مقطّعات چهل‌ودومین

دو سال پیش در چنین روزهایی نگارنده نوشت   "کوتاهترین جملهٔ بیانگر حالوهوای ایران در ربع چهارم قرن بیستم شاید این باشد: خورد به انقلاب " و افزود دو تصویر هم می‌تواند نمایانگر ایران ۵۷ و دههٔ پس از آن باشد.  یکی ترکیب فرودهای هلیکوپتر در گورستان تهران برای حمل یک فرد در دو حالت، و هر دو بار در اغتشاش و آشوب و گرد و خاک نفس‌گیر و کورکننده.

تصویر دیگر: فردی در وقت عزیمت از فرودگاه مهرآباد، آشکارا با بغض سنگین، به ساعت مچیاش نگاه میکند.  نه میل دارد برود و نه می‌تواند بماند.  بحرانی فلسفی‌ــ وجودی.

اکنون می‌توان برای تجسم سه دههٔ پس از آن روزگار،
کلیپی به‌یادماندنی پیشنهاد کرد: کارچاق‌کن یکی از باندهای اقتصاد اسلامی مفتخرانه اعلام می‌کند اگر کل حومهٔ ویلایی گرانقیمت تهران را هم بخواهد دوستان خوب او به نامش خواهند کرد. 

 

پوزخندـ ‌لبخند رئیس دادگاه عصارهٔ تلقی رندانهٔ جامعه است: کار هُم‌الغالبون و هُم‌السارقون/ اولئک گانگسترون تهیهٔ سند منگوله‌دار برای بلعیدن کشوری است که اَنفال تلقی می‌شود،‌ اموالی بادآورده که مالک مشخص ندارد و سهم فاتحان است.

 

افسانهٔ قرون

 اثر رنه ماگریت، ۱۹۴۸

 

 

صدمات و لطمات به پاچه‌ها
چند ماه پیش زیر لینک مطلبی در فیسبوک دربارهٔ همهمهٔ ایرانشهربازی، کسی به نگارنده تاخت ’’این جمهوری اسلامی را امثال شما در پاچه‌ی ما کردید.‘‘

’’امثال شما‘‘ کنایه است از متهمان همیشگی.  فرض پشت اتهام این است که غفلت یا حماقت یا خیانت کسانی سبب آسیب ماندگار به پاچهٔ شاکی و ’’ما‘‘ یا ماها شد. مقصران اسامی دیگری هم دارند: چپیا، روشنفکرا.

در فکر و فولکلور سیاسی ایران مفاهیم وضعیت طبیعی و توالی، ترکیب و هم‌افزایی عوامل متعدد به رسمیت شناخته نمی‌شود.  هر تحولی در جامعه پیشامدی بود مجرد، و هرچه اتفاق افتاد غیر از چیزی است که باید اتفاق افتاده باشد.  تمام وقایع تاریخی به زیان اکثریت بسیار بزرگ جامعه بود و اقلیتی بسیار کوچک، به بیان محجوبانهٔ خوانندهٔ معترض،
’’در پاچهٔ ما‘‘ کردند.  واقعیت جهان نه وقایع دروغین ظاهری، بلکه حقیقت مستتر در ذهن ماست.

اهل دیالکتیک تاریخی تأکید بر جبر عِلـّی (دترمینیسم یا موجبیّت) را از جنس تقدیرگرایی تلقی می‌کنند و شاهد خـُلف می‌آورند عصر حجر به این سبب پایان نیافت که ناگهان سنگ تمام شد و تخم ِ چخماق را ملخ خورد؛ عصر مفرغ و آهن نتیجهٔ اراده و تلاش آگاهانهٔ آدمها طی قرون برای استخراج دشوار فلز از زمین بود.  با این همه، قبول دارند زندگی کوچی و کمبود آب در صحاری خشک می‌تواند منجر به ابداع قنات ‌شود و وجود جنگل کنار دریاهای آزاد می‌تواند به پیدایش کشتیرانی و توسعهٔ دریانوردی کمک کند.

 

 

پیدا کنید مجرم را

تا چند دهه پس از پایان کار رایش سوم در آلمان نسل جوان دنبال پاسخی برای این پرسش می‌گشت: تقصیر ِ کی بود و شما کدام طرف ایستاده بودید پدر، مادر، معلم؟
 

توالی وقایع و تحولات جامعهٔ ایران باید چگونه می‌بود؟ مطمئن نیستیم اما از آنجا که نه وضعیت پیشین را قبول داریم و نه شرایط موجود را، ناگزیر دنبال عواملی می‌گردیم که نگذاشت آرمان ما متجلی شود.  بازدارندگی در وجود افرادی تجلی می‌یابد که البته متهمان و مقصران اصلی‌اند.

دادرسی سیاسی و جزایی در ایران بازجومحور و بازپرس‌مدار است.  در ردهٔ اول، کسی که دستورتعقیب و تجسّس و بازداشت می‌دهد دارای قدرتی است که همزمان تعیین ‌کند به متهم چه مقدار
حال اساسی داده شود و تا چه حد حالش را بگیرند. متهم از ده اتهام وارده تبرئه می‌شود و با یک اتهام باقیمانده حکم ده سال حبس می‌گیرد.

در محاکمات جنایی، فرد به یک مورد تجاوز و قتل اعتراف می‌کند.  با لطایف‌الحیل (جیرهٔ غذا و سیگار و وقت ملاقات اضافی و غیره) ترغیبش می‌کنند پرونده‌های معلق در آن زمینه را هم که به ده و هفده و بیست‌ و پنج مورد می‌رسد به گردن گیرد.  و پرونده‌ها بسته می‌شود.

هر جا آزادی پرسش و امکان تحقیق برای وکیل مدافع مستقل وجود نداشته باشد نتیجه همین خواهد بود، مگر اینکه اتهامهای دوم و سوم و پنجم و شانزدهم تک‌به‌تک و سختگیرانه به اثبات برسد.

به قاعدهٔ ظروف مرتبطه، در فولکلور سیاسی ایران هم تلنبار کردن اتهامها امری عادی است. اینکه طی سالیان به حزب یا گروه سیاسی اتهامهایی وارد شده دلیل کافی تلقی می‌شود تا افراد هرچه را به نظرشان
’’باید‘‘ اتفاق می‌افتاد یا ’’نباید‘‘ رخ می‌داد به کارنامه‌هایی خاکستری و سیاه اضافه ‌کنند.

در  پروندهٔ ‌۵۷، مدارکی برای رسیدگی و صدور رأی تاریخی وجود دارد اما دسترسی به آنها آسان نیست.

در نمونه‌ای کوچک‌ اما مشابه، جزئیات انفجار پنجشنبه ۷ دی ٩۶
مشهد (تبدیل‌شدن تظاهرات دستوری علیه کابینه به تظاهرات خودانگیخته علیه کل رژیم) پس از بررسی فیلمهای خبری تلویزیون وطنی از تظاهرات آن روز کاملا روشن خواهد شد.  از وقایع نیمهٔ آبان ۵۷ تهران هم کم می‌دانیم، کمتر از آنچه خیال می‌کنیم.

 

 

آغاز پایان

پس از تیراندازی ۱۳ آبان ۵۷ در دانشگاه تهران و پخش فیلم تکاندهندهٔ واقعه در اخبار همان شب تلویزیون ملی، ۱۴ آبان از میدان ۲۴ اسفند (میدان انقلاب کنونی) تا میدان فردوسی و به طرف شمال تا پل کریمخان و به سمت شرق آن تا میدان ۲۵ ‌شهریور (۷ تیر کنونی) بسیاری ساختمانهای دولتی و شعب و ادارهٔ مرکزی بانکها در آتش می‌سوخت. فیلمهای خبری آرشیوها از پرتاب قاب عکس و فایلکابینت و میز و صندلی و اسباب و اثاثیهٔ اداری و باران کاغذ و پرونده در پیاده‌رو مقابل دانشگاه مربوط به همان روز است.  همین طور ساختمانهای شعله‌ور ادارات مرکزی دو بانک در ضلع شرقی ۲۵ ‌شهریور.١

 

سحرگاه ۱۵ آبان مأموران حكومت نظامي به چاپخانهٔ  آيندگان ريختند، نسخه‌های چاپ‌شده را با خود بردند (کیهان و اطلاعات نیمروز چاپ می‌شد) و در ساعات بعد چندین تن از اعضای تحريريه‌ها را بازداشت كردند.  شصت‌ودو روز تعطيل مطبوعات در پی‌آمد و تا ١٧ دی ادامه يافت (صفحهٔ ۲۳ این متن).

 

همان روز کابینهٔ نظامی غلامرضا ازهاری جای دولت جعفر شریف‌امامی را گرفت و متن معروف ’’من نیز پیام انقلاب شما ملت ایران را شنیدم‘‘ شامگاه از تلویزیون پخش شد.

سفیران آمریکا (ویلیام
سالیوان) و بریتانیا (آنتونی پارسونز) را شاه فرا خواند و غلامعلی اویسی، فرمانده نیروی زمینی و فرماندار نظامی تهران و عملا کل ایران، را هم احضار کرد اما پس از ساعتی صحبت با دو نفر اول، گفت به جای اویسی، غلامرضا ازهاری رئیس ستاد ارتش را صدا بزنند (از دقیقهٔ ۳۷ این کلیپ).

 

نیروهای نظامی به دستور چه کسی و چرا کنار ایستادند تا خیابانهای مرکز تهران را آتش و دود فرا گیرد؟

زمانی که گزارشهای سفرا از بایگانی دولتهایشان بیرون بیاید شاید روشن شود در آن گفتگو چه گذشت.  به نظر راقم این سطور، شواهد نشان می‌داد فرماندهان نظامی که از بازی موش‌‌وگربه در خیابانها به تنگ ٱآمده بودند نفراتشان را کنار کشیدند و شاید حتی مهیب‌ترین آتش‌سوزی تاریخ تهران را در خیابانهای اصلی و مراکز تجاری‌ــ‌اداری پایتخت (نه دَم گلوبندک و بازار که برای طبقهٔ متوسط مدرن یادآور پانزده‌ خرداد بود و اهمیت عاطفی چندانی نداشت) ترتیب دادند تا شاه مجبور شود تکانی به خودش بدهد: مشت آهنین جدّی، نه گهگاهی و کجدار و مریز (یا
’’کجدار ِ مریض‘‘).

دو ایلچی به احتمال بسیار زیاد آنچه را شاه وحشت داشت بشنود به او گفتند: سپردن سکـّان به اویسی یعنی اعلیحضرت در قفس طلایی نیاوران محصور خواهد شد، تلفنها به این بهانه که ذهن ملوکانه را مشوب می‌کند وصل نمی‌شود و حتی پیامها را نمی‌رسانند.

حصر خانگی شاه نگرانی سالیوان و پارسونز نبود.  اویسی و همفکرانش خیال داشتند شماری را بازداشت کنند و به جاهایی در حاشیهٔ کویر و خلیج فارس بفرستند.  در چنان اوضاع و احوالی اتباع آن دو کشور بخشی از دعوا بودند.

نگرانی‌شان بجا بود.  از نیمهٔ تابستان بمب‌گذاری علیه تکنیسین‌های نظامی خارجی در رستوران
خوانسالار میدان آرژانتین تهران شروع شد و ماه آذر به شکار مهندس سیویل آمریکایی کشید.  ظاهراً دستجاتی تصمیم داشتند انحصار مجاهدین در زمینهٔ کشتن اتباع آمریکا را بشکنند.  سازمان فدائیان طی سالهای تاخت‌وتازش فرد غیرایرانی نکشت اما چنانچه موج آمریکایی‌‌کـُشی و مُد فرنگی‌‌‌ربایی راه می‌افتاد ممکن بود حتی بکوشد پیشتازشود.

تکنیسین‌های نظامی (بریتانیایی در رستهٔ زرهی برای آموزش کار با تانکهای چیفتن و اسکورپیون در جنوب؛ آمریکایی عمدتاً در نیروی هوایی و رصد آزمایشهای موشکی شوروی در شمال) و خانواده‌های آنها را با شتاب از ایران خارج کردند.

پرونده‌های ‌قتل آمریکاییان شاغل در پروژه‌های صنعتی لرستان و خوزستان و کرمان، با نیرنگ و فریب و با
کارد آشپزخانه، نزد دولتشان بسته نشده اما فعلاً در اولویت نیست.


امروزه اسپانسرهای تبلیغات رسمی در مبحث اقدام مسلحانه با دقت از اشاره‌ به یک شاخهٔ شجرهٔ تناور تروریسم پرهیز می‌کنند.  روح ’چپیا، روشنفکرا‘یی که دههٔ ۴۰ غرق بحث در تاکتیک و استراتژی و موتور کوچک و موتور بزرگ بودند همچنان زیر سین‌جیم گزارش ویژهٔ مطول‌نامه‌هاست، اما با آدم حیّ و حاضری که در چهارده‌سالگی هفت‌تیر به دستش دادند تا وزیر خارجهٔ مصدق را بکشد کسی حرفی ندارد ـــــ شاید با این توجیه که ‌پادو ِ صغیر بازار بود، ‌روشنفکر پرمدّعا که نبود.  همانها طی سی سال چهار نخست‌وزیر کشتند و به یکی تیر انداختند.

 

 

آوردگاه خیابان
ناآرامی فرماندهان ارتش به تحول تاریخساز نیمهٔ آبان و بیانیهٔ تسلیم شاه منجر شد و به دولت نظامی ۵۵ روزه که بیشتر به شوخی می‌ماند و ازهاری نخست وزیر طی آن مدت سکتهٔ‌ قلبی کرد و در بستر افتاد.  اما نتیجه‌ای کاملا‌ مشخص و ماندگار داشت: خیابانی‌‌شدن ِ قدرت.

 

بزن‌‌بهادرهایی که خیلی زود مأمور کمیته و عضو نیروهای اسلام شدند قفل مغازه‌ می‌بریدند و فرش و کالا و موتور‌سیکلت‌ آکبند بار کامیون می‌زدند.

از روز هجوم به دفاتر روزنامه‌ها در نیمهٔ آبان قلمزنان مطبوعات اعلام کردند دست از کار می‌کشند و سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات از مردم درخواست کمک مالی برای اعضای خرده‌پای صنف کرد.

نگارنده از خارج با دوستانی بحث ‌کرد که
اعتصاب نامحدود می‌تواند کاری دانشجویی باشد؛ آدم حرفه‌ای حق ندارد بگوید تا برقراری دموکراسی راستین قلم را زمین می‌گذارد.

حرفم را رد نمی‌کردند.  به نظرم اکثریت بزرگ اهل قلم و مطبوعات و فعالان سیاسی می‌فهمیدند چنان اعتصابی تلهٔ خودساخته و خطاست.  اما شکستنش خودکشی سیاسی و نابودی ِ حرفه‌ای بود.  در جواب من می‌گفتند محال است بتوانی نشریه منتشر کنی و خواننده داشته باشی.  و به ‌شوخی پیشنهاد می‌کردند تشریف بیاورم امتحان کنم.

از شورای آرد و نان گرفته تا فرهنگستان ادب پارسی و صدر و ذیل مملکت غریو پاکسازی به آسمان بلند بود و همه در این رودربایستی خطرناک گیر افتاده بودند که مبادا شائبهٔ رابطه با دستگاه متوجهشان شود.  شائبه یعنی اتهام، اتهام یعنی مجرمیّت، و رأی نهایی افواهی صادر می‌شد.  بی‌اعتبار و بی‌حیثیت و نابود می‌شدی بی هیچ فرصتی برای دفاع.

پریشان‌حالانی که می‌نالند وضع موجود را در پاچهٔ‌ امثال ایشان کردند دربارهٔ آنچه اتفاق افتاد بسیار کم می‌دانند.  آنچه را هم می‌خوانند ترجیح می‌دهند از یاد ببرند تا راحت‌تر بتوانند به ترجیع‌بند ’چپیا، روشنفکرا‘ بچسبند و رأی قاطع نهایی صادرکنند.


چهار دهه است می‌نویسند و می‌گویند و می‌نالند رساله‌(های) آیت‌الله خمینی نقد نشد.  توضیح می‌دهی یک نقد (١ و ۲ و ۳) در مجله‌ای چاپ شد اعتصاب‌شکن که لاجرم که تحریم بود و خوانندهٔ فراوان نداشت.  قدرت وقتی خیابانی شود مملکت مانند محفل ادبی نیست که بتوانی با مقاله و سخنرانی بر اوضاع تأثیر بگذاری.  شک دارم بعدها نیز کسان بسیاری دنبال اصل متون مورد بحث و خواندن نقد آنها رفته باشند.

توضیحت عده‌ای را قانع می‌کند اما برخی به مضمون دیگری چنگ می‌زنند: مگر همه مُرده بودند که تنها یک نفر از بختیار حمایت کرد؟

انتشار صد مقاله و نامهٔ دیگر در بهمن کوچکترین تغییری در موازنهٔ قوا ایجاد نمی‌کرد: رژیم سابق در نیمهٔ آبان به آخر خط رسیده بود.  نشر چنان مطلبی در ۱۷ بهمن نشان‌دهندهٔ استفادهٔ شجاعانهٔ نویسندگان آیندگان از مختصر آزادی باقیمانده بود.  در کیهان و اطلاعات امکان نداشت.

نالندگان انگار ملتفت نیستند وقتی در صحنهٔ جامعه کاری را فقط یک نفر تأیید ‌کند اکثریتی تک‌نفره حاصل نشده؛ اقلیتی است موهوم متشکل از یک فرد شاید شجاع شاید عصبی اما به احتمال زیاد خیالباف و پرت از مرحله.

در آخرین جلسهٔ فرماندهان ارتش پیش از انهدام نهایی در بهمن ماه، حسین فردوست رفیق و مشیر و مستشار و عقل منفصل شاه که به نحوی معنی‌دار با کت‌شلوار حاضر است در جواب اینکه اگر اعلیحضرت همایونی برگردند دربارهٔ کنارکشیدن ارتش چه جوابی باید داد می‌گوید
’’آن با من.‘‘

بختیار
فقط در شرایطی (موقتاً) بخت بقا ‌داشت که شاه در رامسر و کیش و سن‌موریتس می‌بود و ارتش و پلیس و ژاندارمری تحت امر او.  هم درد و هم درمان، هم وصل و هم هجران.  بدون آن لوازم، سوسیال دموکرات شجاع که گلوی او را هم با کارد آشپزخانه دریدند جز یک راننده و یک محافظ نداشت.

 

شش دهه پس از احمد شاه بار دیگر فرصتی فراهم آمده بود که سلطنت به قوطی برگردانده شود.  شهریور ۲۰ بریتانیا که در ایران حرف نهایی را می‌زد اجرای خواست آمریکا و شوروی برای کنارگذاشتن سلطنت در پرشیا را مصلحت ندید.

دههٔ ۱۹۵۰ از ملک فاروق نقل شد تنها پنج شاه باقی خواهد ماند: چهار تا در ورق و یکی در انگلستان.  سلطان مخلوع مصر اگر واقعاً چنان حرفی زده باشد یعنی با یک غوره سردی‌اش کرد و نتیجه گرفت دنیا را آب بُرد.  هفت دهه بعد، در زمان نگارش این سطرها، بیش از سه دوجین کشور پادشاهی در دنیا وجود دارد که نیمی از آنها چیزی بیش از اسمی و ته‌سنجاقی روی نقشه‌اند.

اما در ایران مخالفت با نهاد سلطنت مقدمهٔ لازم و واجب فهمیده‌بودن به شمار می‌رفت.  برای نمونه، خلیل ملکی، ‌گذشته از نداشتن جذابیت لازم برای یک رهبر سیاسی، به سبب روحیهٔ پذیرش نهاد سلطنت جدی گرفته نشد.

کل روضهٔ لائیک مرداد ۳۲ که برایش اشک می‌فشانند و کتابها منتشر می‌کنند یک مضمون اصلی داشت، کشمکش حقوقی بر سر فروش محمولهٔ بنزین و گازوئیل فرع ماجرا بود.  هستهٔ ماجرا زدن زیرآب خانواده‌ و سلطنت پهلوی بود که مصدق با اخراج مادر و خواهر شاه شروع کرد و به خود او پیشنهاد
پنجاه هزار دلار نقد در برابر ترک ایران داد ـــــــ بازخرید.

 

دههٔ آخر رژیم سابق میان دانشجویان عضو کنفدراسیون در خارج از ایران بحثی جریان داشت بر سر این موضوع که آیا جنبش دانشجویی منطقاً حق دارد شعار سرنگونی رژیم بدهد یا نه.  وقتی شاه خودش را بازخرید کرد و کناره گرفت کسانی هم که مباحث داغ و ممتد را به یاد می‌آورند موجبی نمی‌دیدند از دانشجوهای لاحِق یا سابق نظر بخواهند.  در خیابان اتفاق افتاد و روی صفحهٔ ‌تلویزیون رفت، نیازی به بحث در سالن کنفرانس نداشت. 

 

 

هگل در اتاق فرمان
’’روح زمانه‘‘ را کسانی برای توضیح و حتی توجیه موقعیتی که در گذشته وجود داشت کافی می‌دانند.  در مقابل،‌ برخی معتقدند با چسبیدن به چنان توجیهی مسئولیت اعمال آدمهای معاصر هم لوث می‌شود.  روزی روزگاری آیندگان خواهند گفت کارهای آنها (یعنی باشندگان امروزی) انعکاس فهم رایج زمان خودشان بود ـــــ و نام ما جمعاً از هر اتهامی تبرئه می‌شود.

می‌توان استنباط کرد اکثریت اهل حوزه و منبر وضع موجود را قبول ندارد اما خودش را از رصد رادار سرکوبی بیرون نگه می‌دارد، با این توجیه که فتنه بدتر از ظلم است و جامعه باید حقیقت اسلام راستین را کشف کند و به آن برگردد.  چند معمّم که با هیاهو و گریمی شبیه فیلمهای تلویزیونی و شمشیر آخته خواستند سناریوی ظهور منجی اجرا کنند آب خنک می‌خورند.  طبق اصول مؤمنان امروز،‌ کدام‌یک روح زمانه‌تر است: احتیاط یا قیام؟ و تفسیر مؤمنان فردا چه خواهد بود؟

نیم قرن پیش برخی منتقدان سینما معتقد بودند فیلمی مانند قیصر تقلیدی است نیم‌پز و تمرینی در انتقال فضای صحاری آریزونا و نوادای قرن نوزدهم به چال خرکشی تهرون‌آباد.  دامنهٔ بحث به فرم و تکنیک و دراماتورژی محدود می‌شد و اینکه با چاقو کشتن در حمام کپی‌برداری هوشمندانه یا ابلهانه‌‌ای است از قالب وسترن.  بحث تجویز خشونت به‌عنوان مشی سیاسی‌ـــ اجتماعی خطرناک‌تر از آن بود که صریحاً قابل طرح در مطبوعات باشد.   

انتهای دههٔ
۴۰ ماجرای سیاهکل دستور بحث اجتماعی آن عصر بر سر توسل به قهر را تعیین کرد: حرف بس است،‌ پیشگامان بر پا.  متمایلان به روحیهٔ یک مرد تا آخرین فشنگ معتقد بودند هزارها زن و مرد با صدها هزار فشنگ به میدان خواهند آمد.  ظهور سینمای خشن نئولاتی که شاید هوس و تفنـّن بود مقارن شد با توسل واقعی جماعتی به قهر و خشونت.

شاکیان گردش روزگار و نالندگان از نظریهٔ روح زمانه مخالفت با وضع موجود سابق را مترادف با تأیید وضع موجود بعدی می‌گیرند و می‌پرسند چرا باید فردی گیلاس شامپاین در دست که فرانسه و انگلیسی می‌داند و با پاپیون کنار کیک تولد فرزندانش می‌نشیند سرنگون شود و کسی جای او را بگیرد که
با دمپایی از سفیر خارجی پذیرایی می‌کند، با آفتابه الفت دارد و فارسی را دقیق و درست حرف نمی‌زند.

برخلاف اُنس با آفتابه که ظاهراً عکسهایی متعدد از آن در مَستربیت١ وجود دارد، تصویر در ماه را هیچ کس در هیچ جا جدی نگرفت.  از انعکاس شایعه در مطبوعات دههٔ سوم دی ۵۷ پیداست ترفندی بود در روابط عمومی از نوع همهمهٔ خیابانی اما نه به قصد باوراندن،‌ تنها از باب ریشخند رژیمی شدیداً متزلزل.

فرصتی برای بحث اجتماعی بر سر شامپاین یا آفتابه دست نداد. همزمان با اعلام ورشکستگی سیاسی شاه از سوی خود او، قدرتْ خیابانی شد.  پـُرشدن خلاء قدرتْ سریع‌تر از آن اتفاق افتاد که مجالی برای تأمل و چندوچون بماند.  به بیان اهل کامپیوتر، دیفالت: اگر این نه، پس فوراً آن.

اینکه پزشک، حقوقدان، روزنامه‌نگار، دانشگاهی، نویسنده و حتی خلبان شرکت هواپیمایی اعتصاب کند و قطعنامهٔ
نه! بدهد بیانگر میل به فراتر رفتن از چهارچوب تنگ وضع سیاسی سالیان بود.  اما هر روز بیشازپیش می‌دانستند فقط احساسات سیاسی بروز می‌دهند، چیزی انتخاب یا شرایطی را عوض نمی‌کنند.

از همه نومیدتر،
کارگران صنعتی خوب می‌دانستند ماه عسل ِ امتیازهای فوق عادی آنها به پایان رسیده و از این پس نزد حکومت اسلامی فقط فعله‌هایی پرتوقع‌‌اند.  مشکلی با کارفرما و رژیم نداشتند و می‌توان گفت به تشویق درس‌خوانده‌ها با جنبش اعتراضی همراه شدند.  بدون آن ترغیب، نیروهای اسلامی صرفاً با آتش‌زدن سینمای آبادان قادر به برانگیختن کارگران صنعت نفت نبودند.

بیکاری گسترده و فقر غذایی مزمن در دههٔ ۴۰ ناپدید شده بود و در میانهٔ ۵۰ ایران کمبود کارگر ماهر داشت. در شرایط اشتغال کامل در تمام سطوح، جنبش دموکراسی‌خواهی دربرگیرندهٔ عدالت‌خواهی و مقدم بر آن بود.

در حالی که نخستین بار خود شاه به جای نهضت و جنبش و مبارزه کلمهٔ انقلاب (مانند همیشه در وجه مثبت) به کار بُرد، آن قشرها و حرفه‌ها مشکل می‌توانستند خودشان را ضدانقلاب معرفی کنند.

با این همه، سران حکومت اسلامی به آنها (جز کارگران فنی عمدتاً در صنعت نفت) سرکوفت زده‌اند که با ظهور وضع جدید همراهی نکردند.  حرمان آن خواننده قابل درک است اما خطایی است بزرگ که خیال کند ’چپیا، روشنفکرا‘ می‌توانست مانع فرو رفتن لولهٔ آفتابه در پاچهٔ‌ امثال ایشان شود و خائنانه کوتاهی کرد.

 

 

بحث مسئولیت فکری و اخلاقی فرد/جمع نه با تأیید مفهوم روح زمانه به جایی مشخص و پذیرفتنی برای طرفین می‌رسد و نه با ردّ و انکار سرسختانه‌ٔ آن.  جدل وقتی به مکاشفات کشانده شود نمی‌توان انتظار داشت از صغراکبرای فلسفی نتیجه‌ای عقلی و عملی و تجربی حاصل آید.  متأسفانه چیزی به نام جبر عِلـّی هم وجود دارد.

پیش‌تر اشاره شد که دترمینیسم را به معنی تقدیر نگیریم.  مخالفان قائل‌بودن به روح زمانه تا حدی حق دارند بگویند این نظریه یعنی دست سنگین سرنوشت.  اما حرف نه دربارهٔ نصیب و قسمت، که توالی علت‌ومعلول‌هاست.

هرج‌ومرج و چپو از همان آبان و آذر شروع شد اما مطبوعات در اعتصاب بودند و انعکاس فوری نیافت.  بی‌نظمی قاعده شد، کسی از کسی دستور نمی‌گرفت و چنانچه با میل و منافع خودش سازگار نبود از تنابنده‌ای اطاعت نمی‌کرد.

حکم تاریخی محمدرضا مهدوی کنی رئیس کمیته‌های انقلاب:
’’كسانى كه بين ۱۰ شب تا ۶ بامداد افراد را بازداشت مى‌كنند پاسدار نيستند.‘‘  با دنبال‌کردن خبرها و از بین سطرها درمی‌یابی منظور از ’’بازداشت‘‘، خالی‌کردن خانه‌ها بود باضافهٔ زندانی‌کردن خودسرانهٔ‌ صاحبخانه.  دستور داد اقلام ضبط‌شده را صورت‌جلسه کنند؛ پیاز و سیب‌زمینی و قوطی شیر خشک آوردند.

برای جلوگیری از دستبردهای سازمان‌یافته باید به نفرات مسلح شش ِ صبح تا ده ِ شب می‌گفت جلو تفگچیهای ده ِ ‌‌شب تا شش ِ ‌صبح را بگیرند و به آنها حالی کنند پاسدار نیستند.  تکفیر اهل دانشگاه و ارعاب مؤمنان کراواتی نتیجه دارد؛‌ سعی در تبدیل احکام حرام و حلال به مهار تفنگچی ِ ول در جامعه‌ای گرفتار تلاطم فقط حرف مفت است.

مهم این بود با چند ساعت بار زدن در تاریکی شب شریک محمولهٔ بنزهای خاور فرش و اسباب و اثاثیهٔ گرانقیمت ‌شوی که زندگی‌ات را از این رو به آن رو کند؛ حاج‌آقا اسمش را هرچه می‌خواهد بگذارد.  عبید زاکانی روایت می‌کند در مسجد به کسی گفتند کفش‌به‌پا نماز نباشد، جواب داد کفش که باشد.

 

 

چپاولِ ِ بی‌حسابْ فراتر از روح زمانه بود: فشردهٔ تاریخ جنگ به‌عنوان فعالیتی نهایتاً اقتصادی در تمام دورانها؛ انفجار زور و تشنج ادواری دیگری در این صحاری.  وعده دادند اموال نامشروع به بیت‌المال مسلمین برمی‌گردد.  خرده‌ریزهای منقول ناپدید شد و املاک و کارخانه و اموال غیرمنقول رفتسر سفرهٔ انقلاب و همان جا ماند.  بعید است در سراسر مملکت خانه‌ای مصادره‌ای مدرسه شده باشد.

از گاو می‌توان کالباس ساخت اما کالباس و سوسیس و ژامبون سهم جهاد‌کنندگان راه حق است و برگشت‌ناپذیر.  رسیدگی به پرونده‌های چپو و مصادره در ایران به قرن بیست‌ودوم خواهد کشید.

فرمان معروف به هشت‌ماده‌ای سال ۶۱ امام راحل غایت روح زمان بود: اقدام غیرشرعی و غیراخلاقی و غیرقانونی و غیراسلامی و تجسس و شنود و تعقیب و مراقبت و افشا مطلقاً ممنوع اما علیه توطئهٔ‌ دشمنان نظام و معاندین و محاربین با خدا و رسول و مفسدین فی‌الارض کاملا آزاد.  بحث کلامی و لغوی خلاصه می‌شود در اطلاق صفات محارب و مفسد، بسته به نظر بازجو و علم قاضی.  آئین دادرسی محلی از اِعراب ندارد.

’’پیروزی انقلاب‘‘ اصطلاحی است رایج به معنی عوض‌شدن رژیم سیاسی و استقرار حکومت جدید.  انقلاب اسلامی، به معنی طرد خرده‌فرهنگ تجدد و تلاش خرده‌فرهنگ‌ بازارــ‌حوزه برای استیلا، پس از آن مرحله شروع شد.  تاکنون به مرحله‌ای که بتوان نامش را پیروزی کامل و تثبیت‌شده گذاشت نرسیده و بعید است برسد.  نظام سیاسی بدون پذیرفته‌شدن فرهنگ طبقهٔ جدید و هیئت حاکمه استقرار واقعی نمی‌یابد.  سروَری ِ فرهنگ نظام ولایی را که در چند تکه روسری ِ نصفه‌نیمه خلاصه می‌شود هر زمان طوفان وقایع ممکن است با خود ببرد.

درس‌خوانده‌های همواره مقصّر هم سیمای نامتعارف اکبر رفسنجانی را نخستین بار نیمهٔ بهمن ۵۷ هنگام اعطای حکم صدارت به مهدی
بازرگان دیدند و صدای چیچوــ فرانکویی‌اش را شنیدند. سه ماه بعد در مجلس ترحیم مطهری جماعت بزرگی را تهدید به قتل عام ‌کرد در همان حال که همه می‌دانستند او هم می‌داند
’’پرُفسور ماتاهاری‘‘ را خوارج اهل حوزه کشتند.

 

 

طرفداران امام راحل نقش به‌اصطلاح ’’طبیعی‘‘ و دترمینیستی‌ او را با جهان‌بینی‌اش خلط می‌کنند.  واقعهٔ اجتماعی بزرگتر از یک یا ده آدم است و گردباد حادثه اگر در مرکزش باشی ممکن است تا آسمان ببردت.

معارضان پانزده‌خردادی آدمی مناسب‌تر از روح‌الله خمینی برای جلوانداختن نداشتند، از نظر سیما و فیزیک، روحیهٔ آشتی‌ناپذیری و فارسی حرف‌زدن نامعمول که گویی جبرئیل پیام را با نرم‌افزار گوگل ترجمه کرده باشد.

اما نه پیش‌تر چیزی شبیه برنامهٔ سیاسی‌ داشت، نه پس از به‌حکمرانی ‌رسیدن زحمت تدوین آن را کشید.  تمام آنچه در تقریرهای تحریرشدهٔ‌ رساله‌های دینی آمده مضامینی کلیشه و تصدیق بلاتصور است بدون مابازاء خارج از متن مکتوب ـــــــ مانند مضامین ادبی رخ جانان و خال لب دوست و گیسوی یار و جام بادهٔ صبوحی.

گروگانگیری و شرط لزوم مرجعیت برای رهبری از جمله مواردی بود که نشان داد تا چه حد اصول سیاسی برای حکمرانی دارد.  در مورد اول، بدواً امر کرد مهاجمان را از سفارت آمریکا بیرون بریزند.  وقتی روشن شد به‌اصطلاح دانشجوهای حزب جمهوری اسلامی یک مشت سیاهی‌ لشکرند در مشت دارندگان تفنگ و فشنگ،‌ یکسره رها کرد تا خودبه‌خود حل شود.  آدمهای اخیر اگر منافعشان اقتضا می‌کرد هر تعداد از گروگانها دلشان می‌خواست با تیر می‌زدند و ایشان بی‌شک فقط می‌توانست تأیید ‌کند.

در مورد دوم:‌
’’من از ابتدا معتقد بودم و اصرار داشتم شرط مرجعیت لازم نیست ولی دوستان پافشاری کردند.‘‘

 

یعنی دوستان نایب امام زمان که خودشان مرجع نبودند پافشاری کردند رهبر بعدی باید مرجع باشد؟  لابد تا در روز واقعه ناچار دست‌به‌دامان اشخاص غیرخودی شوند.

 

 

دو فرض خیالی
١.  چنانچه آیت‌الله خمینی (متولد ۱۲۸۱) ده سال زودتر به قدرت رسیده بود و در پایان یک دهه حکمرانی پرمصیبت و سرخوردگی که به غضب و افسردگی ناشی از جام زهر منتهی شد به جای ۸۶، ۷۶ سال داشت و چنان بیمار نبود که پسرش به جای او بیانیه‌ بنویسد، به احتمال زیاد دنبال حکمش را می‌گرفت، دستور اشدّ مجازات برای مقصران شکست در جنگ می‌داد، آدمهای قشون اسلام در برابر هر نفری که از خودشان بازداشت می‌شد یکی از اطرافیان مَستربیت را می‌گرفتند، و با صادق طباطبائی شروع می‌کردند که در قضیهٔ خرید مسلسلهای دستی از آلمان پرونده داشت، کار بیخ پیدا می‌کرد و شاید مانند مواردی در تاریخ این صحاری به دشنه‌های در آستین و مرگ مفاجاۃة می‌کشید.

۲.  چنانچه عمر طبیعی امام راحل پیش‌ از ۵۷ پایان یافته بود پانزده ‌خردادیون منطقاً یک نفر دیگر جلو می‌ا‌نداختند ــــ مثلا محمد حسینی‌ بهشتی.  نگارنده باور ندارد چنان اتفاقی بر روند وقایع تأثیری عمد‌ه می‌گذاشت.

در آنچه واقعاً اتفاق افتاد
”شهید مظلوم“ مدتی خودش را رئیس می‌دید و، همانند آیت‌الله خمینی، انکار نمی‌کرد اوامری که مقتضی بداند ابلاغ می‌کند نه لزوماً فرمان خداوند را.  در مدت کوتاه گـُل‌کردنش پشت میکرفن و در برابر دوربین، به صاحبان دشکچه و فتوا و به سران شرق و غرب عالـَم اخطار می‌‌کرد خودشان را با حکومت اسلامی،‌ یعنی با خود او، هماهنگ کنند.  وقتی گزارش نشستهای خصوصی‌اش با سفیر آمریکا و معاون ناتو از لانهٔ جاسوسی بیرون آمد معلوم شد از ابتدای بازی در رئیس‌بودن خویش تردیدی نداشته است.


اما آنچه می‌‌گذشت ابتکار فرد مشخص و واحد نبود.  نماد و نقش روی بیرق غیر از فرماندهی است در جایی که فرمانده واقعی وجود ندارد و همه چیز اتفاقی است.

غالبون ِ اتفاقی حتی پس از برنده‌شدن در بهمن ۵۷ به وقایع باورنکردنی با بدگمانی عمیق نگاه می‌کردند و سوء‌ظن در هوا موج می‌زد.  صریحاً و علناً می‌گفتند شکستن درهای اسلحه‌خانهٔ کلانتری و پادگان
توطئه علیه نهضت اسلامی،‌ یعنی پانزده ‌خردادیون،‌ بود.

تنها در حالتی که تنش فزاینده بین طبقهٔ متوسط درس‌خوانده و رژیم شاه به برکت رشد درخشان اقتصادی و قدری آزادی سیاسی فروکش می‌کرد گلوبندک پس از پانزده سال فرصت عرض‌اندام دوباره و آوردن آدم به پایتخت نمی‌یافت و پانزده‌ خردادیون مسلط نمی‌شدند.  شمار کسانی که اعلامیه‌ٔ پیامد خرداد ۴۲ امضا ‌‌کردند از پنجاه و سه‌چهار معمم نمی‌گذشت.  شاید بتوان همین تعداد بازاری اضافه کرد.

لوکوموتیو ِ قدرت ِ خیابانی است که به منبر و دشکچه نیرو می‌دهد، نه برعکس.
’’اجرای نیـّت ناگفتهٔ قلبی‘‘ که در توجیه حمله به سفارتخانه‌ها تکرار می‌کنند یعنی: ما راه خودمان را می‌رویم، صد البته مختارید جلو ما حرکت کنید تا به شما اقتدا کنیم.

در جنگ هشت‌ساله، مهمترین واقعهٔ آن دهه، در ایران تصمیمی تعیین‌کننده گرفته نشد که اکنون بنشینیم در فهرست افرادی که می‌توانستند یا نمی‌توانستند چنان تصمیمی گرفته باشند تأمل کنیم.  کاری که قدرت سابقاً روستایی و بعداً خیابانی ایران در برابر هجوم عراق کرد توسل به موج پسربچه‌های یکبارمصرف بود که با تشدید استفاده از گازهای کشنده کاملاً بی‌اثر شد.

 

بدون امام راحل هم قدرت خیابانی راه خودش را می‌رفت، جنگ خودش را می‌کرد،‌ شکست خودش را می‌خورد، قرارگاه خودش را راه می‌انداخت و امروز بمب خودش را می‌ساخت. 
 

’’ما راه خودمان را می‌رویم‘‘ محدود به حزب‌الله و امروز نیست.  در همان روزهای ۵۷ بسیار شنیده می‌شد ’’مردم از روشنفکرها جلوترند.‘‘ در حالی که کسانی چانه می‌زنند تا مثلا در دادسرای نظامی وکیل مدافع سیویل پذیرفته شود، پسربچه‌های ازمکتب‌گریخته و رجـّالهٔ حاشیهٔ شهر که اصطلاحا خلق قهرمان خوانده می‌شوند می‌ریزند ساختمان آن را به آتش می‌کشند و سرلشکر ژاندارمری را در خیابان چاقو می‌زنند و لینچ می‌کنند.

به توافق بر سر رویـّهٔ قضایی که ممکن است برقرار بماند سازش می‌گویند.  در مقابل، فعل ترکیبی ِ متناقضی برای قهر مقدس انقلابی که اهل زبان صحیح را برآشفته می‌کند: ویران‌ساختن.

حُسن بد ِ راه‌حل شدیداً خلقی این است که سرانجام به نوع انتخابات سال ٨٨ ختم می‌شود: گزینندگان ‌در عین حال شمارشگر و داور نهایی و زندانبان هم هستند زیرا اهرمهای اداری و قانونی و عقلی و عرفی ِ تنظیم و موازنه پیش‌تر ویران یا بی‌اثر شده است.

هرچند روشنفکرها، متهمان همیشگی، نمی‌توانسته‌اند در دو سناریوی خیالی نقشی داشته باشند،‌ وقایع ایران را بدون وسط‌‌ کشیدن پای آنها و اینگیلیس و دستهای پلید استعمار نمی‌توان توضیح داد.

 

 

له و علیه ”حافظ بیضهٔ اسلام“

در بازنگری کارنامهٔ محمدرضا پهلوی، یک شائبه را خطای مسلـّم می‌انگارند و، گویی برای ایجاد تعادل در ترازوی عدالت، یک جرم مشهود را نادیده می‌گیرند.

 

تکثیر و انتشار عکس رنگی او با گیلاس شامپاینی به زلالی اشک چشم، و با سگ سیاه عظیم دانمارکی، مطلقاً ممنوع بود.  چنان کاری علمای اعلام و آیات عظام را که به اقامت در تنها مملکت شیعهٔ جهان مباهات می‌کردند در برابر رقابتهای درون‌صنفی و اعتراض طلبه‌هایی که هنوز به مال و منال نرسیده بودند و دنبال تشیـّع علوی می‌گشتند تضعیف می‌کرد.

 

همین طور مقایسهٔ افزایش تعداد مساجد در فاصلهٔ ۲۰ تا ۵۰ با رقم مشابه دو دهه سلطنت رضا شاه نابجاست.  در جهش بزرگ ۱۳۰۴ تا ۲۰، از تئاتر و کاباره و رستوران مجلل و هتل بلندمرتبه و ردیف سینماهای پرسود کنار خیابانهای اصلی خبری نبود.  در دهه‌های بعد، هر فشاری از ناحیهٔ حکومت برای محدودکردن مسجدسازی مستقیماً متوجه اکثریت صاحبان دشکچه و فتوا می‌شد که مشروعیت حکمران عادل شیعه در عصر غیبت را زیر سوال نمی‌بردند.

 

گسترش مسجدسازی را، با حالت انتقاد، پای محمدرضا پهلوی می‌گذارند.  رژیم سابق به اهل بازار مجال ورود به عرصهٔ بانکداری نمی‌داد (ایجاد بانک اسلامی از نخستین اقدامهایشان در رژیم جدید بود) و در شرایطی که بنیاد پهلوی کازینو داشت قابل تصور نبود اجازهٔ ساختن مسجد ندهد.  مادر محمدرضا پهلوی و همسر و مادر محمد مصدق زنانی خداشناس بودند و حسین‌ کاظم‌زاده،‌ از وزیران علوم و آموزش عالی کابینهٔ هویدا، از جمله مقامهای بلندپایهٔ اهل نماز و روزه بود.  رادیکالیسم اسلام سیاسی فعالیتی زیرزمینی/ تروریستی/ چریکی بود،‌ از مسجد سر خیابان بیرون نیامد.

 

سیستم انتظامی و امنیتی هر تحریکی برای برخورد دین و دولت را پای مخالفت با رژیم می‌گذاشت نه برخورد انتقادی به دین.  احمد کسروی از محمد ساعدمراغه‌ای نخست‌وزیر دههٔ ‌ ۲۰ نقل می‌کند ’’البته باید با خرافات مبارزه کرد ولی حالا وقتش نیست.‘‘

 

بخش سکولار جامعه نه تنها خرده‌فرهنگ دینی را به رسمیت می‌شناخت، بلکه می‌کوشید از اصطکاک بپرهیزد.  روزها و شبهای سوگواری مذهبی، خیابانها را به دستجات سینه‌زنی واگذار می‌کرد و محتاطانه کنار می‌کشید.  امروزه پرسه‌زدن بازیگوشانهٔ‌ جوانها در چنان نیمه‌شب‌هایی نتیجهٔ سیاست ایجاد ’’نـَشاط‘‘ (به فتح نون،‌ تلفظ اکبر) از دههٔ ۶۰ و تبدیل عزاداری به کارناوال است.  بی‌شک سنت پیشین با تأمل اندوهگینانه، که مفهوم سوگ است، سازگارتر بود.  با وخامت شیزوفرنی، تعطیل رسمی عجیبی ابداع شده که مؤمنان قرار است تا ظهر برای وفات یک امام سوگوار باشند و از نیمروز جانشینی ِ بعدی را جشن بگیرند.  نتیجهٔ قر و قاطی‌شدن دین و دولت.

 

همچنان که در شبنامه‌های شیخ فضل‌الله نوری با صراحت بیان می‌شود،‌ برخی پیشوایان مذهبی ایران جامعهٔ عرفی را یک مشت تارک‌الصلوة می‌دانند و به رسمیت نمی‌شناسند، تا چه رسد از برابری‌خواهی‌‌اش در قبال دیندار و بیدین ممنون باشند. ’’شهید مظلوم‘‘ در تعریضی همراه با تحقیر و تهدید می‌گفت کسانی می‌خواهند دین را به موضوعی فرهنگی تقلیل دهند.

 

خرده‌فرهنگ دیندار قبول ندارد پیش از دو نوبت کوچ عربها و بعدها از جبل عامل به ایران، مردمانی ساکن و صاحب این سرزمین بوده‌اند.  به نظرش مَوالی (بردگان آزادشده) منافقانه از اطاعت هـُم‌الغالبون سرپیچیده‌اند وگرنه بساط گبربازی و آتش‌پرستی باید خیلی پیش‌تر جمع شده باشد، و ایران و ایرانی باید به شکلی درآیند که برای نهاد دیانت قابل ریاست باشد.  معتقد است زمین و کوه و جنگل همگی اَنفال است و متعلق به نهاد دیانت به نیابت از طرف خدا.۲ 

 

نگارنده وقتی در مطلبی نوشت سال ۴۶ انجمن اسلامی دانشگاه شیراز جشن تولد یکی از دانشجویان دختر در مرکز فعالیتهای فوق‌برنامه را به هم ریخت، بسیاری با حیرت پرسیدند مگر دانشگاه پهلوی انجمن اسلامی داشت.  پاسخ این بود که برخی اعضای آن در رژیم اسلامی به منصب و مقام رسیدند.  انعکاس الله اکبر عصبی اعضایش در راهرو های دانشکدهٔ ادبیات و علوم همان نگرانی و هراسی ایجاد می‌کرد که امروز در شهرهای غرب هنگام وقوع ترور و قتل و فاجعه.۳

 

تعابیری از قبیل ’’سکولاریسم ستیزه‌جو‘‘ و لائیسیتهٔ مهاجم که نواندیشان دینی تازگی ابداع کرده‌اند ترفندهایی کلامی و دست‌ پیش‌ گرفتن برای پس‌نیفتادن است.  تلویحاً تهدید می‌کنند اگر زیاد شاخ شوید و قبول نکنید ما یک‌جورایی از طرف خدا حرف می‌زنیم می‌آیند ترتیبتان را می‌دهند و عواقبش پای خودتان است.   پرخاش منتهی به خشونت همواره از جانب دینداران بوده است.  بمبی که سال ۷۳ عده‌ای را زیر گنبدهای طلای مشهد کـُشت کار باند سعید امامی/ اسلامی بود.

 

 

خودویرانگری ملوکانه
اما آن خطای محمدرضا پهلوی که می‌توان از نوع هاراکیری دانست قسمت دوم سناریوی پولپاشی مجنونانهٔ ۵۳ تا ۵۵ بود.

اعلام کرد کم‌پولی موضوعی مربوط به گذشته است و ایران (به بیان گزارشگران فوتبال) می‌رود تمدن بزرگ را داشته باشد.  وقتی مانند کشتیهای اسپانیایی که از سنگینی شمشهای طلا و نقرهٔ قارهٔ جدید درهم می‌شکستند اقتصاد مملکت زیر فشار تورم شدید و سپس کسر بودجه از ریل ممتد دههٔ
۴۰ خارج می‌شد،‌ در نتیجهٔ سوءتفاهم در منظور سفیر آمریکا هویدا را از صدارت برداشت اما رهایش نکرد برود در آپارتمان مختصرش بنشیند کتاب روشنفکرانه بخواند.  او را به شغلی گماشت که به قامت کسی مانند امیراسدالله علم دوخته شده بود: ادارهٔ مطبخ کاخ و خانهٔ‌ مجردی او.

 

برای گرفتن انتقام ناکامی خویش از کسانی که جز اطاعت اوامر و اجرای منویات کاری نکرده بودند، دی ماه ۵۶ هویدا را فرستاد به منوچهر اقبال بگوید از ریاست شرکت نفت استعفا کند.  اقبال به جای آماد‌ه‌ کردن ساک حوله و مسواک و دمپایی، گویی ترجیح داد قلبش از کار بایستد.  جانشینش هوشنگ انصاری آبان سال بعد وقتی خطر را حس کرد و خود را قربانی آمادهٔ ذبح‌شدن دید از آبادان به خارک رفت و، بی خداحافظی با ولینعمت شکست‌خورده، از سمت جنوب گریخت.

پایان کار آن فرمانبرداران حتی فجیع‌تر بود از اعدام مردی جوان با سبیل خنجری و نام فامیل شیک که در برابر دوربین تلویزیون دربارهٔ لنین و چه‌گوارا و امام حسین رجز ‌خواند.

خصوصاً از رفتار دانشجوهای مهندسی سرخورده و دمغ بود که به جای ساختن پل و کارخانه دنبال تی‌ان‌تی برای نابودکردن پل و کارخانه‌های موجود می‌گردند.  خیال داشت دانشکدهٔ مهندسی دانشگاه تهران را تعطیل کند و آریامهر و پلی‌تکنیک را به اصفهان بفرستد.

اما مهرـــ‌‌کین پر وسواس او به
’’عن‌تلکتوئل‌ها‘‘ (املای اسدالله علم) محدود به اهل دانشگاه نبود.  منظورش خادمان پیرامون هم بود و احساس می‌کرد پیشرفت مملکت به حساب تکنوکراتهای دولت گذاشته خواهد شد که خیال می‌کنند پیشرفت باید طی دهها سال تحقق یابد.

با جهش قیمت نفت اوایل دههٔ ۵۰، پس از هفت‌هشت سال جشنهای پرخرج جورواجور حالت اربابی داشت که احساس کند به اندازهٔ کافی به او توجه نمی‌شود و رانندهٔ لیموزین را پیاده کند تا شخصاً تخت‌گاز و با منتهای سرعت براند تا خوب دیده شود. وقتی عـَلـَم پیشنهاد کرد چند متخصص نفت به کنفرانس اوپک ببرد گفت
’’این الاغها به چه درد من می‌خورند.‘‘  هر مقامی به قانون بازده نزولی اشاره‌ کرده باشد، یعنی دوپینگ دلارْ مملکت را فربه و نیرومند نمی‌کند می‌ترکاند، مطمئناً خویش را در معرض غضب قرار داده.

مرام فرد را در درجهٔ اول حسب رفتار با دوستان می‌سنجند.  پاییون و گیلاس مارتینی از گناه رفتاری که با چاکران کرد تبرئه‌اش نمی‌کند. عادت کرده بود فکر کند مردم شخص او و انقلابش را عاشقانه دوست دارند اما از مقامهای
’’ناراضی‌تراش‘‘ بیزارند.  یک روز نتیجه گرفت تمام چاکران وفادار جزو دستهٔ ‌اخیرند.

 

وقتی کسی دشمنان را رها کند و دوستان را کیفر بدهد یقیناً اختلالی بسیار جدی در برنامهٔ فکری و شیوهٔ کارش وجود داشته است.

به جای ادعانامهٔ‌
چپیا روشنفکرا سرنگونش کردند باید واقع‌بینانه گفت بسیار نیکبخت بود که آن همه سال دوام آورد.

 

 

زیانبارترین اعتصاب

در تحولات سریع و اساسی وقایع حین اعتصاب ۶۲ روزهٔ مطبوعات، دو ماه تعیین‌کننده در پائیز و زمستان آن سال در مه و دود و غبار گذشت.  ارادهٔ هیچ فردی نمی‌توانست جریانی را که تقریباً با چراغ خاموش راه افتاده بود متوقف کند یا جهت آن را تغییر دهد.

 

هفتهٔ آخر آبان، ملکه به عراق رفت و با صدام حسین و ابوالقاسم خوئی دیدار کرد.  خوئی جزو پنج آیت‌الله اصلی ِ مؤمنان شیعه‌ در ایران بود و گفته می‌شد از نظر بزرگی شمار مقلـّد در ردیف کاظم شریعتمداری است.  نه رژیم توانست از سفر نالازم و بی‌اثر ‌بهره‌برداری کند و نه پیروان خوئی، اگر هم فرضاً مایل بودند، قادر به تبلیغ در آن باره شدند.

 

کسانی که مسجد و خیابان را هر روز بیش از پیش زیر کنترل می‌آوردند حرف‌زدن از آن ملاقات را حرام اعلام کردند.  اوایل همان دهه، اطرافیان حسینعلی منتظری واعظی را که معتقد بود قیام عاشورا برای عقیده بود نه به‌دست‌گرفتن حکومت خفه کردند و جسدش را در بیابان انداختند.  شهریور ۵۷ موسی صدر هم که فکر حکومت فقها را رد می‌کرد ناپدید شد.

 

در حالی که پیروان دو یا شاید چهار آیت‌الله نگران از چرخش اوضاع را غوغای نیروی فزایندهٔ خیابانی از میدان به در می‌کرد، بیجا و نامنصفانه است مسئولیت تمام آنچه را پیش آمد متوجه درس‌خوانده‌ها کنند.

 

مجموع نیروهای دانشگاههای تهران و صنعتی و پلی‌تکنیک و کانون نویسندگان و سندیکای مطبوعات و کانون وکلا و نظام پزشکی و سازمان دانشگاهیان در امیرآباد و شاهرضا منکوب نیروهای خشن گلوبندک و نفرات زمخت وارده از در و دهات می‌شد.

 

چهاردهم اسفند ۵۹ وقتی مجاهدین تصمیم گرفتند در محوطهٔ دانشگاه تهران در برابر پسربچه‌های مهاجم بایستند آغاز پایانی خونین بود، سال بعد در خیابان تهران آرپی‌جی شلیک شد و بعدها در خیابان ماهشهر تیربار کالیبر ۵۰.  و اقرار کردند چند هزار خلافکار زندانی را برای سرکوبی معترضان به نتیجهٔ انتخابات ٨٨ به خیابان آوردند.

 

از اعتصاب مطبوعات، جز اقلیتی که بر اوضاع مسلط می‌شد همه زیان دیدند.  کسانی جسارت ورزیدند نشریه درآورند اما بدون نتیجهٔ مثبت.  روی دکـّه باد ‌کرد و به مقواسازی ‌رفت.

 

شاکیان و نالندگان در واقع معترض‌اند چرا آن طرز فکر در جامعه غالب شد.  سؤال خوبی است اما جواب را باید با توضیح و تحلیل داد نه آوار کردن سرزنش بر سر متهمان همیشگی.

 

دیدارکنندگانی از سوی کانون نویسندگان که متنی علیه سانسور آماده کرده بودند از آیت‌الله خمینی شنیدند نوشتن از این به بعد فقط دربارهٔ اسلام.  عبا بوسیدن بانوی شیرازی ربطی به این واقعیت نداشت که اصحاب قلم‌ودوات از همان شروع رُوند آخر بازی و اعتصاب مطبوعات در آبان متوجه شدند قافیه را باخته‌اند.۴ 

 

در روایتی شاید ساختگی، آیت‌الله به پزشکان اطفال که به دیدنش رفته بودند گفت بیشتر درس بخوانند تا آدم‌بزرگ‌ها را هم معالجه کنند.

 

این یکی واقعیت دارد.  وکلای دادگستری گفتند آمادهٔ خدمت‌اند بدون چشمداشت غنایم، و شنیدند: ’’غنائم را بردند.‘‘  منظور حقوقدانها البته پُست و مقام و دریای ثروت بود که پس از چهار دهه همچنان ’’سر سفرهٔ انقلاب‘‘ ریخت‌وپاش می‌شود.  چیزی که از مملکت بیرون رفته باشند اموال مسروقه است نه غنایم.

 

مهدی بازرگان جرئت نداشت حرفی از گروگان‌گرفتن خانوادهٔ مدیرعامل برای تسلیم کلید گاوصندوق شرکت، یا ترکاندن آن در صحرا، بزند و ترجیع ”چپی‌ها“ ورد زبانش بود.  پیش از او، مصدق در خاطراتش ادعا ‌کرد اسید پاشیدن روی زنهای بی‌حجاب کار حزب توده بود تا دولت ناچار شود تظاهرات سیاسی را ممنوع کند.  عمداً دروغ فاحش می‌گفتند چون فکر می‌کردند واقعیت به مصلحت نیست.

 

 

اهمیت منطقهٔ حائل

دو نکته جای توجه دارد: به‌دست‌آوردن قدرت سیاسی با رأی یک حرف است اما مهندسی ِ انتخابات پس از قبضه‌کردن قدرتْ داستانی کاملا متفاوت.

 

دوم: منطقهٔ حائل.  در رژیم گذشته بین مدافعان و معارضان سرسخت سیستم لایه‌ای نسبتاً بزرگ وجود داشت از بی‌تفاوت‌ها، یا کسانی که معتقد بودند وضع مملکت تنها با رفتن و آمدن صاحبان مناصب بهتر نمی‌شود.۵

 

آنچه در واقعه‌ای مانند خرداد ۴۲ به حفظ وضع موجود کمک می‌‌کرد تلقی منطقهٔ حائل بود: دستگاه هر قدر هم بد باشد استیلای قمه‌زن‌ کشتارگاه ورامین و کفن‌پوش گلوبندک حتماً بدتر است.

 

بسیاری درس‌خوانده‌های ممتاز، هنرمندها و متخصصان هم در منطقهٔ حائل قرار داشتند: از آدمهایی که ارباب متولد می‌شوند انتظار چندانی نمی‌توان داشت اما تلاش برای تعویض آنها چه بسا نتیجهٔ ‌عکس دهد؛ باید کل جامعه را ترقی داد تا حکمرانها هم پیشرفت کنند.

 

امروزه تحت رژیم اسلامی منطقهٔ حائل بسیار کوچک شده یا شاید از بین رفته است.  افراد یا موافق متعصب‌اند یا مخالف آشتی‌ناپذیر.   

 

اشاره کردیم شمار مریدان ابوالقاسم خوئی در میان بازاریان و اصناف قابل توجه بود اما مقاومت در برابر تحریم خبر دیدار ملکه در عراق یعنی تهدید به جنگی خونین و تن‌به‌تن با چماق و قمه، و در شرایطی که منطقهٔ حائل آب رفته و بی‌اثر شده بود و فرد یا با دستگاه بود یا معارض آن، بخت پیروزی نداشتند. 

 

انتخابات آزاد یعنی ثبت نام رأی‌دهندگان که تا حد زیادی به معنی حذف بیسوادها و جمعیتهای پراکندهٔ دور از مراکز شهری است.  از صدر مشروطیت چنین ضرورتی مطرح شد و ابتدای دههٔ ۳۰ در دستور کار دولت قرار گرفت اما به جایی نرسید.  حتی اگر مخالفت زمینداران بزرگ باضافهٔ دربار کم‌اثر می‌شد، نهاد دیانت تن به کارت الکترال نمی‌داد.  امروز هم  نمی‌دهد.  پررنگ‌شدن رأی درس‌خوانده‌های شهری عملا یعنی به‌حاشیه ‌رفتن فتوا.

 

 

مفروضات و مجهولات
گذشته از ثبت نام برای انتخابات و دریافت کارت الکترال که میسر نبود و حالا مطرح نیست، در موقعیتی که آرا ‌شمرده می‌شد نتیجهٔ انتخاباتی آزاد و عادلانه در ۵۸ و ۵۹ چه می‌بود؟

به نظر نگارنده، ‌سال ۵۹ در انتخاباتی پارلمانی (بدون تقلب سازمان‌یافته و با تخلف زیر پنج درصد) مجاهدین و فدائیان با فاصلهٔ زیاد از بقیه، برنده‌های اصلی می‌شدند اما هیچ یک به ۵۱ درصد آرا دست نمی‌یافت.  در انتخاباتی سراسری هم آرا پراکنده خواهد ماند.  تحت هر نوع نظامی با هر عنوانی، نزدیک‌شدن به پنجاه‌ویک درصد آرای واقعی در ایران بسیار بعید است.

تن‌دادن نهاد دیانت به ثبت نام و گرفتن کارت رأی‌ در عمل یعنی چندین نوع فکر وجود دارد و مذهب یکی از آنهاست که تازه به یک دوجین گرایش تقسیم می‌شود.  در شرایطی که خود نهاد دیانت انتخابات برگزار ‌کند تن‌دادن به چیزی مانند جمهوری ِ مبتنی بر آرای عمومی به این می‌ماند که اطراف محوطه‌ای را دیوار بلند بتنی با سیم خاردار بکشند اما چند متر را باز و بی‌حفاظ بگذارند تا هر که خواهد گو بیا و هر که خواهد گو برو.

آرای عمومی به این معنی که مردم بگویند چه می‌خواهند و همان اجرا شود با اساس و ذات اسلام منافات دارد.  نخستین خواست جماعت یقیناًْ پایان مجازات اعدام برای داشتن یا نداشتن عقیده و اعتقاد است.

زمانی این اعتقاد رایج بود که وقتی شاه را برداری و به جای او کسی با عنوان رئیس جمهوری بنشانی، سیستم با یک
تقــّهٔ کوچولو به کارش ادامه خواهد داد.  درس‌خوانده‌ها و نیروهای مترقی خواستار حرکت ایران به سوی دموکراسی بودند.  خرده‌فرهنگ بازارــ‌حوزه همواره دموکراسی را سمّ مهلکی می‌دانسته که مملکت اسلام را آلوده کرده.

پائیز ۵۸ وقتی متن قانون اساسی خبرگان را نزد محمدحسین طباطبائی که بزرگترین فیلسوف اسلامی ایران و صادرکنندهٔ افکار فلسفی به خارجه دانسته می‌شد بردند تا نظر دهد،‌ نقل است که به یک جمله بسنده کرد: اسلام با جمهوری نسبتی ندارد.  پنجاه‌وپنج سال پیش‌تر، علما همین جمله را صریحاً به رضا خان سردار سپه گفته بودند، و پانزده سال پیش از آن به مشروطه‌خواهان.

نکتهٔ چشمگیر در نود‌وهشت و دو دهم رأی مثبت به‌اصطلاح
همه‌پرسی دو روزهٔ فروردین ۵۸ پرهیز از اعلام ٩٩٪ بود که رقم رایج در رفراندمهای ممالکی از قبیل ایران و مصر و عراق و زیمبابوه است.  اگر هم، برخلاف نظر فیلسوف فقید،‌ حکومت اسلامی با جمهوریت میانه‌ای داشته باشد، به همین ارفاق یک و هشت‌دهم درصدی محدود است و بس.

از نظر مبانی عددی و عقلی و فنی جمهوریت، ایران همچنان با ترکیه و حتی پاکستان و عراق فاصله دارد.  از نظر وفور تقلب سازمان‌یافته شاید بیشتر به افغانستان شباهت داشته باشد تا به همسایگان دیگر.  رقابت/ کشمکش جدی و واقعی همچنان میان اسلام و ایران است نه با آفتی فرضی موسوم به ’چپیا، روشنفکرا‘.

 

 

همه را به یک چشم دیدن، نه با یک چوب راندن

رفتار حزب توده در آن دوره جای بحث بسیار دارد.  در برخوردی سختگیرانه، ننگین و مجرمانه بود.۶

 

افکار عمومی، یا روح زمانه یا فولکلور سیاسی یا الرأی‌العام در عربی، ممکن است زایندهٔ مفهومی شود بدون مابازاء غیرذهنی و در عین حال چنان ”واقعی“ که مو لای درزش نرود.  دوقلوی امپریالیسم‌ـــ‌نفت در ایران مهمترین آن مفاهیم بود.  شاید اعضای خاندان سلطنت و حتی رئیس رکن۲ ارتش هم که قاعدتاً چیزی از اسرار مملکت بر او پوشیده نبود قلباً معتقد بودند نفت ایران را به ثـَمـَن بـَخس (بهای اندک، عملاً مفت) می‌بَرند.

 

تعجبی نداشت شاعر کم‌‌‌اطلاع و غصّه‌خور، به سفارش افکار عمومی، مرثیه بسراید ’’و بردن‌ها و بردن‌ها و برد‌ن‌ها/ و کشتی‌ها و کشتی‌ها و کشتی‌ها.‘‘  بعدها مراکز رسمی حکومت اسلامی بایگانی اسناد را زیر و بالا کردند و به این نتیجه رسیدند تنها در دههٔ ۸۰ طی غائلهٔ پاچهورمالیده‌های خداجو نفت ایران چپو می‌‌‌شد.  در تمام سالهای پیش‌تر نرخی و قیمتی داشته که خریدار محموله پرداخته‌ است.

 

اما حتی پس از پایان افسانهٔ ’’و بردن‌ها و کشتی‌ها‘‘ حزب توده نمی‌توانست از ترجیع‌بند امپریالیسم دست بردارد، مانند دیو سفید که گرچه می‌دانستند واقعیت ندارد بالای سردر حمامهای قدیم می‌کشیدند.  اگر ایالات متحدهٔ آمریکا نفت ایران را غارت نکرده پس این کشور و ملت با آن کشور و دولت نباید خرده‌حسابی داشته باشد.  حزب توده با این هذیان غریب همناله شد و آن را تقویت کرد که روح خبیث امپریالیسم ممکن است در خود مردم ایران حلول کرده باشد.۷

 

حزب توده اگر تأثیری بر چیزی گذاشت عمدتاً بر اعتبار و حیثیت خودش بود.  پنجاه‌ویک درصد حال و آیندهٔ ایران دست آمریکاست و دامت‌افاضاته‌ها و تفنگداران قشون اسلام برای رسیدن فرزندان و رساندن دارایی‌شان به آن سوی اقیانوس اطلس له‌له می‌زنند.

 

درهرحال، روا نیست رفتار هیچ حزب و دسته‌ای به تعمیم و نتیجه‌گیری علیه چند نسل یک ملت بینجامد.  متهم‌کردن پنجاه‌وهفتی‌ها به فروکردن آفتابه در پاچهٔ نسلهای شصت و هفتاد و هشتاد و الیٰ آخر نفی شعور و شخصیت درس‌خوانده‌هایی است که در تعیین آیندهٔ این ملت و مملکت اثرگذارند.  حتی آيت‌الله خمینی که علاقه‌ای به ’چپیا، روشنفکرا‘ نداشت در پیام آبان ۵۶ دربارهٔ مرگ فرزندش نکتهٔ اخیر را مشفقانه به همگنان خویش تذکر داد.

 

 

پس از تمام حرفها

به جای استیضاح ذوالقرنین‌هایی که با وعدهٔ ظهور قریب‌الوقوع و اجرای احکام انسانساز سوار شدند و کار و بار ِ تا هفت‌پشت‌شان توپ ِ توپ، شکستن کاسه‌کوزه سر گروهی رؤیاپرور که زمانی ’’درين ظلام درخشيد و جست و رفت‘‘ شاید ترفند دیگری باشد برای خلط موضوع و رد گم کردن در نیرنگستان آریایی‌ــ اسلامی‌مان.

انگیزهٔ طرح این سؤال که چرا
چپیا، روشنفکرا گذاشتند ’’اینا‘‘ به قدرت برسند و طبقه‌ای جدید با گلوهای گشاد و جیبهای عمیق شکل بگیرد جای تأمل دارد.


ایران از کشوری معمولی در شنزارهای نفتی خاورمیانه به حد منفورترین مملکت در پنج قارهٔ عالم تنزّل کرده است.  مسئول‌دانستن کسانی که قلع‌‌وقمع شدند شاید عجیب‌ترین مدعا از زمان مادها باشد. رژیم اسلامی مدعی است بدنام شده چون حرف حق می‌زند.  با این حساب،
چپیا، روشنفکرا که راه را برای اعتلای کلمهٔ حق هموار کردند باید ستایش شوند نه سرزنش.


شاید هم منظور از تخطئه‌ٔ اهل نظر دیروز بی‌اعتبارکردن نسلی و فکری است که وضع موجود امروز را قبول ندارد.

۲١ بهمن ٩٩

 

 

 

 ١  میشل فوکو فیلسوف فرانسوی پس از دیداری از تهران در مشاهداتش نوشت سوزاندن شعبهٔ بانکها نمایانگر ضدیّت عرفانی مردم ایران با ماتریالیسم سرمایه‌دارانه است.  کاش واژهٔ ’زرشک‘ در زبان فرانسه معادلی گویا داشته باشد.

۲   تعجبی ندارد سند منگوله‌دار زدن پیشنمازها برای اراضی منابع طبیعی صدای اعتراض دولت اسلام را هم درآورَد.  یکی از آن اشخاص با تبدیل سراشیب‌های آبرفتی غرب شیراز به ”باغشهر“ چنان دردسر درست کرد که او را به قم فرستادند و تا ویزا شدن پاسپورتش درس اخلاق می‌داد.

۳  یکی از آن اعضا در سال خونین ۶۰ بدون حتی بی‌حسی موضعی گلوله از تن مجروحان بیرون می‌کشید.  وقتی در بـُکش‌بُکش نفله شد دوستانش کوشیدند اسم او را روی بیمارستان دانشگاه بگذارند.  افکار عمومی شهر تحمیل جانشین برای نام سعدی را با بی‌اعتنایی رد کرد.

 

۴ برخی مطالب مطبوعات آن روزها را بزرگ می‌کنند و تعمیم می‌دهند.  از جمله، یکی‌دو نامهٔ شاید هول‌هولکی از رضا براهنی که وقتی قلم روی کاغذ می‌گذاشت نمایندهٔ خودش هم نبود تا چه رسد صنف قلم‌ودوات.  چه سر کلاس و چه در صفحهٔ جراید احساس وظیفه می‌کرد طوری حرف بزند و بنویسد که احدی به گرد پایش نرسد.  به نظر من، در موقعیتهای عادی و بدون تماشاچی تا آن حد سرشار از هورمون رقابت‌جویی و مسابقه نبود.  شاید نیکبخت است که هوش و گوش کافی ندارد تا برای جملاتی از قماش ”امام خمینی نعلینش را روی خرخرهٔ امپریالیسم گذاشته فشار می‌دهد“ نزد نسل جدید که با آدمهای ۵۷ رودربایستی چندانی ندارد شرمنده شود.  چارلز دیکنز در سرآغاز  داستان دو شهر دربارهٔ انقلاب فرانسه نوشت ”دوره‌ای بود مثل عصر حاضر که بعضی از پرسروصداترین صاحب‌نظرانش اصرار داشتند هرچه هست،‌ خوب یا بد، کسی جز با اغراق دربارهٔ آن حرف نزند.“ امثال براهنی جز با اغراق و سروصدا دربارهٔ چیزی حرف نمی‌زنند.

تعمیم حرف امثال داریوش شایگان، ”ما گند زدیم“، تحریف واقعیت است.  فرق است میان کسانی که با رفتن رژیم سابق بازنده شدند و کسانی که رژیم مقدس لگدمال‌شان کرد.  از قضا گویندهٔ آن جمله با نظام اسلامی کنار آمد و در ژیمناستیک چهارفصل مهارت نشان داد. 

 

۵  کامله‌مردی اهل یک‌شاهی‌صنار و مشهور به خرد و حَزْم در فامیل ما کله‌های حامل بوی قرمه‌سبزی را اندرز می‌داد کسانی که از دارایی و دارندگی سنگین شده‌اند حتماً کم‌ضررترند از سبکسرانی که تازه بخواهند با چاپیدن من و تو داخل آدم شوند.  در نوجوانی به چنان نظری می‌خندیدیم، بعدها نه.

 

 ۶ تنزل به‌آذین به حد داش‌مشدی در کانون نویسندگان می‌تواند موضوع رساله‌ای باشد مرض‌شناسانه در این باره که فرد چگونه با زورگویی و امر و نهی‌ شریرانه ‌بر شک غلبه می‌کند بدون پروای اینکه ابله به نظر برسد.  همین طور سیاوش کسرائی شاعر وقتی دربارهٔ جنبهٔ ضدامپریالیستی رسالهٔ دینی آسمان‌ ریسمان می‌بافت خودش را تا حد طوطی نارس پائین می‌آورد تا به حزب خدمت کند.  فروتنی و ایثار احمقانه‌.

 

۷  از اعضای استخواندار حزب توده می‌پرسیدم حالا که طبق توصیف و تحلیل نشریات آنها ایرانی طبقهٔ متوسط درس‌خواندهٔ‌ لیبرال نهایتاً یعنی نوکر مفت و مجانی امپریالیسم آمریکا، پس من چرا دنبال جیره و مواجبم نروم.  با حالت پارتی‌بازی و ارفاق در حق من، توصیه می‌کردند شخصی نگیرم و با فرمول ”که بر که“ به بحث نگاه کنم.  به قول پرسوناژ فیلم وودی آلن، ”تحملت را ندارم ولی شخصی نگیر.“

 

 

صفحهٔ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار         لوح   فهرست مطالب   سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.