5
«اين آن نيست، آن اين است»
شريعتى انسانى صادق بود، نيتِ خير داشت و
از همه مصالح موجود در فرهنگهاى جهان استفاده مىكرد تا شايد راهى
براى خروج از اين مدار بىتكليفى و عقبماندگى گشوده شود. اما جدا
از نيّت او، براى محكزدن به استدلال و نشاندادنِ استحكام روش
كارش شايد يك موردِ بسيار مناقشهانگيز از همه گوياتر باشد.
آيتاللَّه
محمدهادى ميلانى را با ژرژ گورويچ، جامعهشناس فرانسوى و استاد
خودش در پاريس، مقايسه مىكند و نتيجه مىگيرد كه دومى از اولى «به
مراتب به تشييع نزديكتر است.»
قابل پيشبينى است كه چنين قياس و چنان
نتيجهاى نه تنها بحث برانگيزد، بلكه اسباب خشم و پرخاش شود (چهل و
چند تن از علما او را وهابى شناختند و حسينيّه ارشاد را تحريم
كردند). علماى اسلامْ خود را از پيامبران بنىاسرائيل برتر
مىدانند و ترجيحدادنِ فرنگىِ «يهودىِ ماترياليستِ كمونيست» به
آيتاللَّه شيعه البته به مؤمنان، بخصوص پيروان آيتاللَّه، گران
مىآمد. اما پاسخهاى تندِ مخالفان نمىتواند برهانى براى اثبات
ادعا باشد زيرا، بهاصطلاح فقها و اهل حقوق، بيّنه با مدّعى است.
در اين مورد هم به احساسات توسل مىجست.
در سطحى عقلى و به دور از احساسات،
آيتاللَّه مشهدى را مىتوان با اسقفى فرانسوى مقايسه كرد. در
چنين قياسى، اولى از دومى كم نمىآورد. كار هر دو تن حفظ سنتها،
تفسير متنهايى كه به آنها ارث رسيده، و دفاع از وضع موجود است.
اسقف پاريس يا مارسِى هم نمىتواند مدعىِ ايجاد طرحى نو در جامعۀ
خويش باشد. اگر مقايسهاى واقعاً لازم باشد، بايد استاد تكرو
دانشگاه سوربن را با همتاى ايرانىاش مقايسه كرد ـــ و همتاى
گورويچ كسى مانند اميرحسين آريانپور بود. در اين قياس، شايد نمونۀ
ايرانى از همتاى فرانسوىاش سر باشد، چرا كه دانشگاهىِ فرانسوى از
آزاديهايى بيشترى نسبت به همكار ايرانىاش برخوردار است و پيشرفت
را بايد نسبت به محدوديتها سنجيد. مقايسۀ دانشگاهىِ فرانسوى و
آيتاللَّه ايرانى در مخاطبانِ كمتجربهترِ شريعتى موجى از
نارضايى نسبت به وضع موجود پديد مىآورد اما چيزى را اثبات
نمىكند، تا چه رسد كه عوض كند. قياسى است معالفارق ميان حيطهها
و فرهنگهاى متفاوت، كه از ميل شريعتى به تهييج مايه مىگرفت و به
احساس خودكمبينىِ شنوندۀ او توسل مىجست.
خوب كه نگاه كنيم، شريعتى نظر مىدهد كه
حاشا آنچه با چشم خودتان مىبينيد تجلّىِ اسلامِ ناب باشد؛ عصاره
آن نوع اسلام در واقع همان حرفى است كه در دانشگاه سوربن و كلاً در
محافلِ روشنفكران تكروِ پاريس مىزنند، نه آنچه آيتاللَّه ميلانى
مىگويد. اين ادعا كه وضع موجودِ پيرامون ما اسلام نيست، بلكه وضع
موجود در دوردستهاى اروپا اسلام است، فقط جعل و سفسطه نيست؛
نيرنگِ آشكار و اغفالِ نوجوانان است. اما بايد توجه داشت كه
آغازگر شعبدهبازىِ كلامىِ «اين آن نيست، آن اين است» (يعنى اين كه
مىبينيم اسلام نيست، آن كه مىدانيم اسلام نيست در واقع اسلام
است) على شريعتى نبود. اواخر دهۀ 1330 اين ترفند در نوشتههاى
نوانديشان دينى آغاز شد. مهدى بازرگان يكى از نخستين كسانى بود كه
نه تنها دست به تطبيق اصول دين بر علم جديد زد، بلكه تا آن حد پيش
رفت كه ادعا كند دين در اعلام واقعيات علمى همواره از علم پيش بوده
منتها ما توجه نداشتهايم كه اين آن نيست، آن اين است. به اين
ترتيب، تعجبى ندارد كه حتى سنتگرايان هم از تأثير اين طرز استدلال
بركنار نمانند.
بيان شفاهىِ شريعتى در بسيارى جاها
كاملاً عوامانه، اما نوشتهاش بسيار مطنطن است. سخنرانىهايش پر از
رجزهاى عاميانه، اما سبك نوشتارىاش كتابى و بسيار رمانتيك است،
گرچه از جنبههاى عوامانه عارى نيست. در حيطۀ شفاهى، در استفاده
از لحنى پرخاشگرانه و همواره حقبهجانب چنان به افراط مىرود كه
متن چاپشده بسيارى از سخنرانيهايش از نظر سبك ادبى كمارزش
مىنمايد. چندين دهه پس از آنكه نثر فارسى با (آثار اوليۀ)
جمالزاده، هدايت و ديگران از مرحله رمانتيسم عبور كرده بود، شريعتى
ديگر بار ذهن و قلم بسيارى از نوجوان پيرو خويش را به عصر رمانتيسم
و دلدادن به قطعات ادبى بازگرداند.
پيشتر (در فصل سوم، «برخورد فرهنگهاى
شفاهى و مكتوب») اشاره كرديم كه سخنرانى يا تدريس در كلاس درس
متفاوت با بيان مكتوب است و روى كاغذآوردنِ عين همان گفتهها
مىتواند به ضدّ خود تبديل شود. مدرّس در كلاس درس از اقتدار و
آمريّتى برخوردار است كه خواننده متن ممكن است براى او قائل نباشد.
شنونده، چه در كلاس درس يا جاهاى ديگر، در فضايى جمعى قرار دارد
كه حداقلى از اعتبار براى گوينده قائل است، در حالى كه خواننده به
تنهايى متن را مىخواند و با نويسنده رابطهاى يكبهيك دارد. لحن
آمر، حالت چهره، نفوذ كلام، قدرت اجتماعى مدرّس و واكنشهاى عاطفىِ
همهگيرِ شنوندگانْ قابل انتقال به صفحه كاغذ نيست و نويسنده براى
دستيابى به تأثيرى مشابه بايد از اسلوبى متفاوت كمك بگيرد كه
معمولاً بسيار دشوارتر از سخنورى است. مثلاً، خروشيدن در بيان
شفاهى آسانتر از خروشاندنِ خواننده به كمكِ متن است.
تجربه نشان مىدهد مدرسّان دانشگاه هرگاه
كوشيدهاند با همان لحن تدريس در كلاس، بهعنوان نويسندۀ حرفهاى
به تحرير روى كاغذ بپردازند غالباً ناكام شدهاند، و اين ناكامى به
اقتدار آنها در كلاس درس نيز لطمه زده است. براى مثال، ذكر پياپىِ
نامهاى مشهور يا مهجور، ترجيحاً با تأكيدى در تلفظ به قصد تجليل يا
تحقير، در كلاس كمك مىكند جلسۀ درس از يكنواختى در آيد و دانشجوها
به چُرتزدن نيفتند. در عين حال، ذكر نامها هشدارى است به شنونده
يا دانشجو كه هنوز نكات بسيارى مانده كه بايد فرا گيرد. از تكرار
همان تمهيد بر روى كاغذ ممكن است چنان نتيجهاى حاصل نيايد. وقتى
تلفّظِ دراماتيكِ اسامى ميسّر نباشد، نامپرانىهاى نويسنده بين او
و خواننده فاصله مىاندازد و ملال مىآورد. با عنايت به اين نكته،
در نگاهى به يك متن در بسيارى موارد مىتوان حدس زد كه نويسنده آيا
مدرس و سخنران حرفهاى هم هست يا نه (در فصل سوم اشاره كرديم كه
متن سخنرانيهاى ادوارد سعيد چنان مملوّ از نامهاى گوناگون است كه
خوانندگانى شايد از خود بپرسند منظورْ تنوير افكار شنونده است يا
فيشبردارى براى تدوين كتابنامه). تفاوت فارسىِ مكتوب با فارسى
شفاهى در اين ميان نقش دارد، اما اين تفاوت منحصر به فرهنگ ايران
نيست.
حدسوگمان فراوانى لازم نيست تا بتوان
واكنش ويراستاران نشريات روشنفكرانه، تخصصى، سطحبالا و خواصپسند
را به مقالهاى كه با اين جملات شروع مىشود حدس زد:
دقيقترين تعريفى كه جوهر و حقيقت و نقش
اساسى ايدئولوژى را مىشناساند اين است كه: «ايدئولوژى ادامۀ غريزه
در انسان است.»
اكثريت قريب به اتفاق آن ويراستاران،
بدون اينكه زحمتِ تاآخرخواندن به خودشان بدهند، چنين متنى را به
سبد باطله مىاندازند. آن دو جمله كه، در بهترين حالت، از كلمه
اول تا كلمه آخر جاى بحث دارد و در سختگيرانهترين تعبير، يكسره
پوچ است، مطلَعِ يكى از مقالات پنجگانه على شريعتى در باب
ايدئولوژى است. تعجبى ندارد كه نشريات روشنفكرانه تن به چاپ
مقالههايش نمىدادند. اين نه صرفاً به تضييقات سانسور برمىگشت و
نه لزوماً ناشى از تنگ نظرىِ ايدئولوژيك بود. نكته اين است كه
وقتى كسى، حتى اگر در پاريس درس خوانده باشد، از تركيب «انسان
شناسى» به جاى عنوان علم اخلاق و براى وعظ استفاده كند، بحث او را
فاقد حداقل شرايط لازم براى درج در نشريهاى معتبر تشخيص مىدهند.
در يكى ديگر از همان پنج گفتار مىگويد، يا مىنويسد:
فلاسفه چهرههاى پفيوز تاريخند، و اين
تودهها هستند كه، بهعنوان بهترين سربازان ايدئولوژىها، به
مبارزه در تاريخ آغاز كردهاند، جان دادهاند و مىدهند.
بنابراين، مىبينيم اين فلاسفه نيستند كه ايدئولوژى مىسازند،
مردمند كه ايدئولوژى به وجود مىآورند.
دوستنداشتنِ فلسفه و مخالفت با فيلسوفان
يك بحث است و صدور عباراتى چنين شورانگيز اما پوچ يك داستان ديگر.
دربارۀ روال و رَويّههاى اجتماعى با لحنى بحث مىكند كه براى
شنونده جاى ترديد نگذارد آنچه مىشنود حقيقتى است تازهياب و ناب:
«تقيه الان فلسفه پفيوزى، مخصوص پفيوزهاست!» در سخنرانيهايى كه
مفاهيمِ تعقّلى را تا حدِ گپ عوامانه تنزّل مىداد، «پدر سگ»،
«الاغ»، «آقاى پاپ»، «مردكه»، «نرّه خر» و «كدام خرى هست كه اين را
نفهمد» نادر نبود. داستانهايى فكاهى و كمربط تعريف مىكرد تا دست
به نتيجهگيرىهايى جدّى بزند و مثالهايش شباهت چندانى به مشاهدۀ
عالمانه نداشت. از اين رو، با سانسور يا بدون آن، نشريات
عوامپسند هم به نوبۀ خود حاضر نبودند و نيستند چنان متونى را
منتشر كنند زيرا مىدانند كه از سوى جامعه و خوانندگانشان به
بدآموزى متهم خواهند شد.
بيش از نگرانى از بابت انسجام بحث خويش
از نظر روش و چفتوبست، انگار مشتاق بود با هر وسيله ممكنى
شنوندگانى غالباً نوجوان يا دانشجو را به هيجان بياورد. يك جا
داستانى بسيار عجيب تعريف مىكند:
سبزوار بوديم. بچهها ميز گرفته بودند
(در سبزوار رشتۀ خيلى پيشرفتهاى
است!).
يك نقاش اسپانيايى آمد، گفت زنم را بهخاطر تهمتى كشتهام و بعد
فهميدم گناهى نداشته است.... سؤالى كه روح كرد خيلى جالب بود. من
گفتم.
.
.
شركتِ مدرس دانشگاه در چنين بازيهايى به
آن اندازه عجيب نيست كه احضار روحِ نقاش اسپانيايى به سبزوار و
رسيدگى به دعواهاى ناموسى. بچهها اگر واقعاً روحاحضاركن بودند
بايد روح ابوذر را احضار مىكردند تا نظرش را دربارۀ كتابى كه
«دكتر» در مدح او نوشته است بپرسند. چنين رفتارهاى عوامانهاى
مىتواند در جلب رفاقتِ مخاطبانى كمتجربه مؤثر باشد، اما مريد و
مراد را با هم به بيراهه مىكشاند. مربّىِ خوب، پيش از پوستين
پهنكردن و پيرو يافتن، بايد بالاتر و جلوتر از تعليمگيرنده قرار
داشته باشد. در تبديل آن سخنرانيها به متن، صدها علامت تعجب
افزودهاند تا شايد همان تأثير گفتار شفاهى را بر خواننده بگذارد.
تمهيدى است كماثر، و خوانندهاى كه آن استدلالها را قبول نداشته
باشد با ديدن اين همه علامت تعجب به ياد مجلههاى فكاهى ِ قديم
مىافتد.
با وجود اين رفتارها و گفتارهاى
بهاصطلاح خاكى، مشكلِ ديگر شريعتى غرقبودن در كتاب است.
بىترديد بدون نظريههاى مندرج در كتابها نمىتوان جهان را درك
كرد. اما بدون زندگى در جهان واقعى، كتابها را نمىتوان درك كرد و
ارزش محتواى آنها را محك زد. گاه انگار او در كتاب زندگى مىكرد و
سطرهاى كتابها در برابر چشمش جان مىگرفت و تبديل به نمايشى
سهبعدى مىشد. حاصل عمدۀ اقامت و تحصيلش در غرب، بيش از آنكه
مشاهدۀ زندگى مردم معاصر باشد، زندهپندارىِ متون و زندگى در آنها
بود.
نوربرت الياس، صاحبنظر و مدرّس فقيد
آلمانى، در تحليلى بديع از روحيه و فرهنگ ملت آلمان، در نقد انديشۀ
نيچه نظر مىدهد:
همانند بسيارى افراد پيش و پس از او كه
آموختههايشان بر پايۀ كتاب است، نمىتوانست ميان تأمل بر
رَويّههاى اجتماعى و خود آن رَويّهها كه تأملات كمتر عميق نيز
بخشى از آنها را تشكيل مىدهد فرق بگذارد.... كسانى كه دانش آنها
بر پايه كتاب است چه بسا از تفاوت ميان تأملاتِ بسيار كلىگويانه
بر رَويّههاى اجتماعى، آنچنان كه در كتابهاست، و خود آن رويّهها
در سطحى بالنسبه فارغ از تأمل، يا همراه با تأمل كمتر عميق، غافل
بمانند.
الياس در همين بحث مىگويد نيچه از
مسيحيت بيزار بود زيرا مىپنداشت تأكيد اين آئين بر شفقت و مسكنت
سبب شد فرهنگ اروپا به بيراهه بيفتد و از پيشرفت باز بماند. اما،
به گفتۀ الياس، نيچه غافل بود كه ستايش خود او از قدرت و اراده
معطوف به قدرت تا چه حد تحت تأثير وقايع جارىِ پيرامون اوست، و
اينكه در اطرافش، در ميان ملتهاى اروپايى، سالهاست چه نبرد
بىامانى براى دستيابى به قدرت، و نيل به قدرتِ هرچه بيشتر، جريان
دارد. اگر نظر الياس دربارۀ نيچه را قابل تأمل بدانيم، مىبينيم
همواره ممكن است برخى واقعيات جارىِ جامعه و جهان در كتابها نيامده
باشد، چون كتابها پيش از وقوع آن تحولات نوشته شدهاند. گاه اهل
تعقــّل در همان حال كه گمان مىكنند خبر از آينده مىدهند، در
واقع فقط تا حدى منعكسكنندۀ تحولاتىاند كه از مدتها پيش بيخ
گوششان جريان داشته است. اين نكتۀ دربارۀ شريعتى هم مىتواند صادق
باشد.
Norbert Elias, The Germans (Oxford, 1996,
Blackwell & Polity Press .Trans), p.116.
تصادفاً خود همين كتاب نمونهاى است از
متن درس در قالب مكتوب. دانشجويانِ الياس نوار تقريرات او
را روى كاغذ آوردهاند و، همراه با مقالاتى كه او طى سى
سال نوشت، چاپ كردهاند اما حتى پس از ويراستارى، باز
مىتوان ديد كه متن در جاهايى گرفتار تكرار و تطويل و
حاشيهروى است، در حالى كه يادداشتهاى تكميلى الياس در
مؤخره، كه از ابتدا بهعنوان متن روى كاغذ آمده، در بسيارى
موارد موجزتر از متن اصلى است.