صفحۀ‌‌ اول   كتاب ½ مقاله / گفتگو/ گفتار            فهرست مطالب ½ سرمقاله‌ها


 ادامه از صفحۀ 4

Æ

 

اصلاحات دينى به‌‏عنوان مبحثى درون‌‏فرهنگى  صفحۀ پنجم


بخشهاى ديگر اين فصل

  1    كار اگر براي خدا باشد همه چيز مجاز است

  2    نمايندۀ طبيعى و اقتصاد فطرى

   عقل به‏عنوان عصارۀ فرهنگ

  4    سيماى يك اراده‏گرا

  5   «اين آن نيست، آن اين است»

    «نابود بايد گردد»
    معادلهاى فرهنگى
    مخاطراتِ واردشدن در نقدِ محتوايى‏
   عرش به‏ مثابه نوعى سلف‏سرويس
10   برخورد انتقادى به خدا


 

5

«اين آن نيست، آن اين است»

شريعتى انسانى صادق بود، نيتِ خير داشت و از همه مصالح موجود در فرهنگهاى جهان استفاده مى‏كرد تا شايد راهى براى خروج از اين مدار بى‏تكليفى و عقب‏ماندگى گشوده شود.  اما جدا از نيّت او، براى محك‏زدن به استدلال و نشان‏دادنِ استحكام روش كارش شايد يك موردِ بسيار مناقشه‏انگيز از همه گوياتر باشد.  آيت‏اللَّه محمدهادى ميلانى را با ژرژ گورويچ، جامعه‏شناس فرانسوى و استاد خودش در پاريس، مقايسه مى‏كند و نتيجه مى‏گيرد كه دومى از اولى «به مراتب به تشييع نزديك‏تر است.»[1]  قابل پيش‏بينى است كه چنين قياس و چنان نتيجه‏اى نه تنها بحث برانگيزد، بلكه اسباب خشم و پرخاش شود (چهل و چند تن از علما او را وهابى شناختند و حسينيّه ارشاد را تحريم كردند).  علماى اسلامْ خود را از پيامبران بنى‏اسرائيل برتر مى‏دانند و ترجيح‏دادنِ فرنگىِ «يهودىِ ماترياليستِ كمونيست» به آيت‏اللَّه شيعه البته به مؤمنان، بخصوص پيروان آيت‏اللَّه، گران مى‏آمد.  اما پاسخهاى تندِ مخالفان نمى‏تواند برهانى براى اثبات ادعا باشد زيرا، به‏اصطلاح فقها و اهل حقوق، بيّنه با مدّعى است.  در اين مورد هم به احساسات توسل مى‏جست.

 

در سطحى عقلى و به دور از احساسات، آيت‏اللَّه مشهدى را مى‏توان با اسقفى فرانسوى مقايسه كرد.  در چنين قياسى، اولى از دومى كم نمى‏آورد.  كار هر دو تن حفظ سنتها، تفسير متنهايى كه به آنها ارث رسيده، و دفاع از وضع موجود است.  اسقف پاريس يا مارسِى هم نمى‏تواند مدعىِ ايجاد طرحى نو در جامعۀ خويش باشد.  اگر مقايسه‏اى واقعاً لازم باشد، بايد استاد تك‏رو دانشگاه سوربن را با همتاى ايرانى‏اش مقايسه كرد ـــ  و همتاى گورويچ كسى مانند اميرحسين آريانپور بود.  در اين قياس، شايد نمونۀ ايرانى از همتاى فرانسوى‏اش سر باشد، چرا كه دانشگاهىِ فرانسوى از آزاديهايى بيشترى نسبت به همكار ايرانى‏اش برخوردار است و پيشرفت را بايد نسبت به محدوديتها سنجيد.  مقايسۀ دانشگاهىِ فرانسوى و آيت‏اللَّه ايرانى در مخاطبانِ كم‏تجربه‏ترِ شريعتى موجى از نارضايى نسبت به وضع موجود پديد مى‏آورد اما چيزى را اثبات نمى‏كند، تا چه رسد كه عوض كند. قياسى است مع‏الفارق ميان حيطه‏ها و فرهنگهاى متفاوت، كه از ميل شريعتى به تهييج مايه مى‏گرفت و به احساس خودكم‏بينىِ شنوندۀ او توسل مى‏جست.

 

خوب كه نگاه كنيم، شريعتى نظر مى‏دهد كه حاشا آنچه با چشم خودتان مى‏بينيد تجلّىِ اسلامِ ناب باشد؛ عصاره آن نوع اسلام در واقع همان حرفى است كه در دانشگاه سوربن و كلاً در محافلِ روشنفكران تك‏روِ پاريس مى‏زنند، نه آنچه آيت‏اللَّه ميلانى مى‏گويد.  اين ادعا كه وضع موجودِ پيرامون ما اسلام نيست، بلكه وضع موجود در دوردست‏هاى اروپا اسلام است، فقط جعل و سفسطه نيست؛ نيرنگِ آشكار و اغفالِ نوجوانان است.  اما بايد توجه داشت كه آغازگر شعبده‏بازىِ كلامىِ «اين آن نيست، آن اين است» (يعنى اين كه مى‏بينيم اسلام نيست، آن كه مى‏دانيم اسلام نيست در واقع اسلام است) على شريعتى نبود.  اواخر دهۀ 1330 اين ترفند در نوشته‏هاى نوانديشان دينى آغاز شد.  مهدى بازرگان يكى از نخستين كسانى بود كه نه تنها دست به تطبيق اصول دين بر علم جديد زد، بلكه تا آن حد پيش رفت كه ادعا كند دين در اعلام واقعيات علمى همواره از علم پيش بوده منتها ما توجه نداشته‏ايم كه اين آن نيست، آن اين است.  به اين ترتيب، تعجبى ندارد كه حتى سنتگرايان هم از تأثير اين طرز استدلال بركنار نمانند.

 

بيان شفاهىِ شريعتى در بسيارى جاها كاملاً عوامانه، اما نوشته‏اش بسيار مطنطن است. سخنرانى‏هايش پر از رجزهاى عاميانه، اما سبك نوشتارى‏اش كتابى و بسيار رمانتيك است، گرچه از جنبه‏هاى عوامانه عارى نيست.  در حيطۀ شفاهى، در استفاده از لحنى پرخاشگرانه و همواره حق‏به‏جانب چنان به افراط مى‏رود كه متن چاپ‏شده بسيارى از سخنرانيهايش از نظر سبك ادبى كم‏ارزش مى‏نمايد.  چندين دهه پس از آنكه نثر فارسى با (آثار اوليۀ) جمالزاده، هدايت و ديگران از مرحله رمانتيسم عبور كرده بود، شريعتى ديگر بار ذهن و قلم بسيارى از نوجوان پيرو خويش را به عصر رمانتيسم و دل‏دادن به قطعات ادبى بازگرداند.

 

پيشتر (در فصل سوم، «برخورد فرهنگهاى شفاهى و مكتوب») اشاره كرديم كه سخنرانى يا تدريس در كلاس درس متفاوت با بيان مكتوب است و روى كاغذآوردنِ عين همان گفته‏ها مى‏تواند به ضدّ خود تبديل شود.  مدرّس در كلاس درس از اقتدار و آمريّتى برخوردار است كه خواننده متن ممكن است براى او قائل نباشد.  شنونده، چه در كلاس درس يا جاهاى ديگر، در فضايى جمعى قرار دارد كه حداقلى از اعتبار براى گوينده قائل است، در حالى كه خواننده به تنهايى متن را مى‏خواند و با نويسنده رابطه‏اى يك‏به‏يك دارد. لحن آمر، حالت چهره، نفوذ كلام، قدرت اجتماعى مدرّس و واكنشهاى عاطفىِ همه‏گيرِ شنوندگانْ قابل انتقال به صفحه كاغذ نيست و نويسنده براى دستيابى به تأثيرى مشابه بايد از اسلوبى متفاوت كمك بگيرد كه معمولاً بسيار دشوارتر از سخنورى است.  مثلاً، خروشيدن در بيان شفاهى آسان‏تر از خروشاندنِ خواننده به كمكِ متن است.

 

تجربه نشان مى‏دهد مدرسّان دانشگاه هرگاه كوشيده‏اند با همان لحن تدريس در كلاس، به‏عنوان نويسندۀ حرفه‏اى به تحرير روى كاغذ بپردازند غالباً ناكام شده‏اند، و اين ناكامى به اقتدار آنها در كلاس درس نيز لطمه زده است.  براى مثال، ذكر پياپىِ نامهاى مشهور يا مهجور، ترجيحاً با تأكيدى در تلفظ به قصد تجليل يا تحقير، در كلاس كمك مى‏كند جلسۀ درس از يكنواختى در آيد و دانشجوها به چُرت‏زدن نيفتند.  در عين حال، ذكر نامها هشدارى است به شنونده يا دانشجو كه هنوز نكات بسيارى مانده كه بايد فرا گيرد.  از تكرار همان تمهيد بر روى كاغذ ممكن است چنان نتيجه‏اى حاصل نيايد.  وقتى تلفّظِ دراماتيكِ اسامى ميسّر نباشد، نام‏پرانى‏هاى نويسنده بين او و خواننده فاصله مى‏اندازد و ملال مى‏آورد.  با عنايت به اين نكته، در نگاهى به يك متن در بسيارى موارد مى‏توان حدس زد كه نويسنده آيا مدرس و سخنران حرفه‏اى هم هست يا نه (در فصل سوم اشاره كرديم كه متن سخنرانيهاى ادوارد سعيد چنان مملوّ از نامهاى گوناگون است كه خوانندگانى شايد از خود بپرسند منظورْ تنوير افكار شنونده است يا فيش‏بردارى براى تدوين كتابنامه).  تفاوت فارسىِ مكتوب با فارسى شفاهى در اين ميان نقش دارد، اما اين تفاوت منحصر به فرهنگ ايران نيست.

 

حدس‌وگمان فراوانى لازم نيست تا بتوان واكنش ويراستاران نشريات روشنفكرانه، تخصصى، سطح‏بالا و خواص‏پسند را به مقاله‏اى كه با اين جملات شروع مى‏شود حدس زد:

 

دقيق‏ترين تعريفى كه جوهر و حقيقت و نقش اساسى ايدئولوژى را مى‏شناساند اين است كه: «ايدئولوژى ادامۀ غريزه در انسان است.»

 

اكثريت قريب به اتفاق آن ويراستاران، بدون اينكه زحمتِ تاآخرخواندن به خودشان بدهند، چنين متنى را به سبد باطله مى‏اندازند.  آن دو جمله كه، در بهترين حالت، از كلمه اول تا كلمه آخر جاى بحث دارد و در سختگيرانه‏ترين تعبير، يكسره پوچ است، مطلَعِ يكى از مقالات پنجگانه على شريعتى در باب ايدئولوژى است.  تعجبى ندارد كه نشريات روشنفكرانه تن به چاپ مقاله‏هايش نمى‏دادند.  اين نه صرفاً به تضييقات سانسور برمى‏گشت و نه لزوماً ناشى از تنگ نظرىِ ايدئولوژيك بود.  نكته اين است كه وقتى كسى، حتى اگر در پاريس درس خوانده باشد، از تركيب «انسان شناسى» به جاى عنوان علم اخلاق و براى وعظ استفاده كند، بحث او را فاقد حداقل شرايط لازم براى درج در نشريه‏اى معتبر تشخيص مى‏دهند.  در يكى ديگر از همان پنج گفتار مى‏گويد، يا مى‏نويسد:

 

فلاسفه چهره‏هاى پفيوز تاريخند، و اين توده‏ها هستند كه، به‏عنوان بهترين سربازان ايدئولوژى‏ها، به مبارزه در تاريخ آغاز كرده‏اند، جان داده‏اند و مى‏دهند.  بنابراين، مى‏بينيم اين فلاسفه نيستند كه ايدئولوژى مى‏سازند، مردمند كه ايدئولوژى به وجود مى‏آورند.[2]

 

دوست‏نداشتنِ فلسفه و مخالفت با فيلسوفان يك بحث است و صدور عباراتى چنين شورانگيز اما پوچ يك داستان ديگر.  دربارۀ روال و رَويّه‏هاى اجتماعى با لحنى بحث مى‏كند كه براى شنونده جاى ترديد نگذارد آنچه مى‏شنود حقيقتى است تازه‏ياب و ناب: «تقيه الان فلسفه پفيوزى، مخصوص پفيوزهاست!» در سخنراني‏هايى كه مفاهيمِ تعقّلى را تا حدِ گپ عوامانه تنزّل مى‏داد، «پدر سگ»، «الاغ»، «آقاى پاپ»، «مردكه»، «نرّه خر» و «كدام خرى هست كه اين را نفهمد» نادر نبود.  داستانهايى فكاهى و كم‏ربط تعريف مى‏كرد تا دست به نتيجه‏گيرى‏هايى جدّى بزند و مثالهايش شباهت چندانى به مشاهدۀ عالمانه نداشت.  از اين رو، با سانسور يا بدون آن، نشريات عوام‏پسند هم به نوبۀ خود حاضر نبودند و نيستند چنان متونى را منتشر كنند زيرا مى‏دانند كه از سوى جامعه و خوانندگانشان به بدآموزى متهم خواهند شد.

 

بيش از نگرانى از بابت انسجام بحث خويش از نظر روش و چفت‏وبست، انگار مشتاق بود با هر وسيله ممكنى شنوندگانى غالباً نوجوان يا دانشجو را به هيجان بياورد.  يك جا داستانى بسيار عجيب تعريف مى‏كند:

 

سبزوار بوديم.  بچه‏ها ميز گرفته بودند (در سبزوار رشتۀ خيلى پيشرفته‏اى است!).[3]  يك نقاش اسپانيايى آمد، گفت زنم را به‏خاطر تهمتى كشته‏ام و بعد فهميدم گناهى نداشته است....  سؤالى كه روح كرد خيلى جالب بود.  من گفتم. . .

 

شركتِ مدرس دانشگاه در چنين بازيهايى به آن اندازه عجيب نيست كه احضار روحِ نقاش اسپانيايى به سبزوار و رسيدگى به دعواهاى ناموسى.  بچه‏ها اگر واقعاً روح‏احضاركن بودند بايد روح ابوذر را احضار مى‏كردند تا نظرش را دربارۀ كتابى كه «دكتر» در مدح او نوشته است بپرسند.  چنين رفتارهاى عوامانه‏اى مى‏تواند در جلب رفاقتِ مخاطبانى كم‏تجربه مؤثر باشد، اما مريد و مراد را با هم به بيراهه مى‏كشاند.  مربّىِ خوب، پيش از پوستين پهن‏كردن و پيرو يافتن، بايد بالاتر و جلوتر از تعليم‏گيرنده قرار داشته باشد.  در تبديل آن سخنرانيها به متن، صدها علامت تعجب افزوده‏اند تا شايد همان تأثير گفتار شفاهى را بر خواننده بگذارد.  تمهيدى است كم‏اثر، و خواننده‏اى كه آن استدلالها را قبول نداشته باشد با ديدن اين همه علامت تعجب به ياد مجله‏هاى فكاهى ِ قديم مى‏افتد.

 

با وجود اين رفتارها و گفتارهاى به‏اصطلاح خاكى، مشكلِ ديگر شريعتى غرق‏بودن در كتاب است.  بى‏ترديد بدون نظريه‏هاى مندرج در كتابها نمى‏توان جهان را درك كرد.  اما بدون زندگى در جهان واقعى، كتابها را نمى‏توان درك كرد و ارزش محتواى آنها را محك زد.  گاه انگار او در كتاب زندگى مى‏كرد و سطرهاى كتابها در برابر چشمش جان مى‏گرفت و تبديل به نمايشى سه‏بعدى مى‏شد.  حاصل عمدۀ اقامت و تحصيلش در غرب، بيش از آنكه مشاهدۀ زندگى مردم معاصر باشد، زنده‏پندارىِ متون و زندگى در آنها بود.

 

نوربرت الياس، صاحب‏نظر و مدرّس فقيد آلمانى، در تحليلى بديع از روحيه و فرهنگ ملت آلمان، در نقد انديشۀ نيچه نظر مى‏دهد:

 

همانند بسيارى افراد پيش و پس از او كه آموخته‏هايشان بر پايۀ كتاب است، نمى‏توانست ميان تأمل بر رَويّه‏هاى اجتماعى و خود آن رَويّه‏ها كه تأملات كمتر عميق نيز بخشى از آنها را تشكيل مى‏دهد فرق بگذارد....  كسانى كه دانش آنها بر پايه كتاب است چه بسا از تفاوت ميان تأملاتِ بسيار كلى‏گويانه بر رَويّه‏هاى اجتماعى، آنچنان كه در كتابهاست، و خود آن رويّه‏ها در سطحى بالنسبه فارغ از تأمل، يا همراه با تأمل كمتر عميق، غافل بمانند.[4]

 

الياس در همين بحث مى‏گويد نيچه از مسيحيت بيزار بود زيرا مى‏پنداشت تأكيد اين آئين بر شفقت و مسكنت سبب شد فرهنگ اروپا به بيراهه بيفتد و از پيشرفت باز بماند.  اما، به گفتۀ الياس، نيچه غافل بود كه ستايش خود او از قدرت و اراده معطوف به قدرت تا چه حد تحت تأثير وقايع جارىِ پيرامون اوست، و اينكه در اطرافش، در ميان ملتهاى اروپايى، سالهاست چه نبرد بى‏امانى براى دستيابى به قدرت، و نيل به قدرتِ هرچه بيشتر، جريان دارد.  اگر نظر الياس دربارۀ نيچه را قابل تأمل بدانيم، مى‏بينيم همواره ممكن است برخى واقعيات جارىِ جامعه و جهان در كتابها نيامده باشد، چون كتابها پيش از وقوع آن تحولات نوشته شده‏اند.  گاه اهل تعقــّل در همان حال كه گمان مى‏كنند خبر از آينده مى‏دهند، در واقع فقط تا حدى منعكس‏كنندۀ تحولاتى‏اند كه از مدتها پيش بيخ گوششان جريان داشته است.  اين نكتۀ دربارۀ شريعتى هم مى‏تواند صادق باشد.

 


[1]  على شريعتى، با مخاطب‏هاى آشنا (حسينيه ارشاد، 1356)، ص 13.

[2]   جهان‏بينى و ايدئولوژى: بيست و سومين جلد مجموعه آثار معلم شهيد دكتر على شريعتى (انتشارات مونا، 1361)، صفحات 72، 127، 207، 231، 233، 351، 362، 363، 376.

[3]  توضيح ويراستاران در پانويس: ''اصطلاح 'ميزگرفتن‏` به معناى احضار ارواح است.``  همان جا، ص 293.

[4] Norbert Elias, The Germans (Oxford, 1996, Blackwell & Polity Press .Trans), p.116.

تصادفاً خود همين كتاب نمونه‏اى است از متن درس در قالب مكتوب. دانشجويانِ الياس نوار تقريرات او را روى كاغذ آورده‏اند و، همراه با مقالاتى كه او طى سى سال نوشت، چاپ كرده‏اند اما حتى پس از ويراستارى، باز مى‏توان ديد كه متن در جاهايى گرفتار تكرار و تطويل و حاشيه‏روى است، در حالى كه يادداشتهاى تكميلى الياس در مؤخره، كه از ابتدا به‏عنوان متن روى كاغذ آمده، در بسيارى موارد موجزتر از متن اصلى است.

ادامه در صفحۀ 6 

Å

 

 

 

 

 

 

 

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.

 

X