”آنچه میان من و
توست“: هورمونهای بلوغ و آتشوپنبه
زمانی در توجیه بستن دانشگاهها
گفتند خطر دانشگاه از بمب خوشهای هم بالاتر است. دو دهه پیشتر، به نظر مدیر
دبیرستان ما دوچرخه از همه چیز و دکان دوچرخهسازی از همه جا خطرناکتر
بود.
به تصادف و
زمینخوردن اشاره نمیکرد؛ منظورش پیچیدهتر بود. میگفت عشق به چرخ
سواری و دوچرخهبازی و رفتوآمد به در دکان دوچرخهسازی همان و طعمهٔ
گرگهای اجتماع شدن همان. پسر نوجوان را
شكاری بالقوه میدید در
دام مخوف مردان دیوسیرت
كه تماموقت در پی غرایز حیوانی و اطفای
امیال شهوانیاند.
آخرین بار که شنیدم
آژیر خطر همیشگی را به صدا در آورد کلاس نهم یا دهم بودم. تا همان
زمان هم بحث شیرین دوچرخه بین همکلاسها لطیفه شده بود.
مضمونی بود بسیار
قدیمی مربوط به سالهای پرمحرومیت کودکی و نوجوانی خود او. نه تنها
دوچرخه قیمت و جاذبهٔ پیشین را از دست داده بود، که
همجنسخواهی
ِ مهارناپذیر از فهرست مخاطرات
شخصی و اجتماعی حذف شده بود. عصر فولکس واگن (به
قول همکلاس دورهٔ ابتدایی،
”فولوکس بگم“)
و اپل و شورولت و انواع ماشين شخصی بود. کمتر نوجوانی به دوچرخه
اهمیت میداد و معدود کسانی با دوچرخه به مدرسه میآمدند.
درهرحال، توجه غيرعادی به بچههای سال پائین بینهایت زشت تلقی میشد و فرد را
مطلقاً بیحیثیت میکرد.
اگر به گوش مدير و ناظم میرسيد يقيناً سال بعد ثبت نامش نمیكردند.
روزنامههای دههٔ
20 پر
است از آگهی مطب پزشکان بیماریهای
آمیزشی و تا
نیمۀ دههٔ 40 بقایای
آگهی شابلون رنگباختهٔ آن پزشکان بر دیوارهای محلات میانه و جنوب تهران
دیده میشد. مشهورترین آنها دکتر جنابزاده در چهارراه حسنآباد بود.
آن آگهیها موضوع دیگری هم در خود مستتر
داشت: شکار همجنس از رفتاری رایج به تمایلی غیرمتداول و بسیار محدود کاهش
مییافت و جایش را به تجربههایی گرچه از نظر بهداشتی پرخطر اما از نظر
عرفی قابل تحمل میداد. شاید در سطوح پائین جامعه مثلاً کبوتربازی و
خردهفرهنگ اهل زورخانه
خالی از چنان روابطی
نبود اما دوچرخهسواری در طبقات میانه مسلماً نه. با بالارفتن سطح زندگی و درآمد و
گسترش فهم و سلیقه، جامعه عصر اغفال پسربچهٔ دانشآموز با سوءاستفاده از
دوچرخه بهعنوان
طعمۀ سر قلاب را پشت سر گذاشته بود.
مجلهٔ کاوه چاپ برلن ابتدای
دههٔ ١٩٢٠ برنامهای برای اصلاح ایران منتشر
کرد که یک بند آن چنین بود:
”برانداختن
رسم ننگین عشق غیرطبیعی که از قدیمالایام یکی از رذایل قوم ما بوده و از
موانع عمدهٔ تمدن است“
(صفحهٔ ٤ این
متن). تجدد سبب شد آنچه قرنها بخشی از راه و رسم زندگی بود
بسیار سریع و طی کمتر از یک نسل منسوخ شود.
پدرم که سخت به آن قضایا حساسیت داشت
میگفت زمانی در هر محلهٔ شهر مشغولیات یک یا چند
نفر افتادن دنبال پسرها
بود و میافزود مردم آدم شدهاند. طی چهلواندی سال چهار نسل از
فامیل ما در آن دبیرستان پرجمعیت درس خواندند و به یاد ندارم حتی یک بار
شایعهٔ وجود چنان چیزی در مدرسهٔ مورد علاقهاش مطرح کرده باشد. با
این همه، پس از تعطیل مدرسه فراشها در ِ تمام کلاسها را تا
زنگ بعدازظهر یا فردا صبح قفل میکردند.
شاید مدیر مدرسه طی سالیان خدمتش از وقایعی
ناخوشایند خبردار شده بود و بر فکر همنسلان او
سنگینی میکرد
که ما خبر نداشتیم. پیشتر به دبیرستان سهکلاسهٔ پسرانه
اشاره کردم.
دبير خط دفترچهای چاپ كرده بود از
سرمشقهای خودش كه يك صفحهاش اين بود:
”به تمنای
گوشت مُردن به“، از بيتی با اين مصرع بعدی: ”تا تقاضای زشت قصابان.“
بازنشسته بود و
قراردادی كار
میكرد. بچهها میگفتند بهترين راه مبارزه با علاقهْ انسان به انسان
اين است كه عكس خودش را روی جلد دفتر مشقخطش چاپ كند.
در جامعه حرفهای نيمهشوخی نيمهجدی
روی آن مضمون رايجتر از امروز بود. امروزه لطيفهْ شديداً مردانه و
كلاً هر مضمونی كه خوانندگان و شنوندگان مؤنث
هم فوراً نگيرند يا نپسندند تا
حد زيادی از دُور خارج میشود.
تنها نمود آن نوع شوخی در مدرسهْ ما باغبانی
بود
كه بچهها میگفتند
”خِم“ است (به کسرخ). گاهی كه سربهسرش
میگذاشتند میگفت ”عامو برو به
عملِت برس.“
و شاید تنها موردی که مضمون مورد توجه مدیر
را پررنگ کرد انتقال فرزند شهردار تازه وارد از تهران بود.
مبصر کلاس مدام پسر موطلایی را اسکورت میکرد. در مدرسهٔ معتبر طبقهٔ
متوسط در قلب شهر که شماری از بچههای سیکل دوم کراوات میزدند نیازی به
محافظ برای آن پسر خوشسیما نبود، و پسر خوبرو در مدرسه نادر نبود،
اما دلمشغولی مزمن مدیر مدرسه با خطر دائمی اغفال، و شاید تمایل معاونش به
خودشیرینی نزد قدرتمندان اداری، سبب تعیین بادیگارد شد.
و تنها مورد شکایت ناموسیای که به یاد دارم
ربطی به همجنسخواهی و دوچرخه نداشت. یک همکلاس از من خواست برایش نامهای پرشور خطاب به دختر مورد علاقهاش بنویسم. گفتم
بسیار بعید است به دست فرد مورد نظر برسد. گفت شخصاً به دستش میرساند.
گفتم بدون آشنایی قبلی و در مکانی عمومی طبیعی است نگیرد. گفت حساب
همه چیز را کرده است.
برایش متنی که هیچ به خاطر ندارم اما
شاید به سبک مکاتبات رمان کاملیای آلکساندر دوما
(به قول شیرازیها، مَشت ِ مَشت) بافتم به این شرط که رونویسی کند و اصل
نوشته را به من برگرداند. برنگرداند اما قول داد پیش خودش نگه دارد
تا بارها به یاد محبوبش بخواند.
به بیان اهل سینما: کات به در کلاس که باز
میشود و همان معاون ِ داش مشدی به داخل میپرد، چند جمله دربارهٔ انواع
دزدی میگوید و فریاد میزند:
و بدترین نوع، دزدی ناموس
است، کاری که فقط فردی بیشرف مرتکب میشود. انگشتش را پر از تهدید به
سوی عاشق بیچاره
(کلوزآپ) که از ترس مثل گچ شده است نشانه میرود، او را از جا بلند
میکند و تحتالحفظ بیرون میبرد.
یادم نیست عاشق ناکام و ناکاوت مدتی بعد
برگشت یا هیچگاه برنگشت. خیلی ساده همان شد که برایش پیشبینی کردم: پستچی، یا هر که، نامه را به مادر دختر داد و او به پدرش،
و متن عاشقانه صاف روی میز مدیر مقتدر دوچرخهستیز فرود آمد.
اما نفهمیدم چرا هم زیر نامه
اسم گذاشت و هم با پست فرستاد؛ اگر خیال میکرد آن
متن دل سنگ را نرم میکند، هرگز به دست مخاطب نرسید، دل مادرش را هم نرم
نکرد. و چرا معاون مدرسه با هیاهو سر کلاس آمد؛ لابد طبق
معمول برای درس عبرت به سایر
آتشها تا به پنبهها حتی فکر هم نکنند.
سانسور نه تنها حکومتشونده که حکومتکننده را هم از شناخت دقیق وضع موجود محروم میکند.
در روزگار حاضر، گانگستری که به او مسند قضا دادند مدرس دانشگاه را مجبور کرد
نسخههای چاپشدهٔ کتابش دربارهٔ پیشینهٔ شاهدبازی در
ادبيات فارسی را جمعآوری و
نابود کند. اما اکنون ناگهان نتیجهٔ تحقیقی رسمی منتشر و خیلی زود از
سایت حذف میشود که ادعا میکند
17 درصد محصلها
همجنسگرا یا
همجنسخواه هستند. این
افشاگری حتی مدیر
آنتیدوچرخهٔ ما و پدرم را در گور میلرزاند و در جهان باقی متقاعدشان
میکند وضع بدتر از آنی است که خیال میکردند.
به نود سال پیش برگشتهایم؟
پدیدهای است جدید یا نتیجهٔ بازگشت به خویشتن خویش و احیای ارزشهای
مورد نظر امثال رجائی و
مؤتلفه؟
نكتهای كه درك آن
برای خردهفرهنگ بازار-حوزه دشوار بهنظر میرسد اين است كه در غرب
داستان رابطهْ مردان بزرگسال ربطی به سوءاستفاده از خردسالان ندارد.
اولی را شايد
ولنگاری تلقی كنند و
در برابر آن دندان روی جگر بگذارند،
دومی را مطلقاً تحمل نمیكنند. اما مسلمانهای مذكر خاورميانه
انگار در حيرتند كه آدم، يعنی مرد اهل بخيه، چرا
دنبال تميزش نرود
― كاری كه در افغانستان رسماً جزو فرهنگ بخشی از جامعه است
و در جاهای دیگر دنیا هم
بیمشتری نیست.
|