ادامه
از
صفحۀ
1
Æ
اصلاحات
دينى بهعنوان مبحثى درونفرهنگى
صفحۀ
دوم
بخشهاى
ديگر اين فصل
1
كار اگر براي خدا باشد همه چيز مجاز است
2
نمايندۀ
طبيعى و اقتصاد فطرى
3 عقل بهعنوان
عصارۀ فرهنگ
4
سيماى يك ارادهگرا
5
«اين آن نيست، آن اين است»
6
«نابود بايد گردد»
7
معادلهاى فرهنگى
8
مخاطراتِ واردشدن در نقدِ
محتوايى
9
عرش به
مثابه نوعى سلفسرويس
10 برخورد انتقادى به خدا
2
نمايندۀ طبيعى و اقتصاد فطرى
ابن طُفيل، طبيب و فيلسوف اندلسى، در قرن
دوازدهم ميلادى كتابى نوشت با عنوان
حىّ ِ بن يقظان (به معنىِ 'زنده، پسرِ
بيدار`) در شرح احوال كودكى كه تك و تنها در جزيرهاى بزرگ مىشود و صرفاً
از راه عقل به كشف حقيقت نائل مىآيد ــــ خيالبافىهايى فيلسوفانه كه نه
قابل اثبات است و نه قابل ابطال. در رمان مشهور رابينسن كروزو كه
دانيل دوفو در قرن هجدهم نوشت، مردى كشتىشكسته در جزيرهاى به ابزارسازى
مىپردازد و تمدنى تكنفره ايجاد مىكند.
در داستان خرابكاران، نوشته
گراهام گرين، مشتى پسربچۀ شرور لندنى تصميم مىگيرند خانهاى كوچك را كه در
گوشهاى از محلهشان در بمباران آلمانىها سالم مانده است ويران كنند. در
غياب تنها ساكن آن كه مردى است سالخورده، با ارّه و تيشه به جان ستونهاى
خانه مىافتند و سپس طنابى به پشت كاميونى كه رانندهاش شبها آن را در
مجاورت آلونك پارك مىكند مىبندند. صبح كه كاميون حركت مىكند، از خانه
مرد مفلوك چيزى جز توالت آن در پائين حياط باقى نمىماند. در پايان
داستان، انعكاسِ شعف آنها از فروريختن خانه چوبى را در پوزخند راننده
كاميون به قيافه مردِ خانهخراب مىبينيم: وظيفۀ ناتمامماندۀ بمبهاى دشمن
را بچهها به انجام رساندهاند. مفهوم كمال در چشم بچهها به معنىِ هرچه
بيشتر صافشدنِ محلّه است، نه كمك به زندهماندنِ مردى مفلوك كه اكنون جز
دستشويى ِ خانهاش جايى براى بيتوتهكردن ندارد. فطرت بچهها نشئتگرفته
از خشونتِ كورِ طبيعت است: ترّحم لازم نيست؛ هرچه را مىتواند ويران شود
بايد ويران كرد.
در رمان خداوندگار مگسها، اثر
ويليام گلدينگ، نويسندۀ انگليسى كه در سال 1983 جايزۀ نوبل ادبيات گرفت،
هواپيمايى حامل جمعى پسربچّه دانشآموز ناچار از فرود اضطرارى در جزيرهاى
غيرمسكونى مىشود و فقط شمارى مسافر خردسال از آن حادثه جان به در مىبرند.
پسربچّههاى بىسرپرست و خودمختار دست به ايجاد چيزى شبيه حكومت مىزنند.
مبناى سلسله مراتب آنها قدرت بدنى و موفقيت فرد در سوارشدن به سرِ ديگران
است. قدرتمندان قبيله بساط اطاعت محض از رئيس و پرستش قدرتهاى فوقبشرى
راه مىاندازند و كارِ پسرهاى پرزورتر به شقاوت و حتى جنايت نسبت به اعضاى
ضعيفتر مىكشد. پيام خداوندگار مگسها نفى عقيدۀ رايج در باب
فطرىبودنِ رحم و مهربانى در ذات كودكان است. در آن داستان مىبينيم شفقت
و اعتدال هم، مانند بسيارى خصايل فرهنگى ديگر، اكتسابىاند و آنها را بايد
به نسل جوانتر آموخت.
بهتجربه مىتوان ديد كودكان نه تنها
فرشته نيستند، بلكه موجوداتى شرورند كه گربه را لاى در مىگذارند، كله هر
گنجشكى را كه به دستشان بيفتد مىكَنَند و به ديوانگانِ بىآزار سنگ
مىزنند. در جوامعى با ساختار طبقاتىِ بسته و سلسلهمراتبِ ثابت، مانند
بريتانيا و هند، يكى از دردسرهاى مربيان، حتى تا سطح كالج، دفاع از
دانشآموزانِ تازهوارد در برابر اذيّت و آزارِ سال بالايىهاست. بچهها،
اگر آنها را به حال خود بگذارند، نه تنها به معنىِ واقعى كلمه همقطارانشان
را شكنجه مىدهند، بلكه هر فرد بىدفاعى را قربانىِ شيطنتهاى وحشيانۀ خويش
مىكنند.
در رمان بازار خودفروشى، نوشتۀ
ويليام تكرى، وقتى بچهها يكى از همكلاسهايشان را به سبب محل ولادتش مسخره
مىكنند، راوى نظر مىدهد كه آدم بايد بار ديگر به ياد داشته باشد كجا به
دنيا بيايد تا سرزنش نشود. تربيتِ اجتماعى است كه فرهنگى مغاير فطرتِ
طبيعى در كودكان پديد مىآورد و آنها را، به معنى دقيق كلمه، تبديل به بچه
آدم مىكند و از زجردادنِ ديگران باز مىدارد.
در واقعيت تاريخى، تنها يك بار اندك
مجالى براى درك چند و چونِ فطرت، و سنجش نيروى فطرت فراهم شد. در سال
1798، شكارچيان در جنگل بولونْى در فرانسه پسرى يافتند كه ظاهراً سالها
مانند جانوران وحشى سر كرده بود. بزرگ شده بود اما بدون مربّى، و يكتنه
موفق به بقا در طبيعت شده بود اما بدون آنچه تمدنْ به معنىِ ابزارسازى و
زبان و تفكّر خوانده مىشود. پزشكى فرانسوى بهنام دكتر ايتار تربيت كودك
وحشى را بر عهده گرفت و تا حدى توانست او را اهلى كند. اما اهلىشدنِ كودك
وحشى به يادگرفتنِ پارهاى كارهاى سادۀ روزانه از قبيل لباسپوشيدن و شستن
خويش محدود ماند و او تا پايان عمر كوتاهش از حد جانورى دستآموز فراتر
نرفت.
نتيجهاى كه از تجربۀ كار با كودك وحشى
مىتوان گرفت اين است كه آنچه بهعنوان فطرتِ انسانى مىشناسيم كيفيتى فردى
نيست. فطرتْ قابليّت است؛ فرهنگ نتيجه پرورش قابليّتهاست. در انسان
توانايى تفكّر وجود دارد، اما خودِ فكرْ حاصل قرنها و انباشت تجربۀ
انسانهاست. صحنهاى در فيلم اوديسه 2001 (راز كيهان) با
بياني موجز اين تطوّر را به تصوير مىكشد: نخستين استخوانى كه انسان پس از
خوردن جانورى كه شكار كرده بود به دست گرفت پيشدرآمد ابزارهاى بسيار
پيچيدهاى شد كه دهها هزار سال بعد ساخت. كودك وحشى اگر در جامعۀ
تكنفرهاش در جنگل بولونْى ده هزار سال عمر مىكرد، گرچه بينهايت نامحتمل
است اما شايد با حالتى شبيه رابينسون كروزو، موفق به ساختن پيانو، كشف
رابطه بين اعداد و استفاده از رياضيات در موسيقى مىشد ــــ ابداعاتى كه،
بهعنوان مجموعهاى بههم پيوسته، انسان هومو ساپيِنيس در چند قاره و طى
چندين هزار سال از عهده ابداع آنها برآمده است.
با ترديد مىگوييم شايد موفق مىشد، زيرا
چنين روندى حتمى نيست. قانون احتمالات مىگويد اگر در ديگر سيّارههاى
منظومه شمسى حيات پا بگيرد، احتمالى ناچيز وجود دارد كه پس از هشتصد ميليون
سال، مثلاً در مريخ، موجوداتى شبيه انسان داراى تمدنى شامل دين و معمارى و
فلسفه و شعر باشند. حتى يونانيان و روميان قادر نبودند چند عدد را با
سرعتى كه امروز براى ما عادى است جمع كنند و هزارها سال طول كشيد تا انسان،
كه پيشتر فيلسوف و شاعر هم شده بود، توانست صفر را ابداع كند و چهار عملِ
اصلى به معناى امروزى ممكن شود. پس آنچه در مباحث ما تسامحاً «فطرت»
خوانده مىشود در واقع مجموعه عادات و فرهنگهايى است كه تا حد بسيار زيادى
برآيند جايگشتها بر
پايۀ قانون احتمالات، و نتيجه تصادف و
تقارن در وقايعاند. قانون احتمالات در طبيعت تضمين نمىكند كه تنها نتيجۀ
ممكنِ تصادفها و تقارنها همين بوده كه هست، هرچند كه برخلاف نظر برخى
نظريهپردازان پستمدرن، نمىتوان گفت آنچه اتفاق افتاده كماهميت است چون
مىتوانست اتفاق نيفتاده باشد.
در جامعهاى مانند ايران تمايلى شديد، و
زيانبار، وجود دارد كه امور اجتماعى و مقولههاى روانشناسى را فلسفى كنند.
اما انسان همراه با آزادى و علم و دين به دنيا نمىآيد و اگر قرار باشد
شخصاً به چنين مقولاتى دست يابد، بايد دستكم چندين هزار سال عمر كند. در
جايى ثبت نشده است كه كودك وحشى جنگل بولونـْى حرفى از رموز طبيعت زده يا
از اسرار خلقت ابراز شگفتى كرده باشد. مىتوان گفت به احتمال قريب به يقين
اگر صد كودك ديگر هم در توحش جنگل بزرگ شوند حتى يكى از آنها در طول عمر
خويش از حد اعمال غريزى فراتر نخواهد رفت. فكر انتزاعى ِ ما حاصل پنجهزار
سال كتابت است و ارتباط چندانى به تأملات اجدادمان در غار ندارد.
براى پرهيز از غرقشدن در نظريههاى
انتزاعى، از مورد واقعىِ ديگرى كمك بگيريم. يكى از مدافعان سرسخت سنّت و
فطرت، شيخ فضلاللَّه نورى بود. در شبنامههايى كه عليه مشروطهخواهان
نشر مىداد بر پايه استنتاجات خويش اتهاماتى به آنها وارد مىآورد و، از
جمله، به اين موارد مىتاخت: اينكه مىگويند بايد فروعى از شريعت را تغيير
داد؛ «اباحۀ مسكرات، اشاعه فاحشهخانهها و افتتاح مدارس تربيت نسوان و
دبستان دوشيزگان؛ صرف وجوه روضهخوانى و وجوه زيارت در ايجاد كارخانجات و
ساختن جاده و احداث راههاى آهن و جلب صنايع فرنگ؛ اينكه تمام ملل روى زمين
بايد در حقوق مساوى بوده ذمّى و مسلم خونشان مساوى باشد؛ آتشبازى، عادات
خارجه، هوراكشيدن و كتيبهها [=پلاكاردها]ى ″زندهباد مساوات″ و ″برادرى،
برابرى″؛ نشردادن عقايد مزدكيان، از جمله، كلمه آزادى؛ رواج فنون فحشا و
فسق و فجور كه زنها لباس مردانه بپوشند و به كوچه و بازارها بيفتند؛ و
اينكه روزنامهچىها مىگويند بايد در ايران مجلسى باشد مثل پارلمنت
آلمان.»
شيخ فضلاللَّه كه جان بر سر اين چالش
گذاشت امروز اگر زنده مىشد مىديد بسيارى از آنچه احتمال وقوع آنها مايه
وحشتش بود نه تنها واقعاً اتفاق افتاده، و نه تنها تحت نظامى اسلامى اتفاق
افتاده، بلكه در برخى از آن موارد، مثلاً بالازدنِ شمار دختران مدرسهرفته
از شماره پسران، كار به جاهاى باريك مىكشد، و همه اين تحولات هولناك فقط
طى چند دهه اتفاق افتاده است. بر اين قرار، تكيه بر فطرت تا چه حد
كارگشاست و آيا مىتوان پيروانِ صديق او را به اين سبب كه نه تنها به
«تغيير فروعى از شريعت» و «حقوق مساوى براى تمام ملل روى زمين و تساوى خون
ذمّى و مسلم» رضا دادهاند، بلكه از آنها دفاع كردهاند، به تخطّى از فطرت
متهم كرد؟
يك دهه پس از جانفشانىِ شيخ فضلاللَّه
نورى در دفاع از فطرت، حسن مدرّس همچنان بر اتكا به اصولى طبيعى و به
نشانههايى واضح اصرار مىورزيد:
اگر يك كسى از سر حدّ ايران بدون اجازه
دولت ايران پايش را بگذارد در ايران و ما قدرت داشته باشيم او را با تير
مىزنيم و هيچ نمىبينيم كه كلاه پوستى سرش است يا عمامه يا شاپو. بعد كه
گلوله خورد دست مىكنم ببينم ختنه شده است يا نه. اگر ختنه شده است بر او
نماز مىكنم و او را دفن مىنماييم و الاّ كه هيچ. پس هيچ فرق نمىكند.
ديانت ما عين سياست ماست، سياست ما عين ديانت ماست. ما با همه دوستيم
مادامى كه با ما دوست باشند و متعرض ما نباشند. همان قِسم كه بهما
دستورالعمل داده شده است رفتار مىكنيم.
اعتبار اصول طبيعى، به گمان مدرس، به
همان اندازه واضح و قطعى و قابل سنجش است كه ختنهبودن يا نبودن فرد مذكّر
(سنجش فطرتِ اُناث هنوز لازم نشده بود). اما نبايد پنداشت دفاع از فطرت
همواره با هوادارى از شريعت همراه است. بيانيۀ زير نيم قرن پس از
ختنهسنجىِ حسن مدرّس صادر شد:
در مجلس اول [مشروطه]، نمايندگان طبيعىِ
اصناف و طبقات و قشرهاى اجتماعى گوناگون مردم ايران شركت داشتند، نه كسانى
كه از راه رأىگيرى انتخاب شده باشند. همين كه قرار شد روش رأىگيرىِ
محرمانه، به سبك غربى، به كار بسته شود، خشت اول بناى خدعه و نيرنگ و تقلب
نيز گذاشته شد. من اصولاً معتقدم كه هر جا پاى رأىگرفتن در ميان بيايد
طبيعىبودنِ انتخاب از ميان مىرود. من، به قول فقها، به اجماع عقيده دارم.
تنها نماينده طبيعىِ هر گروه يا طبقه يا قشر اجتماعى است كه اصالت دارد.
بيانيۀ بالا از وضع موجودِ اسبق، يعنى
نظام مبتنى بر قدرت و دارايىِ موروثى، دفاع مىكند. مىگوييم اسبق، چون
وقتى اين بيانيه صادر مىشد نظام صددرصد موروثىِ ناصرالدّينشاهى به تاريخ
پيوسته بود و وضع موجود، تا حدى و در مواردى، به ارتقاى اجتماعى و
شايستهسالارى ميدان مىداد. پس نظام ِ مورد نظر صادركنندۀ بيانيه، براى
امروزىها اسبق است، نه سابق. درهرحال، هر فاتح مسلّطى، چه اهلى يا بربر
صحراگرد، بومى يا بيگانه، مترقّى يا ضدتجدد، مىتواند به اين نظر توسل جويد
و گرايش به آنچه داروينيسم اجتماعى خوانده مىشود در آن كاملاً آشكار است:
قدرت يعنى فطرت، و فطرت يعنى برترىِ طبيعى. پلنگها اگر آهوها را مىدرند،
در عوض نمىگذارند آنها نصيب كفتارهاى پليد شوند، و در اين حكمتى نهفته
است. اگر آهوها در همهپرسى شركت كنند، رأى خواهند داد كه خوراك پلنگها
شوند، نه غذاى كفتارها. پس پايندهباد بساط انتخاب طبيعى.
خوب كه نگاه كنيم، فطريّون همواره وضع
موجودِ قبلى، يعنى سابق نسبت به ديروز و اسبق نسبت به امروز، را توجيه
مىكنند ــــ به دو سبب. اول، چون به توانايىِ
بشر به ايجاد شرايطى دلخواه يا دستكارىِ اساسى در شرايط پيرامونِ خويش
اعتقاد ندارند و فكر مىكنند سقوط آزادِ بشر از بهشت همچنان ادامه دارد:
پريروز بهتر از ديروز بود و فردا بدتر خواهد بود. دوم، فطريّون
آدمهايىاند اساساً واپسنگر، و گاه مبتلا به نوستالژى در حدى بيمارگونه،
كه غمِ روزگار خوشِ از دسترفته بر دلشان سنگينى مىكند. اين هم واقعيت
دارد كه انسان معمولاً تا چيزهايى مانند تندرستى و جوانى را از دست نداده
باشد متوجه غياب آنها نمىشود. وضع موجودِ سابق هم يكى از آن نعمات است.
ريشههاى «انتخاب طبيعى» را بايد در برخى
نظامهاى اسبق جست ــــ در فئوداليسم، در كليساى كاتوليك و در ايدئولوژيهاى
متأثر از آنها. در رژيمهاى واپسنگر، نظريۀ «دولتمداري ِ ارگانيك»
ترفندى بود براى ناديده انگاشتنِ حقوق فرد، و
مقاومت
در برابر اتحاديههاى كارگرى و رشد تمايلات سوسياليستى:
پشت اين نظريه نوعى نوستالژي ايدئولوژيك
براى تصويرى تخيّلى از قرون وسطى يا جامعه فئودالى نهفته بود كه در آن وجود
طبقات و گروههاى اقتصادى به رسميت شناخته مىشد اما پذيرشِ عامِ سلسله
مراتب اجتماعى و درك اينكه هر گروه يا «ركن» اجتماعى در جامعهاى ارگانيك
متشكل از همه اين گروهها، جامعهاى كه بايد موجودى واحد شناخته شود، جاى
خاص خود را دارد، چشمانداز مهيب مبارزه طبقاتى را مهار مىكرد. اين
ديدگاه منشأ انواعى از نظريههاى «مشاركتى» شد كه نمايندگان گروههاى صاحب
منافع اقتصادى يا صنفى را جايگزين دموكراسىِ ليبرال مىكرد. اين مفهوم كه
آن را گاه مشاركت يا دموكراسىِ «ارگانيك» ناميده و برتر از دموكراسى نوع
اصلى دانستهاند همواره دستاويز رژيمهاى خودكامه و دولتهاى پرقدرتى بود كه
حاكميت خويش را از بالا، عمدتاً به دست ديوانسالاران و فنسالاران، اعمال
مىكردند. اين نوع حكومت، در تمام موارد، دموكراسىِ مبتنى بر انتخابات
همگانى را محدود يا ملغا كرد.
و ادعاى عرضۀ چيزى طبيعىتر از انتخابات
همگانى، منشأ پيدايش فاشيسم بود.
به بيان ديگر، مىگفتند «جهان چون خطّ و
خال و چشم و ابروست/كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست.» اقشار متفاوتى وجود
دارند اما همه آنها بخشى از يك پيكره واحدند و پيكره واحد لازم نيست و
نبايد دستكارى شود. همچنان كه چشم را بر نمىداريم به جاى ابرو بگذاريم،
چون هر يك از آنها در جاى خود زيباست و سيماى واحدى به نام چهره طبيعىِ
انسان را تشكيل مىدهد، جامعه را هم نبايد دستكارى كرد بلكه بايد گذاشت
«نمايندگان طبيعى» كار خودشان را بكنند. در چنين برنامهاى سخنگفتن از
فرد، شعور فرد و خواست فرد بىمعنى است. آنچه اهميت دارد حفظ شرايط موجود
بهعنوان طرحى ازلى و ابدى است. هر تلاشى براى تغيير اين سيما، خواه از
طريق انتخابات و خواه با نوشتههاى مدافع حقوق فردى، خيانتى است به كيفيت
والاى جامعهاى ارگانيك.
به رغم تعارفات مبالغهآميز مبنى بر رشد
آگاهى در جامعه ايران، از دو نقل قول اخيرى كه در بالا آورديم اولى همچنان
همهفهمتر و مردمپسندتر از دومى است. سبب تنها اين نيست كه دوّمى بحثِ
فنّىِ دقيقى مطرح مىكند اما اولى در حُكمِ كشيدنِ عكس مار روى ديوار است.
تنها اين هم نيست كه بخش بزرگى از نيروى فكرىِ محدود جامعه در تكگويىهاى
نالازم و بىنتيجه فلسفى، چه از نوع كلاسيك و چه پستمدرن، هدر مىرود.
سبب عمدتاً اين است كه رسوبات فاشيسم حتى
در خردهفرهنگ متجدد جامعه ايران تهنشين شده است. داريوش فروهر، رهبر حزب
ملت ايران، كه در ميانسالى مرد نسبتاً محترمى شد و پس از مرگى فجيع نوعى
قهرمان ملى به شمار آمد، در جوانى سردسته يكى از باندهاى پيراهن سياهانِ
فاشيست بود . اين باندهاى چماقدار سالها پس از سقوط خفتبارِ هيتلر و
موسولينى به تقليد از دارودستههاى آنها راه افتاد و دوام آورد، چون نظريات
فاشيستى، وقتى لبههاى تيزشان را سنباده بزنند و قدرى عنعناتِ ملّى و شعر
ميهنى قاطى بحث كنند، در اينجا، بر خلاف اروپا، معقول بهنظر مىرسند.
بعدها اين دارودستهها بنا به مصلحت روز شعارهايشان را عوض كردند و عقايدى
كهنه را در زرورقهايى جديد پيچيدند.
لازمۀ زدودنِ رسوبات فاشيسم، دقت در
تشخيص و صراحت در بيان است. تا زمانى كه اكثريت جامعۀ ايران عكس مار، يعنى
«دموكراسىِ ارگانيك» و «نمايندگان طبيعى»، را به نوع اصلى ترجيح بدهد،
دموكراسى، بهعنوان يك علم و يك فن، پا نخواهد گرفت. جز مكتب فكرىِ چپ،
ساير خردهفرهنگها حتى وقتى به تجربه احساس مىكنند چنين نظرياتى خلاف
منافع واقعى آنهاست نمىتوانند واكنش نشان بدهند، يا نمىدانند چگونه
واكنشى نشان بدهند، زيرا تشخيص افتراقى ِ كلمه مار از عكس آن نياز به درك
علمى و نظرى دارد.
جز در مرام فاشيستها، چيزى به نام
نمايندۀ طبيعى وجود ندارد. در جامعهاى كه مدام پيچيدهتر مىشود، براى
مقاصد مختلف به نمايندگانى متفاوت نياز است و انتخابى قطعى و نهايى بىمعنى
است. در دهۀ 1980، در كشور پرو فردى ژاپنىتبار را به رياست جمهورى
برگزيدند، به اين اميد كه فطرت اقتصادى و اقتصادِ فطرى او كارگشا باشد.
اين شخص پس از چندين سال زمامدارى، به اتهام فساد مالى و دخالت در تشكيل
گروههاى جنايتكار در پرو تحت تعقيب قرار گرفت و سرانجام به ژاپن گريخت. در
مقابل، در مجلس اول مشروطه، صنف يخفروش تهران معلم دارالفنون را به مجلس
فرستاد زيرا اعضاى آن دريافتند كه براى چنين وظيفهاى چنين آدمى لازم است.
يك انسانشناس آمريكايى كه در ايران
تحقيق و تدريس كرده است پيرامون «بىاعتمادى و ناامنى در زندگى ايرانيان»
مىنويسد دهقانان در دهى نزديك شيراز براى انتخاب نمايندهاى كه با دولت
صحبت كند به مالكان بزرگ اعتماد نداشتند و مالكان خردهپا را فاقد تموّل و
نفوذى مىديدند كه براى مراوده با مقامهاى دولت لازم است. از اين رو، بسته
به كارى كه بايد انجام مىشد، افراد مختلفى را جلو مىانداختند. گرچه ممكن
بود اين نيمهنمايندهها در چشم ناظر بيرونى «نامشخص و بلاتكليف» به نظر
برسند، «روستاييان خود بهتر مىدانستند كه اوضاع از چه قرار است.»
بدون رهبرىِ احزاب سياسى، همچنان كه در ايران هم
ديدهايم، نمايندۀ «طبيعى» عوامالنّاس چه بسا معركهگير يا مجرىِ
برنامههاى عرفانى يا ورزشىِ تلويزيون باشد.
شخصى، ظاهراً اهل بازار، كتابى در 1000
نسخه (و احتمالاً به هزينۀ شخصى) به چاپ رسانده است تا به سهم خويش بر نقش
فطرت در اقتصاد تأكيد كند و هشدار بدهد مبادا در وضع موجود فعلى، يعنى
جمهورى اسلامى، كه غايت رشد بشر هم هست، اهميت فطرت بشر در حيطه اقتصاد را
دستكم بگيرند.
علاوه
بر واژۀ «فطرت» در عنوان كتاب، متن آن پر
است از واژهها و عباراتى از قبيل «اعماق وجود انسان» و «غريزۀ مالدوستى و
مالكيت». اين نيز بيانيهاى است در دفاع از اقتصاد آزاد كه در جهان دهها
هزار نمونه از آن نوشته شده، با يك تفاوت مهم: در اينجا خداوند نه صِرفاً
متمايل به اقتصاد بازار، بلكه به هيئت يك بازارىِ سنتى، با همه خصوصيات
فرهنگى و گرايشهاى سياسى ِ چنين آدمى، تصوير شده است. شرايط دلخواه براى
شكوفايى ِ اقتصاد فطرى همانى است كه در روزگارانى نسبتاً دور (تا پيش از
دهه 1340) وجود داشت و زمان درازى است از ميان رفته: وضع موجودِ اسبق ـــ
نه سابق.
در بازار ايران، همان محيطى كه نويسندۀ
آن كتاب را پرورانده است، چنين رفتارى بسيار ديده مىشود: در دادو ستدى
مالى، كه بناچار با بهره همراه است، از يك كلـّهقند يا فرشى كه همواره در
گوشهاى افتاده است بهمنظور معاملهاى صورى براى سرپوشگذاشتن بر
دستبهدست شدنِ ربا استفاده مىكنند. حين اجراى سناريويى مضحك، مبلغ بهره
در پوشش معامله كلـّهقند يا فرش به بهايى غيرواقعى، از سوى وامخواه پرداخت
مىشود. يعنى طومار عدل آسمانى را تا حد اظهارنامه مالياتى پائين مىآورند.
گويى خداوند از مظنه اجناس و كالاها خبر ندارد.
فطريّون نه تنها نمىپذيرند كه فرهنگ،
همانند هر موجود زندهاى، رشد مىكند، شكل مىگيرد، قد مىكشد، دچار فرسايش
مىشود، تغيير مىكند و فرو مىريزد، بلكه اساساً چنين تغييرهايى را
نمىبينند، چون ميل ندارند ببينند. صادركنندۀ مانيفستِ «نمايندۀ طبيعى» و
حاجآقاى مبلّغِ «اقتصاد فطرى» اگر نگاهى به اطراف خويش مىانداختند، از
جمله چيزهايى كه مىتوانستهاند ديده باشند يكى اين است كه چگونه با
بزرگشدنِ شهرها، روابط از شخصى به غيرشخصى مىگرايد و احراز مناصبى كه در
جامعهاى بسته از پيش تعيين شده بود اكنون تا حدى زيادى با رقابت به دست
مىآيد. حتى در جوامعى كوچك با نوع روابطى چهره به چهره، نماينده را
نمىتوان همواره بر پايه مجموعه واحدى از معيارها و موازين انتخاب كرد و در
اين حيطه نيز نياز به آزمون و خطا، و انعطاف در تدبير است.
از ديگر نكاتى كه مدافعانِ اصالتِ فطرت و
طبيعت مىتوانستهاند دانسته باشند يكى اين است كه از تكامل بشرِ امروزى،
يعنى انسان هومو ساپيِنس، حدود پنجاه هزار سال مىگذرد، و پس از پانصد قرن،
فقط نيم قرن است كه انسان بيش از مصرف روزانهاش غذا در اختيار دارد. بحث
گرسنگانِ جهان را فعلاً كنار بگذاريم زيرا به رشد ناموزونِ توليد كشاورزى
نسبت به جمعيت مربوط مىشود. در عوض، به محلّهاى توجه كنيم كه هماكنون
در آن نشستهايم.
به احتمال زياد، در بسيارى خانههاى محله
شما بيش از مقدار لازم براى شام امشب غذا يافت مىشود. طى پنجاه هزار سال
منهاى چهلپنجاه سال اخير، انسان چيزكى مىيافت، مىچيد، شكار مىكرد،
مىكاشت، يا دستمزد مىگرفت و مىخورد ــــ و تمام. اكنون در گنجهها،
يخچالها، آشپزخانهها و البته در رستورانها مقدار فراوانى غذاى 'نالازم`
وجود دارد، يعنى غذاى مازاد بر مصرفِ پيشبينى شده امشب و فردا و حتى هفته
و ماه آينده. نتيجه اين وفور، پرخورى و چاقى مفرط تا حد مرض نه تنها در
آمريكا و اروپا، بلكه حتى در بخشهاى توسعهنيافته جهان است.
با اين رفتار انسان خردورزِ هومو ساپينس
چه بايد كرد؟ اندرزش داد كه به روزگاران گرسنگى بينديشد و به ياد بياورد
زمانى را كه بالاى درخت و در غارها سر گرسنه به بالين ـــ يا بر
كـُندهۀدرخت و سنگ ـــ مىگذاشت و از اين همه تنعّمات پخته ونيمپخته درون
يخچال خبرى نبود؛ پس حالا بهتر است وقتى سير شد از بلعيدن دست بكشد و سلامت
خويش را فداى عادت به جويدنِ موشوار نكند؟ فطرتِ طبيعى كدام يك از اين دو
است: گردآورىِ مقدار كمى غذا فقط براى مصرف امروز، يا مالكيتِ غذاى فراوان
و بىتناسب با حجم معده بشر؟ اگر از توليد و خريدن و خوردن اين حجم عظيم از
هلههوله دست برداريم، نظام اقتصادىِ متكى به توليد و مصرفِ آتوآشغال در
ركود فرو مىرود و وضع از اين هم بدتر مىشود. اگر به يخچالكاوى ِ
مسرفانه ادامه بدهيم از پرخورى مىميريم.
دشوارى ِ اصلى اينجاست: اقتصاد،
بىاعتنا به طبيعت ما و به «اقتصاد فطرى»، مسير خويش را مىپيمايد. اين
ماييم كه بايد فطرت خويش را تغيير بدهيم و ياد بگيريم در برابر وسوسه يخچال
و بوى غذا مقاومت كنيم. 'ياد بگيريم` يعنى آنچه را طى پنجاه هزار سال
آموختهايم از ياد ببريم و آدمهاى چشمودل سيرى بشويم كه بيش از نياز
سوختوساز بدن خويش نمىبلعند. فطرتِ قديم مىگويد 'هرچه را به دستت رسيد
ببلع، چون گرسنگى در كمين است`؛ فرهنگ جديد مىگويد 'با توجه به محدوديت
فعاليت بدنىات و وفور غذاهاى پركالُرى، هرچه كمتر بخورى سالمتر مىمانى.`
گرچه عادت پنجاههزار ساله حتماً به فطرت و غريزه ما نزديكتر است تا
شرايطى كه همين اواخر در فروشگاهها و يخچالها ايجاد شده (با پوزش از
حاجآقاى بازارىِ متعهد) عقل مىگويد بايد از فطرتمان فاصله بگيريم. اگر
به فطرت اصيل و طبيعت بهيمىِ خويش پشت نكنيم، نسل بشر در پنجاه سال آينده
متشكل از افرادى ناسالمتر خواهد بود كه به درمانهايى دشوار و پرهزينه نياز
خواهند داشت.
گاه فرهنگها به اندازهاى از يكديگر
فاصله دارند كه نه زبان و بيانى مشترك آنها را به هم پيوند مىزند، نه
تجربههايى مشترك و نه شيوۀ زيستى مشترك. با توجه به خودآگاهىِ روزافزونِ
زنان و فضاى زيست و امكانهاى محدودى كه شهرنشينان براى معيشت در اختيار
دارند، زن امروزى از جملات زير كه همين اواخر در تهران نوشته شده است چه
برداشتى مىتواند داشته باشد:
زنان بايد پيوسته يا حامله باشند و يا
شير دهند تا در كاروان انسانيّت و حركت به سوى معبود و محبوب و قبله
مشتاقان و كعبه عاشقان و پويندگان به سوى حرم امن و امان او، با مردان
هماهنگ باشند.
نقل بقيۀ جملات پاراگراف بالا مىتواند
هم وهن شريعت و هم اهانت به زنانى تلقى شود كه قرار است ارشاد شوند. حتى
وقتى نويسنده و خوانندۀ سطور بالا ساكن يك كوچهاند، افقهاى ديد چنان
متفاوت است كه انگار اهالى دو سياره بسيار دور از هم بخواهند ارتباط برقرار
كنند. وقتى آدمها نه همدل باشند و نه همزبان، سخن از فطرت مشترك بيجاست.
چند نقل قولى كه آورديم حاوى طرز فكر و
فرهنگ موروثى افراد، و عادت به ياد و دريغ است و واقعاً نياز به بحثى اساسى
درباره تاريخ تكامل نوع انسان ندارد. با اينهمه، بحث طبيعت و فطرت را
مىتوان كمى ادامه داد تا روشنتر شود كه تكيهگاه مناسبى براى مباحث سياسى
و اقتصادى نيست. در انتهاى فصل دوم (در بحث «برخورد فرهنگها ز گهواره تا
گور») به مُثلهكردنِ جسد جنگجويان دشمن و حتى خوردنِ قلب و جگر آنها به
نيّتِ زهرچشمگرفتن از ساير دشمنان، و شايد انتقال شجاعت و خرد دشمن مغلوب
به بدن خويش، اشاره كرديم. در هند، متموّلانى خردههاى طلا را روى غذا
مىريزند و مىخورند، به اين نيّت كه روح شخص را درخشان كند و به او قدر و
ارزش ببخشد.
منطق اين گونه اَعمال، از يك سو، مبتنى
است بر تصوّرى انسانپندارانه و ارسطويى از تجسّدِ ذات در جسم: در
قلب طوطى فطرتى سخنورانه، در بدن كوسه فطرتى خونآشامانه، و در قلب دشمنِ
جنگجو تهوّرى ببرآسا وجود دارد كه قابل انتقال به بدن انسان است. امروزه
پيكر سربازان دشمن را طىّ تشريفات رسمى پس مىدهند و بشرْ مخالف تبديل جنگِ
دولتها و ارتشها به خصومتى شخصى بين افراد است. كسانى مىنالند كه بشر
امروزى ماشينى و از خودبيگانه شده و يكى از نمودهاى چنين تحولى را خونسردىِ
سربازان در ميدان جنگ مىدانند. همچنان كه در فصل دوم بحث كرديم، بهرغم
صدور انشاهاى احساساتى، بشر مدرن معتقد است وظيفه جنگيدنْ طبق دستور كتبىِ
مافوق نبايد به حد تنفّر از كشتگان تنزّل يابد. صدور حكم اعدام قابل بحث
است، اما ذرهذرهكشتنِ افراد با سنگسار نه، زيرا عملى فردى و عاطفى تلقى
مىشود.
ناصرالدينشاه قاجار وقتى به كالسكهاش
سنگ پرتاب مىكنند، چند نفر را كه دمدستترند از كنار كوچه مىگيرد، به
كاخ گلستان مىبرد و دستور مىدهد در برابر چشم خودش بيدرنگ دار بزنند.
اين پاسخى در بالاترين درجه و با كمترين تأخير است تا همه به ياد داشته
باشند كه عصبانيّتِ شاه شوخىبردار نيست. امروز اصل بر اين است كه قاضى
پرونده نبايد با متهمْ خردهحساب شخصى داشته باشد، و در مواردى مانند اهانت
به مقامى پرقدرت، مقامى كه به او تعرض شده معمولاً از شكايتِ شخصى صرف نظر
مىكند تا پرونده بهعنوان رفتارى سياسىـ اجتماعى از سوى دادستان پيگيرى
شود. از نظر فطرت قديم، بشر ميل دارد فاصله پاسخ و انگيزه هرچه كمتر باشد.
از نظر فرهنگ جديد، دادگاهِ فورى و اعدامِ سرپايى به جامعه صدمه مىزند.
پس فرهنگ بر فطرت تقدم مىيابد تا رفتار مردم بهبود يابد.
در موردى مشابه، انسان گاه در ميان خواب
و بيدارى احساس مىكند از جايى پرت مىشود، و از خواب مىپرد. كسانى نظر
دادهاند كه اين بازمانده بازتابى در اعصاب انسان است يادگار زمانى كه روى
درخت مىخوابيد و ناچار بود در حالتى ميان خواب و بيدارى تعادل خويش را روى
شاخهها حفظ كند، زيرا پرتشدن به زمين به معنى خوردهشدن از سوى جانورانى
بود كه به دنبال شكار پرسه مىزدند. ما امروز در چنان خطرى نيستيم، اما
عاداتى ديرين در سلسله اعصاب ما جا خوش كردهاند. به همين سان، راستشدن
مو بر تن انسان در هنگام خشم يا ترسْ بازمانده زمانى است كه پاسخهاى شرطى
بدنِ اجداد پشمالوى بشر همانند پاسخهاى شرطىِ ساير جانوران بود. كودك وحشى جنگل بولونْى اگر بيشتر عمر
مىكرد، اگر به مدرسه و دانشگاه مىرفت، و اگر چند ده هزار واژه ياد
مىگرفت شايد مىتوانست كمى به ما كمك كند دريابيم در عمق مغز و در سلسله
اعصابمان چه مىگذرد.
در برخى افراد قابليتهايى كمياب وجود
دارد: صاحب صداى خوش مىتواند خوانندهاى موفق شود؛ صاحب اندامى عضلانى
مىتواند كشتىگير شود؛ يكى بيش از اطرافيانش حال و حوصله سر و كلّهزدن با
كودكان دارد؛ و شايد در هر صدهزار نفر يكى از بريدن سرِ ديگران لذت ببرد.
اما اكثر آدمهايى همنژاد كه در يك محيط پرورش يافتهاند از نظر تواناييهاى
جسمى و روانى شبيه يكديگرند و، همراه با خصوصيات بدنى، مجموعه روحيات و
خصايل روانى ِ متبلور در محيط نيز به
آنها منتقل مىشود. آموزش همگانىِ هنر و ورزش، و تعليم اخلاق و رعايت
حق حيات به اين آدمهاى مشابه، بخشى از فرهنگ است.
حتى عواطف از سوى قراردادهاى اجتماعى
تنظيم مىشوند و شدت بروز حالات عاطفىِ فرد به نوع تربيت او بستگى دارد.
احساس
شادى و اندوه مربوط به ترشح غدد داخلى است، اما طرز خنديدن يا گريستن
ياددادنى و يادگرفتنىاند.
فطرت و طبيعت را همواره نبايد بهمعنى
مفيد و صحيح و لازم گرفت.
فطرت بشر چندان تحفهاى نيست.
به
حيات وحش كه نگاه كنيم، انسان ـــ يا به طور دقيقتر، انسانِ
فرهنگنايافته ـــ تنها موجودى است كه در برابر طوفان و رعد و برق و نيز در
تاريكى وحشت مىكند و رفتارش عوض مىشود.
انسان دهها هزار سال چنان رفتارى
را از خود نشان داده، تا امروز كه ياد گرفته است از شدت واكنشهاى خويش در
برابر باران سيلآسا بكاهد، در برابر رعد و برق عكسالعمل نشان ندهد و درك
كند كه اين پديدهها تهديدى عليه شخص او نيست.
امتياز انسان در تربيتپذيرى و قدرت يادگيرى و توانايىاش در انتقال
تجربههاست، نه در فطرت طبيعىاش. پارهاى رفتارهاى فطرى، به معنى قديمى،
ناخوشايندتر از آنند كه قابل تقديس باشند.
آنچه از ما بر مىآيد رجوع به
اتفاقنظر و قرارداد است و بس.
صدها مورد و مثال و نمونۀ ديگر وجود دارد
كه نشان
دهد نظر اصحاب نمايندگىِ طبيعى و اقتصاد فطرى معطوف به ايدئولوژيها و
خردهفرهنگهايى معين است، نه به كل بشر در همه جا و در هر شرايطى.
عادات آشنا را نبايد به معنى فطرتِ واحد و يگانه انسان گرفت. مجموعۀ
عاداتِ موجود در فرهنگها با يكديگر متفاوتند و هر فرهنگى، بسته به دگرگونى
در پايههاى مادّى آن و شدت فشارى كه از بيرون وارد مىشود، تغيير مىكند.
ما دربارۀ فطرت و طبيعت بشر بسيار كمتر از آن مىدانيم كه بتوانيم
اطلاعاتمان را مبناى بحثى اجتماعى بگيريم، تا چه رسد كه بر پايه آنها قانون
وضع كنيم.
در قانون اساسى مشروطه، هر يك از
اقليتهاى دينى مىتوانست فقط يك نماينده به مجلس شوراى ملى بفرستد. در
واقع، هم آن روز و هم امروز، بسيار احتمال دارد نمايندگانِ بيشترى از هر يك
از اين خردهفرهنگها مورد توجه مردم باشند و نمايندۀ طبيعى به حساب آيند.
شمارى از زيباترين ــــ و در واقع،
بهترين ــــ ساختمانهاى دولتى در تهران و بناهاى ديگر در ايران را معماران
ارمنى ساختهاند و اين خردهفرهنگ در امر تدريس موسيقى بسيار خدمت كرده
است.
از اين رو، كاملاً منطقى است كه، مثلاً، در تعيين افرادى براى اداره شهر،
امور معمارى و شهرسازى، هنر و روابط خارجى به كارشناسانِ ارمنى نيز مجالِ
انتخابشدن داده شود. به همين ترتيب، در امورِ بينالمللى به زردشتيان كه
در مجامع جهانى از احترام برخوردارند، و در امور اقتصادى و بازرگانى و
بانكدارى و جاهاى ديگر به كليميان. اما بنيانگذارانِ نظامِ مشروطه توجه
داشتند كه با رسميتدادن به حق نمايندهداشتنِ اقليتهاى دينى در مجلس شوراى
ملى، در واقع و در عمل، نمايندگانِ آنها را محدود به چهار نفر مىكنند تا
وضع موجود بر هم نخورد زيرا، با توجه به نفوذ روشنفكران و اشاعه آراى عصر
روشنگرى، طبقه حاكمِ قاجارى در رقابت با اين خردهفرهنگها بخت چندانى براى
پيروزى نداشت.
ناگفته نبايد گذاشت در حالى كه اساس
شريعت مطلقاً چنين حقّى به كافرِ ذِمّى نمىدهد، بزرگوارىِ مشروطهخواهان
در حكمِ خطركردنى عظيم بود كه چنين امتيازى براى خردهفرهنگهاى دينى قائل
شوند، به اين شرط كه آنها از رقابت با صاحبانِ اصلىِ جامعه بيرون بمانند.
خردهفرهنگهاى دينى به رسميت شناخته مىشوند مشروط به اينكه همواره در
اقليّت بمانند و مانند اقليّت رفتار كنند. پس مىبينيم كه، اول،
تماميّتخواهى، انحصار و فرهنگ آمرانگى همواره در ايران وجود داشته و مربوط
به ديروز و امروز نيست. دوم، نظريه انتخاب طبيعى ممكن است در تقابل با
ساختار مستقر اجتماعى و وجود شهروند درجه يك و درجه دو قرار گيرد. سوم،
نظريۀ انتخاب طبيعى، مانند همه نظريههاى ذاتاً فاشيستى، مدام به تناقض بر
مىخورد و ناچار به معيارهايى دوگانه توسل مىجويد زيرا قادر نيست تبعاتِ
يك منطق را تا انتها ادامه دهد.
لوايح
شيخ فضلاللَّه نورى،
نشر تاريخ ايران، 1362.
ابوالفضل اسلامى، اقتصاد فطرى، 1374.
Carl Sagan, The Dragons of Eden, (Hodder and Stoughton,
1977), p. 83.
از
جمله، كاخ دادگسترى تهران، ساختمانهاى وزارت خارجه و صنايع،
آمفىتئاتر مدرسه نظام، باشگاه افسران، كار گابريل گورگيان
(1279-1349)؛ ايستگاه راديو بىسيم، كار پل آبكار (1278-1349)؛
مهمانخانه دربند، كار وارطان هوهانسيان (1275-1361).
ادامه در
صفحۀ
3
Å
|