از ميان نامهها
☺در
باب یورش:
۲۱
ژوئن (۱
تیر) روز جشن موسیقی ملی است در فرانسه و خلایق با سازهای
خود از عصر تا پاسی از شب در خیابانها برای هم ساز میزنند،
میخوانند، مینوشند و میرقصند. در محلّۀ
منتمرتر مشغول پرسه با عیال بودیم، در خیابانی که محل سکونت
آوازهخوان فقید فرانسوی "دالیدا" (اصلیت ایتالیایی-مصری)
است
جای مجسمۀ
نیمتنۀ
ایشان را خالی دیدم. همسایهای مطلع گفت نگران نباشید، سینههای
مجسمۀ زیبای برنزی در اثر دستمالی فراوان بازدیدکنندگان رنگ
باخته، و شهرداری محل مجسمه را برای ترمیم موقتاً برده است (عکس
به پیوست).
در باب
همهپرسی:
در صفحه ۳ که
به فصل دیگری از کتاب اشاره میدهید در پانویس، به جای
"گشادگشاد شعار نیست"، "گشادگشاد راه نرین" ذکر شده است.
تیتر صحیح کدام است؟
یأس موقرانه: این روزها حذف تیم فوتبال فرانسه از جام
جهانی و حاشیههای بیشمار این اکیپ شکستخورده بازتاب
زیادی در مطبوعات فرنگستان داشته است. حتا کار به
الیزه هم کشیده. خواندن دوبارۀ این مطلب قدیمی بیلطف
نبود.
امیر نظری
پاريس
5
تير 89
P
آن عنوان در پانويس
همهپرسی
فقط چند ساعت قدری خطا داشت.
☺
در اینکه بیسبال یا راگبی محصول فرهنگیاند
جای
بحث است. اگر باشند
بزکِشی هم محصول فرهنگی افغانهاست.
ربطدادن عمومیت و جذابیت
فوتبال به قدرت شمردن خلایق بیشتر نشان از خودپرشمارش
دیدن نویسنده دارد تا تحلیل منطقی قضایا.
احتمالا تفاوت بارزی بین قدرت شمارش فرانسویها،
سوئدیها و نروژیها
با تنابندگان آمریکایی وجود ندارد. در
خود آمریکا هم تماشاگران راگبی
بیشتر عوامند تا خواص
”تا بینهایت
بشمار.“
نام دستهی مورد اشاره بیتلز یا
بیتلهاست. البته
در صورتی که سرکوفتی در استفادهی
عمدی از بیتل به جوانان کمدان
نباشد.
ع. ایل بیگی
لندن
14 تير 89
☺
ترجمهی دیگری از این
استوانه، نزدیک چهل
سال پیش در مجلهی "بررسیهای
تاریخی" چاپ شد که برایم جالب بود مقایسهاش
با این ترجمهی موزهی
بریتانیا که لینکش کردهاید.
گرچه ترجمهی
"بررسیهای تاریخی" در مقایسه با این یکی
نادقیق است و کمی هم پس و پیش، ولی در کل وفادار به اصل است، بی
افزودهها و شعارهای حاشیهای،
به گونهای که یادم هست یک بار آدمی تیزبین
با خواندن همین متن معتقد شد که این استوانه نه اولین اعلامیهی
حقوق بشر، که بیشتر شبیه اعلامیهی حقوق
کورش است.
نکتهی جالب این است که "بررسیهای
تاریخی" نشریهی "ستاد بزرگ ارتشتاران" است
و محصول "چاپخانهی ارتش شاهنشاهی" و بر
پیشانی هر شمارهاش نوشته "به فرمان مطاع
شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران"، و این ترجمه در شمارهی
مخصوص مهر 1350 چاپ شده و مناسبتش جشنهای
دوهزاروپانصدمین سال شاهنشاهی است.
آیا آخرین پادشاه که بخشی از پایههای
مشروعیت حکومتش را بر پاسارگاد بنا کرده بود و همین روزهای چاپ این
ترجمه، از کورش خواست که دیگر آسوده بخوابد زیرا که او بیدار است،
و البته دستگاه تحت فرماندهیاش، برخلاف
روان جمعی ایرانیان آن روز و البته امروز، نیازی نمیدیدند
که تاریخ را ابزار قصهسرایی کنند؟ اگر آنها
این طوری نبودند پس میتوان به گردوخاککردن
عنعناتیون امروزی بیمحلی کرد و از سایتبان(که
لابد یعنی صاحب سایت) خواست خودسانسوری نکند.
مشکل
نیویورک تایمز هم با به قول خودتان شیلترفکن به راحتی حل میشود
و دیگر چه نیازی به ضریح؟
حامد
17 تير 89
☺فکر
کنم آمارتان از تعداد
”هزار و چند صد“
امامزاده نادرست باشد. به نظرم بیش از اینهاست،
البته با احتساب بقاع متبرکه و اماکن مذهبی.
طبق
آمار، تعداد امامزادهها
دههزار تاست. . . . من
که نمیدانم فرق امامزاده با بقاع
متبرکه چیست. شما میدانید؟
ا. ح.
☺
اهل بخیه (که البته در فرهنگ لغت بنده به معنی اهل دود اما انگار
در فرهنگ شما به معنای دیگر است) شاید حکمتی ببینند در اینکه
نیویورک تایمز هم درست امروز ــــ یک مرداد ــــ
مقالهای پیرامون قضا و قدر چاپ می کند. مطالب نشرﯾۀ مذکور را
کمتر شده مرتکب گناه بزرگ مطبوعاتی، یعنی ملالانگیزی، بیابم. ولی
امروز متعجب مانده بودم که چه طور هنوز در ینگه دنیا هم دست از سر
کچل جبر و اختیار بر نداشتهاند و از آن عجیبتر چه طور روزنامه ای
پرتیراژ و تقریبا همهپسند ﺻﻔﺤﮤ عزیز را مصروف فلسفهجات میکند.
اشاره کرده بودید نیویورک تایمز
مسدود است؛ مقاله را از
سایتشان کپی کردم و الصاق میکنم که اگر شیلترفکن کار نکرد مقاله
را دیده باشید.
در باب موضوع
نوشتۀ شما، خصایل جانوران انگار مثل میوههای میدان ترهبار درهم به فروش
رسیدهاند. ویری که انسان را وادار به پیشگویی آینده از روی ستاره و رمالی
میکند چندان تفاوتی با ویر اصحاب علم ندارد. این سیب گندیده و آن سیب سرخ
هر دو از یک درخت هستند اما حیف بار این میدان در هم است. وقتی اجداد ما
بیخود و بیدلیل مشغول بزرگکردن کاسه سر بودند احتمالا مشعوف از اینکه با
مغزهای گنده میتوان تند آموخت و غذا را حتی اگر زیر سنگ هم باشد پیدا کرد،
فکر نمیکردند روزی غذا بخشی از "حقوق" بشر بشود و مغز گنده بیکار مجبور
شود خود را با پیشگویی از روی فنجان قهوه سرگرم کند.
اعتقاد به راﺑﻂﮤ سرنوشت و منش
هم بنده حدس میزنم اختراع یونانیان نبوده است. در جوامع متمدن چند هزار
سال اخیر شکمسیری مضمن و مهمتر از آن پیچیدگیهای اغلب ادراكناپذیر محیطی
که بشر در آن زندگی میکند بسیاری را قانع کرده است که سرنوشت در گوشهای
دیگر که ما نمیبینیم اما لابد عدهای میبینند نگاشته شده. اما، به قول
شاعر پیش از آنکه در جهان باغ می و انگور بود (بخوانید قبل از شهر/روستانشینی)
بعید است خلایق حتی یک روز هم فراموش کرده باشند که آنچه از بام تا شام
انجام میدهند با اینکه آیا شب زنده باشند رابطه مستقیم دارد.
این نظر که خرافه و
تقدیرگرایی انگل ذهن کنجکاو است در مقابل نظری قرار میگیرد که شما در
متنتان به آن اشاره کردید، یعنی اینکه خرافهگرایی خود فوایدی دارد از جمله
آرامشبخشی. اینکه کدام نظر درست است، سخت بتوان گفت. چه بسا هم که
ترکیبی از هر دو باشد. شبهدانشمندان مشغول کارند اما بنده چندان خوشبین
نیستم روزی جوابی داشته باشیم.
سياوش
☺
این
مقالۀ آخرتان داغ دلم را تازه کرد. نتیجهگیری واقعبینانه و در همان
حال ترسناکتان که "تقدیر هرکس منش جامعۀ اوست" بیشتر از گذشته مرا غمگین
کرد. خیلی وقت است فکر می کنم فرهنگ و جامعهای که در آن زیست میکنم در
موضوعاتی که به آنها علاقه دارم (فلسفه، هنر و ...) هیچ حرفی برای گفتن
نداشته و ندارد. فکر میکنم تنها کارمان ـــ كار بزرگمان ــــ لشکرکشی
بوده، چه کوروش چه نادر و تکوتوک اسمهایی که از فلسفه اینجا بوده و مانده
به لطف غنیمتیهای یونانی فراهم شده است. آرتور کوستلر هم در کتاب
خوابگردها (که فکر میکنم به آن علاقه زیادی داشته باشید) جایی گفته
میراث یونانی تنها در دست اروپایی بوده که به شکوفایی رسیده. حالا با تمام
این رودهدرازیها وقتی به این تقدیر فکر میکنم که "اینجا" باید به دنیا
بیایم و ناچار حتا در ناف فرنگ باید رو به همین سو داشته باشم ــــ مثل آن
تابلوی فرشتۀ بنیامین که چشمش به خاستگاهش بود ــــ غمگین میشوم. شاید
زیباییها و مفاخر کشور و فرهنگم را نمیبینم یا اگر میبینم کم میگیرم.
اما هر چه بیشتر میخوانم و میبینم، خوب ِ هر چیزی را در غرب اروپایی
پیدا میکنم. آیا من غرب زدهام؟ بله، چارهای ندارم. شوربختی بیشتر
آنجاست که اگر امید ببندم که بشود (میشود؟) منش خودم را عوض کنم منش جامعه
به این زودیها و راحتیها عوضشدنی نیست و باید مثل زنجیر ناخودآگاهی از
عقاید و رفتارها تا همیشه با خودم این طرف و آن طرف بکشم.
پ.ن :
شعر و ترجمۀ شما از آن فوق العاده بود. ممنون.
مرتضی
☺مقداری
اعتقاد به متخصصان پایانبندی، برای کسی که تاریخ مصرفش سرآمده و
مستهلک شده است مفید هم میتواند باشد. بقيه.
. .
P
در يادداشت ديشب، به جای نام بهمن محصص، اردشير آمده بود.
انگار آن مقدار جستجوی نگارنده برای رفع آن اندازه ترديد كافی
نبود. با پوزش.
رضا كه سهو را تذكر
داد اين
عكس را هم كه خود ايشان گرفته لطف كرده است، و حامد لينك اين
خبر را.
با سپاس بیقياس.
☺رضا (17 مرداد)
افزوده است:
”آن
عکس را من نگرفتم فقط آن را داشتم.
نام عکاس در خاطرم نیست. مربوط به
کتابی در زمان شاه بود. اما این چند
عکس (3
،
4
،
5)
را که خودم گرفتم برای شما میفرستم.
مکان مجسمه زیر سالن اصلی تاتر شهر و جنس مجسمه برنز باید
باشد. رنگش هم سیاه نبود،
همین رنگی است.“
☺ترکیب
"رفع تنوع" در پست نام نیک
رفتگان 2 یک مقداری عجیب غریب و احتمالا اشتباه مینماید.
20 مهر 89
P
درست زديد به خال.
☺مدتهاست ميخواهم دو نكته ي نگارشي را ياد آور شوم ولي تنبلي مانع
ميشود. هر دو نكته مربوط به زبان عربي است. اولي اين كه علامت
تأنيث در عربي به دو شكل نوشته مي شود: اگر بر سر فعل بيايد «ت»
است و اگر بر سر اسم يا صفت بيايد «ة» است. مثلاً «ضَرَبَ» به
معناي زد، با فاعل مذكر است و «ضَرَبَت» به همان معنا با فاعل
مؤنث. به اين اعتبار، جملهي دعايي «دامت افاضاته» با همين
نگارش در عربي مي آيد نه با نگارش «دامة افاضاته».
دومين نكته اين كه در
پايان برخي جمله هاي عربي عبارتي از ريشه ي فعل در همان جمله مي
آيد كه به آن «مفعول مطلق تأكيدي» مي گويند و همچنان كه از نامش بر
مي آيد براي تأكيد است. مثل «سَلِّموا تسليما». ترجمه سرراست و
روان اين جمله شايد چنين باشد: «آنچنان كه شايسته است سلام كنيد».
در ترجمههاي تحت اللفظ اين جمله را چنين نوشته اند: «سلام كنيد،
سلام كردني» در برخي نوشتههاي شما كلمه ي «پس» هم به اين تركيب
اضافه شده و عباراتي از اين دست ساخته است: «مي آيند پس آمدني».
كلمه ي پس را مترجمان متون عربي به جاي «ف» گذاشته اند. مثل
«فتأمل» به معناي پس تأمل كن.
22 مهر 89
Pجنابعالی
صاحبنظريد و موارد عربی ِ عجميزه و نيمبند فراوان است. اما اين
قلم در تكرار اين قبيل قوالب كلامی در پی تغيير يا اصلاح آنها نيست
و از كليشه فقط به مثابه كليشه استفاده میكند. اميدوارم يادم
بماند در تحرير مستقل متنی حاوی كلمات عربی تذكر شما را رعايت
كنم. اما وقتی اشخاص كراراً (غالباً؟ متفقاً؟) به همديگر لقبی با
ﺓ میدهند يا مینويسند ”زد پس زدنی“ دليلی نمیبينم حتی به طور
ضمنی (با ثبت شكل صحيح) وارد بحث در درست و نادرستی كليشههايی شوم
كه به عنوان ذِكر و وِرد به كار میبرند (اين كار را البته در زبان
مادریام میكنم و در نوشتن به انگليسی مواظبم كليشه تحويل
ندهم). تصديق میفرماييد بنده اگر نكتۀ خودم را، بدون درز و
پنجری، پيش ببرم كلی هنر كردهام.
☺
در مقالۀ
آخری که در سایت منتشر شده است در جایی اشاره کردهاید که هیچ
ابزاری به اندازهء اتوموبیل انسان را عوض نمیکند. خواستم بدانم که این
نکته از استنباطهای شخصی است یا احیانا مرجع یا مطالعه خاصی هم دارد؟
من شخصا نه پشت فرمان مینشینم و نه صاحب اتومبیل هستم.
یک نکتهء دیگر: فیلیپ زیمباردو را میشناسید؟ پروفسوری که در آغاز دههء
دههء هفتاد میلادی آزمایش معروف زندان استانفورد را انجام داد و بعد از
ماجرای زندان ابوغریب دوباره نظراتاش گل کرد و در سالهای اخیر کتابی
نیز به نام اثر ابلیس منتشر کرد.
بهانهای شد برای احوالپرسی و عرض ادب.
هادی
23 مهر 89
P
اينكه
راندن اتومبيل عميقاً بر شخصيت آدميزاد اثر میگذارد به اين معنی
نيست كه همه میرانند و همه به يك اندازه تأثير میپذيرند.
نمیتوان گفت چون بعضی از كسانی كه مشروب الكلی كسانی را دگرگون
میكند پس ننوشندگان چيزی از دست میدهند.
مرجع يا مطالعۀ خاصی لازم نيست.
هر ادعايی دلتان میخواهد بكنيد. اگر كسی پسنديد، میگويند يكی از
بزرگان خارجه گفت. زمانی به بنده خبر دادند وزير عرشاد در اصفهان
تشبيه اين قلم را (در «مفهوم آينده» دربارۀ قياس سطح دايره سطح به
عنوان اطلاعات و محيط دايره به عنوان سؤال) به ابنسينا نسبت داده
است. هم اسباب سربلندی است كه عرض من ِ خالیبند ابن سينايی باشد،
و هم باعث دلخوری كه از اين به بعد لابد بايد حرف خودم را از علامۀ
دهر وام بگيرم.
اين را هم ممكن است بردارند
بنويسند فلان فرنگی گفت رانندگی فلان و بسار.
☺خب اتومبیل به نوعی قدرت میدهد - مثل اسلحه که مثالاش را
زده بودید - و قدرتی که نسبتا آنی و ارزان به دست آید، خصوصا هنگام
نظارت کم، کار دست انسان میدهد.
قضیه زیمباردو به نوعی مرتبط است.
خلاصه بخشی از کلام؛ او میگوید در
ابوغریب مقصر اصلی سربازان نبودند، کسانی بودند که تاثیر شرایط برآدمیزاد
را درست متوجه نشده بودند.
هیچگاه فکر کردهاید که در فلورانس آن زمان چه تعدادی از
افراد اندازۀ
کسی مثل داوینچی را تشخیص میدادند؟ بعضی از ما تصور میکنیم که اعتبار
اثر یا حرفی زمان بالا میرود که از حکما، علما و هنرمندان از دست رفته
نقل شده باشد.
☺مدتیست
که به دنبال کتاب
"رنج و التیام در سوگواری و داغدیدگی"،
دوستان و آشنایان، و نیز کتاب فروشی های شهرمان (یزد)، و فروشگاه های خرید
اینترنتی کتاب را جستجو کردم. نتیجه ای نگرفتم . حال با توجه به آنکه ناشر
کتاب (انتشارات طرح نو) وب سایتی ندارد (جهت خرید اینترنتی)، آیا راهی برای
دسترسی به این کتاب برایم موجود است.
محمدرضا روحی
24 مهر ماه 89
Pاين
كتاب ناياب و در برنامۀ ناشر برای تجديد چاپ است.
خبرش را در سايت خواهيد خواند.
☺یکی
از بهترینها هستید . بقای قلم و سلامت صاحب قلم را خواستارم.
3 آبان 89
☺
بسیار
منطقی و موجز.
مثل همیشه. یک پاراگراف مطابق با یک مقاله.
3 آبان 89
☺در
ارتباط با
كاسبها و شاعرها گفتم شاید این پست را ندیده باشید:
باعث مرگ نيما، شراگيم
بود
http://www.mazandnume.com/?PNID=V10074
4 آبان 89
☺از
خواندن مطلب شما
در خصوص استوانه و بابل بی نهایت لذت بردم. من حتی فکر می کنم بخت فرخنده
فرجام کوروش بیشتر به تورات مربوط باشد تا باستانشناسی و تمدن و استوانه و
از این حرفها. مطلبی هم در این خصوص نوشتهام.
http://mohammadbb.blogspot.com/2010/10/blog-post_15.html
امروز قریب به اتفاق مردم واقعا فکر میکنند پنجاه درصد خزر مال ایران است
و اگر روزی چهل درصد خزر را هم بگیرد متهم به خیانت خواهد شد.
http://mohammadbb.blogspot.com/2010/10/blog-post_18.html
محمد بابائی
4 آبان 89
☺بدون
اینکه بخواهم اضافه گویی کنم باید بگویم نوشته های شما را بسیار
متین و هوشمندانه میبینم و از خواندن آن لذت برده و اطلاعات خوبی
به دست میآورم. اگر قریحه نوشتن داشتم این نوشتهها الگوی
خوبی برای یادگرفتن بود.
ولی موضوعی که در مورد آن سوالی داشتم
مربوط به
مطلب جالبی است که درباره مصادره نوشته بودید که ارجاع
شما به کناب حسین بروجردی برایم تعجبآور بود. من قبلا این
کتاب را خواندهام ولی از نظر مطالبی که در آن بود کتاب
معتبری به نظرم نرسید و به نظر
ساختگی میرسید. با توجه به اهمیت ارجاعات در مقاله های شما
و شیوه منطقی و مناسب نوشتارهایتان به نظر باید در فکرم تجدید نظر
کنم.
اگر باعث گرفتن وقت شما نباشد میخواستم
نظر شما در مورد این کتاب و اعتبار آن جویا باشم. با آرزوی موفقیت
و تشکر از مقالههای جالب شما.
6 آبان 89
P
همان طور كه در مطلب عرض كردهام جز
اخبار آن روزها (مقاله در واقع بخشی از كتابی دربارۀ روزنامۀ آيندگان
در سال 58 است) و اين دو متن چيز بيشتری در آن زمينه نديدهام و
نمیدانم. اين قبيل روايات بهاصطلاح تاريخ شفاهی چه بسا فقط قصۀ
كلثوم ننه باشد و به چيزهايی كه يكی نشسته مثل شصتتير تعريف كرده بايد
با احتياط برخورد كرد. نكته در تلقی و طرز فكر آن اشخاص است كه لابد
ادعاهای خودشان را قبول دارند.
آن خاطرات و طرز فكر و ادعاها (كه تا
وقتی مستند نشود فقط ادعا و اتهام است و نه بيشتر) چه در مطلب من و شما
بيايد و چه نيايد، نتايجی كاملاً جدی دارد كه در اين سالها ملاحظه
میفرماييد و ادامه خواهد داشت.
☺با
تشکر از متن
پر لینکتان. در آشفته بازار وب فارسی،
جستجو برای حرف حساب و غربال کردن رطب و یابس (در اصطلاح شیخ مجلسی
در اشاره به بحار الانوار) چندان آسان نیست.
در خارجه که انگار باید
با حسابوکتابتر
از سرزمین خودمان باشد
بیست درصد میگویند رییس دولتشان یواشکی مسلمان است و یک بیست
درصد دیگر معتقدند رییس دولت قبلی یواشکی برجها را منفجر کرده تا
دمار از روزگار قوم و خویش رییس دولت بعدی دربیاورد.
جالب بود اگر یکی تحقیق می کرد و معلوم میشد
اولا چند درصد مردم افسانه بیانیۀ باستانی حقوق بشر را شنیدهاند،
ثانیا چند درصد باور کرده اند. اگر همان بیست سی درصد باشد چندان
هم اوضاع پریشان نیست.
اما، وقتی استاد با کبکبه و دبدبه
استنفورد را میبینی که در پاسخ به سوال
گوینده که چرا ایران امروز برای یک آمریکایی جالب توجه است صحبت از
تورات می کند (دقایق
پایانی مصاحبه، ضمنا متن نیز همانجا موجود است)، و یا وقتی
برنده جایز نوبلمان در بلغور ترجمه ساختگی به خود شک راه نمی دهد،
سخت است امیدوار بمانی.
سیاوش
6 آبان
89
☺نسخه
الکترونیکی کتاب اخیر شما را خوانده بودم و بعضی از مطالب آن را بیش از یک
بار.
نسخه چاپی را خواندم. بزرگترین دستاورد من این بود: خداوکیلی یا
بقول اردبیلیها ابلفضلی، در آینده هم چیزی جایگزین کتاب چاپی نخواهد شد.
محمد بابائی
9 آبان 89
يادداشتهای 87
يادداشتهای
88
يادداشتهای
89
|