خارجی در تهران کار میکرد در پیامی برای نگارنده نوشته است متوفیٰ وقت و بیوقت "بلند میشد
میآمد دفتر ما مینشست پشت
هر کامپیوتری که بیصاحب بود.
پشت سر هم چای میخورد
و ما جوانان خام را نصیحت میکرد
یا چیز تعریف میکرد. و اگر رئیس در دفتر بود ما ایرانیها را
آدم حساب نمیکرد و یک راست
میرفت سراغش برای مخ به کارگیری.
همیشه هم یک مشت کپی مقالهپقاله
دستش بود ــــ کپی عهد دقیانوس،
نه پرینت. رئیسمان میگفت
گناه دارد، کاریش نداشته باشید."
معرکهگیریهای امثال
متوفیٰ
روی یک نکته فرود میآید: مملکتمان را روشنفکرهای
غربزده خراب کردند وگرنه
مشکلی نداشتیم. منظور البته کسانیاند که فکر
آزادی و ایدههای
نو وارد جامعه کردند. ترقی مردم و ورود بهداشت جدید
و راهآهن و ماشین و طیاره و تلفن و تلگراف امری بدیهی بود اما فکر
آزادی و برابری، تحمیلی خلاف فطرت انسان شرقی است. هستی انسان
شرقی بر پایهٔ آزادگی و تقوا و معنویت است نه
آزادی فردی و حداقل دستمزد و
بیمههای اجتماعی و قانون کار؛ و از آن بدتر ایدهٔ هر نفر یک رأی
ـــــ آن هم مخفی
و دزدکی ـــــ و دور شدن از انتخاب طبیعی
و اجماع فطری که در ذات انسان شرقی همچون آفتاب میدرخشد.
تاکتیک معرکهگیرها در رویارویی با منتقدانْ حملهٔ خردکننده برای رفع شبهه
است. رفع شبهه اصطلاحی است حوزوی برای ترساندن کسی که با صدای بلند
فکر کند. پرسندهای مثلاً طرح مسئله میکند آیا بهتر نبود
خدای تبارکوتعالی کنار میایستاد و اجازه میداد بشر راهش را پیدا کند و این همه
فرامین ضد و نقیض نازل نمیشد، و آیا
شقاق این همه مذهب و فرقه
در داخل یک
دین که مردم را بر سر احتمال رستگاری به جان هم انداخته واقعاً مشیّت
الهی است؟
عالِم ربـّانی توضیحاتی کشـّاف میدهد اما از آنجا که فرد
شکـّاک اگر با تکرار آن حرفها قانعبشو بود تا حالا شده بود،
در انتها اعلام خطر میکند دشمنان
خدا و حقیقت در کمین
ایمان ِ مؤمنانند؛ الحذر حرف آنها را تکرار نکنید و نوکر بیجیره و مواجب
کافرین نباشید.
یعنی این دفعه که گذشت؛ یک بار دیگر در جمع از این حرفها بزنی اتفاقاتی
ناگوار برایت خواهد افتاد. به این ترتیب، شبههٔ فرد بر طرف میشود و
از آن لحظه به یقین میرسد.
متوفیٰ
چون احساس میکرد
نگارنده حسن نیـّت دارد و
تحقیق کرده بود که به جایی وصل نیست
در مصاحبهٔ طولانیاش کوشید روشنش کند و به راه بیاورد. در هر دیدار یا
برخورد دیگری، اگر اتفاق میافتاد، به احتمال زیاد تیر نهایی را شلیک
میکرد و حرف دلش را میزد:
آقا شما فریب خوردهاید و این حرفها را دشمنان مملکت
و حقیقت در دهن سادهدلهایی
امثال شما گذاشتهاند.
آن گاه شاید برانگیخته میشدم از
کلماتی که در آن ویدیوکلیپ
دربارهٔ خدا به کار
میبَرد برای خود
او استفاده کنم. از این رو بود که احوالپرسی و دعوت
ضمنی به ملاقات از طریق یک خویشاوندم و یک همسایهٔ خودش را نشنیده گرفتم.
چنین معاشرتهایی را برای
بهداشت فکر و روان سودمند نمیدانم.
برخورد به این قبیل اشخاص اگر هم
پیش بیاید بهتر است از نوع کاراته باشد،
یعنی با فاصله، نه از نوع جودو، یعنی درگیر و دستبهیقه شدن.
از احمد فردید پرسیدم (در پانویس مطلبی که چند پاراگراف بالاتر به آن اشاره
کردم) چرا حرفهایش را نمینویسد تا شاید درک آنها آسانتر شود. با
هزار درصد اطمینان
از اهمیت حضور خویش
در جهان گفت "به من حوالت تاریخی نرسیده
است." کمی سربهسرش گذاشتم که حوالت تاریخی مورد نظر قرار است از
طریق وحی برسد یا با بخشنامه ابلاغ شود. اگر بحث را جدی ادامه
میدادم به احتمال زیاد مانند بولداگی سبـُع با
چشمهای وقزده حمله میکرد.
منظور نه ایرادگرفتن به قیافهٔ اشخاص است و نه به سر و وضع و پوشش
خلایق
کاری داریم. وقتی دربارهٔ متوفای دیگری
نوشتم
قيافهاش
"سزاوار سرزنش فيزيكی و بلكه قابل تعقيب كيفری بود" همان جا اذعان کردم "عكس بسياری از ما را
هم روی جعبهٔ ادوكلن
چاپ نمیكنند." حرف از مسابقهٔ زیبایی و خوشتیپی و خوشپوشی نیست؛
این است که اشخاص به عنوان جامعهشناس، ادیب، فیلسوف درکی از تصویر خودشان
در چشم دیگران ندارند. مترجم میانمایه که
مانند خرمگس مانع بحث دربارهٔ
یادآوری زمان از دست رفته میشود (زیرا سالها به همه گفته قابل
ترجمه نیست و حالا طاقت ندارد ببیند ترجمه شده و خریدار و خواننده
پیدا کرده)،
یا متوفای اخیر که صبحاولصبح برای نجات شرق از آفت غرب چند تلفن طولانی
میزند و بعد پاشنه ور میکشد با یک مشت فتوکپی رنگ و رو رفته دور شهر
راه میافتد نقش مصلح دورهگرد بازی کند، میل ندارند بفهمند خلایق کلاً
چگونه فکر میکنند و قادر نیستند خویش را در آینهٔ چشم دیگران ببینند، تا
چه رسد که منبع اطلاع از عالم غیب و آیندهٔ جهان به حساب آیند.
سیمای مطبوع و رفتار و وقار
و نزاکت اجتماعی و خویشتنداری و شیوهٔ بحث و نگارش احسان طبری را، صرف نظر
از آنچه میگفت، مقایسه کنیم با حضور ناوابستههای خالص ِ میهندوست ِ
استقلالطلب
و چه و چه.
|