ادامه از صفحۀ ۱

 

مشاهداتی از فولکلور سیاسی ایران

۲.

 

’’من لیدر انقلابم‘‘: رقابت شدید شاه با چپ

 

 

در عهد عتیق، همسر لوط در هنگامهٔ گریز از بلای آسمانی هشدار او را از یاد برد، به پشت سر نگریست و ستون نمک شد.  می‌توان اندرز به پرهیز از دلمشغولی با گذشته و غرق‌نشدن در خاطره تعبیر کرد. 

 

وارونهٔ آن مضمون در روزگار جدید عنوان نمایشنامه‌ای شد که با تغییر اساسی در نوع نگاه به گذشته در جامعهٔ‌ انگلستان،‌ خصوصاً در ادبیات و تئاتر، شهرت و اهمیت یافت: با خشم به گذشته بنگر؛ یا: با خشم به یاد آر.  اصطلاح ’’ انگری یانگ مَن‘‘ (در انگلیسی به معنی مرد جوان خشمگین) را نمایشنامهٔ جان آزبرن وارد گفتمان مردم میهنش کرد.۱

 

امروز احساس دریغ و حسرت نسل جدید ایران و خشم مردان و زنان جوان کاملاً قابل درک است.  تصویر تکنی‌کالر و سینماسکوپ ’’روزگار خوش‘‘ دههٔ ۴۰ تا نیمهٔ ۵۰ با مواهب همه‌جانبه‌اش چنان خوشایند است که از دست‌ رفتن آن سبب ترکیبی از خشم و اندوه می‌شود.  فردوسی این حالت را با واژهٔ ’’دژم‘‘ وصف می‌کند.

 

در این ضایعهٔ فقدان، جوانترها به مراتب ناخشنودتر از بقایای نسلی‌اند که زمان ‌ازدست‌رفته را بیواسطه تجربه کرد.  گفته‌اند وصف‌العیش نصف‌العیش.  در این مورد گویی وصف عیش چند برابر خود عیش.۲ 

 

 

عیش، کم یا زیاد، به جای خود.  اما معاصران شاه او را در موقعیتها و حالات مختلف می‌دیدند و حرفش را می‌شنیدند.  گاهی حتی مجبور بودند بخوانند.۳

 

تاریخ مانند فیلمی است که باید در تداوم دید و وقایع را با توجه به پسزمینهٔ اجتماعی وقایع فهمید.  یک کادر از صحنه‌ای پرتحرک چیز مشخصی نشان نمی‌دهد.  به همین سبب، صحنه را عکاس هم ثبت می‌کند زیرا فرِیم چاپ‌شدهٔ نوار فیلم ممکن است مغشوش و مبهم باشد.  سی‌‌وهفت سال سلطنت ــــــ مشخصاً شانزده‌‌هفده سال آخر حکمرانی ــــــ محمدرضا پهلوی در تداومی سینمایی ممکن است چندلایه و پیچیده اما در تک‌فریمْ ساده‌انگارانه باشد.     

 

از همین رو برخی قیاسهای نسل خشمگین امروزی را باید با تأمل بررسی کرد.  مثلا تصویر محمدرضا پهلوی تبسم ‌بر لب با پاپیون و شامپاین در جام بلور در دست زیر چلچراغ تالار ضیافت را با عکسهای متعدد روح‌الله خمینی مجهز به آفتابهٔ پلاستیک در صحرا یا لب حوض مقایسه می‌کنند و لعنت می‌فرستند بر باعث و بانی سقوط وحشتناک ـــــــ که البته یعنی روشنفکرهای چپ.

 

واژهٔ انحطاط را (که همانند مطنطن دو طای ملاقه‌ای دارد) این نگارنده در متنهای ایرانی زیاد جدی نمی‌گیرد و تقلیدی می‌داند از متون اروپایی پیرامون انحطاط رم، در جدل بر سر انحطاط مغرب‌زمین و غیره.

 

حکومتهای ناپایدار ملوک‌الطوایفی (و غالباً سلسلهٔ دونفرهٔ یک پدر و یک پسر) در این صحاری جز قالی و گلیم و شراب و مسجد و کاشیکاری و شعر عرفانی اعتلایی نداشتند که بتوان حرف از انحطاط و زوال زد.  فراز و فرود شاید بجاتر باشد.  رکود طولانی یک شهر یا منطقه در پی رونق زودگذر.

 

درهرحال، نشستن آفتابه به جای شامپاین، و نعلین به جای کراوات،‌ را چه ارتقای معنوی و بازگشت به خویشتن خویش یا سقوط و هُبوط فرهنگی بدانیم یا صرفاً گردش روزگار نابکار و چرخ کج‌مدار بنامیم، زخمی است خون‌چکان در روح و روان بخشی فزاینده از جمعیت این مملکت.

 

فزاینده را با احتیاط به کار می‌برم.  قابل ردیابی نبود و نیست فروردین ۵۸ چند نفر به تابلو مبهم و ناآشنای جمهوری اسلامی رأی مثبت دادند (هرچند پاکستان در ۱۹۴۷ و موریتانی در ۱۹۶۰ رسماً این عنوان را روی خودشان گذاشته بودند، از معتقدان به اسلام سیاسی در مملکت ما کمتر کسی خبر داشت و اهمیت داد).  استناد به رقم اعلام‌شدهٔ ۹۸/۲ (نودوهشت و دو دهم) درصد در همه‌پرسی دو روزه مطلقاً بیجاست.  نه کسی شمرد، نه کسی ثبت کرد و نه حساب ‌و کتابی در کار بود. از نوع رفراندم خاورمیانه‌ای دستپخت مصدق، ناصر، شاه، سادات، مبارک، صدام.

 

شخصی به نام جعفر نُمیری سال ۱۹۷۱ خودش را به رفراندم گذاشت و با ۹۸/۶ آرا رئیس جمهور سودان اعلام کرد.  همین قدر که تعداد آرای موافق از جمعیت کشور بالا نزند نشانهٔ سلامت همه‌پرسی و صحت عمل برگزارکننده است ــــــ در مورد ما اکبر رفسنجانی معاون وزیر کشور. 

 

پیش از رفراندم، دستورالعملی مدون وجود نداشت و حتی در روزهای بعد مشخص نشد چه چیزی با چه آداب و ترتیبی شمرده می‌شود.  فاتحان برای شیره‌مالیدن سر جماعت حرفهایی ضدونقیض می‌زدند که یقیناً خودشان می‌دانستند قرار نیست اجرا شود، ‌از جمله که افراد می‌توانند روی ورقهٔ رأی بنویسند چه نوع حکومتی می‌خواهند.  حرف مفت.  دو بخش سبز و قرمز مشخص می‌کرد بندهٔ حقّی یا نوکر باطل.

 

شش ميليون برگه كه رأی‌‌دهندگان بايد مشخصات خود را در آن می‌نوشتند دور ريخته شد.  شاید یعنی انتظار این تعداد شرکت‌کننده داشتند،‌ شاید هم در نیمهٔ چاپ تصمیم عوض شد.  همراه عنوان ’’دولت موقت انقلاب اسلامی‘‘ نامی از ایران نبود.

 

این نام در وعظ، در متون دینی و کلا در نگاهشان به دنیا جایی ندارد. محل تولد اکثر اهل حوزه و منبر نام خانوادگی آنهاست یا این طور شهرت دارند.  اسم مجموعهٔ در و دهات و قصبات و شهرها به نظرشان چیزی غیرواقعی و بلاموضوع می‌رسد.  هویت مسلمان در تعلق به امْت است نه در تقسیمات مصنوعی و دلبخواهی کوهها و صحراها روی کاغذ.  

 

درهرحال،‌ اگر فرض کنیم پانزده درصد جمعیت رأی مثبت داده باشد، از حدود سی‌‌وچهار (سرشماری سال ۵۵: ۳۳/۷) ميليون نفر به شش میلیون و با تولید مثل و جذب آدم، امروز به تخمین هفت‌هشت‌ده میلیون می‌رسیم که برای ازدحام به مثابهٔ‌ اکثریت در برابر دوربین تلویزیون بد نیست (ادعای صریح نظام این است که همین تعداد برای حکومت بر مملکت کفایت می‌کند).  در مقابل ِ بیش از شصت ‌میلیون زخم‌خوردهٔ‌ سقوط از شامپاین به آفتابه.

 

کارت الکترال و ثبت نام برای انتخابات را رژیم سابق در سال ۴۲ برقرار کرد اما نه آن زمان کسی اهمیت داد و نه بعدها رژیم اسلامی دنبال کرد.

 

 

معترضان ضد۵۷ روشنفکر و چپ را مترادف می‌گیرند و با یک تیر دو نشان می‌زنند: هم کارنامهٔ کل درس‌خوانده‌هایی که قرار بود مملکت را مثل خارجه کنند زیر سؤال می‌برَند و هم اعتبار کسانی که متهم به اعتقاد به مهندسی ِ اجتماعی‌اند.  به نظر خشمگینان بغض‌ در گلو، محمدرضا شاه قربانی نفهمی و بدخواهی دستهٔ دوم شد. ۴

 

فهرست طولانی خطاهای شاه متمرکز در هفت سال آخر حکمرانی اوست. با گذر از پنجاه‌سالگی (متولد ۱۲۹۸) از تقریباً تمام وزیروکیل‌ها و اقتصاددانان‌ها و فن‌سالاران دولت مسن‌تر بود (هویدا یک‌سال، ارتشبد ازهاری هشت سال و ارتشبد نصیری نـُه سال از او بزرگتر بود).  منطقاً با گذر از شصت‌سالگی از همه سالمندتر می‌شد و را‌حت‌تر از گذشته می‌توانست با همه از بالا صحبت کند.

 

بزرگ علوی روایت كرد شاه وقتى مى‌‏خواست به ديدارى رسمى از آلمان شرقى بپردازد بر سر اين تقاضا كه دانشگاه برلن، و نه دانشگاه لايپزيگ آن‌طور كه ميزبان مى‌‏خواست، به او دكتراى افتخارى بدهد دو دولت مدتى چانه مى‌‏زدند.

 

می‌توان استنباط کرد درجهٔ‌ دکترای افتخاری را نه هدیه‌ای در چهارچوب روابط اقتصادی دو کشور و  دیپلماسی دو دولت، بلکه سندی برای احترام دانشگاه خارجه به شخصیت والا و افکار متعالی خویش می‌دید، چیزی در ردیف فرش ابریشمی عالی و خاویار ناب و غیره که برای پادشاهان و ملکه‌ها و رؤسای دولتها و سیاسیون خارجی می‌فرستاد.

 

اما روزی که دنبال آپارتمان اجاره‌ای در مملکت آنها بود ‌به او محل نگذاشتند.  رفاقت با او را اگر هم کمی شخصی گرفتند در برابر جماعتی کف‌به‌دهن‌آوردهٔ ‌هیستریک در خاورمیانه قابل تصور نبود مصالح کشورشان و امنیت سفارتخانه و جان دیپلماتهایشان را فدای قالیچه و خاویار و رفاقت شخصی با یکی از نفت‌فروش‌های‌‌ آن صحاری کنند.

 

 

سخت نگران بود با سر از تخم درآوردن نسلی از دانشگاه‌رفته‌ها جایگاه موروثی‌اش زائد و خودش حتی مضرّ انگاشته شود.

 

دربارهٔ سرمقالهٔ سپتامبر ۱۹۷۵ (مهر ۵۴) نیویورک تایمز که اوضاع مملکت را رو به انفجار و آیندهٔ رژیم او را تیره می‌دید به عـَلم گفت ’’پدرسگ نوشته من مثل لوئی چهاردهم هستم.  لوئی چهاردهم مغز ارتجاع بود.  من لیدر انقلابم.‘‘

 

و یک ماه بعد: ’’نیویورک تایمز شرحی نوشته که روشنفکران ایران خواستار تحولات عمیق و اساسی در اجتماع ایران هستند.  شاهنشاه خندیدند و فرمودند این پدرسوخته حرفهای بچه‌های ما را در کنفرانس اَسپن که تحت ریاست علیاحضرت شهبانو در شیراز تشکیل شده بود گرفته و باز به رخ ما می‌کشد.  روشنفکرا کدام گهی‌اند.‘‘

 

منظور  نیویورک تایمز از ’’روشنفکران ایران‘‘ دانشجوها و متخصصانی عمدتاً در آمریکا بود که می‌گفتند شاه عده‌ای اهل لفت‌ولیس و تملق را به مناصب می‌گمارد.  از همین رو دوستان آمریکاییاش معتقد بودند بهتر است درس‌خوانده‌های مترقی نسل جدید را در ادارهٔ مملکت دخالت دهد.

 

پاسخش این بود: برای دکترمهندس ایرانی که با قاشق نقره هم عسل دهنش کنی با نهاد سلطنت و با شخص من مخالف است پارتی‌بازی نکنید؛ مشخصاً بگویید چه برنامه‌ای توصیه می‌کنید تا ترتیب انجامش را بدهم.

 

زمانی که ناچار کناره گرفت مملکت را به دست نیروهای خیابانی و   پسربچه‌های از مکتب گریختهٔ روستایی رها کرد.  می توان گفت با این کارش از طبقهٔ متوسط ناسپاس و نمک‌نشناس و روشنفکرپرور انتقامی گرفت سخت.

 

 

با این همه، حواسش پی تأییدیه گرفتن از آدمهایی بود که دربارهٔ همتاهای داخلی آنها با تحقیر می‌پرسید گل کدام باغی‌اند.

 

عـَلـَم نوشت ولینعمتش دلخور است که در خارجه به کتاب و نظریهٔ همه توجه می‌کنند اما مکتوبات و گفته‌های او را نادیده می‌گیرند.  حرف دلش را می‌توان این طور خلاصه کرد: انقلاب سفید من از انقلابهای دیگران چه کم دارد که غربیها در گیومه می‌گذارند، لب‌ولوچه کج می‌کنند یا خیلی راحت می‌گویند این رژیم ماندنی نیست؟

 

در انگلیسی می‌گویند آشنایی تحقیر می‌آورد ــــــ چطور ممکن است پسرخالهٔ مامان که همه کارش اسباب‌ خنده است در موردی صاحب‌نظر باشد؟

 

با وجود این، هموطنان درس‌خوانده تعیین می‌کنند پادشاه چه در چنته دارد و چقدر بارَش است.  جایگاه جهانی ِ حکمران نهایتاً به درجهٔ اهمیتی بستگی دارد که در وطنش برای او قائلند.

 

ادعای دانشجویان مخالف رژیم شاه در خارج دربارهٔ صدهزار زندانی سیاسی در ایران را همان زمان هم کمتر کسی باور می‌کرد.  اما این حتماً واقعیت داشت که کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا و آمریکا بزرگترین تشکـّل سیاسی بیرون از وطن در جهان بود.

 

حتی نیمهٔ دوم دههٔ ۱۹۷۰ که با دست‌برداشتن دولت ایالات متحده از حمایت رژیمهای دیکتاتوری جنوب شرقی آسیا و آفریقا و آمریکای جنوبی شمار دانشجوی معترض اهل آن کشورها در پاریس و لندن بسیار کاهش یافته بود و به صفر نزدیک می‌شد، قطعات باقیمانده از کنفدراسیون دههٔ ۱۹۶۰ دانشجویان ایرانی همچنان فعال و پرسروصدا بود.

 

دوستی با شاه ایران محدود بود به بانکدارهای دست‌راستی، و دوست ‌نداشتنش نشانهٔ چیزفهم و اهل‌ کتاب و نظر بودن قلمداد می‌شد.

 

به همین سبب، آدمهای کتابخوان و اهل متن از قبیل هویدا و همایون را هم دوست نداشت.  اگر نگوییم از آنها متنفر بود،‌ این قدر هست که تحقیرشان می‌کرد در همان حال که میل داشت شخصاً با مشهورترین نظریه‌‌پردازهای غرب رقابت کند و در لژ آنها برایش مبل بگذارند.

 

مثلاً هنری کسینجر را برای تعلیم علم سیاست به پسرش در آمریکا استخدام می‌کرد اما جای تردید است تصویر جلال آل‌احمد از مدرّس آلمانی‌تبار دانشگاه هاروارد را خوانده بود یا کسی جرئت می‌کرد به سمع و نظرش برساند.

 

آل‌احمد نوشت زمانی که با بورس فولبرایت در آمریکا بود مدرّس آلمانی‌تبار دانشگاه هاروارد بورسیه‌ها را به خانهٔ کوچک ساده‌اش دعوت کرد، به هر نفر یک ساندویچ داد و کف اتاق نشست و ساندویچ در دست به بحث با مهمانها پرداخت.

 

مقامهای اداری و جایگاه سیاسی کسینجر برآمده از حرفهایی بود که می‌زد و متنهایی که می‌نوشت.  همانند ارسطو به اسکندر، به پسر شاه درس می‌داد اما به احتمال نزدیک به یقین اگر به خود او اندرز می‌داد نقش متفکر غول و سردار بزرگ و منجی یگانه بازی نکند و اجازه دهد جوانهای درس‌خوانده در تصمیم‌گیری شرکت کنند، به او همان جوابی می‌داد که به عـَلـَم داد.  شک نداشت روشنفکرپسندترین حرف در ایران این است: شاه بی شاه.  محمدتقی بهار دربارهٔ حال‌وهوای عصر مشروطیت نوشت ’’مخالف مطلق همه کس و همه چیز.‘‘

 

بحثی دشوار در جوامع ناپایدار.  فرد در ادامهٔ شغل خویش فرزند یا نوه‌اش را دارای مهارتهایی می‌بیند که برای او کاملا تازگی دارد.  از نجار ساده که کار یک ماه او را ماشین در کمتر از یک ساعت انجام می‌دهد، تا متخصصانی در سطوح بسیار بالا ناچار می‌پذیرند دنیای دیگری است متفاوت با دنیای آنها.

 

زمانی مدرک شش ابتدایی برای استخدام در دستگاه دولت کافی بود.  امروز معادل همان آدمها در مجلس شورای اسلامی می‌کوشند راه ورود کمتر از دکتر و ’’استاد تمام‘‘ (با الهام از سرهنگ تمام و استوار یکم) را سد کنند مبادا حریفانی غیرخودی از نردبان بالا بیایند و اوضاع عوض شود.

 

ناصرالدین شاه با تمام ترقیخواهی و نوجویی و تجددطلبی‌اش شک نداشت رو دادن به آدمهای درس‌خواندهٔ برآمده از تودهٔ مردم یعنی وداع با قدرت مطلقه.

 

محمدرضا شاه ایرانی بدگمان دیگری بود که نمی‌خواست جارو شود.  تحصیل‌کرده را قبول داشت اما تا آن حد که مطیع بماند و نخواهد او را نادیده بگیرد.

 

موقعیت حکمران اهل حوزه و منبر از هر دوی آنها آسیب‌پذیرتر است.  خوب می‌داند درس‌خواندهٔ مشهور به دانشجوی سهمیه‌ را که برای حفظ وضع موجود تولید و تکثیر می‌شود جامعه صنار قبول ندارد.

 

 

از جایگاه چپ سفید، رابطهٔ عشق‌ــ‌ـ‌نفرت غریبی با ایدئولوژی چپ سرخ و قرمز و صورتی داشت که منحصر به خود او بود.  به بازاریها و خرده‌فرهنگ دینداران سنـّتی اجازهٔ بانک‌زدن نمی‌داد (به محض دستیابی به قدرت این کار را کردند) اما به چیگراهای استحاله‌شده می‌گفت بیایند جلو و هر فکری در کلـّه دارند اجرا کنند، خودش هم که اهل انقلاب و سهامدار عمده.

 

دههٔ ۱۹۵۰ نوردوم سیهانوک از پادشاهی کامبوج کناره گرفت تا فارغ از قیدوبند دربار و تاج‌وتخت به فعالیت سیاسی و رقابت با کمونیستها در انتخابات بپردازد و رئیس جمهور شود، و در اروپا به او لقب ’’پرنس سرخ‘‘ دادند.  شاه قلباً عاشق چنان موقعیتی بود گرچه به مردمش اعتماد نداشت و می‌دانست در ایران به محض اینکه دیگر حکمران نیستی باید فوراً بزنی به چاک.۵

 

امروز ایرانیهایی گاه برچسب چپی را در مفهوم نامتعادل، عوضی،‌ فاقد ادراک و غیرقابل اعتماد به کار می‌برند.  محمدرضا پهلوی انگار روشنفکر را ذاتاً چپگرا می‌دید و باور نداشت کسی که مدتی با نظام مبتنی بر سرمایه‌داری مخالفت نکرده یا دست‌کم نظر انتقادی نداشته بتواند واقعاً چیزفهم باشد.

 

ایدئولوگ ‌راست مادرزاد و بعداً بتدریج میانهٔ متمایل به راست و دست آخر لیبرالی مانند داریوش همایون (که شاه به او ’’نکبت‘‘ می‌گفت) هم دم دست داشت اما به محمد باهری، کمونیست ازمرام‌برگشته و وزیر پیشین دادگستری مأموریت می‌داد برای حزب رستاخیر مرامنامه‌ای مطابق با اصول دیالکتیک بنویسند.

 

وقتی دستپخت چپهای سابق را خواند با دلخوری به عـَلـَم گفت نوشته است همیشه باید در حال انقلاب بود.  توقع داشت محتویات مارکسیسم را بیرون بکشند و دور بریزند و قالب خالی دیالکتیک ماتریالیستی را طوری مثل پرندهٔ خشک‌کرده شکل بدهند که اثبات شود نظام پادشاهی او چون شخصاً فـِرت‌فـِرت انقلاب می‌کند ابدی خواهد بود.

 

عـَلـَم کوشید به ارباب حالی کند این را خودش اعلام کرده که انقلاب باید دائمی باشد و تدوین آن را خواسته، و به منظور تمام‌‌‌‌‌کردن بحثی که می‌دانست برای هوش‌وگوش شاه ثقیل است گفت ’’اگر بخواهید به جنگ ایسم‌ها بروید لازمه‌اش همین مقدمات و حرفهای عن‌تلکتوئل‌هاست.‘‘ روایت را با مسرّت ملوکانه پایان می‌دهد: ’’قدری خندیدند.‘‘

 

برای سوادش زیاد بود اما خوشش می‌آمد رفیقش بگوید حرفهایی که برایش ردیف کرده‌اند همانهاست که روشنفکرها بلغور می‌کنند.

 

دیالکتیک سفارشی محمدرضا پهلوی چندان عجیب‌تر از دیالکتیک عرفونی امیرحسین آریانپور جامعه‌شناس چپگرای فقید نبود که اعتقاد داشت چه بخواهیم چه نخواهیم تاریخاً ترانسپورت خواهیم شد به سر منزل مقصود، پس چه بهتر که خرّم و خندان و بدون بدقلقّی مثل بچهٔ آدم سوار قطار جبر تاریخی شویم و میان‌بـُر بزنیم:

’’سیر ما سازندهٔ تاریخ ماست

  سیر تاریخی کجا از ما جداست

  پس اگر با شوق و آگاهی رویم

  راه تاریخی خود کوته کنیم‘‘

 

 

پائیز ۴۹ همزمان با خروج نیروی نظامی بریتانیا از خلیج فارس در انتهای سال ۱۹۷۰، بمبی دست‌ساز زیر اتومبیل ادارهٔ مستشاری آمریکا کنار خیابان باغ ارم شیراز منفجر شد.  چند هفته بعد انفجاری در یک خوابگاه دانشجوهای دانشگاه پهلوی در خیابان سعدی گویا یک نفر را که باید خود بمب‌ساز باشد کشت.

 

غلیان احساسات سیاسی مخالف با وضع موجود جایی برای طرح این سؤال نمی‌گذاشت که آیا فرد سیاسی آگاه و مسئول و انقلابی اخلاقاً می‌تواند به خودش حق بدهد در خوابگاه محصلها بمب بسازد، یا حتی ترقه انبار کند، تا امپریالیسم ریشه‌کن شود؟  فردیت جوانهایی که در خطر بودند شهید راه ’’سیر و راه تاریخی‘‘ مورد نظر آریانپور شوند نزد ستیهندگان ضدامپریالیست اهمیتی نداشت؟    

 

طرح چنان سؤالی با صراحت و صدای بلند، حتی در جمع کوچک یاران محرم، یعنی در ته دلت موافق وضع موجودی، نه روشنفکر صادق و انقلاب‌خواه خالص.  احساسات سیاسی مالامال از اعتقاد شدید به ازخودگذشتگی و فداکاری بخاطر چیزی به نام تاریخ که هگل و پرگوهای آلمانی ثابت می‌کردند تجلـّی روح خداست، و مقدم بر عقل و انصاف و مسئولیت در برابر همگنان معمولی.

 

در همان روزگار، فیلمی ایرانی روی پرده آمد نوعی وسترن مجهز به ضامندار که ماجرای آن به جای آریزونا و تگزاس و نوادا حوالی گذر مهدی‌موش و چال خرکشی اتفاق می‌افتاد.

 

انسان خاطراتش را پس‌وپیش می کند و با هر بار یادآوری ممکن است خواسته یا ‌ناخواسته به بازسازی و تجدید نظر در آنها دست بزند.  تعجبی نداشت سناریو الهام‌گرفته از سیاهکل بهمن ۴۹ تعبیر شود که پس از نوشته‌شدنش اتفاق افتاد.

 

بعدها وقتی در بازنگری روزگار ماضی نوشتم رئیس دانشگاه (آن زمان هوشنگ نهاوندی) را دشمن می‌پنداشتیم و مهدی اخوان ثالث را دوست (حکمت عامیانه می‌گوید ’’به میمن نرفته‌ای که بگویی وای بر من‘‘) کسانی متعجب شدند که حرف دل آنها را بدون ملاحظه بر زبان آورده‌ام.       

 

 

سیاست رژیم در زمینهٔ کار و کارگران با خطاهای عظیم خود شاه در هفت سال آخر فرق داشت.  بخش غالب چپ ایران خواستار سرنگونی‌اش بود اما او هم خودش را یکپا اهل بخیه و بچه‌با‌حال معرفی می‌کرد: ’’من چپ‌گراتر از چپی‌ها هستم‘‘ (بر فراز عنوان روزنامه‌ای که بعید بود نویسنده‌ها و خوانندگان محافظه‌کارش از چنان حرف مهملی احساس رضایت و آرامش کنند: باز هم ویار فصلی و افهٔ نپختهٔ ملوکانه).  لابد یعنی کارگرنوازتر از من در جهان کیست؟

 

به مصداق کلام‌الملوک ملوک‌الکلام، چند سال بعد صادق قطب‌زاده، عامی لافزن، پا جای پای او می‌گذاشت: ’’اگر چپ را به اعتبار مسائل سياسی و اقتصادی مطرح می‌كنيد ما خودمان از همه چپ‌تريم.‘‘

 

جایی که شاهنشاه عظیم‌الشأن آریایی، و لات پسکوچهٔ پاریس که با چند پاسپورت برای استخبارات عربها پادویی می‌کرد مسابقهٔ چپ‌نمایی بگذارند تعجبی ندارد وقتی آدمی نسبتاً معتدل و متعادل مانند شاپور بختیار بگوید سوسیال دموکرات است رمهٔ خیابانی با اهانت و استهزا با او برخورد کند و به خودش زحمت ندهد بپرسد این که مسیو گفت یعنی چه.

 

شاه با انتخاب منوچهر آزمون برای وزارت کار، جدی و پیگیر در صدد بود از شوروی و امتیازهایی که کابینه‌های سوسیالیست فرانسه و حزب کمونیست آن کشور و ایتالیا برای کارگران قائل بودند سبقت بگیرد.  آزمون در آلمان غربی و شرقی اقتصاد سوسیالیستی و مارکسیسم‌ـــ ‌‌لنینیسم خوانده بود و سیاست دولت در اختلافات کارگر و کارفرما این بود که همیشه حق با کارگر است حتی اگر حق با او نباشد.

 

کشمکشی که بتوان اسم آن را تضاد کار و سرمایه گذاشت اگر هم در چشم‌انداز تاریخی و تحلیل نهایی وجود داشت در ماه و سال و در سطح بروز نمی‌کرد.  کارفرمای کوچک امکان خوردن حق کارگر نداشت و صاحبان کارخانه‌های بزرگ می‌دانستند بی‌اعتنایی به تقاضای کارگر مصدوم متقاضی ِ خسارت از کار افتادگی یعنی رفتن در لیست سیاه وزارت کار و شرفعرضی احتمالی سازمان بازرسی شاهنشاهی سبب محرومیت کاپیتالیست یاغی از امتیازهایی می‌شد.

 

مارگرت تاچر (درهم‌کوبندهٔ اتحادیه‌های کارگری بریتانیا و پایان‌دهنده به تظاهرات کارگران معدن با سر و روی سیاه از زغال سنگ در خیابانهای لندن) اواخر دههٔ ۱۹۷۰ زمانی که نمایندهٔ مجلس بود در دیداری از تهران برای جلب حمایت مالی شاه از حزب محافظه‌کار، گفت دربارهٔ وضع کارگران و کلا اقتصاد ایران باید بیشتر مطالعه کند.  معنی پشت حرفش این بود که سالانه دو پاداش و یک اتومبیل به قیمت تمام‌شده به هر کارگر کارخانهٔ پیکان توزیع پول نفت است نه اقتصاد صنعتی.۶

 

 

پیدایش گرایش چپ در طبیعت هر مجمع انسانی در روزگار جدید است، کلکی ساختهٔ روشنفکرها نیست.  حتی وقتی عده‌ای معمّم برای تقسیم غنائم و مناصب دور هم جمع می‌شوند و اسم خودشان را مبارز می‌گذارند می‌بینیم که راست و چپ ظهور می‌کند.  و بعد گرایش چپ جناح راست و گرایش راست جناح چپ.   

 

در رونق و رفاه و ثبات اقتصادی نیمهٔ دوم دههٔ ۴۰، در هیئت حاکمه هم گرایشهایی متفاوت شکل می‌گرفت.  یکی طرفدار آزادی پول‌ درآوردن، از جمله روی معاملهٔ زمین، و دیگری با تشویق ’’خاکبازی‘‘ مخالف بود (بعدها دولت بازرگان با ممنوعیت خرید و فروش زمینی که چیزی روی آن ساخته نشده باشد مالکیت زمین شهری هر فرد را به ۱۰۰۰ متر محدود کرد).  رقابت دو گرایش راست و چپ در اقتصاد کلان، سخنگوی اولی هوشنگ انصاری و دومی عبدالمجید مجیدی، تلویحاً یعنی شاه به‌عنوان ناخدا باید موضع خودش و مسیر سفینه را روشن ‌کند.   

 

از بزرگترین اشتباهاتش در نتیجهٔ بدترین بدفهمی‌ها این ویار ملوکانه بود که در دستگاه حکومت معنی ندارد کسی بخواهد چپ‌تر از او باشد، و حزب فراگیر و باقی قضایا.  داریوش همایون اعلام کرد وظیفهٔ حزب رستاخیز رساندن خواست مردم به شاهنشاه است اما خیلی زود متوجه شد نباید این حرف را بزند زیرا بوالفضولی گستاخانه‌ای است که حزبی یا کسی بخواهد نیازهای مردم را به اطلاع معظمﹲ له برساند: ’’خودش می‌دانست نیازهای مردم چیست و نیازی به میانجی نداشت.‘‘  اساساً در این صحاری خود حکمران تعیین می‌کند مردم به چه چیزهایی نیاز دارند.  دانای کل.  ولایت مطلق.

 

 

ابتدای سال ۵۶ در سفری به اروپا به برخی فعالان سیاسی مخالف رژیم شاه در پاریس گفتم کارگران کارخانه‌های ایران از امتیازهایی ورای انتظار و حتی تصورشان برخوردارند و شرح دادم چند صبح زود آدمهای کارخانه‌دارهای بزرگ کنار میدان شهیاد با اعلام دستمزد بالاتر برای قاپیدن کارگران ماهر عازم کار رقابت ‌کرده‌اند.  به من تذکر دادند باید علمی به مسائل نگاه کرد.

 

یعنی چنین حرفی شایستهٔ روشنفکر انقلابی نیست؛ باید دید در کتابها چه نوشته شده، نه در برابر ما چه می‌گذرد؛ و معنی و مصداق آنچه را در کتابها نوشته شده ’’کادرها‘‘ تعیین می‌کنند ــــــ متفکران خطوط سیاسی کنفدراسیون دانشجویان ایرانی که عمدتاً در آلمان زندگی می‌کردند.   

 

شبیه انذار در حوزهٔ علمیه به طلبه که هرچه دربارهٔ خدا و وحی و شرع به ذهنش می‌رسد با صدای بلند بر زبان نیاورد.  و به یاد داستان پسربچه‌ای افتادم که در میانهٔ بحث بر سر تعداد دندانهای اسب در آثار ارسطو، پیشنهاد کرد دهن یک اسب را باز کنند بشمارند. 

 

پدیده‌ها را بدون کمک‌گرفتن از نظریه نمی‌توان توضیح داد اما نظریه به‌معنی کلیدی اتوماتیک برای گشودن هر قفلی و حل هر مشکلی نیست.  قفلهای تئوریک غالباً در آلمان، مهد تاریخی بحر طویل و غلنبه‌گویی، به دست چند ایرانی مشهور به ’’کادرها‘‘ گشوده می‌شد.

 

درهرحال، کارگران صنعتی جزو زیان‌دید‌گان روی‌کارآمدن رژیم اسلامی و می‌توان گفت قلباً سوگوار افتادن شاه بودند.  کارکنان صنعت نفت، بدون ترغیب دانشجوها و مهندسها و بلوای آتش‌سوزی سینما رکس بعید بود دلیل کافی برای پیوستن به مخالفان رژیم داشته باشند.

 

در گفتگوهای فروردین یحتمل مُهر تکرو و فردگرا خوردم اما خشنودم که تشخیص خودم را بر فتوای ’’کادرها‘‘ مقدم دانستم.

 

 

منطقهٔ ‌‌‌حائل را، چه در زمینهٔ مذهب و چه در کلیت رابطهٔ شاه با جامعه، نباید از نظر دور داشت.  در میان دو جبههٔ طرفدار یا مخالف سلطنت/پادشاه، لایه یا منطقه‌ای حائل متشکل بود از ۱) کسانی که وضع موجود را خیلی هم بد نمی‌دیدند، معتقد بودند پهلوی مملکت را طی فقط چند دهه از اعماق ورطهٔ هولناک فقر و بیماری و گرسنگی و راهزنی و ناامنی و بیسوادی به جادهٔ خاکی آورده، و تصورشان این بود اطراف شاه را افرادی منفعت‌طلب گرفته‌اند، خودش آدم بدی نیست.

 

۲) کسانی که قلباً موافق وضع موجود نبودند اما امید شرایط خیلی بهتری نداشتند و هزینهٔ تغییر اساسی را، حتی در صورت ممکن‌بودن، سنگین می‌دیدند: گلوهای گشاد تازه‌کاران حریص به جای جیبهای نیمه‌پـُر.

 

از گروه اول، کسانی که اهل متن بودند باید بعدها خوانده باشند شاه وقتی پشت میکرفن می‌رفت دل مدیرهای سطح بالا شور می‌زد مبادا با مطلبی نیم‌پز و نسنجیده‌ دست‌و‌پای همه را در پوست گردو بگذارد.  از یادداشت‌های عـَـلـَم می‌توان برداشت کرد که می‌کوشید ولینعمتش را متقاعد کند روی هر فکر تازه‌ای بد نیست یکی‌دو نفر نظر بدهند.

 

آخرین غافلگیری ناامیدکنندهٔ ارباب اعلام تشکیل حزب فراگیر رستاخیز بود ‌با مرامنامه‌ای مثلاً دیالکتیکی به قلم کمونیستی ازمرام‌برگشته.  آش شله‌قلمکار مطلقاً بی‌خاصیت و بد‌مزه و بی‌مشتری محصول فکر آدمی که از بس می‌ترسید جماعت بگویند ’’یادش داده‌اند‘‘، حتی لایهٔ حائل ِ خوش‌بین به خودش را غافلگیر می‌کرد و می‌رماند.

 

پیش‌بینی گروه دوم درست از آب درآمد.  فقط در کمتر از  شاید یک‌ هزارم سطح شهر تهران که دارندهٔ این کیبورد تردّد می‌کند چند ده ’’همت‘‘ (= هزار میلیارد تومان) بنا و ملک و زمین مصادره‌ای در کشمکش بنیادها و نهادها و قدرتها و غیره همچنان دست ‌به ‌‌دست می‌شود.  بعید است دعاوی حقوقی بر سر مصادره،‌ خاصه وقتی مالک را اعدام کرده باشند، تا دهه‌ها فیصله یابد.  در زمان نوشته‌شدن این سطرها موجی تازه از به‌ توبره ‌کشیدن املاک شروع شده.

 

بحث از دست رفتن مشروعیت رژیم سابق پس از وقایع تابستان ۵۷ را شاید بهتر باشد این گونه ببینیم که شاه مشروعیتش را نزد رکن و قلب و هستهٔ طرفدارانش از دست نداد؛ در هجوم معترضان و مخالفان به قلب قدرت مسلط، لایهٔ حائل کم‌اثر شد و تا حد زیادی به مخالفان پیوست.

 

در مکانیک موتور درون‌سوز، نیم‌دایره‌هایی روغنکاری‌شده به نام یاتاقان در اطراف میل‌لنگ کار بلبرینگ می‌کند.  آذر ۵۷ وقتی بخشی بزرگ از درس‌خوانده‌های متجدد طبقهٔ متوسط، در تهران می‌شد گفت اکثریت، شامل حقوقدان، نویسنده، پزشک، کارمند، خلبان کشوری، معلم، مهندس، روزنامه‌نگار «نه!» گفتند، نظام موجود، به‌اصطلاح مکانیکها، یاتاقان زد و باید پیاده می‌شد.

 

نوزدهم همان ماه (در تقارن روز جهانی حقوق بشر و تاسوعا و بر پایهٔ توافق معترضان و ارتش بر خودداری از خشونت) شاه راهپیمایی طولانی فوزیه‌ــــشهیاد انبوه جمعیت را از هلیکوپتر تماشا کرد و نتیجه گرفت بخشی بزرگ از خانمها و آقایان میانسال طبقهٔ متوسط مرفه خوب‌‌تغذیه‌‌شدهٔ شیکپوش درس‌خواندهٔ اهل سفر خارجه که انتظار داشت برایش نقش حائل بازی کند ذوب شده و در مخالفان سرسخت تحلیل رفته است.

 

با انتشار عکس و فیلم آن روز، ناظران غربی، حتی حامیان شاه، نتیجه گرفتند او مطلقاً حق ندارد و نمی‌تواند و نباید و بی‌معنی است اجازه دهد ارتش به چنان افرادی تیراندازی کند.

 

یک سفسطه‌ که تبلیغاتچیان رژیم ولایی وانمود می‌کنند از دل و جان باور دارند مشروعیت است.  نزد عامهٔ مردم و عوام خوکرده به سنت و عادت، مشروعیت فرزند ذکور پادشاه برای نشستن به جای او چندوچون ندارد.

 

اما تبلیغات رسمی این مفهوم را تزریق می‌کند که مشروعیت از ریشهٔ شرعی است لذا حکومت فرد آفتابه‌به‌دست نمازشب‌خوان مشروعیت دارد و حکومت اهل شب‌نشینی و شامپاین نه.

 

قاطبهٔ خلایق چنین فرضی را قبول ندارد. شاهد بوده‌ام کشاورز و دامدار و کاسب سادهٔ سالمند در جاهایی بسیار دور از هم ده سال حکمرانی روح‌الله خمینی را مثال می‌آورند که از ابتدا گیج‌گیجی می‌خورد چه باید کرد و سال آخر را به شرمندگی و دمغی گذراند، و به طور ضمنی نتیجه می‌گیرند بعد از سی‌‌وهفت سال حکمرانی به بن‌بست ‌رسیدن یعنی به طور نسبی صلاحیت بیشتر نسبت به فردی که از باء بسم‌الله در بن‌بست است.

 

سال ۵۸ اهل حوزه و منبر می‌گفتند و در نشریات تازه‌تأسیس‌شان می‌نوشتند برای به‌دست گرفتن حکومت آمادگی نداشتند و غافلگیر شدند.  تقریراتی از قبیل رسالهٔ ولایت فقیه سالها بدون توجه به کاربرد عملی آنها طوطی‌وار تلقین و تکرار شده بود با هدف صبر و انتظار برای ظهور منجی که خود می‌داند چگونه حکومت کند و نیازی به مشاور و وردست ندارد.

 

آن عذر و توجیه گواهی نیرومند بود بر اینکه با کم‌اثر شدن لایه‌های حائل در نتیجهٔ فروپاشی نیروهای نظامی و انتظامی رژیم شاه، توجه جراید و تمرکز درس‌خوانده‌ها بر نقد و بررسی متنهایی از قبیل آن رساله حاصلی نمی‌داشت جز برخوردهای خشن‌تر بین گلوبندک و دانشگاه که یقیناً باز هم به سود اولی تمام می‌شد به قیمت تلفات سنگین‌ دومی که در برابر خشونت پسربچه‌های ازمکتب‌گریختهٔ حمل شده از شهرستانهای دور فریادرسی نداشت.

 

در رژیم اسلامی، لایهٔ اجتماعی ِ حائل و یاتاقان سیاسی نازک‌تر و کمرنگ‌تر شد و امروز مشکل بتوان گفت از ضربه‌گیر فرضی چیز زیادی باقی مانده باشد.

 

حتی در موضوع حجاب که به شرف و ناموس ربط پیدا می‌کند، و در جایی مانند خوزستان که بریدن سر زوجهٔ ناشزه واقعه‌ای غیرعادی نیست، مردان اهل مزرعه و کارگاه و کوچه و بازار ستم شریرانه و خونبار بر کل زنان به دلیل سلیقه در پوشش را خداپسندانه نمی‌دانند و آمادگی دارند جلو دوربین ماهواره بگوید ’’قانونتان را عوض کنید.‘‘

 

در ادامهٔ نبرد فرسایشی، می‌بینیم اسلام و ایران شاخبهشاخ‌اند. یا این وری یا اون وری.  وسط‌باز یعنی فرصت‌طلب و هفت‌‌‌خط.     ‌

 

 

شاه نه تنها حائلهای سیاسی‌ـــاجتماعی را به حساب نمی‌آورد بلکه معتقد بود هم شخصاً و هم در مقام حکمران موروثی محبوبیت لایزال دارد (بالاتر اشاره کردم به تنزل درجهٔ داریوش همایون به این سبب که گفت حزب رستاخیز باید خواست مردم را به اطلاع رهبر برساند، یعنی نقش یاتاقان حائل برای روغنکاری بازی کند).

 

طرز فکرش ارادتمندان به‌دردخور را هم می‌رماند.  وقتی  عـَلـَم به خودش جرئت داد تذکر دهد خوب نیست اردشیر زاهدی وسط فرودگاه پاریس زانو بزند و دست او را ببوسد، با دلخوری به دوست قدیمی‌اش گفت به فرنگیها بفهماند خاكساری در برابر شاهنشاه سنّت ملّی ماست.  در واقع می‌خواست بگوید تو هم اگر شعور داشتی و می‌فهمیدی پُخی نیستی همین کار را می‌کردی.

 

گذشته از سنّت چلیپاوار به‌خاک‌افتادن در صحاری آریایی و دستبوسی و پابوسی در فرهنگ اسلامی، زاهدی بی‌مقدارتر از آن بود که الگوی تشریفات و احترام باشد.  شاه او را در سفارت ایران در واشنگتن کاشته بود تا چنانچه کسی از ایران، یا ایرانی ِ خیالباف و ماجراجویی، با مقامهای آمریکایی تماس گرفت خبر بدهد.  اینکه دیپلماتهای جاسنگین کاربلد را کنار می‌زد و چنان کسی را در صدر مهمترین سفارت کشورش می‌‌نشاند نشانهٔ طرز فکر او بود: کشور، مملکت، دولت یعنی خود من.

 

فقط یک پله (به اندازهٔ پهنا و درازای کراوات) بهتر از شعبان جعفری.  مخالفان رژیم اگر هم به کاباره‌شدن سفارت ایران (جنس‌جورکردن و حرف‌کشیدن از این‌وآن) اهمیتی می‌دادند خشنود بودند.  هواداران استخواندار نظام و دوستداران چیزفهم سرشکسته می‌شدند.

 

سال ۱۹۷۹ نیویورک تایمز نوشت شش سال پیش‌تر وقتی ریچارد هلمز رئیس سابق سازمان سیا سفیر آمریکا در ایران شد سفیر شوروی در صحبت با امیرعباس هویدا نخست‌وزیر طعنه زد ’’چرا آمریکاییها جاسوس شماره یک‌ به‌‌عنوان سفیر به ایران می‌فرستند؟‘‘  هویدا که (جز در برابر ولینعمتش) اعتماد‌به‌نفس داشت و حاضرجواب و زیربارنرو بود دارتی زهرآگین پرتاب کرد: ’’دوستان خوب ما جاسوس دست‌‌چندم برایمان نمی‌فرستند.‘‘

 

اما اگر تاواریش روسکی، یا هرکس دیگری، به شخصیت بنجل اردشیر زاهدی طعنه می‌زد، هویدا که نمی‌توانست بگوید آن لندهور فقط آدم شخص شاهنشاه است و به دولت ربطی ندارد به احتمال زیاد خلع سلاح بود.

 

ایرونی‌بازی ِ بی‌محابا، نه صرفاً اوضاعی دستپخت روشنفکرها. 

 

 

مسجدمحور دیدن سقوط شاه نتیجهٔ مأخذ و منبع گرفتن متنهایی است که ناظران خارجی برای جامعهٔ خودشان نوشته‌اند.

 

در فارسی به تلاش معاش می‌گویند نان و پنیر در سفره؛ در غرب اصطلاح نان و کره روی میز به کار می‌برند.  همانند تاج‌و‌تخت برای نهاد پادشاهی، در مَجاز مُرسل مشابهی برای کل مسیحیت کلمات کلیسا و ایمان، برای مذهب کاتولیک واژهٔ واتیکان و برای اسلام و تشیّع، مسجد به کار می‌برند.۷

 

سالها شیوهٔ جاری از این قرار بود که در محرّم و رمضان فتیلهٔ سینما و تئاتر و کنسرت و موسیقی در رادیوتلویزیون پائین ‌کشیده می‌شد و چندین شب عزاداران در چند میدان و امامزادهٔ شهرهای خلوت و خیابانهای خالی از رهگذر به اجرای مراسم می‌پرداختند.  رعایت منطقهٔ حائل خرده‌فرهنگ‌ها بخشی از نزاکت و بلکه احتیاط اجتماعی و پرهیز از شر به پا کردن در برابر حاملان قمه بود.

 

حتی در دبستانی که مدیر آن زیر لباس رسمی زیرشلواری به تن داشت تا همواره آمادهٔ نمازخواندن باشد معلمها به بچه‌ها اندرز می‌دادند شبهای تاسوعاعاشورا حوالی شاهچراغ نروند چون احتمال آشوب و زد و خورد خونین دستجات قمه‌زن رقیب زیاد است.

 

از ۵۹ و ۶۰ عزاداری آئینی تقریباً به تمام خیابانهای شهرها گسترش یافت و با افزوده‌شدن قره‌نی و ترومپت و ساکسوفون و طبل ِ باقیمانده از کاباره‌ها (مجهز به آمپلی‌فایر و بلندگوی مشهور به ’’اکو‘‘ و موتور برق در فرغون و وانت) به سوی ’’نـَشاط‘‘ (به فتح نون) رفت.

 

معمّمان محافظه‌کار مخالف این گونه التقاط، و مصلحت‌گراهای پراگماتیست موافق اختلاط بودند. آیت‌الله خمینی رضایت داشت پسرهای جوان طرفدار حکومتش هر جور دلشان می‌خواهد خوش باشند هرچند مهدوی‌کنی، معمّم ارشد پایتخت، چنان بند و بساطی را هیچ نمی‌پسندید.

 

گذشته از این نکتهٔ مهم که مادر محمدرضا پهلوی به دین و پیغمبر و امام و عالم غیب اعتقاد داشت۸  پادشاه تنها کشور شیعهٔ جهان قادر نبود مانند آدمهای لاابالی رفتار کند.  از آن سو، صاحبان دشکچه و فتوا واقع‌بینانه توجه داشتند بهتر است انتظار آدم بهتری نداشته باشند و با او سرشاخ نشوند.  نخستین کسانی که طغیان کردند و گفتند عبیدالله بن زیاد، حاکم کوفه در زمان یزید، بهتر از این شخص است مجتبی میرلوحی مشهور به نواب صفوی، و روح‌الله خمینی بودند.۹

 

 

تابستان ۵۷ دو واقعهٔ پیاپی به فاصلهٔ بیست روز نشان داد ضعف شدید دستگاه حکومت در مدیریت خبررسانی چگونه صد و بلکه هزار درصد به سود مخالفانش تمام شد.

 

مسئله این نبود که افکار عمومی فوراً نتیجه گرفت، و تا محاکمهٔ حسین تکبعلی‌زاده در سال ۵۹ محکم بر این عقیده بود، که سینما رکس را رژیم شاه آتش زد.  اگر هم کسی در خود دستگاه کار نیروهای اسلام می‌دانست قادر به حرف‌زدن نبود.  برای کسانی که چند صد نفر را یکجا کباب می‌کنند جر ‌دادن شکم یک یا چند فضول مثل آب‌خوردن است.

 

چنان جسارتی بینهایت خطرناک و بی‌معنی بود که کسی پا پیش بگذارد تا نظر خودش را توضیح دهد که کار ساواک نبود.  اگر خبرچین پلیس مخفی نیست، نظر بر پایهٔ چه اطلاعاتی؟

 

پیش‌تر، اردیبهشت همان سال بیرون خانهٔ چند تن از سران جبههٔ ملی بمب صوتی ترکید و اعلامیه‌ای با امضای ’’سازمان زیرزمینی انتقام‘‘ که تا آن زمان شنیده نشده بود ’’خائنان‘‘ را به عقوبت تهدید کرد.  ناظرانی از خودشان و دیگران می‌پرسیدند دستور شاه است یا اقدام عناصری در تشکیلات امنیتی و مایل به جراحی بزرگ؟

 

در روزهای پس از آتش‌سوزی سینمای آبادان، مقداری خبر دربارهٔ آدمی نامتعادل و معتاد که به عراق گریخته و به پلیس ایران مسترد شده منتشر شد اما از آن همه سخنران و سخنگو و طوطی دست‌آموز و حق‌العمل‌کار جانفدا و معرکه‌گیر حرّاف رژیم احدی جداً تلاش نکرد چیزی معنی‌دار بگوید.  هیچ حرفی معنی نداشت جز اینکه رژیم،‌ چه با دستور مستقیم شاه و چه بدون آن، آتش زده است تا به گردن مخالفان بیندازد.

 

حسین تکبعلی‌زاده پس از روی کار آمدن حکومت اسلامی از تکرار اتهام دخالت ساواک در سینماسوزان آزرده شد و برای اعادهٔ حیثیت به خودش شکایت نزد چند تن از آیات عظام و حجج‌الاسلام بُرد. نصیحتش کردند که ساکت شود و پی کارش برود.  دست برنداشت و همراه خانوادهٔ قربانیان خواستار محاکمهٔ علنی شد.

 

همراه او دو افسر شهربانی و حتی مالک سینما و مدیر آن اعدام شدند.  به تکبعلی‌زاده برای اعتلای مبارزهٔ ‌اسلامی طبق فتوای شرعی تینر و پول داده بودند و قصور و تقصیری از ناحیهٔ افسرهای شهربانی و مسئولان سینما در کار نبود.  پس اصلا چرا محکومیت و چرا اعدام.  

 

ماه بعد با درگرفتن جنگ با عراق موضوع به حاشیه رفت اما پروندهٔ جنایت مضاعف علیه بشریت، در عمل و در محاکمه، همچنان باز است.

 

 

و فقط سه هفته بعد، تیراندازی در میدان ژاله.

 

محمدرضا مهدوی‌کنی بعدها دربارهٔ ۱۷ شهريور ۵۷ ‌گفت ’’بنا نبود تظاهراتى بشود و جامعهٔ روحانيت هم در اين مورد اعلاميهٔ رسمى نداد.  حتى دكتر بهشتى وقتى شنيدند كه قرار است اجتماعى در ميدان ژاله بشود اظهار بى‌اطلاعى كردند و اظهار نگرانى كه چه خواهد شد.  همين قدر شنيديم كه جناب آقاى يحيى نورى چون نزدیک همان محل، حسينيه و مدرسه دارند اعلام كرده بودند ۱۷ شهريور در ميدان ژاله اجتماعى برگزار خواهد شد.  حدسى كه آن زمان زده مى‌شد ـــــ منهاى اينكه آقاى نورى اطلاعيه داده بودند و مردم را دعوت كرده بودند ـــــ اين بود كه دستگاه مى‌خواست از اين جمع سوءاستفاده كند.‘‘

 

با توجه به اینکه جلسهٔ سران حکومت ساعت ۲ بعد از نصف شب در تهران و چند شهر دیگر اعلام حکومت نظامی کرد، پیشنماز میدان ژاله هم که در آن ساعت یا خروپف می‌کرد یا نماز شب می‌خواند توی باغ نبود چی‌به‌چی‌ست.

 

اگر حکومت نظامی چندین ساعت زودتر،‌ مثلا در اخبار هشت شب رادیوتلویزیون، اعلام شده بود باز هم منبری ِ درجه سه و حالیا از یاد رفته شوخی‌شوخی پیشتاز تاریخ می‌شد؟ باز هم ’’اگرها ــــ اگرهای وحشتناک‘‘ چرچیل.

 

مانند روایت کنی که مطـّلع و صریح بود و در حرفهایش پروای صلاح و مصلحت نداشت، تاريخ اين جورى ساخته مى‌شود كه شرح وقايعى پراكنده و غیرمنتظره را بَرنده بر پايهٔ سناريوى مورد نظر خويش مى‌نويسد.

 

پرویز راجی، آخرین سفیر ایران در لندن در رژیم شاه، در یادداشت ۲۰ شهریور ۵۷ نوشت وقتی شنید والاحضرت اشرف فرشهای کاخش را لوله کرده و تابلوها را از روی دیوار برداشته دنیا به سرش خراب شد.

 

بدون همزاد شجاع و پشتیبان همیشگی، به سر شاه هم خراب شد.  کیش و مات.  ورشکست به تقصیر.  آخر خط.

 

 

سالهای دههٔ ۱۹۵۰ تا ۷۰ شاید دلپذیرترین دورهٔ تاریخ جهان برای جوانان و تودهٔ مردم معمولی باشد.  رشد سریع اقتصاد بسیار کشورها و ترقی تکنولوژی شرایطی برای پیشرفت فردی و جمعی پدیدی آورد که تا آن زمان سابقه نداشت و بعد هم تکرار نشد.  ایران هم استثنا نبود.

 

اما یک جنبهٔ عجیب آن دو دههٔ رؤیایی، خروش و غوغای جوانان بود برای تغییرهایی آرمانی.  باز هم  ایران استثنا نبود.  وقتی جوانان آلمان غربی و فرانسه می‌گفتند باید به تکنوکراسی و تکنولوژی‌سالاری پایان داد، هیئت حاکمهٔ نامحبوب ایران مشکل می‌توانست تمام همتاهای ایرانی آنها را متقاعد کند که این شرایط بهترین چیزی است که در توان تخیل مردم و بضاعت کشور ایران می‌گنجد.

 

واقعیت این است که در همان زمان برخی یا بسیاری مارکسیستهای اروپای غربی و آمریکا به دانشجویان معترض ایرانی می‌گفتند قصهٔ روشن‌شدن موتور بزرگ با موتور کوچک چیزی جز تروریسم نیست.

 

دانشجوهای ایرانی تنها مدافعان توسل به تپانچه برای تغییر نبودند.  پسری چهارده‌ساله که فدائیان اسلام، با (سوء)استفاده از قانون منع محاکمهٔ افراد نابالغ، هفت‌تیر به دستش دادند تا وزیر خارجهٔ دولت‌ مصدق را بکشد سالهاست در مصاحبه‌ها با افتخار می‌گوید او و مربّیانش با استعمار مبارزه می‌کردند.  اگر این حدس درست باشد که بیش از یک مستمری دریافت می‌کند، تنها تروریست جهان است که همچنان قدر می‌بیند و بر صدر می‌نشیند و اخلافش از سهمیهٔ تحصیل و استخدام جانبازی و ایثارگری برخوردارند.

 

 

درهرحال آنچه پیش آمد این بود که خود شاه موتور بزرگ را روشن کرد ـــــــ با مداخلهٔ‌ اغتشاشگرانه در امور اقتصادی مملکتی که رشد اقتصادی شگفت‌انگیز بود اما، بنا به گفته‌ای منتسب به هویدا، بهای خودکار بیک طی یک‌دهه‌ونیم حول هفت‌ تا ده ریال ماند.

 

در دههٔ ۵۰ که ظاهراً به نظر  می‌رسید اوضاع رو‌به‌راه است شاید تنها یک کار مثبت به سود خودش و رژیم و ایران انجام داد: کنار آمدن با دولت حسن البکر و همه‌کارهٔ او خواهرزاده‌اش صدام حسین با دست کشیدن طرفین از کمک به مخالفان طرف مقابل.   و نیز توافق بر سر خط‌القعر شط‌العرب به‌عنوان مرز آبی دو کشور.

 

درست زمانی که می‌توانست ادعا کند مخالفان مسلح را سرکوبی و ریشه‌کن کرده است در آمریکای زخمی و سرشکسته از فاجعهٔ ویتنام این صدا قوت گرفت که متحدان کشورشان در دنیای سوم نباید قاچاقچی و زندانبان و سرکوبی‌کنندهٔ روشنفکرها باشند.

 

حالا باید غرب، خصوصاً سیاسیون واشنگتن را متقاعد می‌کرد جبههٔ ملی و نهضت آزادی هم دست‌کمی از چریکهای مسلح ندارند به این دلیل که شخص او و حکومتش نزد درس‌‌خوانده‌ها و قاطبهٔ مردم ایران از محبوبیت و اعتبار بی‌بهره‌اند.

 

چنان حرفی خریدار نداشت.  مخالفت با او در مملکت خودش نشانهٔ حق‌طلبی، و کمترین زیان رفاقت خارجیها با او برچسب لفت‌و‌لیس یا دست‌کم شائبهٔ دریافت زیرمیزی بود.     ۱۰

 

 

ماجرای مکرر جوامع بی‌ثبات خاورمیانه و آفریقا: حکمرانها برای پرهیز از پایان کار نفر قبلی، دست به اقدامهایی می‌زنند که همان آخر و عاقبت، و حتی بدتر، نصیبشان می‌کند.

 

در ایران هم دولتمرد بازنشستهٔ سابقاً سر و زباندار که در خانه‌اش باغبانی کند کمیاب و بل نایاب بوده.  دو شاه مقتول و چهار مخلوع فقط طی قرنهای نوزده و بیست، و پایان خونین چهار نخست‌وزیر از ۲۸ تا ۵۸ (هژیر، رزم‌آرا، منصور، هویدا، و نیز تیراندازی به علاء در آبان ۳۴، همه کار فدائیان اسلام) برای کسانی که به رأس قدرت می‌رسند جای تردید نمی‌گذارد ’’چه جای امن و عیش‘‘ (نقل است هویدا وقتی شرح کپسول سیانور زیر زبان چریکها را شنید ‌اظهار تمایل کرد یکی تهیه کند)، و هنگام طوفان فقط کلمهٔ چهارحرفی دلار باضافهٔ چهارحرف ویزا قایق نجات است و بس.  رستگاری در هشت حرف.  اهل علم جَفـْر باید به دریای معلوماتشان اضافه کنند.

 

محمدرضا در شهریور ۲۰ دیده بود پدرش اگر در گاوصندوق خودش لیرهٔ استرلینگ ذخیره نداشت در موریس و ماداگاسکار و آفریقای جنوبی به گدایی می‌افتاد و تازه با اسکناسها هم بدون ویزا کارش زار بود.

 

در خیزش ۲۰۱۱ تونس، مشهور به بهار عربی، گفته شد بن علی در جعبه‌های کفش دسته‌های دلار چیده بود اما فرصت نکرد همه را با خود ببرد.  مرداد ۱۴۰۰ خلبان هلیکوپتری که حکمران افغانستان را از ارگ ریاست‌جمهوری به در می‌بُرد اخطار کرد وزن چمدانهای دلار بیش از کشش موتور است.

 

از آنجا که حکم‌راندن در این جبال صعب و صحاری نه پایان معین دارد و نه مستمری بازنشستگی، ساکنان کاخها می‌دانند وقتی نفرات محافظ تفنگها را بیندازند و بگریزند ارباب جز دلارها و یک فقره ویزا از نوع مخصوص (شاید هم لطف خدا و امدادهای غیبی) تکیه‌گاهی ندارد.

 

نکته اینجاست: برخورداری از چنان امتیازی را حکمران حق خداپسندانهٰ خود می‌داند اما در حالی که حتی اگر بخواهد نمی‌تواند مرئوسها را از تکرار عین همان الگو باز دارد گله‌مند است چرا در افکار عمومی مسئول تمام سرقتهای سازمان‌یافتهٔ منتظران روز واقعه شناخته ‌شود.

 

سناریوی تاریخی ’’به فکر ویزا باش و بموقع پولو بردار فرار کن‘‘ پیش چشممان در حال تکرار است.  هُم‌الغالبون و هُم‌السارقون/ اولئک گانگسترون و عاشقان سفرهٔ انقلاب و ولایت لحظه‌ای از چپو نمی‌آسایند.

 

روایت می‌شود شاه در ایام اقامت در مراکش با اوقات تلخی متوجه شد سرمایه‌گذاری شخصی و پس‌اندازهایش در خارج از ایران کمتر از انتظارش بازده داشته.

 

غیرطبیعی به‌نظر نمی‌رسد شخص با ازدست‌رفتن قدرت فائقه‌ شاهد پردرآوردن دلارهایی باشد که گمان می‌کرد همواره در ید قدرت مطلقهٔ او خواهند ماند.  تا پیش از اعلام ورشکستگی شخص، رفتار بانکها و بدهکارانْ متفاوت با رفتار پس از آن است.

 

 

نگارنده سالها پیش حین نوشتن مطلبی پیرامون محمدرضا پهلوی، در مصاحبه‌ای دربارهٔ پیش‌بینی ناپذیربودن کار جهان و پیشگویی‌ناپذیر بودن اوضاع ایران گفت:

 

’’با پايان عمر طبيعی پانزدهخردادی‌ها اگر اوضاع خيلی خانخانی شود شايد برنامههای فعلاً نامحتمل شاهزادهبازی هم مشتری پيدا كند.  قاطبۀ مردم كاری به ساختارپاختار ندارند. كلمۀ سلطنت در گوش آنها يعنی رونق و رفاه، دلار هفت تومانی، ويزای ا ُو ِرت و بی‌دردسر ــــــ و برای هـُرهـُری مذهبهايش هم يك قــُـلـُپ آبجو تگری.‘‘

 

اکنون با توسعه و تکامل هوش مصنوعی، ظاهراً ایرانی مدرسه‌رفته هر جا به چنین برنامه‌ای بربخورد آن را برای پیشگویی آیندهٔ مملکتش سؤال‌پیچ می‌کند.

 

به قرار اطلاع اهل بخیه،‌ بر پایهٔ‌ اطلاعات تزریق‌شده تا سپتامبر ۲۰۲۱، تخمین هوش مصنوعی GPT-4 از پایان کار رژیم ولایی پنج تا ۲۵ سال است.  یک عالـَم فاصله با پیشگویی سال ۵۸ صادق خلخالی: ده هزار سال.

 

تفاوت دست‌کم ۹۹۳۱ ساله ممکن است یادآور رابطهٔ علاقهٔ باضافهٔ دلخوری محمدرضا پهلوی از اهل دانشگاه و تحقیرش نسبت به اهل حوزه و منبر باشد، و نیز ناامیدی عمیق نسل کنونی از وضع موجود که تا حد زیادی منجر به احیای حیثیت سیاسی مرد بدعاقبت با پاپیون و شامپاین شده.

۱۴ اردیبهشت ۴۰۲

 

 

بخش سوم و آخر: اکنون و بعد

 

 

 

1 Look Back in Anger, John Osborne, 1956; angry young man.

۲  کسی در فیسبوک زیر تصویر آگهی هواپیمایی ملی در دههٔ ۵۰ با این مضمون که چنانچه مؤسسه‌ای، شرکتی یا جمعی برای پُر کردن بوئینگ ۷۰۷ مسافر کافی داشته باشد بهای بلیت پرواز چارتر (دربست) رفت‌ و برگشت نیویورک برای هر نفر ۴۰۰۰ تومان خواهد بود نوشت ’’فقط ۱۰ سنت‘‘ و کسی در کامنتش با فغان جگرسوز نالید.  توجه داشته باشیم در آن سالها پایهٔ حقوق استخدام رسمی لیسانسیه ماهانه ۳۰۰۰ تومان بود، معادل ۴۲۰ دلار.  به نرخ ثابت طلا و با احتساب کاهش ارزش دلار و ریال، رفت و برگشت به نیویورک امروز همان است، نه ۱۰ سنت خنده‌دار.

۳  از سال ۴۶ یکی‌دو کتاب او را وارد درسهای دبستان و دبیرستان کردند و در امتحانهای نهایی از نوشته‌ها و گفته‌های او موضوع انشای فارسی می‌دادند.  ناگفته پیداست محصل مثل طوطی تکرار و فراموش می‌کند.  متن قدیمی‌تر منتسب به او، مأموریت برای وطنم، در اصل به زبان انگلیسی و برای خوانندهٰ غربی خصوصاً آمریکایی نوشته شده و به همین سبب بامزه است. هرگاه از آن نقل کرده‌ام با ناباوری خواننده‌هایی رو‌به‌رو شده‌ام که می‌پرسند واقعاً ممکن است یک پادشاه، یا هر آدم درس‌خوانده‌ای، چنین چیزهایی روی کاغذ بیاورد؟

۴ مارگرت تاچر، مشهورترین و پرخاشگرترین ستیهشگر ضدایدوئولوژی اواخر قرن بیستم، ادعای چپ مارکسیست در مهندسی جامعه را پوچ می‌‌دانست و می‌گفت چیزی به نام جامعه وجود ندارد، فقط فرد موفق یا ناموفق وجود دارد.  از پایان جنگ جهانی دوم کسی به اندازهٔ او، صرف‌نظر از داوری در نتایج سیاستهایش، ساختار آن جامعه را دستکاری و مهندسی نکرده است (نگاه کنید به مقدمهٔ  ‌ایدئولوژیهای سیاسی).

۵ ’’فرمودند: اگر من كنار بروم و بگويم خودتان يك رئيس جمهور انتخاب كنيد سی‌وپنج ميليون نفر سی‌وپنج ميليون رأی مختلف خواهند داد و هركس خود را رئيس جمهور خواهد دانست و به خود رأی خواهد داد.‘‘ (از يادداشت‌های عَلَم).

 ۶چند سال بعد بهزاد نبوی وزیر صنایع سنگین رژیم اسلامی گفت کارگران ایران‌خودرو از حضور امام استدعا کرده‌اند سهمیهٔ اعزام به جبهه جای آن مزایا  را بگیرد.

۷ در بحث رفت‌وبرگشت برخی مفاهیم سیاسی معاصر بین زبانها در این‌جا اشاره کنم به‌ تابلو ’’دانشجویان مسلمان پیرو خط امام‘‘ که بخشی از گروگانگیرهای سفارت آمریکا برای خودشان به کار بردند.  دههٔ ۷۰ وقتی وارد صحنهٔ سیاست و انتخابات شدند گزارشگرهای غربی به جای تیتر دور و دراز و کم‌معنی Muslim Students Followers/Adherents of Imam's Line گذاشتند Reformists و حالا سالهاست این عده سؤال هموطنانشان که دقیقاً چه چیزی را می‌خواهند اصلاح کنند بی‌جواب می‌گذارند لابد با پشتگرمی اینکه وقتی فرنگی می‌فهمد، کسانی که در داخل نمی‌فهمند مسئلهٔ خودشان است.

۸  مانند مادر و همسر محمد مصدق و تقریباً تمام زنان پرده‌نشین که کاری جز نماز و روزه و پهن‌کردن سفره ابوالفضل و ام‌ّالبنین نداشتند.  اسدالله علم می‌نویسد یک سال که عاشورا با ایام نوروز مقارن ‌شد در جواب شاه که در جمعی خانوادگی پرسید عید امسال باید چگونه رفتار کرد گفت آخوند را ولش کنید ما کار خودمان را می‌کنیم، و مادر شاه منفجر شد که سیدالشهدا حرف خودمان و خودشان نیست، هرچه داریم از او داریم.  پیداست جاه و مال و عزت و شوکت و سلطنت را مرهون عنایات عالم غیب می‌دانست.  عـَلـَم می‌نویسد زیر رگبار اهانت و پرخاش ملکهٔ‌ مادر کم مانده بود از خجالت آب شود به زمین برود.  توجه داشته باشیم امروز هم خانوادهٔ عرفاً مسلمان‌زادهٔ ایرانی حتی در ناف خارجه عقد و عروسی مفصل را در ایام عزاداری محرم و صفر و رمضان برگزار نمی‌کند و با تاج‌الملوک آیرملو موافق است که رنجاندن نیروهای غیبی کار عاقلانه‌ای نیست.

۹  نواب صفوی در خانهٔ حسین بروجردی مرجع تراز اول که معتقد بود محمدرضا پهلوی پادشاه تنها کشور شیعهٔ دنیاست و نباید به او سخت گرفت، در برابر مریدان و شاگردانش فریاد می‌زد ’’هرکس با شمر سازش کند از سگ یزید پست‌تر است.‘‘  این حرف که مرداد ۳۲ حزب توده علیه مراجع دینی اعلامیه ‌داد دروغ بزرگی است برای سرپوش گذاشتن روی فشار فدائیان اسلام بر مَراجع.

۱۰ پائیز ۵۷ وقتی در غرب بحث در گرفت که آیا هدایای چشمگیر دربار و دولت ایران نوشته‌های خارجیان دربارهٔ آن کشور را رقیق کرد، آرنو دو بورشگریو، ویراستار ارشد هفته‌نامهٔ نیوزویک و عضو سرشناس جامعهٔ گزارشگران روابط بین‌المللی، داوطلب شد اجازهٔ بازرسی از خانه‌اش بدهد تا ثابت شود، برخلاف شایعات، از شاه ایران قالیچهٔ نفیس نگرفته. بر پایهٔ پروتکل رسانه‌های معتبر، گزارشگر/خبرنگار/تحلیل‌گر نباید پول یا هدیهٔ گرانبها از مصاحبه‌شونده یا فرد حقیقی/حقوقی موضوع تحقیق بپذیرد.  در کارنامهٔ‌ بورشگریو افتخار تنها مصاحبه با ملا محمد عمر نخستین سردستهٔ طالبان هم ثبت است اما بی هیچ اشاره‌‌ای به چندین گفتگو با شاه و گزارشها دربارهٔ ایران.  شاید بسیاری گزارشگران که سالها منظماً دربارهٔ ایران می‌نوشتند، چه خاویار اعلا و فرش ابریشمی و صنایع دستی فیروزه و طلا و نقره دریافت کرده یا نکرده باشند، ترجیح دادند چنان سفرها و روابط و ملاقاتهایی از سوابق کاری آنها حذف شود.  بررسی دقیق و آماری عملکرد ۱۲ روزنامهٔ مهم پنج قاره در قبال رژیم شاه از ۵۰ تا ۵۷ در قدرتهای مطبوعات جهان..

 

 

صفحۀ‌‌ اول    مقاله / گفتگو/ گفتار         لوح   فهرست مطالب  سرمقاله‌ها

 

دعوت از نظر شما

 

نقل مطالب اين سايت با ذكر ماخذ يا با لينك آزاد است.