گفتگوی تمدنها، تصنيفی كه عاميانه بود

 

آنانی که سخنرانی شما در جشنوارهٔ ‌تابستانی دانشگاه پلىتكنيك در مرداد ۸۳ را شنیدند و متن آن را خواندند به یاد دارند محمد قائد به خردهفرهنگهای ایرانی اشاره کرد که هیچ یک دست بالا را ندارد و احتمال مرگ آنها اندک است؛ کتاب ظلم، جهل و برزخیان زمین شرح تفصیلی و تحلیل تاریخی همان دغدغهٔ‌شش سال گذشته است؛ چه شد "گفتوگوی خردهفرهنگها" از سخنرانی به مکتوب و از دستنوشته به کتاب نقل مکان کرد؟


از سالها پيش در فكر قلمی‌‌كردن حرفهايی بودم.  نيمۀ دوم دهۀ ۷۰ مضمون گفتگوی‌ تمدنها در ايران در روزنامه و كتاب و سخنرانی،‌ در پايان‌نامۀ دانشگاه و تقريباً در همه جا چنان تكرار می‌شد كه انگار تصنيفی است عاميانه، و جماعتی صبح تا شب زمزمه می‌كردند. كسانی بی‌تاب بودند اين گفتگوی تمدنها پس چرا زودتر شروع نمی‌شود.  كسانی شادمان بودند كه فكر گفتگوی تمدنها صادر شد، در دنيا خريدار بسيار دارد و عقلای ‌خارجه صف كشيده‌اند نوبر كنند.

 

اما به چند نكتۀ اساسی كم توجه می‌كردند.  گفتگو بين ملتها هميشه جريان داشته: با تحقيق، با ترجمه، با تجارت، با رفاقت، با رقابت،‌ با جاسوسی و البته با جنگ.  در غرب وقتی گفتند برخورد تمدنها، منظور اين نبود كه تمدن الف در برابر تمدن ب صف كشيده؛ اين بود كه امپراتوری رم را برده‌ها و بربرهای شرقی برانداختند،‌ و امروز تمدن نيمكرۀ غربی و مسيحيت از سوی مهاجمان صحاری خاورميانه تهديد می‌شود.

احساس من اين بود كه بايد به هموطنان ندا داد حواسشان جمع باشد و زياد به ريش نگيرند كه در خارجه به ما گفته‌اند تمدن.  گيريم قرار باشد فرهنگها يا تمدنها يا حريفان يا متخاصمان يا هرچه در جايی جمع شوند و ”گفتمان“ كنند (كلمه‌ای شيك كه مـُد روز بود، نابجا به كار می‌‌رفت و زود هم از رده خارج شد شايد چون افراط در استعمالش حوصلۀ همه را سر برد).  آدمهای ذوق‌زده از كجا فهميدند يك طرف قضيه قرار است ايران باشد؟ چه كسی‌ به ايرانيها وكالت داده، و در داخل خود ايران چه كسی را سخنگوی ‌برحق برای‌ گفتگوی كذايی می‌دانند؟ كل شيعه به ۱۰ درصد جمعيت مسلمانهای ‌جهان هم نمی‌رسد (بگذريم كه شيعه را بسياری از اهل تسنن جزو اسلام نمی‌دانند) و اگر پايۀ نظام اسلامی ايران را ۱۰ تا ۲۰ ميليون نفر بگيريم، يعنی كمتر از يك درصد مسلمانها به نمايندگی از طرف بقيه با مسيحيت غرب ”گفتمان“ كنند.  و تازه بر سر نمايندگی اين يك درصد هم بين اصلاحيون و اصوليون دعوا بود.

واقعيت اين بود و هست كه اقليتی كوچك از مسلمانها كمر به احيای احكام امر به معروف و نهی ‌از منكر و جهاد بسته‌.  خيال دارند اين بار كار مسيحيت را يكسره كنند و به استيلای بساط كفر پايان دهند.  اينكه غربيها از ايران هم كسانی را برای سخنرانی در اين زمينه دعوت می‌كنند به اين معنی نيست كه مشتاق استماع فرمايشات حكيمانۀ خردمندان مشرق‌زمينی‌اند.  منظورشان اين است كه اكثريت خاموش و بينابينی در خاورميانه قانع شود حمايت مالی و فكری از القاعده و طالبان و ساير جهادگران و ستيزه‌جويان (كه در غرب عنوان تروريسم اسلامی روی آنها ‌گذاشتند اما مدتی ‌است آن را كمتر به كار می‌برند) كار تميزی نيست و برای حاميان هم عاقبت خوبی نخواهد داشت.

در كتابخانه‌های برلن و مسكو و پاريس و لندن و بوداپست و ورشو و نيويورك و جاهای‌ ديگر تحقيق و نقدونظر دربارۀ اسلام، تاريخ جهان اسلامی و طرز فكر انسان مسلمان بسيار است.  بخشی بسيار كوچك از آن يافته‌ها جسته‌گريخته و با حذف و اضافه به فارسی ترجمه شد اما بعدها ممنوع‌ تشخيص دادند.  در تركیه شايد كمتر ترجمه شده باشد زيرا به شرح رفتار فاتحان عثمانی در شرق اروپا و داستانهای حرم سلاطين استانبول حساسيت دارند.  به عربی اصلاً ترجمه نشده؛‌ عربها نارس‌تر از آنند كه طاقت خواندن و شنيدن داشته باشند.  ايرانيها و عربهايی كه برای نطقهای شيك دربارۀ گفتگوی تمدنها به خارجه دعوت می‌شدند غالباً سطح معلومات شنونده‌هايشان را نمی‌دانند و شايد حتی از فهرست آن كتابها و منابع خبر نداشته باشند، تا چه رسد بدانند در آن كتابها چه نوشته شده.  برخی پاكستانيها احتمال دارد بدانند و خبر داشته باشند، اما خودشان را به آن راه می‌‌زنند تا جلسه محترمانه و بی‌خونريزی برگزار شود.

غرب ـــ به‌عنوان تمدن نيمكرۀ شمالی‌ـ‌غربی، نه فرد، دولت، كشور، حزب يا سياست ــــ جزءجزء قضايا از دو دوره جنگ صليبی تا جنگجويان تـُرك پشت دروازۀ وين و قيام امام مهدی در سودان قرن نوزدهم و همكاری مسلمانها با حكومت انگليسی‌ هند و غيره و غيره را ثبت كرده و نگه داشته است.  منظورم نه در گاوصندوق دواير جاسوسی، بلكه در كتابخانه‌های عمومی‌ است.  اين را كه فلان سياستچی يا رئيس جمهور در آمريكا پشت ميكرفن حرفی نپخته می‌پراند نبايد شاخص معلومات آن جماعات گرفت.  چه بسيار كافران اهل علم كه بسيار خوانده‌اند و بسيار می‌دانند اما دربارۀ واقعيات آنچه از زمان يورش عثمانيها به اروپا اسمش را ”وحشت بزرگ“ گذاشتند كم و كمتر حرف می‌زنند (پس از چند صد سال در اسپانيا از يكی‌دو سال پيش در نمايشهای جشنی ملی ورود سر بريدۀ عرب را حذف كردند).

از داستانهايی كه در اين متن آورده‌ام و خواندنش برای اهل حوزه و محققان دينی مفيد خواهد بود قضيۀ مقاله‌های صفحۀ اول نيويورك تايمز و  گاردين پس از ۱۱ سپتامبر دربارۀ اعتقاد مسلمانها به پاداش شهدا و دهها حوری بهشتی است.  اهل نظر جوابيه‌هايی شامل توضيح و نقدونظر برای هر دو روزنامه فرستادند اما ويراستاران حاضر به چاپ آنها نشدند.

معترضان مطالبشان را همراه با اعتراض‌ شديد به ويراستاران دو روزنامۀ آمريكايی و انگليسی روی اينترنت گذاشتند.  برآشفته‌ترين آنها نه اهل خاورميانه بودند و نه مسلمان‌زاده.  آمريكاييانی بودند استاد اين زمينه، و می‌گفتند در غرب سابقه ندارد نشريۀ وزين در صفحۀ اول خود مطلب آكادميك چاپ كند اما به اهل آكادمی بگويد كفايت مذاكرات، حرفش را نزنيد.

اين را در فصل تقابل فرهنگهای شفاهی‌ و مكتوب آورده‌ام به‌عنوان شاهدی ديگر بر اينكه عضو امل و تفنگچی حماس و جهاد اسلامی و حزب‌الله آنچه را شنيده است تكرار می‌كند اما حريف غربی‌اش كتاب تحقيقی برمی‌دارد و محكم نشان می‌دهد اساس مكتوب داستان چه بود و حرف اين اشخاص تا چه حد پايه دارد.  خوب كه نگاه ‌‌كنيم، نتيجه می‌گرفتند مسلمانها زنان دنيای مسيحی را در آتش و انفجار خاكستر می‌كنند تا بعداً نه يكی‌دوتا بلكه نفری چند دوجين موطلايی يا چشم‌سياه مرغوب پاداش بگيرند.

باری، در پايان گفتگوی فرضی تمدنها چنانچه مثلاً معلوم می‌شد حق با نيمكرۀ غربی است چه؟ سخنران ايرانی و عرب و پاكستانی می‌توانست به خارجه برود، حق را به كافر مسيحی بدهد، راست‌راست به وطن برگردد و سالم به خانه برسد؟

در ايران، مهمترين نكته شايد اين بود كه بسياری درس‌خوانده‌ها قضيۀ گفتگوی‌ تمدنها را مترادف تنش‌زدايی در روابط خارجی ‌گرفتند و انتظار داشتند وقتی غرب بفهمد ايران دشمنش نيست، تهيۀ ويزا و پذيرش تحصيلی و اجازۀ مهاجرت آسان می‌شود.

سال ۸۲ يادداشت‌ها را مدون كردم و متن را به ناشر دادم.  ميل داشتم پس از پايان دور دوم رياست جمهوری آقای محمد خاتمی منتشر شود تا مشاهداتی ‌فرهنگی ‌حالت برخورد شخصی يا حتی‌ نقد سياسی‌ به خود نگيرد.  دوبار به ايشان و دوبار هم به همفكرانش رأی داده بودم؛‌ اين ادعا كه انتخابات می‌تواند آزاد نباشد اما عادلانه باشد بايد عملاً محك می‌خورد.

 

  

در سخنرانی دانشگاه امیرکبیر اشاره کردید تحليل انتقادى خردهفرهنگها نه تنها سبب رنجش مىشود، بلكه به عنوان نفاقافكنى ميان اقشار و گروهها، به حكم مقررات و قوانين ممنوع است؛ اما تحلیل ماهیت آنها نیز از خردهگیری دربارهٔ انشقاق فرهنگی و غلبه تعددها و تفاوتها بر وحدت هم مصون است؟
 

غايت زندگی انسان جنبۀ بسيار مهمی است كه به آن خوشبختی يا شادكامی يا رضايت می‌گويند و مؤمنان سعادت می‌نامند. اين كيفيت يا حالتی ‌است كاملاً ذهنی و تنها بر اساس اقرار فرد می‌توان گفت وجود دارد يا ندارد.  اما ذهن انسان نمی‌تواند آنچه را می‌داند نداند. يعنی‌ تجربۀ فرد بر درك او از خوشبختی‌ اثر می‌گذارد و آن را متحول می‌كند. اوضاع وقتی پيچيده‌تر می‌شود كه فرد درجۀ رضايت خويش را با تصوری كه از خوشبختی ديگران دارد مقايسه كند.


كلمۀ برزخ را در عنوان اين متن برای رساندن همين منظور به كار برده‌ام.  عضو يك فرهنگ مسلط وقتی وارد محيطی بيگانه می‌شود ممكن است به حد يكی از خرده‌فرهنگ‌های فرودست آن تنزل يابد.  مثلاً انسان خاورميانه‌ای خودش را به آب و آتش می‌زند و پاشنۀ در كنسولگريها را از جا می كند تا به جامعۀ غرب برسد.  اما در محيط جديد، گرچه خوراك و بهداشت و تحصيلاتی ‌به‌مراتب بهتر از آنچه در وطن داشت نصيبش شده، نتيجه می‌گيرد حقش را خورده‌اند و اين بساط شيطانی نابود بايد گردد، زيرا او (به اندازۀ كافی) احساس خوشبختی نمی‌كند به اين سبب كه احساس می‌كند ديگران بيش از او راضی و خشنود و سعادتمندند.


در جامعۀ آمريكا كه آميزۀ تقريباً تمام خرده‌فرهنگ‌های جهان است،‌ ”ديگران“ يعنی سفيدپوست ِ پروتستان ِ آنگلوساكسون، ‌ايرلندی يا ژرمن‌تبار كه همواره دست بالا را حفظ كرده.  در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ ميلادی طرز فكری در ميان دانشگاهيان چپ آن كشور پيدا شد كه به نزاكت اجتماعی شهرت يافت: كسی را نبايد برای كيفيات وجودی‌ و ميراث فرهنگی‌اش تحقير كرد.  مثلاً سرخپوست بومی اگر تفنگ درست ‌و حسابی می‌داشت مغلوب تفنگچي اروپايی نمی‌شد و حالا كسی‌ حق ندارد به او از بالا به چشم آدم شكست‌خورده نگاه كند.


اما فرياد ”اين سيستم نابود بايد گردد“ از سوی اقليتی از مسلمانان آن كشور بر مشی نزاكت اجتماعی سايه انداخت و آن را بیربط كرد.  حالا رودربايستی‌ را كنار می‌گذارند و ساموئل هانتينگتون صريحاً ‌گفت نويد ”رؤيای آمريكايی“ فقط به سفيدپوست ِ پروتستان ِ اهل شمال اروپا مربوط است؛ بقيه خودشان را داخل آش نكنند، توقعی هم نداشته باشند.


در ايران دو قرن است بر سر سيادت فرهنگی‌ نبرد جريان دارد.
 برخلاف آمريكا، اين جنگ مغلوبه است و برتری هيچ يك از طرفين قطعی نيست.  تحليل خرده‌فرهنگ يعنی برخورد انتقادی به قدرت اجتماعی، مالی و البته سياسی.  در غير اين صورت، موضوع در حد مردمشناسی و فولكلور محدود می‌ماند، كسی را نمی‌رنجاند، مقرراتی هم برای طرز نگاه‌كردن به ديگران لازم نيست.

 

  

در جامعهای گرفتار تظاهرهای اخلاقی و رفتاری، برخی مردان دموکراتمنش در خانه پدرسالاری میکنند، بعضی زنان متجدد از خوش لباسی زنان دور و برشان برمیآشوبند و ما در خلوت آن میکنیم که در جمع با بحثش هم مخالفیم، میتوان از خردهفرهنگهای ریشهدار حرف زد؟


لايه‌‌های جديد شيوۀ زندگی، مثل تنۀ درخت، روی لايه‌های قبلی‌ را می‌پوشانند اما آنها را از بين نمی‌برند و دفن نمی‌كنند.  حتی می‌توان گفت لايه‌های عادات قبلی ممكن است زنده و سرحال بمانند و به رشد خويش پشت سطح ظاهر ادامه دهند.  تغييرات فرهنگی تماماً در زندگی فرد و طی يك نسل اتفاق نمی‌افتد.  ما ممكن است از نظر طرز فكر با پدربزرگمان از زمين تا آسمان تفاوت داشته باشيم بی‌اينكه بين پنج‌سالگی و پنجاه‌سالگی فرد تفاوتی تا اين حد بزرگ ديده شود.

 

به اين هم بايد توجه داشت جامعه‌ای ‌مانند ايران از گهواره به فرد می‌آموزد يك طرز فكر واحد نه تنها كافی ‌نيست بلكه مثل چوب‌ خشك‌ بی‌انعطاف‌بودن ممكن است خطرناك باشد.  دلايل آنچه اشاره كرديد هم به رقابت و بلكه تنازع روشهای زندگی در جامعه‌ای بی‌ثبات برمی‌گردد و هم به اين نكته كه هر انسانی نقشهای متفاوت دارد.  فرمانده پادگان كه ده هزار سرباز در برابرش خبردار می‌ايستند ممكن است در برابر مادرزنش احساس خوف و خطر كند.

 

  

از این گفتهٔ‌شما وام میگیرم که "يك خرده‌‏فرهنگ ايران عميقاً خاورميانه‌‏ای و صحرايی است، در حالی كه بخشی ديگر از همين جامعه خود را ذاتاً، و نه تنها از نظر گرايش سياسی، در حوزﮤ فرهنگ اقوام اروپايی‌نژاد می‌‏داند"، هیچ یک از خردهفرهنگها هم از موضعی فرادستی و مقتدرانه (برای به حاشیه راندن دیگری) برخوردار نیستاین دو خردهفرهنگ و دیگر خردهفرهنگهایی که در کتاب از آن نام بردید همچون قدیمی و نوپا، حتی نواندیشان دینی و سنتیها در نهایت به سمت تنازع بقا و ماندگاری یکی در اثر سختجانی پیش میروند یا رسم همزیستی مسالمتآمیز و احترام متقابل میآموزند و برای هر خردهفرهنگ جایی برای تنفس و بقا خواهد ماند؟


پيشگويی در باب تنفس و بقا را بگذاريم برای كسانی كه فال قهوه می‌گيرند.  تمام آنچه دربارۀ آينده می‌دانيم در اين خلاصه می‌شود كه برای امروزيها غيرقابل تصور است.  جامعۀ بشری در خطی مستقيم يا حتی‌ منحنی و زيگزاگ پيش نمی‌رود تا بتوان برای آيندۀ آن مدل ساخت و دست به شبيه‌سازی كامپيوتری ‌زد. امر نامحتمل ممكن است به نظر غيرممكن برسد اما هرآنچه ممكن باشد وقوعش طی عمر يك فرد و يك نسل محتمل نيست.  كميـّت نه تنها بر كيفيت موجود اثر می‌گذارد بلكه كيفياتی جديد ايجاد می‌كند كه امروز به عقل جن هم نمی‌رسد.

 

سال ۳۲ مجلس، از جمله، به اين منظور منحل شد كه حق رأی را به باسوادها محدود كنند.  حرف اين بود رأی آدمی كه نمی‌تواند بخواند روی اين تكه كاغذ اسم چه كسی‌ نوشته شده به درد نمی‌خورد و بلكه مخل و مضرّ است.  امروز می‌بينيم فرزندان همانهايی كه قرار بود رأی ندهند قانون می‌گذرانند كه نمايندۀ مجلس بايد دست‌كم فوق‌ليسانس داشته باشند (حرف از شرط دكترا بود اما فعلاً لطف كرده‌اند و به همين مقدار رضايت داده‌اند).  آن زمان خرده‌فرهنگ شهری‌ ِ متجدد دست بالا را داشت؛‌ امروز خرده‌فرهنگ روستا می‌كوشد مسلط شود.

 

از جنبۀ ديگر، طبقه‌ای كه به قدرت می‌رسد در نتيجۀ‌ افزايش توان اجتماعی و مالی دگرگون می‌شود و ممكن است نتيجه بگيرد آنچه پيشتر مخالفش بود نه تنها خوب بلكه ضروری است، به اين شرط كه در انحصار حكومت‌كننده باقی بماند.  تو تمكين كن، من هم به تو قدری آزادی می‌دهم اما نه از آن نوعی كه به تو قدرت بدهد برای من شاخ شوی.  يعنی آزادی استصوابی.  يعنی مردمسالاری دينی.  يعنی تو نمی‌توانی‌ برای انتخابات نامزد شوی اما قول شرف می‌دهم چنانچه مصلحت بود رأیت به خودم را به حساب بياورم.

 

  

جايجاي کتاب اشاره دارد به تلقيهاي ناهمگون و گاه متضاد از يک پديدهٔ‌فرهنگي؛ اما بيش و پيش از آن تلاش شما بر چندمعنايي واژگان و عروس هزار داماد بودن تعابير پرطمطمراق معطوف شده است؛ چنانکه اشاره داشتيد زندانباني زنان مو طلايي در زندانهاي عراق پس از سرنگوني صدام مصداق شکنجه براي زندانيان مرد مسلمان بود؛ خود اين عدم درک واحد از کلماتي يکسان، نخستين سنگ بر مسير گفتوگو نيست؟ مبادلهٔ فرهنگي در دورهاي که مراد من و شما از يک کلمه،تصويرگر دو دنياي متفاوت است چگونه ميسر ميشود؟


بريتانيا نزديك ۲۰۰ سال هند را در اختيار داشت و ۹۰ سال مستقيماً بر آن سرزمين حكومت كرد. طی آن سالها جنبه‌ای، موضوعی‌، چيزی، فكری از چشم حاكمان پوشيده نماند اما احساس حاكمان سابق در وقت عزيمت اين بود كه هند همان قدر برايشان اسرار است كه دويست سال پيش بود.  و شصت سال بعد از رفتن، امروز همچنان طوری مجذوبانه به هند نگاه می‌كنند كه انگار قرار است بروند ببينند آن طرفها چه خبر است.  از هند بسيار استفاده كردند و هندی از آنها بسياری چيزها ياد گرفت.  اما ترديد دارم كتابی، منبعی، جزوه‌ای،‌ نوشته‌ای وجود داشته باشد كه بتواند به يك ناظر غيربريتانيايی حالی‌ كند معنی هند،‌ گذشته از مستعمره‌بودن، نزد حاكمان آن دوره كه همگی مرده‌اند چه بود.


سال ۱۹۸۹ در قضيۀ سلمان رشدی ناظرانی از فرهنگهای ‌ديگر متحير بودند در اين متون غلنبۀ به نظر آنها تصنعی چه چيزی برای انگليسيها جالب است.  حتی در ميان نسل جديد بريتانيا برخی، ضمن دفاع از آزادی اهل قلم در برابر فتوا، می‌گفتند بابا ولمان كنيد با اين هندبازی‌تان.  واقعيت شايد اين باشد كه فضای آثار آن نويسنده خاطرۀ نسلی است از روزگار زندگی در هند و با هند.  نوستالژی هم مانند زيبايی در چشم بيننده است، نه فقط در اشيا.  برای يك ناظر، اين لباس يا اتومبيل يادآور عهد جوانی خود اوست و برای ناظری ديگر فقط يك ”تهران قاف“ ــــ يعنی تهران قراضه.


زن موطلايی وقتی توريست پول‌خرج‌كن يا كارفرمای ‌مرد مسلمان مؤمن باشد جنبۀ گناه‌آلود حضورش را می‌توان ناديده گرفت، يكی‌ ديگر از وساوس شيطان تلقی كرد و به خدا پناه برد.  اما وقتی كار به خصومت بكشد داستان فرق می‌كند و صِرف حضورش شكنجه است. آيا اگر بين هند و بريتانيا جنگ در می‌گرفت و هنديها شهروندان انگلستان را گروگان می‌گفتند باز هم در لندن به رمانی كه داستانش به فضای هند قديم مربوط می‌شود هزارآفرين می‌گفتند؟


در اين متن بحث كرده‌ام كه تا وقتی پای ستيز بر سر داشتن‌ونداشتن و تنازع بقا به ميان نيايد، اهل فرهنگهای ناهمسان نه تنها از مناقشه بر سر شيوه‌های غيرمشترك زندگی پرهيز می‌كنند، بلكه حتی جنبه‌های ناخوشايند در چشم ديگران را درز می‌گيرند.  زمانی فاتحان اروپايی می‌گفتند سرخپوست خوب يعنی سرخپوست مُرده، اما امروز فرزندانشان روی مردانه‌ترين مصنوعات اسم سرخپوستی می‌گذراند. دولت چين طی المپيك پكن فرمان داد فعلاً كسی‌ سگ نكشد و علناً گوشت سگ نخورد تا فرنگيها بيايند و بروند.  در عرصۀ جنگ نمی‌توان از مردمی تا آن حد مغرور و خودرأی انتظار چنين مدارايی داشت.

 

  

در کتاب اشاره صریحی دارید به اینکه در ایران فرهنگی غالب که از سوی همه به رسمیت پذیرفته شده باشد بوجود نیامده است؛ اما در جوامع غربی فرهنگی مسلط و غالب وجود دارد و خردهفرهنگها شاخههای آن تنه اصلیاند، مثل خردهفرهنگ جوانان هیپی.  سرآخر ایران به سمت استیلای فرهنگ غالب و خردهفرهنگهای سیال و تغییرپذیر اما نامیرا سوق پیدا میکند، یا همین الگوی خردهفرهنگهای ناغالب ماندگار میشود؟


در جامعۀ بشری تعيين علت اوليه و اينكه چه چيزی از كجا شروع ‌شد اگر هم ممكن باشد آسان نيست. حتی در يك گياه پيچنده و روندۀ بسيار بزرگ گاه تشخيص اينكه اولين ريشه كدام بود و حالا ريشه‌های ‌اصلی كجاست امكان ندارد.  طرز فكرها و خرده‌فرهنگ‌ها ريشه می‌دوانند و ريشه‌های‌ جديد رشد شاخ‌وبرگ‌‌های جديد می‌پروراند. شكاف فرهنگی جامعۀ ايران و خصايل فرهنگی آدمها مانع می‌شود يك خرده‌فرهنگ در قدرت استقرار يابد تا بعداً جنبۀ اصلی و غالب به خود بگيرد.  پيشتر، جزر و مد قبايل و طوايف مانع ايجاد وضعيت پايدار بود (در چين، ماندارين‌ها قرنهاست سر كارند).  اما در صد سال گذشته هم كه ايل و طايفه به تاريخ پيوسته است و بايد با كشور به معنی جديد روبه‌رو باشيم، خرده‌فرهنگ‌ها ‌توانسته‌اند همديگر را خنثی كنند اما هيچ يك قادر نبوده چيزی شبيه وضعيت پايدار ايجاد كند.  فلسفۀ تعليق و انتظار مزمن: ‌اين بيفتد، آن برود، ديگری بيايد.

 

حتی‌ وقتی خواستها همسان باشد، آدمها از ريخت همديگر متنفرند چون متعلق به خرده‌فرهنگ‌های ‌متفاوتی‌اند.  اشاره كرده‌ام كه اگر زمانی خصوصيات وراثتی ميليونها نفر ثبت و رديابی شود شايد بتوان ريشه‌هايی ژنتيك هم برای اين تقابل يافت.‌

 

  

دشواری نگارش کتاب‌هایی از این دست چیست؟ بالاخص اینکه برخی رفتارهای نهاینه شده که بسیاری به آن مغرورند محصول یک بدفهمی شناسانده میشود؛ کلیشه ها تغییر میکند، اسطورهها نقد میشوند.  اینها در کتاب شما هست، اینکه حکایت ما ایرانیها یا سازش است یا ستیز؛ از مصدق اسطورهای ساخته شده که مجال طرح بسیاری سؤالات نمیدهداحتمال نمیدهید اینکه محمد قائد از خطوط قرمز برخی روشنفکران و سنتیها بگذرد، مورد نقد و طرد قرار گیرد و باز هم داستان همیشگی "چرا گفتی" به جای "چه گفتی" تکرار شود؟

 
مقبول‌افتادن چنين متنی بستگی به دو شرط لازم و كافی دارد.  اول، از آنجا كه می‌كوشد بين چند ديسيپلين ارتباط برقرار كند و موضوع را مثلاً هم از ديد انسانشناسی، هم از جنبۀ روانشناسی، هم با توجه به اصول فيزيك و هم با نگاه به آنچه اتفاق افتاده و به‌عنوان واقعيت تاريخی ثبت شده است ببيند و اينها را به هم ربط دهد، لازم است اهل هر يك از اين رشته‌ها درستی جنبه‌ای را كه به دانش خودش مربوط می‌شود تأييد كند.  مدرس دانشگاه ممكن است كل بحث و نتيجه‌گيری را بپسندد يا نپسندد؛ مهم اين است كه درستی‌ بخش مربوط به زمينۀ تخصص خودش را رد نكند.


شرط كافی اين است كه دانشجوی دانشگاه به‌عنوان مخاطب اصلی چنين متنی آن را هم مفيد و هم سرگرم‌كننده بيابد.  حتی‌ اگر از داده‌های بحث و ارتباطهای بين رشته‌ای‌ برای رسيدن به نتيجه‌ای غير از آنچه مورد نظر مؤلف بوده استفاده كند تلاش نويسنده هدر نرفته است.


با حصول اين دو شرط برای مقبوليت، چنين متنی وارد جريان فكر در جامعه می‌شود و بر نوشته‌های نسل بعد، وقتی دست به نوشتن متون خودش بزند، اثر خواهد گذاشت.  قرار نيست فكر كسی را عوض كند.  آدمی كه عمری با فكری خو گرفته است نمی‌تواند ناگهان با يك كتاب و يك متن زير و زبر شود. اما نسلی ‌كه به عرصه رسيده و می‌رسد يقيناً به داده‌های موجود در چنين متنی‌ توجه خواهد كرد و شايد حتی‌ به سؤالات مطرح‌شده در آن بعدها ‌هر جور ميل داشته باشد جواب دهد.


خطر طرد مطرح نيست؛ دارندۀ اين قلم منصب و جايگاهی ندارد كه از او بگيرند و پوستينی‌ نينداخته كه احتمال برود مريدانش پراكنده شوند. متنی ‌است، به گفتۀ آلمانيها، ملايم‌فروش.  نه قرار است غوغا به پا كند و نه فراموش می‌شود.


از جنبۀ نقد و انتقاد، بسياری از اهل نظر چنين متنی را می‌پسندند گرچه طبيعی است با طرح برخی نكات موافق نباشند و ترجيح دهند فعلاً آن يكی حرف مسكوت بماند اما بقيۀ حرفها عيبی ندارد.  چند خواننده به من نوشته‌اند دشوار است.  از آنها خواسته‌ام چند صفحه يا پاراگراف دشوار نشان بدهند تا به اتفاق بازنويسی كنيم.  جواب داده‌اند منظورشان آنهاست، يعنی ديگرانی كه نمی‌توانند بفهمند.  جواب داده‌ام اين متن برای‌ شخص شما نوشته شده؛‌ حالا در اين هيرو وير، ”آنها“ و ”بقيه“ چه كسانی‌اند؟ زمانی واعظی ‌در شيراز روی منبر زياد سرفه می‌كرد و حوصلۀ مؤمنان را سر می‌برد.  وقتی عزاداران همهمه می‌كردند و او را نديده می‌گرفتند می‌گفت ”خواهر، من سينه‌ام را روی تو گذاشته‌امدر اين شب عزيز تو هم تكانی ‌به خودت بده.“  كسی كه می‌گويد ارتكابات اين قلم را پيشتر نمی‌پسنديد اما حالا مكرر و با دقت می‌خواند، نشان می‌دهد تكانی ‌به خودش داده.


اين متنْ پيچيده نيست، فشرده‌ است و در برخورد نخست به نظر خواننده‌هايی غامض می‌رسد. اشاراتش ممكن است مقدماتی‌ بطلبد كه در تمام خواننده‌ها به يك اندازه موجود نباشند.


در بيزنس حقيقت‌جويی و حقيقت‌يابی ‌نيستم و به خواننده گفته نمی‌شود متنی‌ كه در برابر دارد اعلام حقيقت است و تمام حقيقت است.  بشر احتمالاً در مدتی‌ كه از عمر حياتش بر كرۀ زمين باقی مانده نخواهد توانست در زمينۀ علوم انسانی حقيقتی عظيم ورای همين بگومگوها و متنها كشف كند.


خوانندگانی‌ با اشتياق و انتظار می‌پرسند: نهايتاً چه می‌خواهيد بگوييد؟ در جواب می‌نويسم منظوری ندارم؛ وقتم را صرف نوشتن می‌كنم و از اين كار خوشم می‌آيد.  شما هم اگر دستپخت به سليقه‌تان است بسم‌الله.


انتظارها يك جور نيست.  كسانی می‌نويسند فلان متن (خصوصاً روی‌ سايت و وقتی مطلب به چندين صفحه تقسيم شده تا با اين سرعت اينترنت در ايران زودتر باز شود) طولانی ‌است.  كسانی می‌گويند هر نكته‌ای را درست‌وحسابی بشكافيد.  كوتاه‌شدن متن يعنی بايد نكاتی را درز گرفت.  شكافتن موضوع يعنی توضيح‌ و ارجاع و پانويس. خوانندۀ باتجربه‌تر به اندازۀ نويسنده و بيش از او می‌داند. خوانندۀ درحال‌رشد هر عبارت و كلمه‌ای به موتور جستجوگر اينترنت بدهد به سرعت برق هزارها مورد از كاربرد و تعريف در برابر دارد.


در چشم بسياری خواننده‌ها، پانويس بايد باشد اما خواندنش حتماً لازم نيست.
 در متن چاپی كم خوانده می‌شود.  در سايت، ‌نامتداول است اما اگر نكتۀ ارجاعی‌ در اينترنت موجود باشد می‌توان مشخص كرد و نياز‌ی‌ به تكرار آن نيست.  بعد از چاپ اول سيمای نجيب يك آنارشيست متوجه شدم بسياری خواننده‌ها زحمت خواندن پانويس‌های‌ آخر هر فصل را به خودشان نداده‌اند.  در چاپ دوم، برخی را پائين صفحه آوردم و بعضی را وارد متن كردم،‌ گرچه يادداشت‌های متعدد زير صفحه گرفتاری بزرگی در صفحه‌بندی و عيبی در زيبايی‌ است.  در ترجمۀ  نخستين مسلمانان در اروپا احساس كردم چند يادداشت مهم در بخش منابع و مآخذ به احتمال قوی خوانده نخواهد شد.  آنها را در پانويس تكرار كردم و حتی‌ جملاتی‌ را، با تذكر اين نكته، در متن آوردم.


هر چيزی‌ را البته می‌توان بهبود بخشيد.  در شش سالی كه كتاب مورد بحث منتظر مجوز بود بارها جاهايی از آن را بازنويسی كردم، نكاتی ‌را كه بيش از يك جا آمده بود سعی‌ كردم دست‌كم يك بار توضيح داده شود و نكاتی را كنار گذاشتم تا بحث روان‌تر پيش برود. عادت دارم هرچه را به يك بحث مربوط می‌شود بنويسم و بعد با حذف و خلاصه‌كردن به آن نوع متنی‌ برسم كه، پيشتر اشاره كردم، خواننده ناظر شكل‌گيری و بسط مضامين باشد، ‌نه فقط تحويل‌گيرندۀ نتايج و حقايق بزرگ.


حالا كه صحبت از شش سال شد اشاره كنم متن سه بار در زمان دولت قبلی و يك بار در دولت نهم رد شد. ناشر در اين سالها همچنان اميدوار بود اما من قطع اميد كردم و روی‌ سايت گذاشتم.
 مميّزی‌ و سانسور در ذات خويش نمی‌تواند از اِعمال سليقۀ فردی و انتخاب شانسی‌ و شيرخط انداختن فارغ باشد.  نمی‌دانم انتشار اين ارتكاب خواص‌پسند در سال ۸۲ یا ۸۳ چه شرّی به پا می‌كرد كه حالا نمی‌كند.  اينكه با سليقۀ افرادی نمی‌خواند دليل نادرستی يا بدی متن نبود.  درهرحال، فرصت ناخواستۀ بازنويسی‌ها كمك كرد متنْ كم‌عيب‌تر و شسته‌رفته‌تر شود.

 

  

محمد قائد در آینده به بسط تئوریک نظراتش در این کتاب دربارهٔ ‌گفتوگوی خردهفرهنگها خواهد پرداخت؟ کتابهای در دست انتشار«توپهای ماه اوت» و «نامههایی از کرمان به دوبلین» چه میزان متاثر از دغدغههای فکری شما در حوزهٔ‌خردهفرهنگهاست؟


اميدوارم يك يا چند نفر زحمت اين واجب كفايی‌ را بكشند كه تحقيق كنند در ايران وقتی حرف از نظريۀ ساموئل هانتينگتون می‌زدند چه دركی از آن داشتند. پايان‌نامه‌های متعدد در اين باره ارائه شد و شمار مقاله‌‌های دانشگاهی در رد برخورد تمدنها يحتمل سر به هزارها ‌زد.  هر جا جملۀ عجيب ”منابع در دفتر روزنامه موجود می‌باشد“ (ابداعی ايرانی و بی‌نظير) در انتهای مقاله‌ای درج می‌شد می‌توان مطمئن بود عين تكليف كلاس دانشگاه را، بدون بازنويسی و خلاصه‌كردن، ‌برای انتشار در نشريه داده‌اند.


تحقق نظريه واقعاً جريان دارد و دست‌كم يك نسل يا بيشتر در سطح جهانی ادامه خواهد يافت. هانتينگتون مرده است و سرزنش او اگر هم فايده‌ای داشت ديگر ندارد.  و گفتگوی تمدنها شعار جنبشی سياسی‌ـ اجتماعی مربوط به داخل ايران بود پوشيده در لفافی فلسفی.  پس به جای‌ تحويل‌دادن مقداری انشا در رد آن، می‌توان چند محور اصلی و فرعی در نظريۀ هانتينگتون مشخص كرد و به سنجش پرداخت در ايران تا چه حد و چگونه به آن مبانی توجه شد. اين ارزيابی البته به مدلی فنی نياز دارد كه تعيين آن كار اهل تحقيقات علوم اجتماعی است.  و بهتر است هويت ارائه‌دهندگان پايان‌نامه‌ها، چه اصيل و چه تهيه‌شده از مغازۀ فتوكپی، و نام استاد مشاورها مكتوم بماند تا بحث شخصی‌ نشود.


از كارهايی‌ كه در دست دارم دو تا مربوط است به جنگ جهانی اول.
 آن جنگ از اين نظر مهم است كه اسباب مادی از فكر آدمها جلو زده بود.  اگر در نيمۀ دوم قرن هجدهم فكر در غرب از شرايط واقعی جلو بود، در ابتدای قرن بيستم فكر اجتماعی‌ بيش از نيم‌قرن از صنعت و علم و فناوری عقب افتاده بود.  كارخانه مدرن شده بود اما آدمها سنتی ‌مانده بودند. به همين سبب،‌ آن جنگ غريب و بی‌معنی چهار سال ادامه يافت و لاشۀ خردوخمير اروپا را از قرن نوزدهم به بيستم پرتاب كرد.


تا سال ۱۹۱۴ فرماندهان قدرتهای بزرگ اروپا تيربار را جدی نمی‌گرفتند، علاقه‌ نداشتند امكانات آن را بررسی كنند و معتقد بودند عده‌ای چيزی برای خودشان ساخته‌اند اما شهامت افسر شمشيربه‌دست با دستكش سفيد كجا و تق‌تق‌تق مسلسل و اين قبيل بازيها كجا.  در ماه اوت آن سال، هزارها آدم به تلّ كشتگان، مثل ديوار، تكيه داده بودند و ايستاده مُرده بودند.  حماقت مجنونانۀ هجوم امواج انسانی به سوی ‌باران گلوله، در آن ابعاد عظيم، در تاريخ جنگهای قدرتهای بزرگ يگانه است.  ژنرالها بعد هم كه قبول كردند چيزی به نام مسلسل اختراع شده، گفتند هواپيما برای ورزش و سرگرمی است،‌ و بعد گفتند تانكْ جعبۀ آهنی مسخره‌ای ‌‌است كه ساختنش برای‌ عده‌ای ناندانی ‌شده.  رهبران اروپا قادر به درك دنيای جديد نبودند چون فكر می‌كردند فنون رزم با ناپلئون به اوج رسيد و در همان نقطه خواهد ماند.  توپهای ماه اوت شرح شروع آن شوك فرهنگی ِ دردناك ِ پرمصيبت است.


و هفت سال پيش حين جستجو در كتابخانۀ موزۀ بريتانيا در زمينۀ مداركی مربوط به اوضاع اجتماعی ايران در زمان جنگ جهانی ‌اول و دهۀ پرآشوب
۱۹۲۰ كه دربارۀ آن بسيار كم نوشته‌اند،‌ به اصل نامه‌هايی ‌برخوردم كه همسر ايرلندی كنسول بريتانيا در كرمان به پدر و مادرش در دوبلين نوشته است.  در خانواده‌ای درس‌خوانده بزرگ شد، و به شوهرش مهر می‌ورزيد و احترام می‌گذاشت و در كارهای كنسولگری ‌كمكش می‌كرد.  مشاهداتش از امور اداری و بانكی، زندگی‌ اجتماعی اروپاييهای مقيم كرمان، و روابط فرنگيها و ايرانيها در زمان احمدشاه خواندنی ‌است.


ايرانيها به نظر او پولكی‌ و سطحی و غيرقابل اعتمادند.  و مبلــّغان مسيحی: ”اين تنها شغل دنياست كه انگار احتياج به هيچ قابليتی ندارد و فقط قدری فشارآوردن به ديگران و تحميل می‌خواهد.“  يك آلمانی و يك سويسی كه در كرمان جداگانه كارگاههای قاليبافی راه‌ انداخته‌اند بر سر قـُر زدن طراح ماهر فرش سرشاخ شده‌اند.  فرماندهان سوئدی جسد پزشك ژاندارمری را می‌سوزانند و با اين كارشان داد ايرانيها را درمی‌آورند.  و همسر او اجازه می‌دهد افسرها لباسهای‌ متوفیٰ را كه از حصبه مُرده است با هرهر و كركر پرُو كنند و برای خودشان بردارند.  كنسول دائماً پاتيل روسيه در كرمان برای مراسم ترحيم تاج گل می‌فرستد اما آن ‌را كنار می‌اندازند و (به انگليسی دست‌وپاشكسته) می‌گويند ”ما هست از روس متنفر.“ ظرف محتوی‌ خاكستر متوفیٰ را در تابوت ‌می‌گذارند و بيوۀ پزشك سوئدی به جای اينكه موقر و مغموم بايستد تماشا كند،‌ با دوربينش شروع به ورجه‌وورجه و عكس‌گرفتن از مراسم تشييع جنازۀ قلابی می‌‌كند. قضاوت راوی دربارۀ سوئديها اين است كه ”نيمه‌آدميزاد“ هم نيستند، ذرّه‌ای شعور ندارند و يك آدم چيزفهم بين آنها پيدا نمی‌شود تا به بقيه بگويد اين كارها محترمانه نيست.  باز هم نگاه فرهنگها به همديگر.

 

پاسخهای فرستاده‌‌شده به پرسشهای ماهنامۀ  مهرنامه، مرداد ۸۹

عنوانْ انتخاب ماهنامه است.

 

اسم اين حرفها را گذاشته‌اند گفتگوی تمدنها

جوش خودمان را بزنيم و ماست خودمان را بخوريم

 

فصلهای كتاب

 

 

صفحۀ‌‌ اول  كتاب½مقاله / گفتگو/ گفتار         فهرست مطالب ½ سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.